هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_374
حال خاله اقدس اصلا خوب نبود واقعا.
و بالاخره خاله طیبه کار خودش را کرد.
مرا دنبال یوسف فرستاد.
ساک دستی ام را بستم و نیامده باز برگشتم پایگاه.
با یکی از آمبولانس های بیمارستان که برای پایگاه دارو می فرستاد رفتم.
و خوب هم رسیدم. ساعت 9 شب پایگاه بودم!
از آمبولانس که پیاده شدم با همان ساک دستی که بسته بودم، یک راست رفتم سمت سنگر فرمانده.
از خیلی چیزها دلخور بودم. یکی مثلا اینکه به جای اینکه خودش حرفی بزند، خاله اقدس را فرستاد تا باعث کلی سوتفاهم شد.....
کنار سنگرش ایستادم و نفسی گرفتم تا همه ی حرفهایم را بزنم که رزمنده ای از سنگر بیرون آمد و من فوری گفتم:
_ببخشید برادر..... فرمانده هستن؟
_بله....
_میشه بگید باهاشون یه کار فوری دارم بیان بیرون چند لحظه.
_نمیشه خودتون برید بگید؟
_خواهش می کنم.... شما بگید.
مردد نگاهم کرد اما پذیرفت.
رفت و من همانجا منتظر شدم تا برگشت.
_گفتن بیایید تو....
_یه زحمتی بکشید بگید من میرم پشت درمونگاه.... سمت خاکریزی که پشت درمانگاهه... بگید بیان اونجا.
گفتم و راه افتادم که صدا زد.
_خانم پرستار... خودتون بگید.
و من بلند گفتم:
_شما بگید لطفا....
رفتم. سمت همان خاکریزی که جای خلوت و دنجی بود... نمی خواستم صدای گریه یا شاید فریادم به گوش کسی برسد.
همانجا ایستادم تا آمد.
از دور می دیدمش که با همان عصا هم چطور لنگ میزند. بعد می خواست برود خط مقدم!!
_سلام....
سمتش برگشتم که جا خورد.
_سلام... توقع نداشتی من باشم؟.... حتما بهت گفتن که خانم پرستار کارتون داره و شما فکر کردی یه نفر دیگه است؟... درسته؟
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
« 💙✨»
بسمربالمهدی|❁
منسرمگرمگــــناھاستسرمدادبزن
سینهاتسختبهتنگآمدھفریادبزن:)
💙¦↫#السلامعلیڪیابقیةاللھ
✨¦↫
«🌸📿»
بیایدیهکاریکنیمکه
امامزمانبرنامههاشرورویماپیادهکنه،مااون
ماموریتخاصآقاروانجامبدیم!
اینیهرابطهخصوصیباامامزمانمیخواد..
اینیهنصفشبگریهکردنایخاصمیخواد..
🌸¦↫#حاجحسینیکتا
📿¦↫#منبرمجازی
🌸🍃• . • . •
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_375
سرش را از من برگرداند تا در زاویه دیدش نباشم.
_جوابتون رو دیشب بهم دادید، امشب دیگه واسه چی اومدید اینجا؟!
بغض بدی به گلویم چنگ انداخت.
_شما چی؟!.... با خودت گفتی فرشته که نه مادر داره و نه پدر.... بچه یتیمه....مادرم رو بفرستم تا یه جوابی بگیره.... در عوض نه من خرد شدم و نه اگر جوابش نه بود، دلم می شکنه..... اونوقت فکر دل من نبودی؟!.... نگفتی شاید با این کارت دل منو بشکنی.... این همه توی این پایگاه باهم بودیم.... به خودت حتی زحمت ندادی بیای رو در رو از خودم سوال کنی... چرا؟!
نگاهش آرام آرام سمتم برگشت.
نگاهش باز کلی غم داشت اما تازه بغض من شکسته بود و کلی حرف داشتم.
_تو تکلیفت با خودت مشخص نیست، من مقصرم؟.... تو از اولش هم با من مشکل داشتی.... از سر همون اعلامیه ها.... شایدم لج و لجبازی های دیگه....
نفس عمیقی کشیدم تا نفس بگیرم برای ادامه ی حرفهایم که گفت:
_اشتباه می کنی.
و صدایم بالا رفت.
_اشتباه می کنم؟!.... من خودم شنیدم.... خودم شنیدم با همین گوش های خودم.... قبل از خواستگاری یونس... اون موقع خاله اقدس اجازه داده بود که اگه یه وقتی سيب زمینی و پیاز نداشتیم بیاییم و از خَرپشته ی شما برداریم.... یه شب اومدم تا سیب زمینی ببرم که شنیدم خاله ازت پرسید؛ تکلیفت چیه با خودت در مورد من... و تو گفتی مگه دیوونه باشی که با یه دختر بچه ی لوس و لجباز، مثل من ازدواج کنی.... من اینا رو خودم شنیدم.
خواست چیزی بگوید که زیر نگاهش، نگاهی که چند دقیقه ای بود روی صورتم سایه انداخته بود، اشکانم را پاک کردم و گفتم :
_من جون کندم تا تک تک خاطراتم را از ذهنم، یک شبه، محو کردم تا بتونم به یونس بله بگم..... خدا خودش خوب شاهده که توی اون دو سالی که نامزد یونس بودم، قلب و فکرم فقط درگیر یونس بود.... اما تو باز نذاشتی..... یونس رفت... یونس شهید شد.... باز اومدی هی جلوی چشمم هی زخم زدی.... هی شکنجه ام دادی.... آخرش هم خاله دیشب اومد رک و راست گفت که هی به تو اصرار می کرده و تو قبول نمی کردی تا بالاخره راضی شدی.... این حرف یعنی چی؟!.... یعنی شما نمیخوای بیای خواستگاری من و مادرت اصرار کرده، واسه دل اون راضی شدی.... غیر اینه؟
_به خدا قسم اشتباه متوجه شدی.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#مولاےغریبـــــم
منازشرمندگی
چونلالههایواژگون🥀عمریستــ
بهسوےآسـمانمنیستروےسربرآوردن😔💔
🌦⃟🪴 𝒮𝓉𝑜𝓇𝓎_ 𝑀𝒶𝓏𝒽𝒶𝒷𝒾 🔗⃟ ❤️➹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را
از بلاها، سختیها،
مصیبتها و گرفتاریها
خدایا خودت پناه و
تسڪینِ دردهایشان باش
خدایا دلشوره و دلواپسے را
از ڪشور ما دور ڪن
آمیـــن
🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
11.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
درود بر دلهای مهربونتون😍
💐منتظر نباشید تا کسی
🌺به شما انرژی مثبت بدهد
💐خودتان شروع كننده باشيد
🌼و امروز با يک لبخند
💐احساس خوبتان را
🌸به ديگران انتقال دهید
💐امروزتون پراز انرژی مثبت
🍃👌
#تلنگرانه
💌🌿دوڪلام حرف حساب
💬شهدایے زندگے ڪردن به؛↓
←پروفایل شهدایےنیست...
اینڪه همون شهیدے ڪه من عڪسشو پروفایلمو📲 گذاشتم←↓
🌱 چے میگه مُهمه...
🌱چے از من خواسته مُهمه
🌱راهش چے بوده مُهمه
🌱چطور زندگے میڪرده مُهمه
🌱با ڪے رفیق بوده مُهمه
🌱دلش ڪجا گیر بوده مُهمه
🌱چطور حرف میزده
🌱چطور عبادت میڪرده
🌱چطوربوده قلب، روح و جسمش مُهمه
💯اره! من ڪه با یه شهید، رفیق میشم، باید اینا و خیلے چیزاے دیگهی اون شهید رو درنظر بگیرم؛ نَه فقط دَم بزنم...
✨ #پندانـــــــهـــ
✅یاد بگیریم وقتی اشتباهی ازمون سر زد
عذرخواهی کنیم
و یاد بگیریم وقتی کسی از ما
عذر خواهی کرده بهش احترام بگذاریم!
عذر خواهی نشانه ضعف نیست،
نشانه ی شخصیت
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_376
نشستم روی خاک های همان خاکریز و گفتم:
_خب بگو توضیح بده... جواب اَشکایی که دیشب تا صبح ریختم رو بده.... می خوام ببینم چه دلیل قانع کننده ای داری که بگی.
کلافه چنگی به موهایش زد و چرخید پشتش را به من کرد.
_آره... تقصیر منه.... چون مادر از دلم خبر داشت ولی یونس نه.... یونس یه روز به من گفت که به شما دل بسته.... وقتی این حرف رو زد و از خواب و خیال و آرزوهاش گفت.... نتونستم از دل خودم حرفی بهش بزنم..... من خواستم اون به آرزوهاش برسه.... ولی خدا نخواست.... اما تموم این مدت با تنها چیزی که دلم رو آروم می کردم این بود که شما هم هیچ علاقه ای به من نداری.... مدام مادر توی گوشم می خوند اما من حاضر نبودم یه بار دیگه دل مادرم رو بشکنم.... آره اشتباه کردم... باید اول خودم با شما حرف می زدم اما آخرین باری که حرف زدیم شما گفتی دیگه نمی خوای جلوی چشمت باشم.... اما بالاخره مادر اونقدر اصرار کرد که راضی شدم یه بار به زبون بیارم..... مادر گفت خودش از شما می پرسه.... از اطمینان خاطر مادر، منم کم کم مطمئن شدم اما وقتی دیشب با گریه برگشت و جواب نه رو داد دیگه همه چی برام تموم شد.... گفتم شاید اصلا قسمت من اینه که از دنیا دل بکنم.... واسه همین شبونه ساکم رو بستم و اومدم پايگاه.
برگشت سمت من و بی آنکه نگاهم کند، دستی به ریش های مشکی اش کشید.
_حالا.... جبران می کنم.... اگه قبول می کنید.... خودم می پرسم.... ببخشید... واسه ی همه ی اتفاقاتی که افتاده.... اما.... شما.... با من ازدواج می کنید؟
توقع خواستگاری آن هم در خاکریز پشت پایگاه را نداشتم.
لبخندی روی لبم نشست و کمی سکوت کردم تا بتوانم لااقل کلمات را پیدا کنم و او ادامه داد :
_باید امشب جواب قطعی رو به من بدید.... اگه جواب شما بله باشه.... می مونم تو پایگاه.... چون رفتنم به خط مقدم برای بقیه جز دردسر چیزی نداره.... اما اگه جوابتون نه باشه.... میرم.... چون دیگه نمیشه که هر دو توی پایگاه بمونیم.... به هر زحمتی که باشه، میرم.... فقط میمونه زحمت خبر دادن به مادرم، که اون با شما.
از روی خاکریز برخاستم و مانتویم را کمی تکان دادم.
_لطفا زنگ بزنید اول خاله اقدس رو از نگرانی در بیارید که حالش اصلا خوب نیست.... در ضمن.... به مادرتون هم بفرمایید که بنده سه چهار روز دیگه بر میگردم تهران.... دیگه اون زمان میتونم یه شب میزبان شما و مادر شما باشم.... البته اگر باز اشتباه نکنید و مادرتون رو تنها نفرستید... چون در این صورت حتما جوابم « نه » است.
گفتم و با قدمهایی تند رفتم سمت درمانگاه.
قلبم چنان تند میزد که ناچار شدم برای نفس های تند و بریده بریده ام یک پاف از اسپری ام را بزنم.
اما بالاخره تمام شد!
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_377
برگشتم تهران.
سه چهار روز بعد، باز برگشتم تهران.
به قول عادله؛ این چه رفت و برگشتی بود!
اما حتی به او هم نگفتم که چی اتفاقی قرار است بیافتد.
تا در خانه ی خاله طیبه برایم باز شد و خاله طیبه مرا دید، چنان مرا محکم در آغوشش فشرد که استخوان هایم درد گرفت.
_خاله!.... چلوندی منو!
_سلام قربونت برم..... خوش اومدی.... مبارکت باشه.
_چی مبارک باشه آخه؟
رفتم سمت پله ها که خاله همانجا کنار در حیاط خشکش زد.
_وا.... جواب بله ات به یوسف دیگه.... یوسف دو روز پیش برگشته عقب و از مخابرات زنگ زده به اقدس و این خبر رو داده.
کمی شیطنت کردم و گفتم :
_حالا بذار بیان تا ببینم جواب بله بگم یا نه.
سکوت خاله باعث شد تا سرم را برگردانم و او را ببینم که تا سر برگرداندم، دیدم خم شده و لنگه دمپایی اش را از روی زمین بر می دارد.
تا خواستم عکس العملی نشان دهم یا حتی فکر کنم برای چی این کار را می کند، لنگه دمپایی اش را سمتم پرتاب کرد.
سر خم کردم وگرنه پرتابش آنقدر دقیق بود که لنگه دمپایی به سرم بخورد.
با تعجب به محل فرود لنگه دمپایی خاله روی بالکن نگاهی کردم و گفتم :
_خاله!!
_تو جرأت داری فقط بگو نه تا ببینی چه بلایی سرت میارم چشم سفید!
و من با خنده بلند گفتم:
_نه.... نه.... نه.....
گفتم و دویدم سمت خانه و او دنبالم.
اما بالاخره خاله طیبه هم به آرزویش رسید.
دو شب بعد وقتی منتظر آمدن یوسف و خاله اقدس بودیم، خاله با وسواس خاصی گفت :
_میگم این بالشت رو بذارم اون ور بهتره یا همین جا باشه؟
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀