eitaa logo
به دخت
58 دنبال‌کننده
759 عکس
98 ویدیو
3 فایل
"به دخت"، پایگاه زنان و دختران ارتباط با ادمین: @behdokht
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان/ بدون توهرگز ۱۳ خون و ناموس ▪️آتیش برگشت سنگین تر بود … فقط معجزه مستقیم خدا… ما رو تا بیمارستان سالم رسوند … از ماشین پریدم پایین و دویدم توی بیمارستان تا کمک … ▪️بیمارستان خالی شده بود … فقط چند تا مجروح … با همون برادر سپاهی اونجا بودن … تا چشمش بهم افتاد با تعجب از جا پرید … باورش نمی شد من رو زنده می دید … مات و مبهوت بودم … ▪️ بقیه کجان؟ … آمبولانس پر از مجروحه … باید خالی شون کنیم دوباره برگردم خط … به زحمت بغضش رو کنترل کرد … ▪️دیگه خطی نیست خواهرم … خط سقوط کرد … الان اونجا دست دشمنه … یهو حالتش جدی شد … شما هم هر چه سریع تر سوار آمبولانس شو برو عقب … فاصله شون تا اینجا زیاد نیست … بیمارستان رو تخلیه کردن … اینجا هم تا چند دقیقه دیگه سقوط می کنه … ▪️یهو به خودم اومدم … – علی … علی هنوز اونجاست … و دویدم سمت ماشین … دوید سمتم و درحالی که فریاد می زد، روپوشم رو چنگ زد … ▪️می فهمی داری چه کار می کنی؟ … بهت میگم خط سقوط کرده … هنوز تو شوک بودم … رفت سمت آمبولانس و در عقب رو باز کرد … جا خورد … سرش رو انداخت پایین و مکث کوتاهی کرد … متن کامل را در سایت بخوانید. 🔺️نویسنده: زینب حسینی ✅ https://behdokht.ir/65072/ #behdokht.ir
داستانک:چادرخاکی 🔅با صدای خنده سر از روی برگه‌ها بلند کردم. چهره زیبایی داشت. چشم‌هایی درشت، با مژه‌هایی برگشته و ریمل کشیده، ابروهایی خوش‌فرم، گونه‌هایی سرخ و ... انگار ساعت‌ها برای آرایشش وقت گذاشته بود. تا نگاهم به او افتاد، مقنعه‌اش را کمی جلو کشید. 🔅 کارت دانشجویی‌اش را روی میز گذاشت و پرسید: «ببخشید خانوم! همین‌جا برای اردوی راهیان نور ثبت‌نام می کنن؟» ابرو بالا بردم و متعجب پرسیدم: «شما هم می خواهین بیایین؟» 🔅چشم‌های میشی‌اش گشاد شد. - آره، چطور مگه؟ شانه‌ای بالا انداختم و جواب دادم: «هیچی ... همینطوری ...» - یه بار هم می خوام به جای رفتنِ به کیش و ترکیه، ببینم اونجا چی داره که دوستام این‌قدر تغییر کردن؟ چند نفری که توی صف ثبت‌نام ایستاده بودند، در گوش هم پچ‌پچ کردند! 🔅پلاک‌هایی که گوشه و کنارِ سیم‌های خاردار آویزان بودند، در باد گرمی که می‌وزید تکان خوردند. مسئول کاروان به آن‌سوی خاکریز اشاره کرد: «جوون های تشنه‌لب زیادی اینجا برای حفظ ناموس پرپر شدن ...» بعد هم شروع کرد به خواندن روضة عطش؛ از حضرت علی‌اصغر خواند و از گلوی بریده سیدالشهدا (علیه‌السلام) و چادرِ خاکیِ حضرت زینب (سلام‌الله علیها) ... نگاهش کردم. 🔅 نشسته بود روی زمین. دیگر از آن چهره آرایش‌کرده خبری نبود ... چادر خاکی‌اش را روی گونه‌های آفتاب‌سوخته‌اش کشید؛ سر بر خاك گذاشت و های های اشک ریخت ... 🔺️نویسنده: مریم عرفانیان #behdokht.ir