eitaa logo
به دخت
58 دنبال‌کننده
759 عکس
98 ویدیو
3 فایل
"به دخت"، پایگاه زنان و دختران ارتباط با ادمین: @behdokht
مشاهده در ایتا
دانلود
منشا این همه خشونت، کجاست؟! 🔸️خشونت عجیب و رفتارهای وحشیانه بعضی آشوبگران هر بیننده ای را به تعجب وا میدارد. کشتن بیرحمانه حافظان امنیت یا افراد دارای چهره مذهبی، با چاقو و قمه، پنجه بوکس یا اسلحه، تکه تکه کردن و حتی سوزاندن افراد این سوال را به ذهن می آورد که منشا این حد از خشونت و توحش کجاست؟! چگونه جامعه ایران که به مهربانی و خونگرمی، به نجابت و مدارا شناخته میشود، چنین افرادی را از بطن خود بیرون می ریزد؟! که تا این حد نسبت به یک «انسان» میتوانند شقاوت و قساوت به خرج دهند. (نمونه اش قتل وحشیانه شهید آرمان علی وردی) 🔸️اندیشمندان علوم اجتماعی و تحلیلگران سیاسی دلایل زیادی برمی شمرند: از اخبار عصبانی کننده و نفرت پراکنی شبکه های ماهواره ای تا بازی های خشن رایانه ای. هرچه هست ریشه خشونت و نفرت در «رسانه» است. خوب است به نقش رسانه دیگری نیز بپردازیم: سینما و فیلم. 🔸️این برخی از معروفترین و پرفروش ترین فیلم های سینمایی ده سال گذشته ایران است: به موضوع و محتوای آنها دقت کنید: 🔸️مغزهای کوچک زنگ زده: داستان یک خانواده معتاد و قاچاقچی که ۳ پسرش قاچاقچی و معتاد و آدمکش و باند مواد مخدر دارند. در فیلم حمله مسلحانه باند شکور به پلیس و دستگیری مظلومانه آنها! نشان داده میشود. 🔸️متری ۶ و نیم: قهرمان فیلم، قاچاقی ای است (نوید محمدزاده) که با پول قاچاق، میخواهد خانواده و اقوامش را خوشبخت کند! در سرتاسر فیلم، پلیس به صورت نیرویی عصبی، فحاش، و ظالم تصویرپردازی میشود. (تمام لوکیشن فیلم در «زندان» است) 🔸️ابد و یک روز: داستان خانواده ای که پسر معتاد آنها (نویدمحمدزاده) بخاطر خرده فروشی کل خانواده را درگیر میکند. پسر باهوش خانواده، پلیس را فریب میدهد، مادر مواد پسرش را مخفی میکند و خواهر (پریناز ایزدیار) برای پرداخت قرض برادر بزرگش، خانواده ای افغان را وعده ازدواج میدهد. دو خواهر دیگر (مطلقه و شوهرمرده). خانواده ایرانی فروپاشیده و تلخ و سیاه بخت. متن کامل را در سایت بخوانید. ✅ https://behdokht.ir/67948/ @behdokht.ir @behdokht_ir
عضو هیات علمی دانشگاه: برخی اساتید تصویر اشتباهی از غرب برای دانشجویان ترسیم کرده‌اند 🔸️مریم ملاباقر عضو هیات علمی دانشگاه در گفتگو با خبرنگار تشکل‌های دانشگاهی خبرگزاری فارس، گفت: متاسفانه جامعه نخبگانی و اساتید ما تصویر اشتباهی از غرب برای دانشجویان درست کرده اند و برعکس سیکل معیوبی از دستاوردهای جمهوری اسلامی درست کرده اند که باعث خود کم بینی دانشجویان از دستاوردهای انقلاب اسلامی شده است. 🔸️وی افزود: متاسفانه این افراد فقط از شرایط موجود انتقاد می کنند بدون این‌که کوچکترین راهکار و پیشنهادی برای حل مسائل کشور ارائه دهند. 🔸️این عضو هیئت علمی دانشگاه افزود: متاسفانه اساتید دانشگاه جامعه نخبگانی کشور را از صعود و پیشرفت ایران علی‌رغم جنگ و مطلع نکرده، الگوسازی برای جوانان انجام نشده و فضای مجازی در کشور نیز رصد و مهار نشده است. 🔸️وی عنوان کرد: باید بپرسیم که اصلا خود اساتید چه نقشی در ایجاد و تثبیت کوتاه نگری ها در جامعه دارند؟ بعضی وقت ها خود اساتید منشا این خودکم بینی‌ها هستند و آن‌چنان مقهور فرهنگ غرب شدند که پیشرفت های کشور را اصلا نمی‌بینند. 🔸️ملاباقر اظهار کرد: باید با دانشجویان متخلف بنا به نص صریح قانون برخورد شود، راهکار قانونی هم این است که اگر دانشجویی ۳ جلسه غیبت داشته باشد باید حذف درس شود، همین یک قانون ساده اگر رعایت می شد و با قانون با دانشجویان خاطی برخورد می شد شاهد اتفاقات ناگوار و هنجار شکنی در دانشگاه ها نبودیم. متن کامل را در سایت بخوانید. ✅ https://behdokht.ir/67954/ #behdokht.ir
😱 ثبت ۱۲ هزار طلاق در تهران فقط در یک ماه! 🔸️پس از اینکه رضاخان پروژه کشف حجاب را اجرا کرد، دیری نپایید که آثار خانمانسوز آن مثل فروپاشی نظام خانواده و کاهش عفت عمومی آشکار شد. 🔸️در «تاریخ اجتماعی تهران در قرن سیزدهم» اثر جعفر شهری آمده که با تأسف فراوان می‌نویسد: 🔸️به محض اجرای کشف حجاب، نسبت طلاق به ازدواج، ۶۰۰ به ۱۰۰ فزونی گرفت، به صورتی که: در برج اول اعلام آزادی زنان، بیش از ۱۲ هزار زن فقط در تهران از شوهرانشان جدا شده و راهی خیابان‌ها گردیدند… 🔸️خلاصه، از آزادی زن چیزی که عاید شد اینکه میزان فروش پودر، ماتیک و لوازم توالت و البسه بدن‌نما و اسباب قر و فر به مقدار قابل توجهی سیر صعودی در پیش گرفت و مردانی که راه خیانت و ناراستی و دزدی و تقلب آوردند… 🔸️شگفتی ماجرا زمانی روشن می‌شود که این آمار را نه با وضعیت امروز تهران، بلکه با جمعیت کم تهران در آن روزگار محاسبه کنیم که به گفته برخی منابع به ۳۰۰ هزار نفر نمی‌رسید!   📚 ر. ک: تاریخ اجتماعی تهران در قرن سیزدهم، جعفر شهری، ج ۱، مؤسسه خدمات فرهنگی رسا، چ ۳، تهران ۱۳۷۸، ص ۵۸۸ – ۵۸۹ 💻 کانال مطالعات اسلامی زنان #behdokht.ir
نقد انیمیشن «لوپتو»؛ کودکی که قهرمان دنیای بزرگسالان می‌شود! 📽 در چندسال اخیر توجه به انیمیشن‌های داخلی با توجه به ضرورت و اهمیت تأثیر انیمیشن‌ بر ذهن کودکان بعنوان آینده‌سازان کشور، رونق خوبی گرفته است. بعد از اکران انیمیشن «پسر دلفینی» این روزها انیمیشن «لوپتو» روی پرده رفته است. 📽انیمیشن سینمایی «لوپتو» به کارگردانی عباس عسکری و تهیه‌کنندگی محمدحسین صادقی نخستین محصول سینمایی مرکز انیمیشن سازمان سینمایی سوره است که با تکنیک سه بعدی در استودیو فراسوی ابعاد، توسط هنرمندان کرمانی تولید شده است. این انیمیشن توانسته جایزه‌ ویژه‌ دبیر در جشنواره‌ بین‌المللی فیلم‌های کودکان و نوجوانان و پروانه‌ی زرین برای بهترین دستاورد فنی و هنری – بخش بین‌الملل را بدست آورد و به دهمین جشنواره‌ یونیورسال کیدز استانبول نیز راه یابد. 📽در گویش کرمانی «لوپتو» به اسباب بازی‌ها و عروسک‌های دست‌ساز گفته می‌شود که قدیم‌ها، مادرها برای فرزندان خود درست می‌کردند. در کل انیمیشن هم ماشین‌هایی با پلاک ۴۵ می‌بینیم که تاکیدی بر زیست‌بوم قصه شهر کرمان است. 📽بطور کلی فضا و جغرافیای انیمیشن سرشار از المان‌های بومی ایرانی است و این سبب می‌شود مخاطب در هرکجای دنیا وقتی «لوپتو» را می‌بیند با تصویر زیبا و رنگارنگی از کشور ایران روبه رو شود. متن کامل را در سایت بخوانید. ✅ https://behdokht.ir/67969/ #behdokht.ir
به وقت شکرگزاری با صدای بلند زنگ تلفن از خواب پریدم. دویدم سمت گوشی که بیشتر از این زنگ نخوره که بچه ها از خواب نپرن... تو راه یه نیم نگاهی هم به ساعت انداختم... نمی دونم درست دیدم یا نه ؟! وای دوباره 11 صبح شده. اما خونه نسبتا تاریک بود. اول فکر کردم ساعت خوابیده. تلفن رو وصل کردم.. صدای خش دارم رو صاف کردم (یه جوری که مثلا من بیدار بودم) همسرجان بود.با خنده و کنایه آمیز گفت: -ای وای خواب بودی؟! ببخشید مصدع شدم. خواستم توضیح بدم که شب تا صبح که شما تو خواب ناز بودی، هر یک ساعت یک بار دختر خانمت منو بیدار می کرد و... (این جور مواقع دختر همسرم می شد😉😉) ولی چون خیلی کسل بودم صرف نظر کردم. همسرم گفت: پاشید با بچه ها بیرون رو یه نگاهی بندازید ببینید داره چه برفی میاد!! گفتم خالی نبند!! قبل از اینکه بچه ها رو بیدار کنم تلفن به دست و ذوق زده دویدم دم پنجره. پرده رو زدم کنار... وای برف!!! چقدر هم با حجم زیادی می بارید. خودم از صد تا بچه بیشتر هیجان داشتم. خیلی خوشحال شدم. از همسرم خداحافظی کردم و تلفن رو قطع کردم و بچه ها رو بیدار کردم و بردم پشت پنجره. پسرم که زیاد برف ندیده بود و دخترم خیلی هیجان زده نشد؛ اصلا نمی دونست برف چی هست! و فقط زل زده بود به صورت من و متعجب نگاهم می کرد. همه اش نگران این بودم که برف قطع بشه. آخه بچه که بودم می گفتند اگه دونه های برف درشت باشه بارش زود قطع می شه، اگر ریز باشه ادامه پیدا می کنه و روی زمین می شینه خلاصه بعد این همه ذوق زدگی دلم خواست برم زیر برف قدم بزنم و از فضای بیرون استفاده کنم اما دست و بالم بسته بود با این بچه ها. افسوس خوردم و از کنار پنجره امدم کنار. با خودم گفتم چه فایده؟! از پشت پنجره باید نظاره گر باشیم. پسرم با همه کسایی که شماره شون رو بلد بود بگیره، تماس گرفت وبه همه شون خبر داد که داره برف میاد. یه نگاهی به صورتش کردم ذوق زدگی تو چشماش موج می زد. بلند شدم و یه چای ایرانی دبش دم کردم و سعی کردم کسالت رو از خودم دور کنم. چون فرزندانم چشمشون به من بود. پس تصمیم گرفتم به جای اینکه بشینم و افسوس بخورم خدا رو بابت نعمت هایی که به ما داده شاکر باشم و فضای خونه رو گرم و صمیمانه ترکنم. مگر یادم رفته بود که چند روزی بود که هوا به اوج آلودگی رسیده بود، با پسرم چقدر دعا می کردیم که خدا بارونی، برفی نازل کنه؟! پس الان وقت اجابت دعامون رسیده و باید فقط و فقط شکرگزاری کنیم و بس.. خدایا شکرت... @behdokht
وقتی به مشهد رسیدیم و این اتفاقات رو کنار هم گذاشتم احساس کردم دست مهربان امام الرئوف من را از بین کورانی از برف بیرون کشید و پروازم داد تا مشهد الرضا ، انگار سنگینی چند بار بهم خوردن وعده دیدار در لحظه سبک شد و من نالایق به وصال رسیدم و احساس می‌کردم یک زیارت برفی اختصاصی برایم تدارک دیده شده بود...و تازه حکمت بازگشت با قطار برایم مبرهن شد که پرواز های مشهد به تهران هم بعد از سه روز کنسل شدند ولی برنامه ما تغییر نکرد! یک دلم از کم صبری خودم گرفته بود که ناراحت نیامدن بودم ولی یک دلم میگفت تا اینطور لبریز از نیاز نشدی طلبیده نشدی ...هر چه بود دو راهی جذابی بود ،درونم را به تفکر واداشته بود.تفکر و تاملی بر اعمال.... ✍️ادمین نوشت @behdokht.ir
این روند رو تا الان هم ادامه دادم و دیگه برام عادت شده که هر چیزی رو لازم ندارم از برق بکشم و هنوز هم قبض برق نسبت به اطرافیانم، برای ما خیییلی کم میاد. متوجه شدم که هنر درست مصرف کردن رو تو هر زمینه ای میتونیم عملی کنیم. ✍فاطمه نادرزاده #Behdokht.ir
به این بیانات این راهم اضافه کنید که امام خمینی(ره) گفت: جنگ جنگ تا پیروزی. مردم گفتند: چشم. قطع نامه را امام (ره) پذیرفت. مردم گفتند: چشم. حتی بعد از رحلت امام هم جریان سقیفه نظیر صدر اسلام شکل نگرفت و امام (ره) از دنیا رحلت فرمود در حالی که نگفته بود بعد از من چه کسی رهبر باشد! و مردم شنیدند که ایشان به یک فردی گوشه چشمی داشته است ، با او بیعت کردند و در کنارش بر پیکر امام نماز خواندند. اما خداوند به هیچ امتی ضمانت ابدی نمی دهد شاید در یک بزنگاه، اقلیتی بر نظر اکثریت مردم  فائق شوند. تکلیف جهاد تبیین است و دادن آگاهی به مردم هرکس به اندازه نهایت بلندای همتش، مکلف است. ✍مینا بیگی @behdokht.ir
دخترونه های مسجدی یه ذره خاطرات دهه شصتی مرور کنیم😅 اولا که اجازه نداشتیم صف اول وایسیم، ثانیا خنده گناه داشت تو مسجد محل ما 🤔😄 حاج خانوم ها متفرقمون می کردن، ثالثا بچه ها باید موقع نماز پخش می شدن بین بزرگترها و اگر کنار هم قامت می بستن کلا نماز مسجد خراب می شد و 😁😁 خدا رحمتشون کنه، روح همه حاج خانوم ها شاد ولی خیلی از بچه ها رو فراری دادند😔 ولی حالا، امام جماعت تو آلودگی و برف که بچه ها نمی تونن تو حیاط مسجد بازی کنند، بعد نماز بچه ها رو فوتبال تو صحن مسجد دعوت می کنه🤭🥰 دختر فسقلی ها یه دور تو مسجد می زنن و حاج خانوم ها با انواع پاستیل و خوراکی و مداد و... اونا رو جایزه بارون می کنن، اگر کنارشون نماز بخونن که دیگه هیچی قربون و صدقه 🥰💓😍 بچه ها رو ، تازه در بیشتر مساجد اتاق کودک رنگارنگ هم درست کردن و همه این ها اغلب با هزینه های مردم و نیت وقف تربیتی است.💓 ان شاءالله با این روش های خوب جدید مادر ها و دختر ها همت بیشتری برای مسجد رفتن پیدا کنند تا دوباره صحن مساجد پر بشه از صدای کودکان و نوجوانان و مسجد بشه سنگر همیشگی شون. ✍ تسنیم بانو 😁 @behdokht.ir
به دخت
*بپر بغل بابا* تازه پا باز کرده بود و در خانه بدو بدو را شروع کرده بود که تلویزیون از روی میز بلند شد و به دیوار چسبید تا دستان کوچک علی بهش آسیب نزنه آن هم تلویزیونی که بیشتر دکور بود و نه مورد استفاده؛ به قول خیلی‌ها برای حفظ آبروست! و من هنوز هنوزه بحث آبرو و بودونبود زیور آلات و تزئینات را درک نکرده‌ام. حالا پسر ما فضای بیشتری برای بازی دارد هرچند جا خوش کردن تلویزیون روی میز محرکی برای وادار کردن پدرش برای دنبال‌بازی بود. بحمدالله علی قد بلند کرده و می‌تواند روی میز برود و حتی تلویزیون را هم روشن کند. ...طبق معمول باباش خیلی دیر و خسته از کار به خانه برگشته بود؛ اما این بار تلاش‌های علی برای اینکه پدر با او دنبال‌بازی کند بی‌فایده بود و مدام صدا می‌کرد "مامان! بابا(یعنی بابا با من بازی نمی‌کنه)". من هم که در آشپزخانه مشغول بودم لبخند به لب گفتم: "بابای علی باهاش بازی کن دیگه! ببین تا الان بیدار مونده تو بیایی!" پدر خسته مجاب شد و دنبال بازی شروع شد... دور ستون، گاهی در آشپزخانه که با ممانعت من برخورد کردن و در پذیرایی و علی با عجله روی میز تلویزیون رفت حالا دیگه جای فرار نداشت. باباش گفت: "آهان الان می‌گیرمت". پسرم روی میز اینطرف و آنطرف می‌رفت و مثلا داشت فرار می‌کرد ولی نمی‌توانست از میز پایین بیاید گیر کرده بود. گفت:"مامان کمک!" منم نمی‌خواستم در بازی پدر پسری دخالت کنم؛ داد زدم "علی بپر تو بغل بابا نتونه بگیردت!" ناگهان آیه «فَفِرُّوا إِلَی الله» به ذهنم آمد. خدایا از خشم و غضبت به رحمتت پناه می‌برم. یعنی هرطور شده نزد تو می‌آیم مگر می‌شود در آغوش تو باشم و مرا عذاب کنی؟!! از بازیشان لذت بردم بخصوص که معنی آیه را لمس کردم... 🖋
به دخت
! آخرین امتحانم را که دادم، مثل هر سال حس رهایی داشتم، حس آزادی از زندان! با آنکه بچه درسخوان کلاس بودم و دلباخته‌ مدرسه! از همان کلاس اول، عاشق مدرسه بودم. آنقدر که روز اول مهر، هنوز خورشید طلوع نکرده بود که در تاریکی، مادرم را به مدرسه کشاندم و یک ساعتی در همان هوای گرگ و میش، پشت در مدرسه منتظر ماندیم تا سرایدار در را باز کرد! و آخر سال هم، چه خداحافظی‌ اشکباری از مدرسه و کادر و دوستانم داشتم. *آن سال کلاس دوم یا سوم راهنمایی بودم. با مهدی، داداش کوچکترم که چند روز زودتر از من امتحاناتش تمام شده بود، توی اتاق رفتیم و در را بستیم. همه کتاب‌ها و دفترهایمان را آوردیم و بازشان کردیم. یکی یکی برگه‌هایشان را کندیم، مچاله کردیم و انداختیم کف اتاق؛ و همینطور دفتر بعدی، کتاب بعدی و ... .* اتاق پر از کاغذهای مچاله شده بود. حالا وقتش بود که «با اینا خستگی‌مونو در بکنیم»! *دوتایی کاغذها را به هوا پرت می‌کردیم و روی سر هم می‌ریختیم. غلت می‌زدیم و مستانه می‌خندیدیم، بی دغدغه، فارغ از غوغای عالم، فاتحانه و پیروزمندانه!* آنقدر خندیدیم و کاغذها را بالا انداختیم که خسته شدیم! الان که خودم مادر شده‌ام، بیشتر می‌فهمم که چه مامان با حوصله و همراهی داشتم که اجازه داد آن روز این قدر به ما خوش بگذرد و خاطره‌اش برایمان ماندگار شود. ناگفته نماند که قبلش اجازه گرفته بودیم و بعدش همه کاغذها را جمع کردیم! پارسال در یک موسسه صاحب‌نام، یک کارگاه مادر و کودک شرکت کردیم و مبلغ قابل توجهی پول دادیم تا اجازه دهند یک ساعت با کاغذ باطله‌های‌شان بازی کنیم و روی سر و کله هم بریزیم! به من که به اندازه آن بزم خواهر و برادری‌مان کیف نداد، بچه‌هایم را نمی‌دانم! منبع: جان و جهان
به دخت
*از شکری که غافلیم...* بعداز کلی برو بیا و استفاده کردن از دارو و آزمایش و این داستان ها... روز انتقال جنین رسید🥰 با کلی ذوق و شوق و حس مثبت رفتم بیمارستان و انتقال رو انجام دادم،لحظه ای که باید میخوابیدم توی اتاق عمل خیلی احساس ترس و وحشت داشتم،بدنم میلرزید و این بد بود برای شرایطم😥 شروع کردم به حمد هدیه کردن به خانم ام البنین،به طرز عجیبی دلم آروم گرفت انگار که خانم دستش رو روی قلبم کشیده باشه(اینو به اطرافیانم گفتم چون مطمینم دست کشیدن وگرنه این آروم شدن غیرممکن بود) با دنیایی از ذوق و شوق و حس خوب که الان دوتا جنین توی دلم دارم راهی خونه پدری شدم برای استراحت مطلق سه روز اول و مراقبت هاش... بعد از دوهفته زودتر از موعدی که باید میرفتم آزمایش میدادم نشونه ای دیدم و با ازمایش مشخص شد که کلا منفی شده و اینهمه تلاش و هزینه و ذوق و استراحت و ... نتیجه ای نداده اولین کاری که بعد از دیدن جواب آزمایش کردم سجده شکر بود،چون به خدا گفته بودم اگر خیرمه بشه و مطمین بودم این خیرم بوده و از خدا مهربون ترو دلسوز تر نیست کنارم اما خب منم آدمم دیگه گریه هم کردم حسابی🥲 خیلی خیلی بهم ریختم،با اینکه مطمین بودم خیرم این بوده ولی کلافه و عصبی بودم و بد اخلاق😉 طفلک همسرمم خیلی ناراحت بود و من نمیتونستم اصلا مراعات حالش رو کنم😕 چندروزگذشت و شیطون هی توی وجودم میومد که چرا من و چرا اینجوری شدو من دیگه عمرا ای وی اف کنم و خسته ام و دیگه دنبال درمان نمیرم😏 تا اینکه یکی از دوستای دوران مدرسه ام زنگ زد بعد از سالها،وقتی باهم حرف زدیم فهمیدم اونم بچه دار نمیشه(اونا۱۴ ساله که بچه دار نمیشن) داشتم براش تعریف میکردم،با خونسردی گفت خب بازم برو و انجام بده اشکالی نداره که،گفتم نه اصلا نمیتونم و حاضر نیستم این کارو کنم،دیگه هروقت خدا خواست بهم بده و بازم غر میزدم که یه جمله گفت و تمام افکار من رو ریختم بهم... گفت من مشکلم خیلی خاصه و باید جنین اهدایی بگیرم یا از پرورشگاه بیارم هیچ کاری دیگه واسه ما نمیتونن انجام بدن،اگر من میتونستم آی وی اف کنم تا الان هرسال انجام میدادم🥺 تمام وجودم خالی شد با شنیدم این حرف،شرایط الان من که دارم براش غر میزنم آرزوی یکی دیگه اس😭 اون دلش میخواست جای من باشه و من اینجوری ناشکری میکردم. مطمینم این تلفن از طرف خدا بود،برای اینکه من رو به خودم بیاره و بفهمم که هر لحظه از زندگی ما میتونه آرزوی یکی دیگه باشه خیلی شرمنده شدم خیلی...🥲