هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
«♥️🌸»
بِـسـمِرَبِّالحـسـیـن|❁
مآرامُراداَزیـטּهَمہیآرَب،وصآݪاوست
یآرَب ! مُرادِیآرَبِمآرآبہمآرســــآטּ…!
♥️¦↫#صلےاللهعلیڪیااباعبدللھ
🌸¦↫#اربابـمـحسـینجـان
‹›
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_479
من پایین پله ها و او بالای پله ها. من که نشستم روی همان پله ی دوم تا ببینم دستور فرمانده چیست و او آمد!
از پله ها پایین آمد و کنارم روی همان پله ی دوم نشست.
هر دو به دستانمان خیره بودیم که با صدایی جدی بی ملاطفت گفت :
_ فرشته بخوای خیلی لجبازی کنی، اخلاق منم عوض میشه..... لجبازی های قبل از عقدمون به من ربطی نداشت، ولی الان من شوهرتم.... نه اون یوسف، پسر همسایه.... وقتی یه چیزی بهت میگم توقع دارم خوب بشنوی و عمل کنی.
با بغضی بی دلیل، صدای من هم برخاست.
_تو چی؟!... چون شوهرمی، تو حق داری داد بزنی تا همه بفهمند ما جر و بحث می کنیم؟... باید داد بزنی تا خاله اقدس هم بفهمه؟..... منم می تونستم وقتی ازم پرسید چی شده، بگم ولی هیچی نگفتم، از شما هم توقع داشتم داد نزنی تا کسی چیزی نفهمه.
نگاهم کرد. با آنکه نگاه من به رو به رو بود، اما دیدم که آرام شده بود و طرز نگاهش تغییر کرده بود.
و کمی بیشتر فاصله ی بینمان را کم کرد و دستش را روی شانه ام انداخت.
_حالا چرا گریه میکنی؟!
بعد از آن داد و بیدادش عجیب بود این آرامش صدایش و حتی این لحن مهربانش!
نگاهش کردم. چشمانش هم رنگ خشم نداشت حتی!
_میگی زن و بچهات رو دوست داری ولی از خود اون پارک تا خود خونه، تنها راه افتادی با خودت نگفتی حتی من پشت سرت میام یا نه.... دستمو نگرفتی، نگاهم نکردی، حتی نگفتی شاید بعد از حرفامون، بی دقت مسیر رو برگرده و بخوره زمین؟
لبخند کمرنگی زد و سرم را به شانه اش تکیه داد.
_یه نفس بگیر.... حرص نخور.... اون موقع عصبانی بودم یه کم تند رفتم الان آروم شدم جبران میکنم.... آخه حرص میدی دیگه... بدجور حرص میدی فرشته.... پیت به اون سنگینی رو برداشتی دنبال خودت کشیدی تا خونه که علاءالدین رو نفت کنی؟.... خب من جلوی روت بودم... میگفتی بیام علاءالدین رو نفت کنم.
_نتونستم بگم.... از دستت عصبانی بودم.
خندید.
_آهان... دیدی؟.... لجبازی یعنی این.... ما قهر نداریم... پس باید میگفتی.... من از همین میترسم فرشته... از همین نگفتهها.... از همین لجبازیهایی که باعث میشه بهم هیچی نگی.... اینا حرصم میده.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
«♥️✨»
خدایا..
چیزۍکہمامیخوایمرو
باچیزۍکہخودتبرامون
میخواۍیکۍکن!
♥️¦↫#خــدا
✨¦↫#قربونتبرمخدا
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
اگھبرآیخدآڪارڪنۍ
شھآدتمیآدبغلتمےگیرھ :)
آخرشمیشےالگویِچندتاجوون
ڪھآرزویشھآدتدآرن!
همینقدرقشنگودلبر
خدآهمہچیومیچینھوآست
توفقطبآیدبرآیخودشڪآرڪنے..💔.!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را
از بلاها، سختیها،
مصیبتها و گرفتاریها
خدایا خودت پناه و
تسڪینِ دردهایشان باش
خدایا دلشوره و دلواپسے را
از ڪشور ما دور ڪن
آمیـــن
🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽
سـ❄️لام دوستان عزیز، روزتون پر از خیر وبرکت و ثروت ، دلتون همیشه خوش ❄️
🦋مثبت اندیشی به معنای انکار
مشکلات و بدیها نیست
🦋بلکه توجه نکردن به آنهاست
🦋به هرچیزی فکرکنی
ارتعاش آن را جذب خواهی کرد
🦋پس نیکاندیش باشیم
тнє qυαℓιту σf уσυя тнιикιиg ∂єтєямιиєѕ тнє qυαℓιту σf уσυя ℓιfє
کیفیت افکارت، کیفیت زندگیتو تعیین میکنه.
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_480
یک نفس عمیق گرفتم تا ریه هایم تاب بیاورند که گفت:
_حالا یه نفس عمیق.... تموم شد.... بالاخره بعد دو ماه باید یه دعوا داشته باشیم یا نه؟.... میگن زن و شوهر دعوا کنند، ابلهان باور کنن.... نمک زندگیمون کم شده بود.... الان ولی آشتی مزه میده.
آسوده نفس کشیدم و چشم بستم از گرمای دستش روی شانهام و آشتی که کرد و گفتم:
_خواهش میکنم مراقب باش که شورش رو در نیاری.... نمک به اندازهاش خوبه.
خندید. روی سرم را بوسه زد و با لحنی که انگار هیچ وقت عصبانی و خشمگین نبود گفت :
_دور شما بگردم من.... دور شما و اون فسقله.... حرص نخور..... آرامشت رو حفظ کن.... فعلا دو هفته استراحت.... تا ببینم بعدش با همسر لجبازم چه کنم که لااقل به خاطر من، بگه چشم.
همان گونه که هنوز دستش روی شانه ام بود و سرم روی شانه اش، سرش را هم به سرم تکیه داد و آرام ترم کرد.
چند ثانیه در سکوت کنار هم همانطور در همان حالت، ماندیم که سر بلند کردم و از فرصت استفاده.
_یوسف به خدا مراقب خودم هستم.... بذار بیام پایگاه.... خونه بمونم از نگرانی بابت تو، هر روز باید اسپری بزنم خوب نیست.
نیشخندی زد و گفت :
_گفتم دو هفته استراحت فقط تا بعد.... دیگه تمام... فعلا از آشی که مادر برات پخته امشب لذت ببر.... ظهر که ناهار درستی نخوردی، لااقل شب یه غذای خوشمزه بخور.
اصلا مهارت داشت در جمع کردن بحث انگار.
البته اگر من باز لجبازی نمیکردم. اما آن دفعه قصد کردم لجبازی نکنم.
همان نصف روز که با هم قهر کردیم، برایمان بس بود.
خاله اقدس برگشت. و آمدنش با آشتی ما مصادف شد.
خاله حتی با اخم رو به یوسف کرد و او را توبیخ.
_دیگه صداتو رو سرت نندازی که من بشنوم ها.
و یوسف خجالت زده چشمی گفت.
اما در حقيقت من هم مقصر بودم.
و عجب آش خوشمزه ای بود آش خاله اقدس!
یک وجب روغن نداشت!
اما پیاز داغ و نعنا داغ چرا.... و البته از همه ی چاشنی ها مهمتر.... چاشنی محبت!
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
«♥️🖐🏻 »
♡أَلسَّلامُعَلَیکَیاعَلۍاِبنِموسَۍأَلࢪّضآ♡
♥️¦↫#وعدھعاشقۍ²⁰
🖐🏻¦↫#بھوقتمشھدشآھسلامــعلیڪ
‹›
«♥️🌸 »
بِـسـمِرَبِّالحـسـیـن|❁
گفتۍبسندھڪنبھخيالۍزِوصلِما
مارابھغيرازينسخنۍدرخيالنيست..!
♥️¦↫#صلےاللهعلیڪیااباعبدللھ
🌸¦↫#اربابـمـحسـینجـان
‹›
«♥️🖐🏻 »
♡أَلسَّلامُعَلَیکَیاعَلۍاِبنِموسَۍأَلࢪّضآ♡
♥️¦↫#وعدھعاشقۍ²⁰
🖐🏻¦↫#بھوقتمشھدشآھسلامــعلیڪ
‹›