حرف راست رو از بچه بشنو
امروز خانوادگی پیش طبیب رفتیم، دلیل اصلی مون هم پسر فراری از خواب بود ...
نوبت به نوبت شروع کردیم به صحبت و مشاوره
برایم خیلی جالب بود پسرک ۸ ساله ام به حال و هوای اعضای خانه مسلط بود و گاهی ما مکث می کردیم تا سوالات را در لفافه جواب دهیم ولی او بی تکلف همه چیز را می گفت.
نوبت به من رسید، خانم ... شما زود عصبی می شوید ؟
من من ....گاهی
پسرم : بله شب ها عصبانی میشه گاهی داد هم می زنه...
بعد از این که بیرون آمدیم نگاه معناداری به سمتش حواله کردم
گفت: چیه مامان؟! باید به پزشک واقعیت رو گفت تا درمان بشی 😅
نویسنده:طیبه اکبری
#تجربه_نگاری
#روایت_نویسی
#مادرانه
#صداقت_کودکانه
#به_دخت
#فرزند_آوری
#عصبانیت
#کودکانه
@behdokht.ir
آرایشگاه پر ماجرا
مدتی بود آرایشگرم رفته بود سفر و من هم آرایشگاه لازم بودم، برعکس تو این مدت هم کلی جلسه و مهمانی و دیدار پیش میومد و من کلافه و عصبی از وضع ظاهرم، یا با اکراه میرفتم یا می پیچوندم.
راستش به خاطر سرشلوغی و حساسیت هام، وقت و حوصله آرایشگر دیگه ای رو هم نداشتم.
بلاخره خانم آرایشگر برگشت و من در اولین فرصت برای جمعه وقت گرفتم و راهی شدم.
از آرایشگاه که بیرون اومدم، حال خوبی داشتم که خداروشکر ظاهرم آراسته و تروتمیزه و از حضور در جمع حس خوبی خواهم داشت و تازه منتظر واکنش بقیه هم بودم؛ تصور میکردم الان خانما که به ریزبینی شهره اند، در اولین برخورد فوری متوجه تغییرم بشن و واکنش های مختلف نشون بدن.
الان که این سطور رو می نویسم یک هفته گذشته و من در جمع های زنانه مختلفی حاضر شدم و دریغ از ذره ای واکنش!
فکر که میکنم می بینم اکثر اتفاقات زندگیمون همین مدلی هاست؛ ما تصور میکنیم واکنش دیگران چی هست و چی نیست و چطوری می بینن و قضاوت میکنن و.... اما در اصل، ما هستیم که این مسئله رو برای خودمون بزرگ یا کوچیک کردیم.
نمیخوام بگم نباید آراسته و تمیز بود، اونکه وظیفه هر مسلمانی هست؛ موضوع اینه که تو تک تک مسائل زندگی، واکنش دیگران به اندازه ای که عاقلانه است باید برامون مهم باشه؛ نه بیشتر نه کمتر؛
نه بی خیال محض، نه مدام به اذیت و زحمت انداختن خودمون و دیگران...
و این همون زندگی میانه رو داشتنی هست که دینمون روش تاکید داره.
✍نویسنده:سیده زهرا سیدجوادی
#تجربه_نگاری
#دنیای_خانم_ها
#روایت_نویسی
#به_دخت
#آرایشگاه
#آراستگی
#جمع_زنانه
#اجتماع
#مسلمانی
#میانه_روی
#زنان
🔅@behdokht.ir
تسبیح پیرمردی
بعد مدت ها قسمت شد به زیارت شاهعبدالعظیم حسنی مشرف شویم
بچه ها از اول چشم می چرخاندند تا فروشگاهی پیدا کنند.
ساعت 11شب، تنها فروشگاه محصولات فرهنگی حرم باز بود برخلاف همیشه که پسرم در کتاب ها غوطه ور می شد، این بار اصرار داشت تسبیح بخرد، تسبیح های دانه ریز و زیبا را نشان می دادم ولی دنبال تسبیح بلند با دانه های درشت می گشت.
تا تسبیح مدنظر رو پیدا کردیم و کارت کشیدیم، بال درآورد.
به صحن حرم رفتیم و یا علی از تو مدد و دِ بچرخان 😅
گفت حاج آقا محمدی همیشه در مسجد این کار را انجام می دهد😁
پدر شروع کرد به نصیحت کردن و از آداب و ارزش ها گفتن💓 و پسر 8ساله مان سراپا گوش شد، این مواقع هست که قانون هفت سال دوم عبد بودن، قانون پذیر و دستور پذیر را کاملا حس می کنم...
چنین شد که در شب مبعث ذکر صلوات گفتن پسر جان را با تسبیح پیرمردی اش دیدیم...
✍نویسنده:طیبه اکبری
#تجربه_نگاری
#مسجد
#تسبیح
#روایت_نویسی
#به_دخت
#تسبیح_پیرمردی
#ذکر
#حضرت_عبدالعظیم
@behdokht.ir
الگوپذیری
از ساعت هفت صبح که گل پسرم بیدار باش زده بود سر پا بودم و به رسم اسفند ماه و خونهتکونی کمی به کارهای خونه رسیدگی کردم؛ کمی خیاطی و کمی هم تمیزکاری که آقاپسر هم به مامانش کمک میکرد با اصرار دستمال رو ازم میگرفت و به هر شکلی که دستمال میکشیدم همون وسیله رو دستمال میکشید و بعد یکی از اسباببازیهاشو رو دنبال پاک میکرد.
...ساعت ۶ بعدازظهر شده بود دیگه نایی نداشتم برای رفع خستگی نشستم؛ تلویزیون رو روشن کردم و مشغول تماشای اخبار شبکه پنج شدم پسرم اومد کنترل رو بگیره که گفتم مامان جان بذار اخبار رو ببینم؛ برو بازی کن! لبخندی زد و رفت دنبال ادامه بازیش.
... خانم مجری داشت خبر میخوند که به یکباره و بیمقدمه تصویر مجری رفت و به کسری از ثانیه اذان رو پخش کردن و خانم مجری آمد و گفت: طاعات و عباداتتان قبول باشه ادامه خبر.
پیش خودم داشتم میگفتم اذان به این سرعت بعد هم که بلافاصله اومدی جز یه صلوات کاری نمیشه کرد یک دفعه پسرم خندید و رفت سراغ سجاده باباش مهر رو برداشت و درست جایی که باباش به نماز میایسته ایستاد و دستاشو مردونه تکان داد و مثلا نماز میخوند (براش دعا کردم که خدایا پسرمو از نمازگزاران قرار بده) در آخر هم مهر رو بوسید و داد دستم و ادامه بازی...
با خودم گفتم به همین سرعت و سبک نماز اول وقت میشه خوند در ضمن حواسمون باشه هرکاری که انجام میدیم بچهها الگوبرداری میکنن.
خدایا چنان کن سرانجام کار
تو خشنود باشی و ما رستگار
✍ شیرین باقری
#تجربه_نگاری
#تقلید
#نماز_اول_وقت
#روایت_نویسی
#والد_گری
#فرزند_آوری
#مادرانه
#الگو_پذیری
#نماز
#پدرانه
#اذان
فراموشکاری
سر سفره سحر نشسته بودم و با بیاشتهایی لقمههای کوچک درست میکردم و میخوردم. تکه نانی به دست داشتم که نگاهم به صورت معصومانه پسرم که چند دقیقه پیش ما را برای سحر بیدار کرده بود و الان در خواب ناز بود گره خورد؛ به ناگاه صدای یکی از اساتید قدیم با صدای دعای سحر 《اللّٰهُمَّ إِنِّى أَسْأَلُكَ...》ترکیب شد.
... ما ذرهای نور بودیم آنطرف دور خانه خدا میگشتیم. وقتی تصمیم گرفتیم بیاییم اینجا ما را بردن گردش. بهشت و جهنم نشان دادن، خوبی و بدیها را نشان دادن و ... و ما اصرار داشتیم بیاییم زمین که پر نورتر بشیم، بزرگتر بشیم و نزدیکتر بشیم به خدا. پیمان بستیم؛ گفتند:《أَلَسْتُ بِرَبِّكُمْ》و ما جواب دادیم:《بَلَىٰ》. آن وقت ما را کله پا وارد این دنیا کردن. دیدین بچه با کله بدنیا میآید؟!! همانطور آمدیم و شدت فرودمان آنقدر زیاد بود که ضربه مغزی شدیم و همه چیز را فراموش کردیم...
صداها در گوشم میپیچید "خدایا از تو درخواست میکنم"، "خدایا از تو درخواست میکنم" و صدای استاد که بیست سال پیش در کلاس صحبت میکرد و امروز یادآوری میشد.
گفتم: "خدایا از بنده ضربه مغزی شده چه انتظار داری؟ خب چیزی یادم نمییاد. تازه خودت گفتی فراموشکارم. میدونم اینا دلیل نمیشه ولی تو ببخش! تنها موندم تو ببخش!"
چشمانم پر شده بود و نمیدانستم چقدر در آن حال بودم به صدای همسرم که میگفت: "عزیزم کجایی؟ غذات یخ کرد؛ باز چی یادت افتاده؟" با ذکر 《أَجِرْنَا مِنَ النَّارِ يَا مُجِيرُ》از آن حال خارج شدم و گفتم: "هیچی!"
ماه مبارک رمضان رو به اتمام است و ان شاءالله به برکت مولود این ماه مبارک ذخیره دو دنیایمان سلامتی و نور تمام باشد.
پ.ن: هدیه به تمامی گذشتگان
✍شیرین باقری
#تجربه_نگاری
#ماه_رمضان
#روایت_نویسی
#مادرانه
#کودکانه
#سحر
#سحری
#مجیر
#اجرنا_من_النار_یا_مجیر
@behdokht.ir
خلاصه دنیای صورتی و گل من گلی دخترام اینجوری شبانه روز هم از من دلبری میکنه هم یه وقتایی من رو به یه تناردیه ی بی شاخ و دم تبدیل میکنه🤪ولی هرچه هست دوستش دارم و بزرگ شدنم رو خیلی مدیونش هستم
دخترای قشنگ روزتون مبارک ❤️
✍️ریحانه زاغری
#روز_دختر
#نقد
#یا_فاطمه_معصومه
#تجربه_نگاری
#روایت_نویسی
#مادرانه
#دخترانه
#دنیای_گل_گلی_من
#ما_دختر_دار_ها
#میلاد_حضرت_معصومه_س
#دنیای_شیرین_دخترانه
@behdokht.ir
مگه دختر بزرگ داریم؟!
۲۶سال داشتم و در مجموعهای نظامی مشغول به کار و البته مجرد. همه افراد هم خانم بودن از ۱۸ ساله تا ... مجرد و متاهل.
مسئولمان دختری داشت که هر از چندگاهی او را همراه خودش میآورد. مبینا خانم رابطه خوبی با من داشت و از زمانی هم که به مدرسه رفته بود تعطیل که میشد نیم ساعتی با من بود.
روز دختر فرا رسید و جشنهای مدارس برای دختران. از مدرسه که آمد با خوشحالی کادوی روز دختر را نشان داد و من هم کلی بابت اون همه جینقل مینقیل ذوق کردم. با خوشحالی تمام گفتم: "مبینا خاله پس برای من کو؟ منم دخترم هااا". مبینا یه نگاه جدی به خودش گرفت و گفت: "خاله به این بزرگی دختر میشه آخه!" جا خوردم از حرف یه وجب بچه و خندهم گرفت؛ گفتم: "بله! میشه".
... دخترا بزرگ باشند یا کوچک؛ متاهل باشند یا مجرد باز هم دخترند حداقل برای والدین. هنوز هم در بساطشان کشهای رنگی برای دم اسبی یا خرگوشی بستن موهایشان وجود دارد و همچنان طراوت دختران را دارند و در آرام صحبت کردنهایشان صدای ریز خندههایشان پیداست.
روزتان مبارک!
✍شیرین باقری
#تجربه_نگاری
#روز_دختر
#خانما_همیشه_دختر_میمونن
#ما_خوبیم 😁
#هنوز_روز_دختره
#دهه_کرامت
#روایت_نویسی
#دخترونه
#طراوت_دخترونه
#خنده_های_از_ته_دل
وقتی به مشهد رسیدیم و این اتفاقات رو کنار هم گذاشتم احساس کردم دست مهربان امام الرئوف من را از بین کورانی از برف بیرون کشید و پروازم داد تا مشهد الرضا ، انگار سنگینی چند بار بهم خوردن وعده دیدار در لحظه سبک شد و من نالایق به وصال رسیدم و احساس میکردم یک زیارت برفی اختصاصی برایم تدارک دیده شده بود...و تازه حکمت بازگشت با قطار برایم مبرهن شد که پرواز های مشهد به تهران هم بعد از سه روز کنسل شدند ولی برنامه ما تغییر نکرد!
یک دلم از کم صبری خودم گرفته بود که ناراحت نیامدن بودم ولی یک دلم میگفت تا اینطور لبریز از نیاز نشدی طلبیده نشدی ...هر چه بود دو راهی جذابی بود ،درونم را به تفکر واداشته بود.تفکر و تاملی بر اعمال....
✍️ادمین نوشت
@behdokht.ir
#به_دخت
#بهدخت
#یا_امام_رضا
#میلاد_امام_رضا
#روایت_نویسی
#به_دخت_تجربه_نگاری
#دهه_کرامت
#زیارت
#مشهد
#قطار
این روند رو تا الان هم ادامه دادم و دیگه برام عادت شده که هر چیزی رو لازم ندارم از برق بکشم و هنوز هم قبض برق نسبت به اطرافیانم، برای ما خیییلی کم میاد.
متوجه شدم که هنر درست مصرف کردن رو تو هر زمینه ای میتونیم عملی کنیم.
✍فاطمه نادرزاده
#Behdokht.ir
#behdokht_ir
#به_دخت
#بهدخت
#به_دخت_تجربه_نگاری
#روایت_نویسی
#مصرف_برق
#درست_مصرف_کنیم
#صرفه_جویی
#مشترک_خوب
#اسراف
دخترونه های مسجدی
یه ذره خاطرات دهه شصتی مرور کنیم😅 اولا که اجازه نداشتیم صف اول وایسیم، ثانیا خنده گناه داشت تو مسجد محل ما 🤔😄 حاج خانوم ها متفرقمون می کردن، ثالثا بچه ها باید موقع نماز پخش می شدن بین بزرگترها و اگر کنار هم قامت می بستن کلا نماز مسجد خراب می شد و 😁😁
خدا رحمتشون کنه، روح همه حاج خانوم ها شاد ولی خیلی از بچه ها رو فراری دادند😔
ولی حالا، امام جماعت تو آلودگی و برف که بچه ها نمی تونن تو حیاط مسجد بازی کنند، بعد نماز بچه ها رو فوتبال تو صحن مسجد دعوت می کنه🤭🥰 دختر فسقلی ها یه دور تو مسجد می زنن و حاج خانوم ها با انواع پاستیل و خوراکی و مداد و... اونا رو جایزه بارون می کنن، اگر کنارشون نماز بخونن که دیگه هیچی قربون و صدقه 🥰💓😍
بچه ها رو ، تازه در بیشتر مساجد اتاق کودک رنگارنگ هم درست کردن و همه این ها اغلب با هزینه های مردم و نیت وقف تربیتی است.💓
ان شاءالله با این روش های خوب جدید مادر ها و دختر ها همت بیشتری برای مسجد رفتن پیدا کنند تا دوباره صحن مساجد پر بشه از صدای کودکان و نوجوانان و مسجد بشه سنگر همیشگی شون.
✍ تسنیم بانو
#به_دخت
#بهدخت
#تجربه_نگاری
#مسجد_جذاب_محله
#مسجد_سنگر_است
#مادرانه
#دخترانه
#روایت_نویسی
#زندگی_اسلامی
#توانا_یک_تکیه_گاه
#اینم_یه_آگهی_رپرتاژ_مجانی_برا_توانا 😁
@behdokht.ir
به دخت
*بپر بغل بابا*
تازه پا باز کرده بود و در خانه بدو بدو را شروع کرده بود که تلویزیون از روی میز بلند شد و به دیوار چسبید تا دستان کوچک علی بهش آسیب نزنه آن هم تلویزیونی که بیشتر دکور بود و نه مورد استفاده؛ به قول خیلیها برای حفظ آبروست! و من هنوز هنوزه بحث آبرو و بودونبود زیور آلات و تزئینات را درک نکردهام.
حالا پسر ما فضای بیشتری برای بازی دارد هرچند جا خوش کردن تلویزیون روی میز محرکی برای وادار کردن پدرش برای دنبالبازی بود. بحمدالله علی قد بلند کرده و میتواند روی میز برود و حتی تلویزیون را هم روشن کند.
...طبق معمول باباش خیلی دیر و خسته از کار به خانه برگشته بود؛ اما این بار تلاشهای علی برای اینکه پدر با او دنبالبازی کند بیفایده بود و مدام صدا میکرد "مامان! بابا(یعنی بابا با من بازی نمیکنه)". من هم که در آشپزخانه مشغول بودم لبخند به لب گفتم: "بابای علی باهاش بازی کن دیگه! ببین تا الان بیدار مونده تو بیایی!" پدر خسته مجاب شد و دنبال بازی شروع شد...
دور ستون، گاهی در آشپزخانه که با ممانعت من برخورد کردن و در پذیرایی و علی با عجله روی میز تلویزیون رفت حالا دیگه جای فرار نداشت. باباش گفت: "آهان الان میگیرمت". پسرم روی میز اینطرف و آنطرف میرفت و مثلا داشت فرار میکرد ولی نمیتوانست از میز پایین بیاید گیر کرده بود. گفت:"مامان کمک!" منم نمیخواستم در بازی پدر پسری دخالت کنم؛ داد زدم "علی بپر تو بغل بابا نتونه بگیردت!"
ناگهان آیه «فَفِرُّوا إِلَی الله» به ذهنم آمد. خدایا از خشم و غضبت به رحمتت پناه میبرم. یعنی هرطور شده نزد تو میآیم مگر میشود در آغوش تو باشم و مرا عذاب کنی؟!! از بازیشان لذت بردم بخصوص که معنی آیه را لمس کردم...
🖋 #شیرین_باقری
#به_دخت
#بهدخت
#پایگاه_دختران_و_زنان
#روایت
#روایت_نویسی
#داستان_کوتاه
#تجربه_نگاری
#به_دخت_تجربه_نگاری
#ففرو_الی_الله
#پدر_پسر
#قرآن
#behdokht_ir
به دخت
*از شکری که غافلیم...*
بعداز کلی برو بیا و استفاده کردن از دارو و آزمایش و این داستان ها... روز انتقال جنین رسید🥰
با کلی ذوق و شوق و حس مثبت رفتم بیمارستان و انتقال رو انجام دادم،لحظه ای که باید میخوابیدم توی اتاق عمل خیلی احساس ترس و وحشت داشتم،بدنم میلرزید و این بد بود برای شرایطم😥
شروع کردم به حمد هدیه کردن به خانم ام البنین،به طرز عجیبی دلم آروم گرفت انگار که خانم دستش رو روی قلبم کشیده باشه(اینو به اطرافیانم گفتم چون مطمینم دست کشیدن وگرنه این آروم شدن غیرممکن بود)
با دنیایی از ذوق و شوق و حس خوب که الان دوتا جنین توی دلم دارم راهی خونه پدری شدم برای استراحت مطلق سه روز اول و مراقبت هاش...
بعد از دوهفته زودتر از موعدی که باید میرفتم آزمایش میدادم نشونه ای دیدم و با ازمایش مشخص شد که کلا منفی شده و اینهمه تلاش و هزینه و ذوق و استراحت و ... نتیجه ای نداده
اولین کاری که بعد از دیدن جواب آزمایش کردم سجده شکر بود،چون به خدا گفته بودم اگر خیرمه بشه و مطمین بودم این خیرم بوده و از خدا مهربون ترو دلسوز تر نیست کنارم
اما خب منم آدمم دیگه گریه هم کردم حسابی🥲
خیلی خیلی بهم ریختم،با اینکه مطمین بودم خیرم این بوده ولی کلافه و عصبی بودم و بد اخلاق😉
طفلک همسرمم خیلی ناراحت بود و من نمیتونستم اصلا مراعات حالش رو کنم😕
چندروزگذشت و شیطون هی توی وجودم میومد که چرا من و چرا اینجوری شدو من دیگه عمرا ای وی اف کنم و خسته ام و دیگه دنبال درمان نمیرم😏
تا اینکه یکی از دوستای دوران مدرسه ام زنگ زد بعد از سالها،وقتی باهم حرف زدیم فهمیدم اونم بچه دار نمیشه(اونا۱۴ ساله که بچه دار نمیشن)
داشتم براش تعریف میکردم،با خونسردی گفت خب بازم برو و انجام بده اشکالی نداره که،گفتم نه اصلا نمیتونم و حاضر نیستم این کارو کنم،دیگه هروقت خدا خواست بهم بده و بازم غر میزدم که یه جمله گفت و تمام افکار من رو ریختم بهم...
گفت من مشکلم خیلی خاصه و باید جنین اهدایی بگیرم یا از پرورشگاه بیارم هیچ کاری دیگه واسه ما نمیتونن انجام بدن،اگر من میتونستم آی وی اف کنم تا الان هرسال انجام میدادم🥺
تمام وجودم خالی شد با شنیدم این حرف،شرایط الان من که دارم براش غر میزنم آرزوی یکی دیگه اس😭
اون دلش میخواست جای من باشه و من اینجوری ناشکری میکردم.
مطمینم این تلفن از طرف خدا بود،برای اینکه من رو به خودم بیاره و بفهمم که هر لحظه از زندگی ما میتونه آرزوی یکی دیگه باشه
خیلی شرمنده شدم خیلی...🥲
#به_دخت
#بهدخت
#دلنوشته
#روایت
#ناباروری
#انتقال_جنین
#شکر_نعمت
#نگاه_خدا
#روایت_نویسی
#تجربه_نگاری
#داستان_کوتاه
#IVF