صبحتون شهـــــدایی
🙏امیدواریم روزتون به آرامش خواب شهدامون آرام باشد...
#ان_شاءالله
☘☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #ڪلیپ
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی:
●خوزستان جز بهترین مناطق ما و دژ مستحکم ما هستند ،
جز باوفاترین مردم ما بودند ،
ما چطور می تونیم دین خودمون رو به اینها ادا کنیم ..
#غیزانیه
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی 🌷
#الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج🌸
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
📔
#بدون_تو_هرگز
#قسمت16
نويسنده: سيد طاها ايمانی
🌹قسمت شانزدهم: ایمان
🍃علی سکوت عمیقی کرد ...
- هنوز در اون مورد تصمیم نگرفتیم ... باید با هم در موردش صحبت کنیم ... اگر به نتیجه رسیدیم شما رو هم در جریان قرار میدیم ...
🍃دیگه از شدت خشم، تمام صورت پدرم می پرید ... و جمله ها بریده بریده از دهانش خارج می شد ...
- اون وقت ... تو می خوای اون دنیا ... جواب دین و ایمان دختر من رو پس بدی؟ ...
🍃تا اون لحظه، صورت علی آروم بود ... حالت صورتش بدجور جدی شد ...
- ایمان از سر فکر و انتخابه ... مگه دختر شما قبل از اینکه بیاد توی خونه من حجاب داشت؟ ... من همون شب خواستگاری فهمیدم چون من طلبه ام ... چادر سرش کرده... ایمانی که با چوب من و شما بیاد، ایمان نیست ... آدم با ایمان کسیه که در بدترین شرایط ... ایمانش رو مثل ذغال گداخته ... کف دستش نگه می داره و حفظش می کنه ... ایمانی که با چوب بیاد با باد میره ...
🍃این رو گفت و از جاش بلند شد ... شما هر وقت تشریف بیارید منزل ما ... قدم تون روی چشم ماست ... عین پدر خودم براتون احترام قائلم ... اما با کمال احترام ... من اجازه نمیدم احدی توی حریم خصوصی خانوادگی من وارد بشه ...
🍃پدرم از شدت خشم، نفس نفس می زد ... در حالی که می لرزید از جاش بلند شد و رفت سمت در ...
- می دونستم نباید دخترم رو بدم به تو ... تو آخوند درباری ...
در رو محکم بهم کوبید و رفت ...
🍃پی نوشت : راوی داستان در این بخش اشاره کردند که در آن زمان، ما چیزی به نام مانتو یا مقنعه نداشتیم ... خانم ها یا چادری بودند که پوشش زیر چادر هم براساس فرهنگ و مذهبی بودن خانواده درجه داشت ... یا گروه بسیار کمی با بلوز و شلوار، یا بلوز و دامن، روسری سر می کردند ... و اکثرا نیز بدون حجاب بودند ... بیشتر مدارس هم، دختران محجبه را پذیرش نمی کردند ... علی برای پذیرش من با حجاب در دبیرستان، خیلی اذیت شد و سختی کشید ...
🎯 ادامه دارد...
❣ @hamsar_ane❣
🌷ایت الله بهجت ره
✍ خدا میداند در دفتر
امام زمان(عج…)
جزو چه کسانی هستیم ؛
اعمال بندگان هر دو روز
👈(دوشنبه و پنج شنبه)
به ایشان عرضه می شود
همین قدر میدانیم که
آنطور که باید باشیم نیستیم😓
#الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج🌸
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 جریان جالب خواستگاری امام خمینی(ره) از همسرش
۳ شرطی که همسر امام برای ازدواج با او گذاشته بود و امام هر ۳ را پذیرفت...☝️
🎞 بخشی از مستند «آقا رضای خودمون»
از زبان محافظ شخصی امام
#امام_روحالله
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
آرمان و هدف ما در کلام حاج احمد:
«از خداوند توفیق همهٔ برادرها را میخواهم
و آرزو میڪنم یڪ زمان دیگری هم برسد
که با هم صحبت بڪنیم موقعیڪه
ڪربلا را آزاد ڪرده باشیم
موقعی ڪه نجف را آزاد ڪرده باشیم
موقعی ڪه مدینه را، مڪه را
و قدس عزیز را رها کرده باشیم
چرا که این اماڪن نمودار سه چهرهاند:
کربلای ما و نجف ما در دست کافرین
مدینه و مکه ما در دست منافقین
و قدس عزیز ما در دست ظالمین
یعنی سه چهرهای که ما با آنها در جنگیم »
🔻 ۱۱ خرداد ۱۳۶۱
انرژی اتمی؛ دارخوین
مصاحبه #حاج_احمد_متوسلیان
فرمانده جاویدالاثر لشکر۲۷حضرترسولﷺ
با راوی دفتر سیاسی سپاه پاسداران
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
در این سفر
سرگشتگی هیهات هیهات
این رهروان را خستگی؟!
هیهات هیهات ...
#اعزام_به_خط_مقدم
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
#بدون_تو_هرگز
#قسمت17
نويسنده: سيد طاها ايمانی
🌹قسمت هفدهم: شاهرگ
🍃مثل ماست کنار اتاق وا رفته بودم ... نمی تونستم با چیزهایی که شنیده بودم کنار بیام ... نمی دونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت ... تنها حسم شرمندگی بود ... از شدت وحشت و اضطراب، خیس عرق شده بودم ...
🍃چند لحظه بعد ... علی اومد توی اتاق ... با دیدن من توی اون حالت حسابی جا خورد ... سریع نشست رو به روم و دستش رو گذاشت روی پیشونیم ...
- تب که نداری ... ترسیدی این همه عرق کردی ... یا حالت بد شده؟ ...
🍃بغضم ترکید ... نمی تونستم حرف بزنم ... خیلی نگران شده بود ...
- هانیه جان ... می خوای برات آب قند بیارم؟ ...
🍃در حالی که اشک مثل سیل از چشمم پایین می اومد ... سرم رو به علامت نه، تکان دادم ...
🍃- علی ...
- جان علی؟ ...
- می دونستی چادر روز خواستگاری الکی بود؟ ...
لبخند ملیحی زد ... چرخید کنارم و تکیه داد به دیوار ...
- پس چرا باهام ازدواج کردی و این همه سال به روم نیاوردی؟ ...
- یه استادی داشتیم ... می گفت زن و شوهر باید جفت هم و کف هم باشن تا خوشبخت بشن ... من، چهل شب توی نماز شب از خدا خواستم ... خدا کف من و جفت من رو نصیبم کنه و چشم و دلم رو به روی بقیه ببنده ...
سکوت عمیقی کرد ...
🍃- همون جلسه اول فهمیدم، به خاطر عناد و بی قیدی نیست ... تو دل پاکی داشتی و داری ... مهم الانه ... کی هستی ... چی هستی ... و روی این انتخاب چقدر محکمی... و الا فردای هیچ آدمی مشخص نیست ... خیلی حزب بادن ... با هر بادی به هر جهت ... مهم برای من، تویی که چنین آدمی نبودی ...
🍃راست می گفت ... من حزب باد و ... بادی به هر جهت نبودم ... اکثر دخترها بی حجاب بودن ... منم یکی عین اونها... اما یه چیزی رو می دونستم ... از اون روز ... علی بود و چادر و شاهرگم ...
🎯 ادامه دارد...
❣ @hamsar_ane❣
🌷به قول حاج قاسم:
"جمهوری اسلامی حرم است...."
این جمله رو شهدای مدافع حرم خوب درک کردن
یه روز با رای دادن
یه روز با خون دادن.
این انقلاب مدافع زیاد داره
🌷سالروز شهادت شهید مدافع حرم موسی رجبی گرامی باد.
شادی روح پرفتوح شهید #صلوات
🌹💐🌴🌴🥀🌴🌴💐🌹
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
ای شهید
دعا بخوان . . .
برای عاقبت بخیریِ ما
تویی که ختم به خیر شد عاقبتت
ای شهید به دعایت سخت محتاجیم
و به نگاهت نیازمند
دعا بخوان برای مشتاقان شهادت
صلواتی نثار شادی روحشان
الـلـهــــمّ صـــــلّ عـلــــــی محـــمّــــد
و آل محــمّـــــد
و عـجّـــــــل فـرجـهـــــــم
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥کلیپ
روایتی دیدنی🕊
از #بدرقه شهید مدافع حرم✌️
#عبدالصالح_زارع🌷 تا بهشت💚
#التماس_دعای_شهادت🌺
✨پیشنهاد دانلود
منتشرکنید👌
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
#خاطرات_شهدا
گفت ، مهناز ! ، من از همه علاقه هایم دل کندم ، از پدر ، مادر ، خواهر و دوستانم بریده ام ، اما در تو گیر کردم ، نمی توانم از تو دل بکنم ، خواهش می کنم دعا کن تا بتوانم از تو هم دل بکنم و شهید بشم !گفتم ، دعا می کنم تا همیشه پیروز میدان باشی .
مهدی گفت ، نه ! ، وقتی بندهای خدا مثل تو اینقدر علاقه در من ایجاد میکند ، خالق این دلبستگی ها و عشق های دنیوی چه کار میکند و چقدر زیباست !می خواهم بروم و به او برسم به عشق واقعی !در دنیا دلبستگی و وابستگی و عشق های وجود دارد که انسان را به خودش جذب و دل کندن از دنیا را سخت می کند اما زمانی که بحث وظیفه و تکلیف پیش می آید ، راحت می توان از همه چیز دل کند و رفت.....
#شهیدمهدی_شریفی_پور
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
🌷باقابِ عڪست دوستـی چند سالہ دارد
حجم دلتنگی اش را فقط عڪس ها میدانند.🌷
سر پسر ۱۷ سالهش از بدن جدا شده بود
و مادر بیخبر در روز تشییع جنازه
برای بوسیدن سر یوسفرضا اصرار میکرد.🌷
همه دلخوشی اش آخرین عکس یادگاری است ...
مادر بزرگوار🌷
#شهید_یوسفرضا_رضایی
سوادکوه
🌹💐🌴🌴🥀🌴🌴💐🌹
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
#مـنـاجـاتـبـاعـشـقـجـانـ❤️
♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#خُـــدآیــے_شـــو 🌺
♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قرآن ✨
♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#خُـــدآیــے_شـــو 🌺
♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#زنـگـحـدیـثـ🌸
♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#خُـــدآیــے_شـــو 🌺
♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#مـنـاجـاتـبـاعـشـقـجـانـ❤️
♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#خُـــدآیــے_شـــو 🌺
♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#بدون_تو_هرگز
#قسمت18
نويسنده: سيد طاها ايمانی
🌹قسمت هجدهم: علی مشکوک می شود ...
🍃من برگشتم دبیرستان ... زمانی که من نبودم ... علی از زینب نگهداری می کرد ... حتی بارها بچه رو با خودش برده بود حوزه ... هم درس می خوند، هم مراقب زینب بود ...
🍃سر درست کردن غذا، از هم سبقت می گرفتیم ... من سعی می کردم خودم رو زود برسونم ... ولی عموم مواقع که می رسیدم، غذا حاضر بود ... دست پختش عالی بود ... حتی وقتی سیب زمینی پخته با نعناع خشک درست می کرد ...
🍃واقعا سخت می گذشت علی الخصوص به علی ... اما به روم نمی آورد ... طوری شده بود که زینب فقط بغل علی می خوابید ... سر سفره روی پای اون می نشست و علی دهنش غذا می گذاشت ... صد در صد بابایی شده بود ... گاهی حتی باهام غریبی هم می کرد ...
🍃زندگی عادی و طلبگی ما ادامه داشت ... تا اینکه من کم کم بهش مشکوک شدم ... حس می کردم یه چیزی رو ازم مخفی می کنه ... هر چی زمان می گذشت، شکم بیشتر به واقعیت نزدیک می شد ... مرموز و یواشکی کار شده بود... منم زیر نظر گرفتمش ...
🍃یه روز که نبود، رفتم سر وسایلش ... همه رو زیر و رو کردم... حق با من بود ... داشت یه چیز خیلی مهم رو ازم مخفی می کرد ...
🍃شب که برگشت ... عین همیشه رفتم دم در استقبالش ... اما با اخم ... یه کم با تعجب بهم نگاه کرد ...
زینب دوید سمتش و پرید بغلش ... همون طور که با زینب خوش و بش می کرد و می خندید ... زیر چشمی بهم نگاه کرد ...
- خانم گل ما ... چرا اخم هاش تو همه؟ ...
🍃چشم هام رو ریز کردم و زل زدم توی چشم هاش ...
- نکنه انتظار داری از خوشحالی بالا و پایین بپرم؟ ...
🍃حسابی جا خورد و زینب رو گذاشت زمین ...
🎯 ادامه دارد...
❣ @hamsar_ane❣
••••
نه #پلاڪ شناسایـے دارم..
نه #رمـز شب را مےدانم..
نه #راه برگشت رامےشناسم
آواره میان #گناهـان ماندهام
#شهـدا اگر به دادم نرسید
ازدست رفتہام...
#ومنـمگناهکارۍکہجـزشماڪسےراندارد🙂
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
وقتي
مشغول
#كانال هاي پیاپی موبایل و ...
هستيد
به ياد
كانال هاي
قديم هم
باشيد .......
#شرمنده_ایم
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
#بدون_تو_هرگز
#قسمت19
شهید ایمانی
قسمت نوزدهم: هم راز علی
🍃حسابی جا خورد و خنده اش کور شد ... زینب رو گذاشت زمین ...
- اتفاقی افتاده؟ ...
رفتم تو اتاق، سر کمد و علی دنبالم ... از لای ساک لباس گرم ها، برگه ها رو کشیدم بیرون ...
- اینها چیه علی؟ ...
رنگش پرید ...
- تو اونها رو چطوری پیدا کردی؟ ...
- من میگم اینها چیه؟ ... تو می پرسی چطور پیداشون کردم؟ ...
🍃با ناراحتی اومد سمتم و برگه ها رو از دستم گرفت ...
- هانیه جان ... شما خودت رو قاطی این کارها نکن ...
🍃با عصبانیت گفتم ... یعنی چی خودم رو قاطی نکنم؟ ... می فهمی اگر ساواک شک کنه و بریزه توی خونه مثل آب خوردن اینها رو پیدا می کنه ... بعد هم می برنت داغت می مونه روی دلم ...
🍃نازدونه علی به شدت ترسیده بود ... اصلا حواسم بهش نبود... اومد جلو و عبای علی رو گرفت ... بغض کرده و با چشم های پر اشک خودش رو چسبوند به علی ... با دیدن این حالتش بدجور دلم سوخت ... بغض گلوی خودم رو هم گرفت...
🍃خم شد و زینب رو بغل کرد و بوسیدش ... چرخید سمتم و دوباره با محبت بهم نگاه کرد ... اشکم منتظر یه پخ بود که از چشمم بریزه پایین ...
🍃- عمر دست خداست هانیه جان ... اینها رو همین امشب می برم ... شرمنده نگرانت کردم ... دیگه نمیارم شون خونه...
🍃زینب رو گذاشت زمین و سریع مشغول جمع کردن شد ... حسابی لجم گرفته بود ...
🍃- من رو به یه پیرمرد فروختی؟ ...
خنده اش گرفت ... رفتم نشستم کنارش ...
- این طوری ببندی شون لو میری ... بده من می بندم روی شکمم ... هر کی ببینه فکر می کنه باردارم ...
- خوب اینطوری یکی دو ماه دیگه نمیگن بچه چی شد؟ ... خطر داره ... نمی خوام پای شما کشیده بشه وسط ...
🍃توی چشم هاش نگاه کردم ...
- نه نمیگن ... واقعا دو ماهی میشه که باردارم ...
❣ @hamsar_ane❣