💢چرا سید حسن نصرالله در کنار سوریه ماند؟
🔹سید مقاومت معتقد است الان دفاع از دولت بشار اسد دفاع از یک دولت مقاومتی و ضداسرائیلی در منطقه است، نه دفاع از یک دولت مکتبی و ایدهآل. او میگوید الان تلاش میکنند یک حاکم خودفروخته حامی غرب که با اسرائیلیها کنار بیاید (مانند مبارک) در سوریه بر سر کار بیاورند، لذا ما با شبهات بچههای حزبالله مواجه میشویم. آنها به ما میگویند ما به کمک ارتش سوریه رفتهایم اما خیلی از آنها اهل نماز نیستند! یا شاید حتی لائیک باشند، غافل از اینکه هماکنون مقاومت در قاموس دولت بشار اسد تجلی پیدا میکند و اگر این سنگر سقوط کند، برگ برنده بزرگی به دست صهیونیستها میافتد. جالب است که (چه بسا داعشیها بیشتر اهل نماز باشند تا بعضی از افراد کادر ارتش سوریه.) سید برای شخص بشار جایگاه ویژه قائل است اگر بشار مقاومت نمیکرد، اوضاع به گونهای دیگر رقم میخورد و از حضور ایران در سوریه هم ثمری حاصل نمیشد. او ایستاد و مقاومت کرد و صحنه را ترک نکرد و ما مدیون او هستیم و باید تشکر کنیم.
🔹او میگوید وقتی مُرسی در مصر سقوط کرد ما اظهار خوشحالی کردیم (رحماندوست: مرسی با نوشتن نامه فدایت شوم به نخستوزیر اسرائیل و برخورد کاملا غیرمعمولش در ابتدای سخنرانیاش در محل اجلاس سران در ایران و ملاقات نکردن با رهبری که ناشی از ترس او از سعودیها بود و مجموع عملکردهای دیگرش خصوصا در سیاستهای اصلی و کلان مصر در برخورد با مسئله صهیونیسم دل انقلابیون مقاومتی و خصوصاً شیعیان ایران را به درد آورد.) او میگوید از سقوط مرسی اظهار خوشحالی کردیم، اما بعداً شنیدیم حضرت آقا از سقوط او ناراحت شده اند، چراکه اولین حکومت و دولتی بود که در مصر متکی به آرای مردم بر سر کار آمده بود. میگفت وقتی ناراحتی آقا را شنیدیم از خوشحالی کردنمان استغفار کردیم. از اینکه بر خلاف مرام ولیمان عمل کردهایم به درگاه خدا توبه کردیم.
🟢متن بالا برشیست از روایت مجتبی رحماندوست از ملاقات با شهید سید حسن نصرالله در تاریخ ۱۳۹۲/۱۲/۹، از کتاب رأی حلال
📚 کتاب: رأی حلال
✍نویسنده: مجتبی رحماندوست
🔘 ناشر: سروش
#بدون_مرز
#معرفی_کتاب
#حزب_الله
#سید_حسن_نصرالله
#مجتبی_رحماندوست
#سید_مقاومت
#لبنان
#رهبر
#ولایت
#ادبیات_بیداری
🌍با بدون مرز همراه باشید!
@bedun_e_marz
💢دشمنی با اسرائیل شیعه و سنی نمیشناسد
🔹زمزمههای جنگ ۳۳روزه شروع شده بود. تابستان ۲۰۰۶ بود. چون چند ماه قبل در سال ۲۰۰۵ خانوادهام را دیده بودم، تابستان در مشهد ماندم. جسته و گریخته خبردار شده بودیم درگیریها در مرز لبنان و فلسطین زیاد شده است. دانشجوهای ایرانی رفته بودند خانههایشان و فقط تعداد کمی دانشجوی ارشد و دکترا در خوابگاه بودند. بهشدت نیاز داشتیم اخبار منطقه را بشنویم. بیخبری وضعیت خیلی سختی است؛ مخصوصاً وقتی از خانوادهات دور باشی. با بچهها رفتیم سراغ مسئول خوابگاه و گفتیم: «ما دانشجوهای سوری و لبنانی تو کشورمون داره جنگ میشه و باید اخبار ببینیم. باید یه دیش بذاریم تا شبکههای ماهوارهای خودمون رو ببینیم.» بنده خدا حق داد به ما. مجوز گرفت و دانشگاه اجازه داد یک دیش بگذاریم؛ مشروط به اینکه جایی باشد که دیده نشود. ما هم دیش را جایی در بالکن گذاشتیم و خبرها را از شبکههای الجزیره و المنار پیگیری میکردیم. الجزیره در آن زمان شبکهی خوبی بود و اخبار حزبالله را پخش میکرد. فهمیدیم قرار است جنگ بزرگی شروع شود. برای همین تصمیم گرفتیم برگردیم. رفتیم ادارهی اتباع تا خروجی بگیریم. گفتند یک هفته طول میکشد. روالش همین بود. توضیح دادیم که در کشور ما دارد جنگ میشود و میخواهیم برویم برای دفاع. مأموری که آنجا بود، گفت: «واقعا میخواهید برید از کشورتون دفاع کنید؟» گفتیم: «بله. مثل شما که زمان صدام از کشورتون دفاع کردید.» کارمان را راه انداختند و همان روز خروجیمان آماده شد. با قطار به تهران و از آنجا با هواپیما به دمشق رفتم.
🔹سوریها انجمنهای تشکیل داده بودند تا لبنانیهایی را که به سمت سوریه میآمدند، در مدارس و مساجد و خانهها اسکان دهند. در زینبیه، تمام هتلها و رستورانها درهاشان را برای مردم لبنان باز کردند. دولت هیچ اجباری نداشت. بهتر است بگویم اصلاً کاری نداشت! کار خود مردم بود؛ سنی و شیعه هم نداشت واقعاً. همه استقبال کردند از لبنانیها. درست مثل صدر اسلام که اهل مدینه از مهاجرین استقبال کردند. یادم هست رستورانها پشت شیشههاشان زده بودند: «وجبة اللبنانی مجانی.» (غذا برای لبنانیها مجانی است.) من آن روزها دمشق بودم. همان دو روز اول فهمیدم خیلی از لبنانیها به سمت فوعه میروند. مهاجرین سمت فوعه را اول در ادلب ساماندهی میکردند. حرکت کردم سمت ادلب. شوهرخالهام برای اسکان لبنانیها در آنجا پایگاه درست کرده بود. در خود فوعه خانهی خالی کم بود؛ اما چند تا فامیل میرفتند توی یک خانه و این شکلی چند تا خانهی خالی درست میکردند برای لبنانیها. همهی کارها را شیخمحمد حسن تقی، امام جمعهی فوعه، مدیریت میکرد. پسرعموی پدرم است. در نماز جمعه به جوانها گفت: «فرماندهان لبنانی گفتند نیازی به نیروی جنگی نداریم. شما از مهاجران پشتیبانی کنید.» بعد هم به همه مردم گوشزد کرد که مبادا لباس کهنه و پاره یا رختخواب کثیف برای مهاجران بیاورید. اینها مهمان ما هستند؛ همانطور که از مهمان پذیرایی میکنید، پذیرای اینها باشید.
🔹ما رسم داریم که موقع عروسی، مادرِ پسر به پسرش فرش و رختخواب میدهد. همهی مادرها از قبل این وسایل را برای پسرهاشان آماده میکنند. پدرم به مادرم گفت: «آن فرش و پتوها را آماده کن که ببریم ستاد جمعآوری کمکها.» مادرم دلش نمیآمد. گفت: «نه. من اینها رو نمیدم. اینها برای پسرامه.» پدرم ناراحت شد و گفت: «باشه، اشکالی نداره، نده. پس من جمیل و محمد رو میبرم بجنگن تا شهید بشن.» تا این حرف را زد، مادرم گفت: «نه، نه، ابوجمیل! بیا، بردار ببر. فرش و پتوها را الان آماده میکنم.» پدرم هر شب جلوی تلویزیون مینشست تا خبر پیروزی را بشنود. میگفت: «نذر کردم اگر حزبالله پیروز شد، همهتان را ببرم لاذقیه برای تفریح و استراحت.» تا آخر جنگ ماندم سوریه. فردای خبر پیروزی، یک ماشین کرایه کردیم و رفتیم لاذقیه. از بنّش، همان شهر سنیهای متعصب نزدیک فوعه، که رد میشدیم، همه داشتند شیرینی پخش میکردند. دشمنی با اسرائیل در سوریه شیعه و سنی نمیشناسد. تمام شهرها پر شده بود از پرچم حزبالله و تصاویر سیدحسن نصرالله. سید بعد از آزادی جنوب لبنان در سال ۲۰۰۰ برای ما یک قهرمان بود، حالا ببینید بعد از پیروزی در جنگ ۳۳روزه چطور در قلوب مردم محبوبتر شده بود؛ کسی که دروغ نمیگفت و حامی واقعی جبههی مقاومت بود. دوستش داشتیم؛ با تمام وجودمان.
🟢متن بالا برشیست از کتاب «خبرنگار غیراعزامی»؛ روایت جمیل الشیخ از سه سال محاصره در فوعه و کفریا
📚کتاب: خبرنگار غیراعزامی
✍نویسنده: سجاد محقق
🔘ناشر: خط مقدم
#بدون_مرز
#معرفی_کتاب
#سید_حسن_نصرالله
#حزب_الله
#لبنان
#سوریه
#ادبیات_بیداری
🌍با بدون مرز همراه باشید!
@bedun_e_marz
❇️ حوزه هنری انقلاب اسلامی به بهانه روز جهانی همبستگی با مردم فلسطین برگزار میکند:
🔴 نشست «مسئله فلسطین از نگاه ادبیات»
🖊️مترجم (کتاب «یازده زندگی»): حبیب یوسفزاده
📝 گردآورنده (کتاب «نسلکشی در قرن ۲۱»): ابراهیم شمشیری
🎤 منتقد و کارشناس: سمیه جمالی
⏱️ زمان: شنبه ۱٠ آذر، ساعت ۱۵ تا ۱۶:۳٠
🏫 مکان: تهران، خیابان سمیه، جنب حوزه هنری، کافه کتاب سمیه
🌍 با بدون مرز همراه باشید!
@bedun_e_marz
56.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢جهان اسلام مرز نمیشناسد
🔹نام کتاب «تبسم کلارا» برگرفته از دو طرحِ مجموعه بهنام طرح تبسم (آموزش کودکان جنگ) و کلارا (خیریهای در کنیا) گرفته شده است. دوستان خیریهی رنگ زیتون در کنار فعالیتهای جهادی برای محرومیتزدایی در کشور، ذیل مجموعهی امت واحده فعالیتهای بینالمللی خود را دنبال میکنند؛ چرا که جهان اسلام مرز نمیشناسد. کتاب روایتی از نخستین خیریهی بینالمللی ایرانی است. از تصور اینکه آیا میشود یک خیریهی فرامرزی راه انداخت؟ شروع شده و مسیر قوت و رشد مجموعه را روایت میکند.
🔹کتاب شامل روایت سه طرح اصلی این خیریه است.
۱. طرح تبسم: استعدادیابی کودکان کشورهای جنگزده و محروم.
۲. یتیمخانهی کلارا در کنیا.
۳. مدرسهی شیشُمِلا: آموزش آوارگان میانماری و تاثیر این طرحها بر پیوند و محبت افراد با ایران و اهل تشیع.
🔹فعالیتهای این خیریه در ۱۵ کشور جهان برای حمایت از کودکان جنگ، تعریف میشود. این جملهی رهبری که فرمودند: «هیچ استعدادی نباید از بین برود»، سرلوحهی این گروه برای آغاز طرحهای آموزشیشان در سراسر دنیا قرار گرفت که برای مثال بعد از ماجرای طوفان الاقصی، تنها چهار مدرسه در غزه برای آموزش کودکان، برپا نمودند.
🔹کتاب «تبسم کلارا» از جدیدترین آثار دفتر هنر و ادبیات بیداری است که توسط انتشارات سوره مهر و در ۳۲۲ صفحه به چاپ رسیده است.
🟢معرفی کتاب «تبسم کلارا» توسط نرگس سادات مظلومی، نویسنده کتاب در برنامه به توان مردم، شبکه یک
#بدون_مرز
#معرفی_کتاب
#ادبیات_بیداری
🌍با بدون مرز همراه باشید!
@bedun_e_marz
💢تصور کنید تا یکی دو روز بعد شهرتان اشغال میشود، بیشتر از همه از چه چیزی میترسید؟!
🔹شنبه روز جهانی مادر بود؛ ۲۱ مارس ۲٠۱۵ (اول فروردین). من این سفر را آمده بودم تا با یک سنگ دو کبوتر بزنم؛ اولی برای مادرم و دومی هم خواستگاری از پدر همان دختری که هیبا معرفی کرده بود. میخواستم مدارک تحصیلی موسی را هم ببرم ادلب و مرخصی یکسالهاش از سربازی را تمدید کنم. روز عید مادر، برق نداشتیم. خواهرم منتظر بود برق بیاید تا با فر برقی کیک بپزد. من هم رفتم میوه، شیرینی و خمیر ژله خریدم و خواهرم ژلهها را درست کرد. برای مادرم پول آورده بودم. حدود پنجاه هزار لیره در ظرفی گذاشتم و هدیه دادم. حدود ۲۵ دلار میشد و با آن میتوانست یک مانتوی خوب برای خودش یا یک بخاری برای خانه بخرد. برای حسین هم یک موبایل خریده بودم. آن روزها توی خانه، من و حسین و مرفد و زینب با پدر و مادرم بودیم؛ دو دختر و دو پسر. فقط یک عکس ناواضح از آن روز دارم که با دوربین گوشی گرفتهام. برق نبود و شمع روشن کرده بودیم و همه کنار پدر مادرم نشسته بودیم. شاید این آخرین باری بود که کنار هم خندیدیم و شاد بودیم.
🔹روز یکشنبه برای کار سربازی موسی رفتم ادلب؛ اما شهر خالی بود. هیچ ماشینی داخل ادلب رفتوآمد نمیکرد. ادارهی مربوط به سربازی هم کارم را انجام نداد. دوشنبه دوباره با دوست پدرم که نظامی بود، رفتیم تا یکی از آشناهایش مرخصی موسی را تمدید کند. ادلب از همهطرف بمباران میشد. جیشالفتح از سمت بنّش و فیلون (یکی از روستاهای ادلب) و معرةالمصرین ادلب را بمباران میکرد. آن روز اوضاع شهر را که دیدم، مطمئن شدم دیگر کار ادلب تمام است؛ اما به خانه که برگشتم، چیزی به پدر و مادرم نگفتم. همان شب اخبار اعلام کرد ادلب سقوط کرده است. اخبار را توی بیمارستان فوعه شنیدم؛ چون فقط آنجا برق داشت. البته حرف دربارهی ادلب زیاد است. در ادلب خیانت شد. برخی معتقد بودند ادلب توسط روسیه، ایران و دولت سوریه معامله شد و آن را به اردوغان دادند. چون روسیه میخواست مسلحین را قلعوقمع کند و بالاخره آنها باید جایی میرفتند و برای همین، ادلب انتخاب شد. البته این حرفها هیچوقت اعلام رسمی نشد. واقعیت این است که ما هم دقیقاً نمیدانیم چه اتفاقی افتاد، فقط حدس میزنیم؛ اما چیزی که همه آن را قبول دارند، این است که جیشالفتح بدون درگیری جدی وارد ادلب شد. ادلب همچون بسیاری از مناطق دیگر، مقاومت واقعی نکرد، نجنگید و فقط خودش را تسلیم کرد.
🔹دوشنبه ۲۳ مارس (۳ فروردین ۱۳۹۴) یک اتوبوس از طرطوس آمد فوعه. چند نفر را پیاده کرد و چند نفر را هم به مقصد دمشق سوار کرد و رفت. دوستم، یکی از هماتاقهای دوران دانشگاه در مشهد، داخل آن اتوبوس بود. گفت: «جمیل، بیا بریم دمشق.» پدرم هم همین را گفت؛ اما دلم به رفتن نبود. نرفتم و این آخرین اتوبوسی بود که توانست بدون دردسر از فوعه خارج شود. دوشنبه شب، بعد از سقوط ادلب خبر رسید که شهرک صنعتی ادلب هم توسط جیشالفتح اشغال شده است. این یعنی آنها به ما نزدیکتر شده بودند. شما هیچوقت این مسئله را درک نمیکنید؛ چون در این موقعیت نبودهاید. اما میدانید، وقتی تصور میکنید تا یکی دو روز بعد شهرتان اشغال میشود، بیشتر از همه از چه چیزی میترسید؟ نه از مردن میترسید و نه از جنگ؛ آدم از این میترسد که آخرین نفری باشد که میمیرد؛ آدم از این میترسد که فکر کند مرگ همهی عزیزانش را ببیند، نابودی و اشغال وطنش را ببیند، تسلط آدمهای بیخدا را بر مال و ناموسش ببیند و بعد هنوز در این دنیا نفس بکشد. صبح سهشنبه، یک اتوبوس دیگر هم از فوعه رفت؛ اما مسلحین به آن شلیک کردند. با این حال، راننده توانست اتوبوس را نجات دهد و از معرکه بگریزد.
🔹همان صبح، دو تا از فامیلهایم، عبدالهادی و راعد، در خاکریز بین فوعه و منطقهی صنعتی ادلب شهید شدند. عبدالهادی شیخ با تکتیرانداز به وسط پیشانیاش شهید شد. یکی دو تا خاکریز و حدود چهل شهید، چیزی بود که ما در روز اول در دست دادیم. جنازهی عبدالهادی را دیدم. پدرش خیلی پیر بود. آمد بالای سر جنازهی پسرش گریه کرد؛ اما خدا را شکر، صبور بود. هوا که تاریک شد، بدون هیچ نوری یواشکی رفتیم و شهدای آن روز را توی قبرستان خاک کردیم. خودمان قبر کندیم و خودمان رویشان خاک ریختیم؛ توی ظلمات. همان سهشنبه شب، یعنی ۲۴ مارس (۴ فروردین) محاصرهی فوعه کامل شد و دیگر تمام راهها به فوعه قطع شد؛ نه کسی میتوانست برود و نه کسی میتوانست بیاید. ما زندانی شده بودیم توی شهر خودمان؛ بدون دادگاه و محاکمه.
🟢متن بالا برشیست از کتاب «خبرنگار غیراعزامی»؛ روایت جمیل الشیخ از سه سال محاصره در فوعه و کفریا
📚کتاب: خبرنگار غیراعزامی
✍نویسنده: سجاد محقق
🔘ناشر: خط مقدم
#بدون_مرز
#معرفی_کتاب
#سوریه
#ادبیات_بیداری
🌍با بدون مرز همراه باشید!
@bedun_e_marz
💢دیگر شهادت به من حرام شد!
🔹هیچکدام از کسانی که توی خانه بودند؛ نمیدانستند درست روز بعد از شهادت علی، وقتی هنوز جنازهاش نیامده بود، محمدعلی برای اینکه دیگر نمیتوانست به جبهه برود، چقدر از ناراحتی گریه کرده بود. طبق قانون حزبالله تکفرزندها یا تکپسرها به جبهه اعزام نمیشدند؛ مگر اینکه رضایتنامهٔ رسمی از طرف خانوادهشان داشتند. آن روز وقتی عباس از محمدعلی پرسید: «پسرم، چرا گریه میکنی؟» گفت: «دیگر شهادت به من حرام شد!» من گفتم: «پسرم، فردا یک برگهٔ رضایتنامه از مسئولت بگیر.» وقتی برگه را آورد، روی آن نوشتم: «انی موافقة لذهاب ولدی محمدعلی الی سوریة.» (با رفتن پسرم محمدعلی به سوریه موافقم.) و امضا کردم. عباس گفت: «جنازهٔ علی هنوز برنگشته!» گفتم: «مگر سیدحسن نصرالله نمیگوید هرجا لازم است، عباس هستیم؟ بعدش هم جز آن چیزی که خدا نوشته، نصیبمان نمیشود.»
🔹عباس صدمهٔ روحی زیادی خورده و از نظر روانی واقعاً به هم ریخته بود. تا یک سال روی تخت علی میخوابید و هروقت بالکن میرفتیم، صندلی خالی علی را روبهروی خودش میگذاشت و گریه میکرد. عباس دل نازکی داشت و علی این را میدانست. وقتی سوریه بود، پای تلفن به من میگفت: «به بابا نگویی اینجا دارند ما را بمباران میکنند!» توی دوره هم اگر از چیزی ناراحت بود، باز تأکید میکرد: «عایده، بابا نفهمد ها!» خود محمدعلی هم مدام اشک میریخت و میگفت: «مامان، این فاصله تولد تا شهید شدن علی انگار یک مهمانی بود که داداشم آمد پیش ما و با عجله هم رفت. من نتوانستم فرصت زیادی همراهش باشم. بهش غبطه میخورم. امیدوارم خدا مرا از شهادت محروم نکند.»
🔶پ.ن: محمدعلی، فرزند اول عایده سرور، در ایام جنگ در جنوب لبنان به شهادت رسید. بیش از یک ماه بود که خانوادهاش از او خبر نداشتند. چند روز پس از آتشبس جنگ میان حزبالله لبنان و اسرائیل، خبر شهادت ایشان به اطلاع خانوادهاش رسید. فرزند دوم عایده سرور، علی عباس اسماعیل نیز سال ۹۴ در سوریه به دست تکفیریها به شهادت رسید.
🟢متن بالا برشیست از کتاب «عایده»؛ روایتی از مادر شهید علی عباس اسماعیل از شهدای حزبالله لبنان
📚کتاب: عایده
✍نویسنده: محبوبه سادات رضوینیا
🔘ناشر: سوره مهر
🔳 کاری از: دفتر هنر و ادبیات بیداری حوزه هنری
#بدون_مرز
#معرفی_کتاب
#سید_حسن_نصرالله
#مقاومت
#سوریه
#لبنان
#ادبیات_بیداری
🌍با بدون مرز همراه باشید!
@bedun_e_marz
💢عینِ عشق، عینِ «عایده»
🔹«عایده» سرگذشت یک زن است. زنی از دیار لبنان. دختری متولد سال ۱۹۷۱ میلادی. وقتی جهان، گرفتارِ جنگ سرد میان دو قدرت متوحش در دو سوی عالم بود و میلیونها نفر، حیرانِ این جنگِ دیوانهوار، حرکتِ جهان بر مداری پوچ را تماشا میکردند و برای بازگشت انسان به مدار ایمان، در انتظار معجزه بودند. معجزهای که در پایان همان دهه از راه رسید. درست در روزهای کودکی عایده و همنسلانش، حلاوت یک انقلاب روحافزا به کام مستضعفانِ جهان نشست، مردم ایران را از سلطنتِ یک دیکتاتور نجات داد و به فاصلهای کوتاه، راه خود را تا مدیترانه گشود. عایدهی قصهی ما که به نوجوانی رسید، نسیم انقلاب خمینی تا ساحل بیروت رسیده بود. او، فرزند خانوادهای محترم اما معمولی، تصمیم گرفتهبود امامخمینی را دوست داشتهباشد، همانطور که امام موسی صدر را دوست داشت. او در چشمان خمینی کبیر، همان برقی را میدید که از نگاه موسیصدر نمایان بود. عایده شیفتهی این نگاه شد و «زندگی در مدار مقاومت» را انتخاب کرد. انتخاب کرد و در مسیری دراماتیک، همسرِ مردی از حزبالله لبنان شد. فرزندانی بهدنیا آورد یکی از یکی رشیدتر. و همه، شیفتهی جبههی مقاومت و سربازِ حزباللهِ لبنان که یکیشان، در هجده سالگی، وسطِ معرکهی دفاع از حرم، آسمانی شد. کتاب «عایده» قصهی این شیرزن است؛ طرحی از زندگیِ حسرتبرانگیز یک مادر شهید. قصهای واقعی اما شبیه افسانهها. و عجب قصهای!
🔹داستان «عایده» از کودکی و نوجوانی بانو «عایده سرور» آغاز میشود، در حال و هوای لبنان دههی ۷۰ و ۸۰ میلادی؛ سرزمینی گرفتار جنگهای داخلی پیاپی و بیثباتی گسترده. در این میان، تولد «حزبالله» عرصهای برای شیعیان لبنان میگشاید تا برای دفاع از سرزمین و باورشان، پا پیش بگذارند. «عایده» زیستن در زیستجهانِ مقاومت را انتخاب میکند و برای انتخاب بزرگش، سخت هزینه میدهد؛ هزینههایی که در کتاب به شکلی جذاب و دلکش روایت شدهاند. فرزند کوچک او «علی عباس اسماعیل»، متولد ۱۹۹۶ میلادی، به یکی از جوانترین شهدای حزبالله لبنان بدل میشود و کتاب «عایده» روایتگر رابطهی صمیمانهی این جوان و مادرش است؛ رابطهای خواستنی و دلنشین.
🔹کتاب «عایده» اولین روایت فارسی از زندگی مادر شهیدی غیر ایرانی است. این کتاب را نویسندهی مشهدی، خانم محبوبهسادات رضوینیا نوشته و در خلق روایتی روان از زندگی این مادر شهید قهرمان، به توفیق قابل توجهی رسیده است. رضوینیا قلمش را کاملاً در خدمت روایت خاطرات و احوالات خانم «عایده سرور» قرار داده و بدون اطناب یا پیچیدهنویسی، کتابی خلق کرده که مخاطب را گامبهگام در مسیر سرگذشت این بانوی مقاوم پیش میبرد. توصیف شوخطبعیهای شهید «علی عباس اسماعیل» و رابطهی دوستانهاش با مادر، از جمله نقاط قوت کتاب است که «عایده» را به اثری ویژه در ادبیات پایداری تبدیل کرده است. حفط یکدستی روایت و خلق اثری خوشخوان، آن هم در شرایطی که خاطرات راوی به زبان عربی بازگو شده و سپس به متن فارسی تبدیل شده است، کاری دشوار بوده که نویسندهی کتاب به خوبی از پسِ آن برآمده است. «عایده» تجربهای تازه در ادبیات ماست. داستان زندگی زنی از لبنان که در کنار روایت «زندگی» این بانو، تصویری واقعی از «زمانه» او نیز هست؛ زمانهی رشد و بلوغ شجرهی طیبهای به نام «حزبالله لبنان» که با تلفیق چارچوبِ تشکیلاتیِ دقیق، فعالیت نظامی حرفهای و البته کار فرهنگی بلندمدت و موثر و روادارانه، بسیاری از جوانان لبنانی را در ساختاری فکرشده و هوشمندانه، جذب خود کرده و از آنها سربازانی شجاع، بهروز و فداکار برای جبههی حق ساخته است. «عایده» در کنار تعریفکردنِ داستان زندگی بانویی مقاوم، روایتگرِ احوالاتِ سرزمینی مقاوم است؛ راویِ «حزبالله» و آدمهایش؛ مردان و زنانی که زندگیکردن را خوب بلدند و از دلِ یک زندگیِ شیرین و رشکبرانگیز، بزرگترین فداکاریها در مسیر مقاومت را رقم میزنند.
🔹بانو «عایده سرور» یکی از بیشمار زنانی است که حرکت در مسیر مقاومت را با پرورش فرزندانی متدین و شجاع، به معنای کلمه محقق کردهاند. خانم سرور که این روزها فرزند دیگرش در جنگ با صهیونیستها سربازِ حزبالله است و همسرش نیز در همین مسیر جهاد میکند؛ یکی از ستارگان آسمان نورانی مادران شهدا در «جغرافیای بدون مرز مقاومت» است. زنی شبیه مادران شهید ایرانی، فلسطینی، لبنانی، سوری، عراقی و یمنی. جبهه مقاومت جبههای پر از عایده و عایدهها؛ زنانی که مردان مجاهد از دامانشان به معراج میروند. جبههای که چنین مادرانی صبور، زیبا و مقتدر داشتهباشد؛ بیتردید محکوم به پیروزی است.
🟢متن بالا برشیست از یادداشت محمدصالح سلطانی بر کتاب «عایده»
🔗لینک مطلب:
https://B2n.ir/g89607
#بدون_مرز
#معرفی_کتاب
#حزب_الله
#لبنان
#ادبیات_بیداری
🌍با بدون مرز همراه باشید!
@bedun_e_marz
💢برآورد کنید میزان آواری که در غزه تولید شده و زمان لازم برای آواربرداری را!
🔹اولین کتاب جنگی که خواندم یادم نمیآید چه بود، فقط یک جملهاش تمامیت ذهنم را نخکش کرد. نوشته بود: «جنگ همهٔ مفاهیم پوستهای را شکافت و هستهای کرد.» شاید به همین دلیل است که توی کتاب «لهجههای غزهای» گیج و گم میشوم. توی صف طویل آرایشگاهی که دم در بیمارستان پناهندهها تشکیل شده، لابهلای سروصدای صف آب که صدای موشک و خمپارهها را به پسزمینه رانده، و توی بوی اشتهاآور چند حبه سیر و گوجهای که پناهندهها در تابه تفت میدهند و بر بوی ضدعفونیکنندههای بیمارستانی، غلبه کرده.
🔹سعی می کنم اشکهای راوی را موقع نوشیدن یک لیوان آب آشامیدنی بعد از هفتهها درک کنم. همینقدر دستم میآید که قضیه حسبنا الله گفتنها و از زیر آوار بیرون آمدنهایی که در شبکههای اجتماعی فیلمش را دیده بودیم، خیلی پیچیده است. در خلال روایت رنجها، نویسنده از فلافل میگوید. خدا میداند گونی نخود از کجا، ظرف برای خیساندن آن نخودها، برق برای چرخ کردنشان، روغن سرخ کردن و دستمال کاغذی عوض ظرف برای توزیع کردنش از کجا آماده شده. چه جمعیتی چه اضطرابی! فاتنه فقط میگوید: «آه خدا کمک میکند.» با همان لهجهای که توی فیلمها حسبنا الله می گویند و کار را جمع میکند.
🔹راوی که پس از پانزده سال زندگی در اروپا، چند روز قبل از شروع جنگ، سر از غزه درآورده، شهادت میدهد در این مدت چند ماهه جنگ، کودکان خیلی به خشونت گرایش پیدا کردهاند، چون تنها خشونت دیدهاند. بعد از جنگ مدتها باید خدمات حمایتی مشاورهای دریافت کنند. و ذهنم میرود به مسالهای که یک استاد فیزیک در امتحان طرح کرده بود: برآورد کنید میزان آواری که در غزه تولید شده و زمان لازم برای آواربرداری را. جواب: چهل میلیون تن... سالها.
🟢پ.ن: متن بالا برشیست از یادداشت خدیجه آقائی بر کتاب «لهجههای غزهای»
#بدون_مرز
#معرفی_کتاب
#غزه
#ادبیات_بیداری
🌍با بدون مرز همراه باشید!
@bedun_e_marz
42.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢 از چه زمانی این حق به متجاوز داده شده تا از قربانیاش بخواهد از او حفاظت کند؟!
🔹اعتراف اسرائیل به شکستش در جنوب لبنان بعد از ۲۲ سال جنگ بسیار سخت و مصیبتبار، همان چیزی بود که ایهود باراک (نخستوزیر وقت اسرائیل) آن را مصیبت خواند. اسرائیل برای حفظ حیثیت و اعتبار خود و عدم اعتراف به شکستش، خواهان اجرای داوطلبانهٔ قطعنامه ۴۲۵ شد!
🟢برشی از قسمت سوم مستند «سه روز و دو دهه» ؛ نخستین روایت رسمی حزبالله از آزادی جنوب لبنان
#بدون_مرز
#مرکز_مستند_حقیقت
#حزب_الله
#لبنان
#آزادی
#مستند
#ادبیات_بیداری
🌍با بدون مرز همراه باشید!
@bedun_e_marz