رمان/ بدون تو هرگز ۱۴
کودک بی پدر
▪️برگشتم بیمارستان … وارد بخش که شدم، حالت نگاه همه عوض شده بود … چشم های سرخ و صورت های پف کرده…
▪️مثل مرده ها همه وجودم یخ کرد … شقیقه هام شروع کرد به گز گز کردن … با هر قدم، ضربانم کندتر می شد …
– بردی علی جان؟ … دخترت رو بردی؟ …
▪️هر قدم که به اتاق زینب نزدیک تر می شدم … التهاب همه بیشتر می شد … حس می کردم روی یه پل معلق راه میرم… زمین زیر پام، بالا و پایین می شد … می رفت و برمی گشت … مثل گهواره بچگی های زینب …
▪️به در اتاق که رسیدم بغض ها ترکید … مثل مادری رو به موت … ثانیه ها برای من متوقف شد … رفتم توی اتاق …
▪️زینب نشسته بود … داشت با خوشحالی با نغمه حرف می زد … تا چشمش بهم افتاد از جا بلند شد و از روی تخت، پرید توی بغلم … بی حس تر از اون بودم که بتونم واکنشی نشون بدم … هنوز باورم نمی شد … فقط محکم بغلش کردم … اونقدر محکم که ضربان قلب و نفس کشیدنش رو حس کنم … دیگه چشم هام رو باور نمی کردم …
نغمه به سختی بغضش رو کنترل می کرد …
متن کامل را در سایت #به_دخت بخوانید
🖋 نویسنده: زینب سادات حسینی
✅ https://behdokht.ir/65123
#behdokht.ir
#behdokht_ir
#به_دخت
#بهدخت
#به_دخت_داستان_بلند
#رمان
#شهید
#شهید_سید_علی_حسینی
#بیمارستان
#دختر_شهید
#یتیم
#کودک
#کودک_یتیم
#همسر_شهید