رمان/ بدون توهرگز ۱۳
خون و ناموس
▪️آتیش برگشت سنگین تر بود … فقط معجزه مستقیم خدا… ما رو تا بیمارستان سالم رسوند … از ماشین پریدم پایین و دویدم توی بیمارستان تا کمک …
▪️بیمارستان خالی شده بود … فقط چند تا مجروح … با همون برادر سپاهی اونجا بودن … تا چشمش بهم افتاد با تعجب از جا پرید … باورش نمی شد من رو زنده می دید …
مات و مبهوت بودم …
▪️ بقیه کجان؟ … آمبولانس پر از مجروحه … باید خالی شون کنیم دوباره برگردم خط …
به زحمت بغضش رو کنترل کرد …
▪️دیگه خطی نیست خواهرم … خط سقوط کرد … الان اونجا دست دشمنه … یهو حالتش جدی شد … شما هم هر چه سریع تر سوار آمبولانس شو برو عقب … فاصله شون تا اینجا زیاد نیست … بیمارستان رو تخلیه کردن … اینجا هم تا چند دقیقه دیگه سقوط می کنه …
▪️یهو به خودم اومدم …
– علی … علی هنوز اونجاست …
و دویدم سمت ماشین … دوید سمتم و درحالی که فریاد می زد، روپوشم رو چنگ زد …
▪️می فهمی داری چه کار می کنی؟ … بهت میگم خط سقوط کرده …
هنوز تو شوک بودم … رفت سمت آمبولانس و در عقب رو باز کرد … جا خورد … سرش رو انداخت پایین و مکث کوتاهی کرد …
متن کامل را در سایت #به_دخت بخوانید.
🔺️نویسنده: زینب حسینی
✅ https://behdokht.ir/65072/
#behdokht.ir
#behdokht_ir
#به_دخت
#بهدخت
#به_دخت_داستان_بلند
#مسئولیت
#معجزه
#ناموس
#سجاده
#مجروح
#سقوط_خط
#شهید
#شفاعت
داستانک:چادرخاکی
🔅با صدای خنده سر از روی برگهها بلند کردم. چهره زیبایی داشت. چشمهایی درشت، با مژههایی برگشته و ریمل کشیده، ابروهایی خوشفرم، گونههایی سرخ و ... انگار ساعتها برای آرایشش وقت گذاشته بود. تا نگاهم به او افتاد، مقنعهاش را کمی جلو کشید.
🔅 کارت دانشجوییاش را روی میز گذاشت و پرسید: «ببخشید خانوم! همینجا برای اردوی راهیان نور ثبتنام می کنن؟»
ابرو بالا بردم و متعجب پرسیدم: «شما هم می خواهین بیایین؟»
🔅چشمهای میشیاش گشاد شد.
- آره، چطور مگه؟
شانهای بالا انداختم و جواب دادم: «هیچی ... همینطوری ...»
- یه بار هم می خوام به جای رفتنِ به کیش و ترکیه، ببینم اونجا چی داره که دوستام اینقدر تغییر کردن؟
چند نفری که توی صف ثبتنام ایستاده بودند، در گوش هم پچپچ کردند!
🔅پلاکهایی که گوشه و کنارِ سیمهای خاردار آویزان بودند، در باد گرمی که میوزید تکان خوردند. مسئول کاروان به آنسوی خاکریز اشاره کرد: «جوون های تشنهلب زیادی اینجا برای حفظ ناموس پرپر شدن ...» بعد هم شروع کرد به خواندن روضة عطش؛ از حضرت علیاصغر خواند و از گلوی بریده سیدالشهدا (علیهالسلام) و چادرِ خاکیِ حضرت زینب (سلامالله علیها) ...
نگاهش کردم.
🔅 نشسته بود روی زمین. دیگر از آن چهره آرایشکرده خبری نبود ... چادر خاکیاش را روی گونههای آفتابسوختهاش کشید؛ سر بر خاك گذاشت و های های اشک ریخت ...
🔺️نویسنده: مریم عرفانیان
#behdokht.ir
#behdokht_ir
#به_دخت
#بهدخت
#به_دخت_داستانک
#مریم_عرفانیان
#راهیان_نور
#حجاب_و_عفاف
#آرایش
#تغییر_و_تحول
#شهدا
#صف_ثبت_نام
#لب_تشنه
#ناموس
#آفتاب_سوختگی
#کارت_دانشجویی