eitaa logo
به دخت
63 دنبال‌کننده
759 عکس
98 ویدیو
3 فایل
"به دخت"، پایگاه زنان و دختران ارتباط با ادمین: @behdokht
مشاهده در ایتا
دانلود
به دخت
*بپر بغل بابا* تازه پا باز کرده بود و در خانه بدو بدو را شروع کرده بود که تلویزیون از روی میز بلند شد و به دیوار چسبید تا دستان کوچک علی بهش آسیب نزنه آن هم تلویزیونی که بیشتر دکور بود و نه مورد استفاده؛ به قول خیلی‌ها برای حفظ آبروست! و من هنوز هنوزه بحث آبرو و بودونبود زیور آلات و تزئینات را درک نکرده‌ام. حالا پسر ما فضای بیشتری برای بازی دارد هرچند جا خوش کردن تلویزیون روی میز محرکی برای وادار کردن پدرش برای دنبال‌بازی بود. بحمدالله علی قد بلند کرده و می‌تواند روی میز برود و حتی تلویزیون را هم روشن کند. ...طبق معمول باباش خیلی دیر و خسته از کار به خانه برگشته بود؛ اما این بار تلاش‌های علی برای اینکه پدر با او دنبال‌بازی کند بی‌فایده بود و مدام صدا می‌کرد "مامان! بابا(یعنی بابا با من بازی نمی‌کنه)". من هم که در آشپزخانه مشغول بودم لبخند به لب گفتم: "بابای علی باهاش بازی کن دیگه! ببین تا الان بیدار مونده تو بیایی!" پدر خسته مجاب شد و دنبال بازی شروع شد... دور ستون، گاهی در آشپزخانه که با ممانعت من برخورد کردن و در پذیرایی و علی با عجله روی میز تلویزیون رفت حالا دیگه جای فرار نداشت. باباش گفت: "آهان الان می‌گیرمت". پسرم روی میز اینطرف و آنطرف می‌رفت و مثلا داشت فرار می‌کرد ولی نمی‌توانست از میز پایین بیاید گیر کرده بود. گفت:"مامان کمک!" منم نمی‌خواستم در بازی پدر پسری دخالت کنم؛ داد زدم "علی بپر تو بغل بابا نتونه بگیردت!" ناگهان آیه «فَفِرُّوا إِلَی الله» به ذهنم آمد. خدایا از خشم و غضبت به رحمتت پناه می‌برم. یعنی هرطور شده نزد تو می‌آیم مگر می‌شود در آغوش تو باشم و مرا عذاب کنی؟!! از بازیشان لذت بردم بخصوص که معنی آیه را لمس کردم... 🖋
به دخت
*از شکری که غافلیم...* بعداز کلی برو بیا و استفاده کردن از دارو و آزمایش و این داستان ها... روز انتقال جنین رسید🥰 با کلی ذوق و شوق و حس مثبت رفتم بیمارستان و انتقال رو انجام دادم،لحظه ای که باید میخوابیدم توی اتاق عمل خیلی احساس ترس و وحشت داشتم،بدنم میلرزید و این بد بود برای شرایطم😥 شروع کردم به حمد هدیه کردن به خانم ام البنین،به طرز عجیبی دلم آروم گرفت انگار که خانم دستش رو روی قلبم کشیده باشه(اینو به اطرافیانم گفتم چون مطمینم دست کشیدن وگرنه این آروم شدن غیرممکن بود) با دنیایی از ذوق و شوق و حس خوب که الان دوتا جنین توی دلم دارم راهی خونه پدری شدم برای استراحت مطلق سه روز اول و مراقبت هاش... بعد از دوهفته زودتر از موعدی که باید میرفتم آزمایش میدادم نشونه ای دیدم و با ازمایش مشخص شد که کلا منفی شده و اینهمه تلاش و هزینه و ذوق و استراحت و ... نتیجه ای نداده اولین کاری که بعد از دیدن جواب آزمایش کردم سجده شکر بود،چون به خدا گفته بودم اگر خیرمه بشه و مطمین بودم این خیرم بوده و از خدا مهربون ترو دلسوز تر نیست کنارم اما خب منم آدمم دیگه گریه هم کردم حسابی🥲 خیلی خیلی بهم ریختم،با اینکه مطمین بودم خیرم این بوده ولی کلافه و عصبی بودم و بد اخلاق😉 طفلک همسرمم خیلی ناراحت بود و من نمیتونستم اصلا مراعات حالش رو کنم😕 چندروزگذشت و شیطون هی توی وجودم میومد که چرا من و چرا اینجوری شدو من دیگه عمرا ای وی اف کنم و خسته ام و دیگه دنبال درمان نمیرم😏 تا اینکه یکی از دوستای دوران مدرسه ام زنگ زد بعد از سالها،وقتی باهم حرف زدیم فهمیدم اونم بچه دار نمیشه(اونا۱۴ ساله که بچه دار نمیشن) داشتم براش تعریف میکردم،با خونسردی گفت خب بازم برو و انجام بده اشکالی نداره که،گفتم نه اصلا نمیتونم و حاضر نیستم این کارو کنم،دیگه هروقت خدا خواست بهم بده و بازم غر میزدم که یه جمله گفت و تمام افکار من رو ریختم بهم... گفت من مشکلم خیلی خاصه و باید جنین اهدایی بگیرم یا از پرورشگاه بیارم هیچ کاری دیگه واسه ما نمیتونن انجام بدن،اگر من میتونستم آی وی اف کنم تا الان هرسال انجام میدادم🥺 تمام وجودم خالی شد با شنیدم این حرف،شرایط الان من که دارم براش غر میزنم آرزوی یکی دیگه اس😭 اون دلش میخواست جای من باشه و من اینجوری ناشکری میکردم. مطمینم این تلفن از طرف خدا بود،برای اینکه من رو به خودم بیاره و بفهمم که هر لحظه از زندگی ما میتونه آرزوی یکی دیگه باشه خیلی شرمنده شدم خیلی...🥲