eitaa logo
بهشت خانواده💞
1.1هزار دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
816 ویدیو
85 فایل
💞بسم الله الرحمن الرحیم💐 💥 با این کانال خونواده خودتون رو وارد بهشت کنید.💞 @beheshtekhanevadeh14 ارتباط با مدیر کانال: نظرات و پیشنهادات @Hassanvand1392 کانال مشاوران تنها مسیر آرامش @MoshaverTM
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بهشت خانواده💞
#دختر_شینا #رمان #قسمت_پنجاه و نهم شینا با شادی بچه را بغل کرد و گفت: «قدم جان! پسر است. مبارکت با
فصل پانزدهم مهدی شده بود یک بچة تپل مپل چهل روزه. تازه یاد گرفته بود بخندد. خدیجه و معصومه ساعت ها کنارش می نشستند. با او بازی می کردند و برای خندیدن و دست و پا زدنش شادی می کردند. اما همة ما نگران صمد بودیم. برای هر کسی که حدس می زدیم ممکن است با او در ارتباط باشد، پیغام فرستاده بودیم تا شاید از سلامتی اش باخبر شویم. می گفتند صمد درگیر عملیات است. همین. شینا وقتی حال و روز مرا می دید، غصه می خورد. می گفت: «این همه شیر غم و غصه به این بچه نده. طفل معصوم را مریض می کنی ها.» دست خودم نبود. دلم آشوب بود. هر لحظه فکر می کردم الان است خبر بدی بیاورند. آن روز هم نشسته بودم توی اتاق و داشتم به مهدی شیر می دادم و فکرهای ناجور می کردم که یک دفعه در باز شد و صمد آمد توی اتاق، تا چند لحظه بهت زده نگاهش کردم. فکر می کردم شاید دارم خواب می بینم. اما خودش بود. بچه ها با شادی دویدند و خودشان را انداختند توی بغلش. صمد سر و صورت خدیجه و معصومه را بوسید و بغلشان کرد. همان طور که بچه ها را می بوسید، به من نگاه می کرد و تندتند احوالم را می پرسید. نمی دانستم باید چه کار کنم و چه رفتاری در آن لحظه با او داشته باشم. توی این مدت، بارها با خودم فکر کرده بودم اگر آمد این حرف را به او می زنم و این کار را می کنم. اما در آن لحظه آن قدر خوشحال بودم که نمی دانستم بهترین رفتار کدام است. کمی بعد به خودم آمدم و با سردی جوابش را دادم. زد زیر خنده و گفت: «باز قهری!» خودم هم خنده ام گرفته بود. همیشه همین طور بود. مرا غافلگیر می کرد. گفتم: «نه، چرا باید قهر باشم، پسرت به دنیا آمده. خانمت به سلامتی وضع حمل کرده و سر خانه و زندگی خودش نشسته. شوهرش هفتم پسرش را به خوبی راه انداخته. بچه ها توی خانه خودمان، سر سفره خودمان، دارند بزرگ می شوند. اصلاً برای چی باید قهر باشم. مگر مرض دارم از این همه خوشبختی نق بزنم.» بچه ها را زمین گذاشت و گفت: «طعنه می زنی؟!» عصبانی بودم، گفتم: «از وقتی رفتی، دارم فکر می کنم یعنی این جنگ فقط برای من و تو و این بچه های طفل معصوم است. این همه مرد توی این روستاست. چرا جنگ فقط زندگی مرا گرفته؟!» ناراحت شد. اخم هایش توی هم رفت و گفت: «این همه مدت اشتباه فکر می کردی. جنگ فقط برای تو نیست. جنگ برای زن های دیگری هم هست. آن هایی که جنگ یک شبه شوهر و خانه و زندگی و بچه هایشان را گرفته. مادری که تنهاپسرش در جنگ شهید شده و الان خودش پشت جبهه دارد از پسرهای مردم پرستاری می کند. جنگ برای مردهایی هم هست که هفت هشت تا بچه را بی خرجی رها کرده اند و آمده اند جبهه؛ پیرمردهای هفتاد هشتاد ساله، داماد یک شبه، نوجوان چهارده ساله. وقتی آن ها را می بینم، از خودم بدم می آید. برای این انقلاب و مردم چه کرده ام؛ هیچ! آن ها می جنگند و کشته می شوند که تو اینجا راحت و آسوده کنار بچه هایت بخوابی؛ وگرنه خیلی وقت پیش عراق کار این کشور را یکسره کرده بود. اگر آن ها نباشند، تو به این راحتی می توانی بچه ات را بغل بگیری و شیر بدهی؟!» از صدای صمد مهدی که داشت خوابش می برد، بیدار شده بود و گریه می کرد. او را از بغلم گرفت، بوسید و گفت: «اگر دیر آمدم، ببخش بابا جان. عملیات داشتیم.» خواهرم آمد توی اتاق گفت: «آقا صمد! مژدگانی بده، این دفعه بچه پسر است.» صمد خندید و گفت: «مژدگانی می دهم؛ اما نه به خاطر اینکه بچه پسر است. به این خاطر که الحمدلله، هم قدم و هم بچه ها صحیح و سلامت اند.» 💞 @beheshtekhanevadeh14
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بهشت خانواده💞
#سبک_زندگی ادامه درس سی و هشتم 💐🙏 4️⃣تولید ارزش افزوده حتی از نظر مالی مصرف گرا بودن خیلی زشته و
درس سی و نهم 💐🙏 💠چهارمین ویژگی چی بود ؟ 4️⃣ارزش افزوده «حتی عدم اکتفا به نیاز به تو اخلاق قناعت یاد دادن اما این روایت رو برات نخوندن که 🔺 "خیری نیست در کسی که دوست نداره پولشو اضافه کنه " امیرالمومنین علی علیه السلام باغ هایی که درست کرد چاه هایی که کند پولی که درمیاوردن به اندازه نیازی بود یا بیشتر از نیازش؟ بیشتر از نیازش آفرین 🔴به اندازه نیازت پول در نیاریااا 5️⃣استقلال سبک زندگیت باید یک جوری باشی که آدم مستقلی باشی 🔻استقلال روحی تمسخر روت اثر نذاره...استقلال 🔻استقلال فکری؛ شجاعت داشته باشی جلو همه وایسی اگه همه باطل بودن... 💞 https://eitaa.com/joinchat/65929229C65d7223020
ادامه درس سی و نهم 💐🙏 👈🏻و آخرالزمان تو غربال خیلیا میفتن 🔺 و تمام فتنه های اخرالزمان برای غرباله و هر موقع یار دین زیاد شده خدا غربال کرده ✅امام رضا علیه السلام می فرمایند ولائج در اخرالزمان از بین می روند هر کی باید خودش بفهمه آقا پس علما نقششون چی میشه؟ نقش عالی ای دارن اما تو خودت باید تشخیص بدی کدوم عالم رو تبعیت بکنی 🌀(ولیجه میدونید یعنی چی؟ولیجه یعنی ادم ذی نفوذی که معمولا حرفاشو قبول میکنی) می ترسم ارزش افزوده ایجاد بکنی ❌بری کارمند بشی برای صاحب کار ارزش افزوده ایجاد کنی صاحب کار حقوق بهت بده خب آقا مگه نگفتی من عرضه داشته باشم ارزش افزوده داشته باشم؟ شغل داشته باشم؟ بله 👈👈ولی کافی نیست ارزش افزوده باید ایجاد بکنی بعد «استقلال» هم باید داشته باشی عزیزدلم 💞 https://eitaa.com/joinchat/65929229C65d7223020
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام وقتتون بخیر و عزاداریهاتون قبول درگاه حق تعالی انشاءالله انشاءالله خداوند به حق اسرای این روزها توفیق بده و معرفت به امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف کسب کنیم امام حسین علیه السلام فقط برای چند روز و چند دهه و یا دو ماه محرم و صفر نباشه 👌 عشق امام حسین علیه السلام روزی همیشگی قلب هایمان باشه که این عشق ابدی و همیشگی هستش امروز اول شهریور ماه هست و امروز ختم قرآن رو شروع میکنیم صفحات مشخص شده از جز اول رو امروز می خونیم برای یادآوری: شماره جزها با تاریخ روزها یکی هست مثلا ۵ شهریور ما جز ۵ رو می خونیم ۱۸ شهریور ما جز ۱۸ رو می خونیم و ...... التماس دعای ظهور حصرت حجت 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم
🍃💚🇮🇷ایران زیبا🇮🇷💚🍃 🍃🌴🌷تصاویری از روستای صخره ای کندوان؛ شهرستان اسکو ؛ استان آذربایجانشرقی. 🍃🥀 روستای تاریخی و زیبای کندوان در ٢٢ کیلومتری اُسکو و در ۶٢ کیلومتری تبریز قرار دارد. 🍃⛰🌷کندوان یکی از سه روستای صخره‌ای مخروطی شکل جهان است که این ویژگی موجب جذابیت بی‌نظیر آن شده است. معماری روستای کندوان و جاری بودن زندگی مردم در قالب بافت قدیمی آن یک استثنا در دنیا به حساب می‌آید چرا که دیگر کسی در کاپادوکیای ترکیه و داکوتای آمریکا زندگی نمی‌کند. 🍃🥀🏕در دل این تپه‌های بلند که ارتفاع بعضی از آنها به ۴۰ متر می‌رسد صدها آغل، انبار و اتاقک حفر شده که بسیار دیدنی است. همچنین آب معدنی گوارایی از دل یکی از تپه های این روستا می جوشد که از شهرت فراوانی برخوردار است و برای امراض کلیوی بسیار مفید تشخیص داده شده است. 🍃⛰🏕 از آن جا که کندوان در دامنه رشته کوه سهند قرار دارد، دارای آب و هوای بسیار خوبی است و زمین ها و مرتع های سرسبز زیادی در اطراف آن وجود دارد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بهشت خانواده💞
#سبک_زندگی درس سی و نهم 💐🙏 💠چهارمین ویژگی چی بود ؟ 4️⃣ارزش افزوده «حتی عدم اکتفا به نیاز به ت
درس سی و نهم 💐🙏 🔷امیرالمومنین علی علیه اسلام می فرمودند: 💫و إِنِ اِسْتَطَعْتَ أَلاَّ يَكُونَ بَيْنَكَ وَ بَيْنَ اَللَّهِ ذُو نِعْمَةٍ فَافْعَلْ بین خودتو خدا ذونعمت قرار نده حقوق از دست کسی بگیری فَإِنَّكَ مُدْرِكٌ قَسْمَكَ وَ آخِذٌ سَهْمَكَ💫 سهمتو دریافت میکنی نترس ریسک کن 🔸 میدونید اگر استخدام بشید در یک مملکت عقب مونده بهتر بهتون زن میدن 🔸ولی در یک مملکت پیشرفته از نظر سبک زندگی,خودت عرضه داشته باشی پول دربیاری بهتر بهت زن میدن؟ بعد میدونید خودت کاسبی بکنی ریسک داره؟ بعد میدونی نباید بری کارمند بشی میدونید که در یک کشوری کارمند زیاد داشته باشه و زندگی کارمندی جزء فرهنگ اون جامعه باشه فرهنگ کسب و کار نابود خواهد بود؟ ‼️ باز مدام تلاش کن بری کارمند بشی‼️ درحالیکه اگر همت کنی و فکر ؛ موفق تر خواهی بود 💞 https://eitaa.com/joinchat/65929229C65d7223020
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃 پیامبر اکرم صلی‌الله‌علیه‌و‌آله: 🌸پابرجاترين شما بر صراط، كسى است كه محبتش به اهل بيت من بيشتر باشد. 💞 @beheshtekhanevadeh14
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بهشت خانواده💞
#دختر_شینا #رمان #قسمت_شصتم فصل پانزدهم مهدی شده بود یک بچة تپل مپل چهل روزه. تازه یاد گرفته بود ب
و یکم بعد مهدی را داد به من و رفت طرف خدیجه و معصومه. آن ها را بغل گرفت و گفت: «به خدا یک تار موی این دو تا را نمی دهم به صد تا پسر. فقط از این خوشحالم که بعد از من سایة یک مرد روی سر قدم و دخترها هست.» لب گزیدم. خواهرم با ناراحتی گفت: «آقا صمد! دور از جان، چرا حرف خیر نمی زنید.» صمد خندید و گفت: «حالا اسم پسرم چی هست؟!» معصومه و خدیجه آمدند کنار مهدی نشستند او را بوسیدند و گفتند: «داداس مهدی.» چهار پنج روزی قایش ماندیم. روزهای خوبی بود. مثل همیشه با هم می رفتیم مهمانی. ناهار خانة این خواهر بودیم و شام خانة آن برادر. با اینکه قبل از آمدن صمد، موقع ولیمه مهدی، همة فامیل ها را دیده بودم؛ اما مهمانی رفتن با صمد طور دیگری بود. همه با عزت و احترام بیشتری با من و بچه ها رفتار می کردند. مهمانی ها رسمی تر برگزار می شد. این را می شد حتی از ظروف چینی و قاشق های استیل و نو فهمید. روز پنجم صمد گفت: «وسایلت را جمع کن برویم خانة خودمان.» آمدیم همدان. چند ماه بود خانه را گذاشته و رفته بودم. گرد و خاک همه جا را گرفته بود. تا عصر مشغول گردگیری و رُفت و روب شدم. شب صمد خوشحال و خندان آمد. کلیدی گذاشت توی دستم و گفت: «این هم کلید خانة خودمان.» از خوشحالی کلید را بوسیدم. صمد نگاهم می کرد و می خندید. گفت: «خانه آماده است. فردا صبح می توانیم اسباب کشی کنیم.» فردا صبح رفتیم خانة خودمان. کمی اسباب و اثاثیه هم بردیم. خانة قشنگی بود. دو اتاق خواب داشت و یک هال کوچک و آشپزخانه. دستشویی بیرون بود سر راه پله ها؛ جلوی در ورودی. امّا حمام توی هال بود. از شادی روی پایم بند نبودم. موکت کوچکی انداختم توی حیاط و بچه ها را رویش نشاندم. جارو را برداشتم و شروع کردم به تمیز کردن. خانه تازه از دست کارگر و بنا درآمده بود و کثیف بود. با کمک هم تا ظهر شیشه ها را تمیز کردیم و کف آشپزخانه و هال و اتاق ها را جارو کردیم. عصر آقا شمس الله و خانمش هم آمدند. صمد رفت و با کمک چند نفر از دوست هایش اسباب و اثاثیة مختصری را که داشتیم آوردند و ریختند وسط هال. تا نصف شب وسایل را چیدیم. این خانه از خانه های قبلی بزرگ تر بود. مانده بودم تنها فرشمان را کجا بیندازیم. صمد گفت: «ناراحت نباش. فردا همة خانه را موکت می کنم.» فردا صبح زود، بلند شدم و شروع کردم به تمیز کردن و مرتب کردن خانه. خانم آقا شمس الله هم کمکم بود. تا عصر کارها تمام شده بود و همه چیز سر جایش چیده شده بود. عصر سماور را روشن کردم. چای را دم کردم و با یک سینی چای رفتم توی حیاط. صمد داشت حیاط را آب و جارو می کرد. موکت کوچکی انداخته بودیم کنار باغچه. بچه ها توی حیاط بازی می کردند. نشستیم به تعریف و چای خوردن. کمی که گذشت، صمد بلند شد رفت توی اتاق لباس پوشید و آمد و گفت: «من دیگر باید بروم.» پرسیدم: «کجا؟!» گفت: «منطقه.» با ناراحتی گفتم: «به این زودی.» خندید و گفت: «خانم! خوش گذشته. یک هفته است آمده ام. من آمده بودم یکی، دو روزه برگردم. فقط به خاطر این خانه ماندم. الحمدلله خیالم از طرف خانه هم راحت شد. اگر برنگشتم، سقفی بالای سرتان هست.» خواستم حرف را عوض کنم، گفتم: «کی برمی گردی؟!» سرش را رو به آسمان گرفت و گفت: «کی اش را خدا می داند. اگر خدا خواست، برمی گردم. اگر هم برنگشتم، جان تو و جان بچه ها.» داشت بند پوتین هایش را می بست. مثل همیشه بالای سرش ایستاده بودم. زن برادرش را صدا کرد و گفت: «خانم! شما هم حلال کنید. این چندروزه خیلی زحمت ما را کشیدید.» 💞 @beheshtekhanevadeh14