آسيد مهدی قوام پاکت را بدون اينکه حساب کتاب کند، ميگذار پر قبايش. مدتها بود که دخل را سپرده بود دست ديگري!
آقا سيد، حاج مرشد شما رو تا دم در منزل همراهي ميکنن...
زن، خيلي جوان نبود. اما هنوز سن ميانسالياش هم نرسيده بود. مضطرب، اين طرف آن طرف را نگاه ميکرد.
زير تير چراغ برق خيابان لاله زار، جوراب شلواري توري، رنگ تند لبها، گيسهاي پريشان... رنگ ديگري به خود گرفته بود.
دوره و زمونهاي نبود که معترضش بشوند...
حاج مرشد!
جانم آقا سيد؟
آنجا را ميبيني؟ آن خانم...
حاجي که انگار تازه حواسش جمع آن طرف خيابان شده بود، زود سرش را انداخت پايين.
استغفرالله ربي و اتوباليه...
سيد انگار فکرش جاي ديگري است...
حاجي، برو صدايش کن بيايد اينجا.
حاج مرشد انگار که درست نشنيده باشد، تند به سيدمهدي نگاه ميکند:
حاج آقا، يعني قباحت نداره؟! من پيرمرد و شماي سيد اولاد پيغمبر! اين وقت شب... يکي ببيند نميگويد اينها با اين فاحشه چه کار دارند؟
سبحان الله...
سيد مکثي ميکند.
بزرگواري کنيد و ايشون رو صدا کنيد. به ما نميخورد مشتري باشيم؟!
حاج مرشد، بالاخره با اکراه راضي ميشود. اينبار، او مضطرب اين طرف و آن طرف را نگاه ميکند و سمت زن ميرود.
زن که انگار تازه حواسش جمع آنها شده، کمي خودش را جمع و جور ميکند.
به قيافهشان که نميخورد مشتري باشند! حاج مرشد، کماکان زيرلب استفرالله ميگويد.
- خانم! برويد آنجا! پيش آن آقاسيد. باهاتان کاري دارند.
زن، با ترديد، راه ميافتد.
حاج مرشد، همانجا ميايستد. ميترسد از مشايعت آن زن!...
زن چيزي نميگويد. سکوت کرده. مشتري اگر مشتري باشد، خودش...
دخترم! اين وقت شب، ايستادهايد کنار خيابان که چه بشود؟
شايد زن، کمي فهميده باشد! کلماتش قدري هواي درد دل دارد، همچون چشمهايش که قدري هواي باران:
حاج آقا! به خدا مجبورم! احتياج دارم...
سيد؛ ولي مشتري بود!
پاکت را بيرون ميآورد و سمت زن ميگيرد:
اين، مال صاحب اصلي محفل است! من هم نشمردهام. مال امام حسين(ع) است...
تا وقتي که تمام نشده، کنار خيابان نه ايست!...
سيد به حاجي ملحق ميشود و دور...
انگار باران چشمهاي زن، تمامي ندارد...
چندسال بعد...
سيد، دست به سينه از رواق خارج ميشود. زير لب همينجور سلام ميدهد و دور ميشود. زن بنده ميخواهد سلامي عرض کند.
مرد که دورتر ميايستد، زن نزديک ميآيد صدا، همان صداي خيابان لاله زار است و همان بغض:
آقا سيد! من را نشناختيد؟ يادتان ميآيد که يکبار، براي هميشه دکان مرا تعطيل کرديد؟ همان پاکت...
آقا سيد! من ديگر... خوب شدهام!
اين بار، نوبت باران چشمان سيد است...
#سید_مهدی_قوام
#بانو_طلبه
@be_vaghte_del313