به وقت شکرگزاری
با صدای بلند زنگ تلفن از خواب پریدم. دویدم سمت گوشی که بیشتر از این زنگ نخوره که بچه ها از خواب نپرن...
تو راه یه نیم نگاهی هم به ساعت انداختم...
نمی دونم درست دیدم یا نه ؟! وای دوباره 11 صبح شده. اما خونه نسبتا تاریک بود. اول فکر کردم ساعت خوابیده. تلفن رو وصل کردم..
صدای خش دارم رو صاف کردم (یه جوری که مثلا من بیدار بودم) همسرجان بود.با خنده و کنایه آمیز گفت:
-ای وای خواب بودی؟! ببخشید مصدع شدم.
خواستم توضیح بدم که شب تا صبح که شما تو خواب ناز بودی، هر یک ساعت یک بار دختر خانمت منو بیدار می کرد و...
(این جور مواقع دختر همسرم می شد😉😉)
ولی چون خیلی کسل بودم صرف نظر کردم.
همسرم گفت: پاشید با بچه ها بیرون رو یه نگاهی بندازید ببینید داره چه برفی میاد!!
گفتم خالی نبند!!
قبل از اینکه بچه ها رو بیدار کنم تلفن به دست و ذوق زده دویدم دم پنجره. پرده رو زدم کنار...
وای برف!!! چقدر هم با حجم زیادی می بارید.
خودم از صد تا بچه بیشتر هیجان داشتم. خیلی خوشحال شدم. از همسرم خداحافظی کردم و تلفن رو قطع کردم و بچه ها رو بیدار کردم و بردم پشت پنجره.
پسرم که زیاد برف ندیده بود و دخترم خیلی هیجان زده نشد؛ اصلا نمی دونست برف چی هست! و فقط زل زده بود به صورت من و متعجب نگاهم می کرد.
همه اش نگران این بودم که برف قطع بشه. آخه بچه که بودم می گفتند اگه دونه های برف درشت باشه بارش زود قطع می شه، اگر ریز باشه ادامه پیدا می کنه و روی زمین می شینه خلاصه بعد این همه ذوق زدگی دلم خواست برم زیر برف قدم بزنم و از فضای بیرون استفاده کنم اما دست و بالم بسته بود با این بچه ها.
افسوس خوردم و از کنار پنجره امدم کنار. با خودم گفتم چه فایده؟! از پشت پنجره باید نظاره گر باشیم. پسرم با همه کسایی که شماره شون رو بلد بود بگیره، تماس گرفت وبه همه شون خبر داد که داره برف میاد.
یه نگاهی به صورتش کردم ذوق زدگی تو چشماش موج می زد.
بلند شدم و یه چای ایرانی دبش دم کردم و سعی کردم کسالت رو از خودم دور کنم. چون فرزندانم چشمشون به من بود.
پس تصمیم گرفتم به جای اینکه بشینم و افسوس بخورم خدا رو بابت نعمت هایی که به ما داده شاکر باشم و فضای خونه رو گرم و صمیمانه ترکنم.
مگر یادم رفته بود که چند روزی بود که هوا به اوج آلودگی رسیده بود، با پسرم چقدر دعا می کردیم که خدا بارونی، برفی نازل کنه؟!
پس الان وقت اجابت دعامون رسیده و باید فقط و فقط شکرگزاری کنیم و بس..
خدایا شکرت...
#تجربه_نگاری
#شکر
#برف
#روایت_نویسی
#به_دخت
#بهدخت
#مادری
#فرزند_آوری
@behdokht