eitaa logo
بهشت خانواده💞
1.1هزار دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
816 ویدیو
85 فایل
💞بسم الله الرحمن الرحیم💐 💥 با این کانال خونواده خودتون رو وارد بهشت کنید.💞 @beheshtekhanevadeh14 ارتباط با مدیر کانال: نظرات و پیشنهادات @Hassanvand1392 کانال مشاوران تنها مسیر آرامش @MoshaverTM
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بهشت خانواده💞
#دختر_شینا #رمان #قسمت_شصتم فصل پانزدهم مهدی شده بود یک بچة تپل مپل چهل روزه. تازه یاد گرفته بود ب
و یکم بعد مهدی را داد به من و رفت طرف خدیجه و معصومه. آن ها را بغل گرفت و گفت: «به خدا یک تار موی این دو تا را نمی دهم به صد تا پسر. فقط از این خوشحالم که بعد از من سایة یک مرد روی سر قدم و دخترها هست.» لب گزیدم. خواهرم با ناراحتی گفت: «آقا صمد! دور از جان، چرا حرف خیر نمی زنید.» صمد خندید و گفت: «حالا اسم پسرم چی هست؟!» معصومه و خدیجه آمدند کنار مهدی نشستند او را بوسیدند و گفتند: «داداس مهدی.» چهار پنج روزی قایش ماندیم. روزهای خوبی بود. مثل همیشه با هم می رفتیم مهمانی. ناهار خانة این خواهر بودیم و شام خانة آن برادر. با اینکه قبل از آمدن صمد، موقع ولیمه مهدی، همة فامیل ها را دیده بودم؛ اما مهمانی رفتن با صمد طور دیگری بود. همه با عزت و احترام بیشتری با من و بچه ها رفتار می کردند. مهمانی ها رسمی تر برگزار می شد. این را می شد حتی از ظروف چینی و قاشق های استیل و نو فهمید. روز پنجم صمد گفت: «وسایلت را جمع کن برویم خانة خودمان.» آمدیم همدان. چند ماه بود خانه را گذاشته و رفته بودم. گرد و خاک همه جا را گرفته بود. تا عصر مشغول گردگیری و رُفت و روب شدم. شب صمد خوشحال و خندان آمد. کلیدی گذاشت توی دستم و گفت: «این هم کلید خانة خودمان.» از خوشحالی کلید را بوسیدم. صمد نگاهم می کرد و می خندید. گفت: «خانه آماده است. فردا صبح می توانیم اسباب کشی کنیم.» فردا صبح رفتیم خانة خودمان. کمی اسباب و اثاثیه هم بردیم. خانة قشنگی بود. دو اتاق خواب داشت و یک هال کوچک و آشپزخانه. دستشویی بیرون بود سر راه پله ها؛ جلوی در ورودی. امّا حمام توی هال بود. از شادی روی پایم بند نبودم. موکت کوچکی انداختم توی حیاط و بچه ها را رویش نشاندم. جارو را برداشتم و شروع کردم به تمیز کردن. خانه تازه از دست کارگر و بنا درآمده بود و کثیف بود. با کمک هم تا ظهر شیشه ها را تمیز کردیم و کف آشپزخانه و هال و اتاق ها را جارو کردیم. عصر آقا شمس الله و خانمش هم آمدند. صمد رفت و با کمک چند نفر از دوست هایش اسباب و اثاثیة مختصری را که داشتیم آوردند و ریختند وسط هال. تا نصف شب وسایل را چیدیم. این خانه از خانه های قبلی بزرگ تر بود. مانده بودم تنها فرشمان را کجا بیندازیم. صمد گفت: «ناراحت نباش. فردا همة خانه را موکت می کنم.» فردا صبح زود، بلند شدم و شروع کردم به تمیز کردن و مرتب کردن خانه. خانم آقا شمس الله هم کمکم بود. تا عصر کارها تمام شده بود و همه چیز سر جایش چیده شده بود. عصر سماور را روشن کردم. چای را دم کردم و با یک سینی چای رفتم توی حیاط. صمد داشت حیاط را آب و جارو می کرد. موکت کوچکی انداخته بودیم کنار باغچه. بچه ها توی حیاط بازی می کردند. نشستیم به تعریف و چای خوردن. کمی که گذشت، صمد بلند شد رفت توی اتاق لباس پوشید و آمد و گفت: «من دیگر باید بروم.» پرسیدم: «کجا؟!» گفت: «منطقه.» با ناراحتی گفتم: «به این زودی.» خندید و گفت: «خانم! خوش گذشته. یک هفته است آمده ام. من آمده بودم یکی، دو روزه برگردم. فقط به خاطر این خانه ماندم. الحمدلله خیالم از طرف خانه هم راحت شد. اگر برنگشتم، سقفی بالای سرتان هست.» خواستم حرف را عوض کنم، گفتم: «کی برمی گردی؟!» سرش را رو به آسمان گرفت و گفت: «کی اش را خدا می داند. اگر خدا خواست، برمی گردم. اگر هم برنگشتم، جان تو و جان بچه ها.» داشت بند پوتین هایش را می بست. مثل همیشه بالای سرش ایستاده بودم. زن برادرش را صدا کرد و گفت: «خانم! شما هم حلال کنید. این چندروزه خیلی زحمت ما را کشیدید.» 💞 @beheshtekhanevadeh14
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
 مادر می گفت: «با نذر و نیاز به دنیا اومد و بزرگش کردم. هفت بار واسش قربونی کردم تو این سالها تا ۱۹ ساله شد. رفت تو روز عید قربان در راه خدا قربانی شد.... وصیت نامه: مادر جان! شفاعت شما را در روز قیامت نزد فاطمه زهرا(س) می کنم.... 🌹 شادی روح شهید بزرگوار صلوات🙏 💞 @beheshtekhanevadeh14
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🤚سلام امام مهربانم🌸 جانم فدای نام تو يا صاحب‌الزمان قربان آن مقام تو يا صاحب‌الزمان جان ميدهم بخاطر يک لحظه ديدنت دل عاشقٍ سلامِ تو يا صاحب‌الزمان 💞 https://eitaa.com/joinchat/65929229C65d7223020
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بهشت خانواده💞
#عناصر_انتظار #جلسه_پنجاه_و_نهم بسم الله الرحمن الرحیم سلام بر دوستان مهدوی🌷 جلسه قبل تا اونجا
. بسم الله الرحمن الرحیم سلام بر مهدی مداران عزیز جلسه قبل تا اینجا گفتیم که 👇👇👇 ببخشید من برا یه مثال زدن لیوان آب رو بالا آوردم،باید یه ظرف خون بالا می آوردم،می گفتم این خون بر وبچه هایی که تو لبنان ریخته میشه.😔 ❎🌀❎🌀❎🌀❎🌀 مردم خسته میشن،چون خسته میشن کار امام زمان زیاد هزینه نمی‌بره. امام زمان وقتی میاد که حرف زدنش با مردم ساده باشه. حالا این کشتار بماند. ⚡️💥⚡️💥⚡️💥⚡️ در روایات داریم دو سوم مردم روی زمین نابود میشن تو این جنگ ها، تازه اولشه ، بعد شما اینجا سالم هستید. در بحث های آستانه ظهورو علائم ظهور می بینیم که امام زمان هزینه نخواهد کرد،جنایات زندگی بشر ،جنایت بارانه است. این جنایت ها ،نتایج کثیف خودشو نشون میده،😷 وقتی نشون داد،مردم آماده میشن بپذیرن.👌 نه زمان میبره نه هزینه برای امام زمان ،!!!😳 جالبیش اینه.👌 جز یه نبرد هشت ماهه ی کوچک که دنیا سخت به نظم دربیاد. والبته بازم مشکلاتی خواهد بود. اما مشکلاتی نیست که حکومت آقا برقرار نشه یا مشکلاتی نیست که که حکومت آقا سرنگون شه. بازم مشکلاتی هست،بالاخره آدما آزادن. بله. 💠✅💠✅💠✅💠✅ یادتون باشه اون نکته ای که گفتم ها، خواهش می‌کنم. اون بحث این جلسه مون نیست. برید تو دانشگاه هاتون کار بکنید، بگید که آمریکا واسرائیل دارن جنایت می کنن، آیا نتیجه ای جز نتیجه دموکراسی اینو بار آورده؟🙄🤔 دموکراسی یعنی این... نگید این دموکراسی نیست ،😠 اینا بدن، من به شما میگم چرا؟؟؟ ❎🌀❎🌀❎🌀❎ دموکراسی اجازه میده ، آدمای نجسی مثل بوش وشارون بیان بالا⏫😏 این چه دموکراسیه ؟؟🤔 من دموکراسی رو لجن میدونم،😠 این نتیجشه.👆 چون اونا دموکراسی رو تمام قوائدش رو رعایت کردن .✅ اینو توضیح بدید. تبیین آشکار بکنید روش محققین رو دعوت بکنید. آقا کسانی که طرفدار دموکراسی هستن،دعوت بکنید، بگید تو دولت آمریکا چه نکته ای رعایت نشده از دموکراسی؟؟🤔 اگه نتونست به شما جواب بده ، باید بگی عههه نتیجه دموکراسی اینه؟😏 یعنی قدررت پیدا شد با دموکراسی، ⬇️ بعدش باید این‌ همه جنایت بکنه آدم؟؟ ___این چیزیست که مردم جهان باید بفهمند! ❗️❌❗️❌❗️❌❗️❌❗️❌ سوال❓❓ آیا در جامعه امروز میتوان مقررات را کنار گذاشت و انسان ها را آزاد گذاشت؟ نه .😕 من نگفتم مقررات به‌صورت مطلق کنار گذاشته شه.❎ امااا☝️ از مقررات باید درست استفاده کرد، 👉این یک. سوال❓❓❓ اگر این‌گونه است چرا یکی از علمای شهر ما گفتن که همه چیز مقررات وقانون دارد ، چرا حجاب و پوشش مقررات نداشته باشد؟؟؟ آیا این عقیده صحیح است؟؟ ببینید ،بنده معتقدم ، ما کجا باید مقررات بگذاریم ؟؟؟ اونجایی که کسی می خواهد به حق کسی تجاوز بکنه ،باید مقررات جلوشو بگیره.☑️✅ ❎🌀❎🌀❎🌀❎ اگر یه نفر تو خیابون ،بوق ماشین رو به صدا در آورد به صورت ناهنجار، 📢📢📢 می‌دونید طبق قائده ،پلیس جریمه می‌کنه.🚫 نزده به کسی،میگه آقا بوق ماشین خودمه،می‌خوام بزنم دیگه..😕 تو گوشتو بگیر ،نشنو.😳 میگن آقا، عادته گوش گرفتنی نیست.✅ این گوش،آزاده.👂 این رفتار اضافیه ، شما تحمیل می‌کنی،میگی طرف گوششو بگیره،😒 صدای بوق شما ،گوش ایشون رو آزرد. ناراحتی روانی براش درست کرد،🤕 طبق این ،میگن جلوشو میتونی بگیری. ⛔️❌⛔️❌⛔️❌ عین جیب بری میمونه.😯 بنده خدمت شما عرض می‌کنم،درس خوندن رو زوری نباید کرد تو مدارس!، 👏👏✌️ ،اما حجاب رو چی؟ بنده معتقدم حجابو میشه زوری کرد.👌 چرا؟؟؟چرا حجابو میشه زوری کرد؟؟ 🤔🤔🤔 نماز خوندنو نباید زوری کرد.🙄 تشویقم نباید بکنی،کسی نماز می‌خونه!! 😳😳😳 کسی،که نماز می‌خونه نباید تشویقش بکنی، سوالم نباید بکنی ،تو نماز می‌خونی؟؟ 🤔 آخه به تو چه ربطی داره ،من نماز می‌خونم یا نه؟!!😠 اگه تو قبول داری من مسلمونم بیا برو دنبال کارت.😏 نماز ستون خیمه دینه یا حجاب؟؟🤔 نمازو نباید اجباری کرد، اما.. حجابو باید اجباری کرد،چرا؟؟ چون بی حجابی سلب آزادی روانی ازآدم ها در جامعه می‌کنه.✅ ✨✨✨✨✨✨✨✨ یه خانومی وقتی حجاب خودشو گذاشت کنار، همون‌جوری که یه آقایی بوق می‌زنه دم بیمارستانی،باید پلیس بیاد بگیردش، این داره سلب آزادی روانی دیگران رو میکنه،👌 تو آمریکا دولت میاد اونجایی‌که ،باید دفاع کنه از آزادی های روانی .... یه‌کمی پیشرفت کردن هاا، ببینید اینا مقدمات درک همین حقایق تو جهانه ، ما این حسنا رو میگیم.👌 ❎🌀❎🌀❎🌀❎ وصلی الله علی سیدنا و نبینا محمد و آله الطاهرین 🌷 💞 https://eitaa.com/joinchat/65929229C65d7223020
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 در بخش‌هایی از جامعه هنوز ازدواج شکل تجارت دارد در بخشی از جامعه‌ی ما متأسفانه هنوز ازدواج شکل تجارت دارد و از شکل خودنمایی‌های خیلی پست و بی‌ارزش را دارد، و هنوز مسئله‌ی تشکیل خانواده فراتر از اشباع یک غریزه‌ی حیوانی و یا چیزی در همین حدود است. {ازدواج} هنوز به عنوان یک ابزار، به عنوان یک وسیله، برای حرکت و سیر تکاملی انسان به حساب نمی‌آید. 🌷 بیانات رهبر انقلاب در مراسم قرائت خطبه عقد 💞 https://eitaa.com/joinchat/65929229C65d7223020
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃 پیامبر اکرم صلی‌الله‌علیه‌و‌آله: 🌸زهد به دنيا، عبارت است از: راضى بودن به قضا[ى الهى] و صبر در مصائب، و چشم اميد بر كَندن از مردم... 💞 @beheshtekhanevadeh14
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا بابت همه آفریده هات شکر😊 🍃ماهی خوش اشتهای میوه خوار🍒😋. 📹ماهی کپور زرد پر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨لحظاتی با نور هدایت 🌟تفسیر سوره مریم آیه ۶۵ 🎤حجت الاسلام والمسلمین استاد قرائتی 💞 @beheshtekhanevadeh14
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔰 اخلاص و مجاهدت شهیدان رجایی و باهنر درسی برای همه مسئولین است 🔻 رهبر انقلاب صبح امروز در دیدار رئیس‌جمهور و هیئت دولت سیزدهم: هفته‌ی دولت مزیّن به اسم شهید رجایی و شهید باهنر است. یعنی به یاد شهادت و نام شهدا مزیّن است. رحمت خدا بر این دو مرد بزرگ، بزرگوار، فعال و سعادتمند به شهادت. حقیقتاً قصد خدمت داشتند، اگرچه زمانشان کوتاه بود، لکن نشان دادند که با اخلاص وارد این میدان شدند و قصد خدمت دارند و روششان روش اسلامی و مردمی و مجاهدت‌آمیز بود. این درسی است برای همه‌ی عناصری که در مسئولیت‌ها هستند. 1400/6/6 💞 @beheshtekhanevadeh14
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بهشت خانواده💞
#دختر_شینا #رمان #قسمت_شصت و یکم بعد مهدی را داد به من و رفت طرف خدیجه و معصومه. آن ها را بغل گرفت
و دوم تا سر کوچه با او رفتم. شب شده بود. کوچه تاریک و سوت و کور بود. کمی که رفت، دیگر توی تاریکی ندیدمش. یک ماهی می شد رفته بود. من با خانة جدید و مهدی سرگرم بودم. خانه های توی کوچه یکی یکی از دست کارگر و بنا در می آمد و همسایه ها ی جدیدتری پیدا می کردیم. آن روز رفته بودم خانه همسایه ای که تازه خانه شان را تحویل گرفته بودند، برای منزل مبارکی، که خدیجه آمد سراغم و گفت: «مامان بیا عمو تلفن زده کارت دارد.» مهدی را بغل گرفتم و نفهمیدم چطور خداحافظی کردم و رفتم خانة همسایة دیوار به دیوارمان. آن ها تنها کسانی بودند که در آن کوچه تلفن داشتند. برادرشوهرم پشت تلفن بود. گفت: «من و صمد داریم عصر می آییم همدان. می خواستم خبر داده باشم.» خیلی عجیب بود. هیچ وقت صمد قبل از آمدنش به ما خبر نمی داد. دل شورة بدی گرفته بودم. آمدم خانه. دست و دلم به کار نمی رفت. یک لحظه خودم را دلداری می دادم و می گفتم: « اگر صمد طوری شده بود، ستار به من می گفت.» لحظة دیگر می گفتم: «نه، حتماً طوری شده. آقا ستار می خواسته مرا آماده کند.» تا عصر از دل شوره مردم و زنده شدم. به زور بلند شدم و غذایی بار گذاشتم و خانه را مرتب کردم. کم کم داشت هوا تاریک می شد. دم به دقیقه بچه ها را می فرستادم سر کوچه تا ببینند بابایشان آمده یا نه. خودم هم پشت در نشسته بودم و گاه گاهی توی کوچه سرک می کشیدم. وقتی دیدم این طور نمی شود، بچه ها را برداشتم و رفتم نشستم جلوی در. صدای زلال اذان مغرب توی شهر می پیچید. اشک از چشمانم سرازیر شده بود. به خدا التماس کردم: «خدایا به این وقت عزیز قسم، بچه هایم را یتیم نکن. مهدی هنوز درست و حسابی پدرش را نمی شناسد. خدیجه و معصومه بدجوری بابایی شده اند. ببین چطور بی قرار و منتظرند بابایشان از راه برسد. خدایا! شوهرم را صحیح و سالم از تو می خواهم.» این ها را می گفتم و اشک می ریختم، یک دفعه دیدم دو نفر از سر کوچه دارند توی تاریکی جلو می آیند. یکی از آن ها دستش را گذاشته بود روی شانة آن یکی و لنگان لنگان راه می آمد. کمی که جلوتر آمدند، شناختمشان. آقا ستار و صمد بودند. گفتم: «بچه ها بابا آمد.» و با شادی تندتند اشک هایم را پاک کردم. خدیجه و معصومه جیغ و دادکنان دویدند جلوی راه صمد و از سر و کولش بالا رفتند. صدای خنده بچه ها و بابا بابا گفتنشان به گریه ام انداخت. دویدم جلوی راهشان. صمد مجروح شده بود. این را آقا ستار گفت. پایش ترکش خورده بود. چند روزی هم در بیمارستان قم بستری و تازه امروز مرخص شده بود. دویدم توی خانه. مهدی را توی گهواره اش گذاشتم و برای صمد رختخوابی آماده کردم. بعد برگشتم و کمک کردم صمد را آوردیم و توی رختخواب خواباندیم. بچه ها یک لحظه رهایش نمی کردند. معصومه دست و صورتش را می بوسید و خدیجه پای مجروحش را نوازش می کرد. آقا ستار داروهای صمد را داد به من و برایم توضیح داد هر کدام را باید چه ساعتی بخورد. چند تا هم آمپول داشت که باید روزی یکی می زد. آن شب آقا ستار ماند و تا صبح خودش از صمد پرستاری کرد؛ اما فردا صبح رفت. نزدیکی های ظهر بود. داشتم غذا می پختم، صمد صدایم کرد. معلوم بود حالش خوب نیست. گفت: «قدم! کتفم بدجوری درد می کند. بیا ببین چی شده.» بلوزش را بالا زدم. دلم کباب شد. پشتش به اندازة یک پنج تومانی سیاه و کبود شده بود. یادم افتاد ممکن است بقایای ترکش های آن نارنجک باشد؛ وقتی که با منافق ها درگیر شده بود. گفتم: «ترکش نارنجک است.» گفت: «برو یک سنجاق قفلی داغ کن بیاور.» گفتم: «چه کار می خواهی بکنی. دستش نزن. بگذار برویم دکتر.» گفت: «به خاطر این ترکش ناقابل بروم دکتر؟! تا به حال خودم ده بیست تایش راهمین طوری درآورده ام. چیزی نمی شود. برو سنجاق داغ بیاور.» گفتم: «پشتت عفونت کرده.» گفت: «قدم! برو تو را به خدا. خیلی درد دارد.» بلند شدم. رفتم سنجاق را روی شعلة گاز گرفتم تا حسابی سرخ شد. گفت: «حالا بزن زیر آن سیاهی؛ طوری که به ترکش بخورد. ترکش را که حس کردی، سنجاق را بینداز زیرش و آن را بکش بیرون.» سنجاق را به پوستش نزدیک کردم؛ اما دلم نیامد، گفتم: «بگیر، من نمی توانم. خودت درش بیاور.» 💞 @beheshtekhanevadeh14
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا