هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_392
به پایگاه رسیدیم. از همان درون جیپ از هم خداحافظی کردیم. چون یوسف نمی خواست جلوی چشم بقیه باشیم، در خلوت و همان بین مهمات جنگی، پیشانی ام را بوسه ای زد.
نقطه ای که جای بوسه اش، بود داشت گرمایی عجیب را به سرتاسر وجودم پخش می کرد.
_مراقب خودت باش فرشته خانم.
_چشم.
سرم را از خجالت پایین گرفته بودم که با انگشت اشاره و شست، چانه ام را گرفت و سرم را بلند کرد.
سیاهی سیاره ی شب گرفته ی چشمانش را به چشمانم دوخت و گفت :
_ الان که رفتی تو درمانگاه، مستقیم میری پیش دکتر شهامت.... دست چپت رو می ذاری روی میزش تا ببینه... باشه؟
_نمی شه که.... خیلی خنده داره.
_مثلا می خوای یه چیزی بگی.... یه جوری انگشترت رو نشونش بده دیگه.
خنده ام گرفت.
_خودش نگاهم کنه متوجه می شه... زمین تا آسمون قیافه ام تغییر کرده... می بینه خب.
یک لحظه خوب نگاهم کرد و با لبخندی به حرفم رسید.
_راست می گی... خودش می فهمه... حالا احتیاط کن اگه نفهمید برو حتما هی دستت رو بیار بالا که ببینه حلقه رو.
_چشم.
یک دفعه نگاهش مات شد.
_چی شد؟!
_تو گفتی چشم؟!
_بله....
_این اولین چشمیه که بهم می گی می دونستی؟
هم خنده ام گرفت و هم حرصم.
_آقا یوسف.... الان یه بمب می زنن من و تو فقط توی این جیپ موندیم، با همین مهمات می ریم رو هوا.... پیاده می شی یا نه؟
با لبخند قشنگی سرش را کج کرد و آهسته گفت :
_آخه چطور برم؟.... این چند روزه بدعادت شدم از بس باهم بودیم.
دیدم تا او بخواهد، حالا حالاها در جیپ ماندگاریم.
دست دراز کردم و در را باز کردم و گفتم :
_من اول می رم... بعد شما بیا....
از جیپ پایین پریدم و ساکم را برداشتم.
یک لحظه به یوسف نگاه کردم. همچنان خیره ام بود که لبخندی برایش زدم و سمت درمانگاه حرکت کردم.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
18.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️🎥 سلبریتیها چگونه جامعه را بیدین میکنند؟!
⚠️حتما ببنید و نشر بدید
➖➖➖➖➖➖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را
از بلاها، سختیها،
مصیبتها و گرفتاریها
خدایا خودت پناه و
تسڪینِ دردهایشان باش
خدایا دلشوره و دلواپسے را
از ڪشور ما دور ڪن
آمیـــن
🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
🌸برخیز هوای صبحدم می چسبد
🌿در باغ بزن کمی قدم ، می چسبد
🌸با نان صفا و مهر ، شیرینی عشق
🌿نوشیدن چای تازه دم می چسبد
🌸این صبح که هدیه نوشخند آورده
🌿یک روز قشنگ و دلپسند آورده
🌸گسترده ز مهر سفرهٔ شادی و نور
🌿دمنوش گل امید، قند آورده
#محسن_خانچی
سـ🌸ـلام
صبحتون به شیرینی عسل🌷
آخر هفته تون شاد و پرخاطره 🌸
«💚🕊»
بسمربالمهدی|❁
جهانبیتوگرفتاراست
زودبرگــردآقایعزیزما:)
💚¦↫#السلامعلیڪیابقیةاللھ
🕊¦↫
7.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
«♥️🖐🏻 »
♡أَلسَّلامُعَلَیکَیاعَلۍاِبنِموسَۍأَلࢪّضآ♡
♥️¦↫#وعدھعاشقۍ²⁰
🖐🏻¦↫#بھوقتمشھدشآھسلامــعلیڪ
›
«💚🕊»
بسمربالحسن|❁
مازیرسایهاتقدوقامتکشیدهایم
درچشمماتمــامجهانبارگاهتوست...
💚¦↫#السلامعلیڪیاحسنبنعلی
‹›
«💔🕊»
بیتوآوارموبرخویشفروریختهام
ایهمهسقفوستونوهمهآبادیما...
ـ²¹روزتـآسـآلگردشهآدتِحـآجۍ..
💔¦↫#بہوقتدلتنگی
🕊¦↫#حاجقاسم
‹›
« 🖤🍃»
دلِمانتنگِرخِتوست
علمدارعلی...💔
ـ²²روزتـآسـآلگردشهآدتِحـآجۍ..
💔¦↫#بہوقتدلتنگی
🕊¦↫#حاجقاسم
‹›╔═════
«🖤🍃»
+فاطمه
-جانم
+جان علی نرو!💔
🖤¦↫#روزشمارشهادتحضرتزهرا¹⁴
‹›
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_393
وارد درمانگاه که شدم اولین نفر، عادله متعجب شد.
_فرشته!.... تویی؟!..... تو!.... تو.... عقد کردی!
می دانستم آنقدر چهره ام تغییر کرده است که به راحتی قابل مشاهده باشد!
با خجالت گفتم :
_کم و بیش.
عادله اما از ذوقش با حرص مرا بغل زد.
_لعنتی چه خوشگل شدی تو!..... با کی عقد کردی حالا؟
لبم را از صدای بلند عادله گزیدم.
_وای تو رو خدا یواش حرف بزن... الان مریض های توی درمانگاه هم می فهمند.
با لبخندی که نمی توانست مهارش کند پرسید:
_بگو این داماد خوشبخت ما کی هست حالا؟
سخت ترین سوال زندگی ام بود انگار.
سر بلند کردم و با لبانی که به شدت روی هم می فشردم تا روی خط لبخند نیاید، گفتم :
_همون.... فرمانده ی بی شعور پایگاه.... همون چارلی چاپلین خودمون.
دهانش باز شد و ابروانش از تعجب بالا رفت.
_نه!..... فرمانده؟!.... داری شوخی می کنی فرشته؟!.... تو سایه ی فرمانده رو هم با تیر می زدی و حالا.....
سرم را از نگاه متعجبش پایین گرفتم.
_ شد دیگه.
_اِی کلک..... بگو پس....
صدای مرا تقلید کرد و ادامه داد :
_دو هفته است فرمانده رو ندیدم.... می گن تو پایگاهه ولی چون گفتم جلوی چشم من نیاد روزا از سنگرش بیرون نمیاد..... تو نبودی اون بیچاره را حرص می دادی؟!.... پس دوستش داشتی؟!
خندیدم.
_چه خبره خانم حسینی؟
صدای دکتر شهامت بود. هر دو سمت صدا برگشتیم که نگاه دکتر به من افتاد.
_شمایید خانم عدالت خواه؟!
و از همان نگاهش هم فهمیدم که متوجه ی همه چیز شد.
_سلام دکتر.....
نگاه خیره اش را با دستپاچگی از من گرفت.
_سلام.... به کارتون برسید خانم حسینی.... خانم عدالت خواه شما هم می شه چند دقیقه تشریف بیارید؟
_بله....
عادله آهسته خندید:
_کُپ کرد از تعجب..... یعنی همه رو متعجب کردیها.
سمت اتاق دکتر شهامت پیش رفتم.
_دکتر....
پشت میزش نشسته بود که با صدای من یک لحظه سر بلند کرد و باز سرش را پائین گرفت.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀