eitaa logo
بهشت ثامن الائمه (ع)
1.1هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
1.3هزار ویدیو
39 فایل
اولین و بزرگترین مجموعه‌ی خودجوش مردمی،تربیتی و تشکیلاتی دختران در کشور، بهشت ثامن‌الائمه (جهان‌دخت) #کرج_تهران 🌺 پیج اینستاگرام https://www.instagram.com/m.beheshtesamen 🌺صفحه آپارات http://aparat.com/beheshtesamen 🌺خادمین کانال @seyyedeh213
مشاهده در ایتا
دانلود
موسسه بهشت ثامن قصد دارد جشنی دخترانه برای ولادت امام زمان (عج)برگزارکند.این مجموعه،کاملا خودجوش و مردمی است ،تامین مالی هزینه های مراسم از طریق نذورات شما عزیزان صورت می‌گیرد. شما میتوانید با پرداخت مبالغی هر چند کوچک در برکت برگزاری این جشن سهیم باشید.
6037997458100873
نسیم عربیان 🌺 @beheshtesamen
اعمال نیمه شعبان🌱 التماس دعا @kanoonrezvan8
اين كه مانند نگين مي‌ريزد بـر پـاي امـام آخـريـن مـي‌ريـزد نُقلی است كه از يمن وجود بـر روي سر اهــل زمـيـن مـي‌ريـزد 🆔 @beheshtesamen
در چهره‌ی حنانه هیچ استرس یا نگرانی خاصی دیده نمی‌شد. اگر من به جای او بودم، حتما دو سه تا سکته ریز و درشت زده بودم. اما در وجود حنانه‌ی ۱۶ ساله که حتی با قد و قامتش به نظر کوچک‌تر هم می‌آمد آرامش موج می‌زد. حدود پنجاه مادر و دختر سر یکی از خیابان‌ها منتظر رسیدن سرویس، برای رفتن به محل برگزاری هیات به مناسبت نیمه شعبان بودند. در جمع ما از نوزاد دو ماهه تا مادر ۶۰ ساله هم دیده می‌شد. اما اکثریت جمع دختران نوجوانی از نسل حاضر بودند و اگر کسی ما را نمی‌شناخت باورش نمی‌شد این دخترها با این ظاهر و پوشش‌شان هرجایی بروند، قطعا مقصدشان هیات نیست. مسئولیت همه‌ی ما و سرویس تا مقصد برعهده همان حنانه جان ۱۶ ساله بود. تقریبا ۵۰ دقیقه بود که منتظر رسیدن اتوبوس بودیم و بچه های کوچک‌تر و حتی مادرها کلافه شده بودند. همه با کلافگی و ناراحتی از حنانه جان می‌پرسیدند "پس سرویس کجاست؟" و او با آرامش پاسخ می‌داد "الان می‌آید" شاید هم درونش غوغا بود اما نشان نمی‌داد. با آرامش پیگیر مشکل شد و آن را حل کرد. راستی یک دختر نوجوان پای چه مکتبی باید تربیت شده باشد که اینگونه مسئولیت پذیر و صبور شده باشد؟! بالاخره سرویس رسید و ما سوار شدیم. داخل اتوبوس باز هم حنانه سعی کرد فضای اتوبوس را با سرود و شعر و با همکاری گرفتن از سایرین، شاد کند. یکی از دخترها نظرم را جلب کرده بود. دختری بود با هودی آبی کوتاه و شلوار مشکی. شالش روی سرش بند نبود و دائم سُر می‌خورد. تمام مدت چشمم بهش بود. تقریبا همه‌ی سرودها و شعرهارا از بَر بود. و این یعنی مدت زمان زیادی‌ست که در این جمع حضور دارد و همه‌ی اصول و قواعد این جمع دخترانه را می‌داند. برایم عجیب آمد که جمعی از دخترهای با ظاهری مذهبی توانسته بودند با قشری به ظاهر متفاوت اما به فطرت یکی کنار هم به این زیبایی از اشعار منتسب به اهل‌بیت بخوانند و کف بزنند و لذت ببرند. اشعاری که تفاوت فاحشی با موسیقی‌های نسل امروزی داشت. به محل برگزاری مراسم رسیدیم. چقدر حنانه‌ها زیاد بودند. حنانه‌هایی که از گوشه گوشه شهر جمع شده بودند و با نگاه دخترانه هیاتی به تناسب دختران برگزار کرده بودند. همه چیز رنگ و بوی امام زمانی با عینک نگاه رنگی رنگی دخترانه داشت. از هدیه نشانگر کتاب تا پذیرایی ورودی و حتی جمله نویس‌های دیواره و تزیینات پشت سخنران. دلم می‌خواست با چشمانم از گوشه گوشه عکس بگیرم و ثبت کنم. جمعیت به سرعت فضا را پر کرد. آنقدری که دیگر برای جا شدن یک، نفر باید چند نفری جا به جا می‌شدند. برنامه شروع شد. مجری دختری با صدای دلنشین و اجرایی گرم بود. زیارت آل یاسین و اشک‌هایی که در فراق دلدار از چشم‌های دختران شهر می‌بارید و کویر خشکیده شهر را سیراب می‌کرد. معرفی کتاب آن هم از نوع سفرنامه دخترانه که باز هم یک دختر نویسنده از دهه‌ی ۶۰ نوشته بود. تقدیر و تشکر صورت گرفت. آن هم از دخترانی‌حنانه‌نشان که مدیریت یک کانون دخترانه را بر عهده داشتند. شاید باورش سخت باشد. دخترانی از نسل گودزیلاها که حتی نمی‌توانند اتاقشان را مرتب کنند، پای مکتب هیات طوری رشد کنند که نه تنها خودشان بلکه شهر و حتی جامعه‌شان را بسازند. سخنرانی و مولودی‌خوانی هم بخش لاینفک هر هیاتی است. هیات تمام شد. چشمم به تابلوی یا صاحب الزمان افتاد. تابلویی که به زیبایی دنیای دخترانه نوشته و تزیین شده بود. فکری شدم. راستی که هیات مکتب انسان‌سازی برای نسل‌هاست. ✍ خادم‌الزهرا
نوبت سخنرانی شد. خب من سمت چپ حسینیه روی صندلی بودم و از بخت ناخوشم جای سخنران سمت راست و در جلوی حسینیه بود. زاویه‌ی دید ما ستون نامحترم بود. صد البته بی‌توفیقی بود که نتونستیم روی ماه سیده‌زهرای مهربون رو ببینیم و از روی صداش تشخیص دادیم، ایشون سخنرانن. البته ستون جلوی خیلی‌ها بود و محروم‌شون کرد از دیدن چهره‌ی زیبای سخنران. حالا نقدی هم به خادم زحمت‌کش اجرایی میشه که جای سخنران رو در دسترس‌تر می‌ذاشتند بهتر بود. مداح بعد از سخنرانی که توش از عواقب نبود امام توی زندگی گفته شد، شروع کرد به خوندن مولودی‌های جذاب و انرژی و صدا و شور بود که از بچه‌ها می‌بارید. پسرکوچولوم که تو اوج کل کشیدن و دست زدن و اکوی صدای مداح تو بغلم خوابش برد. برف شادی که زدند دخترهام کلی ذوق کردند. آخه جدیدا تو حسینیه‌ی معلی دیده بودن و دل‌شون می‌خواست از نزدیک ببینند چه جوریه. سمت ما البته شکلات خیلی کم پخش کردند البته بهتر بگم پرت کردند. بیشتر می‌بردند برای جلویی‌ها. ولی مامانم از خادم شکلات‌بر، چندتایی برای بچه‌ها گرفت. به آخرهای مراسم که نزدیک شدیم میان‌دارها و دخترهای هیئتی خودجوش شعرهایی که حفظ بودند رو می‌خوندند. تمام مدت هیئت به این فکر می‌کردم که چقدر همه چی عوض شده. اکثر بچه‌ها جدا از اینکه نمیشناسم‌شون، لباس‌های خیلی متفاوتی نسبت به زمان خادمی‌ما می‌پوشند. لباس‌های شیک، دامنی، بعضیاشون که شبیه لباس مجلسی بود. یا مولودی‌هایی که می‌خوندند از محمود کریمی و سید امیر حسینی و آقای شعبانپورِ زمان ما به نوشه‌ور و حسین‌طاهری و امثال‌ها تبدیل شده که تازه هیچ کدوم‌شون رو هم حفظ نبودم تا بتونم باهاشون بخونم جز علی مولا، علی مولا... اما تو همین احساسات غریب یه نوای آشنا، یه رمز مشترک بین نسل قدیم وجدید، عین ماشین زمان یا شایدم طی الارض منو برد به همون هجده سال پیش، به کوچه‌های نم گرفته و خنکِ نزدیک حرم و زمزمه‌ی لطیف دختران نوجوون: رضا‌جانم! رضاجانم! رضاجانم! رضا‌جانم... ‌. بعد از حسن ختام مراسم، محدثه‌ناصری که در کنار سمیه‌خانم از موسسان گروه مکتب‌مادری هستند و از طریق همین گروه باهاش حسابی دوست شدم، رو دیدم با سه تا فرشته‌ی ساداتش. بعد از خوش و بش مختصر و خداحافظی با دوستان قدیمی و جدید، دیگه آماده شدیم و بعد از دریافت پذیرایی، همراه خواهرم و مامانم با اتوبوس تا فردیس اومدیم و بعدشم تو اوج بی ماشینی به علت ترافیک شب نیمه‌شعبان و تقارنش با پنجشنبه‌های شلوغ، یک دربست گرفتیم تا لااقل به چلوکباب مهمونی عمه‌خانوم برسیم. ✍ سمانه‌غفوری
ولادت پدرمان بود! مداح می‌خواند و همه کل می‌کشیدند و دست می‌زدند. روی لب همه خنده بود و انگار در دنیای دیگری بودند دنیایی بدون دغدغه و بدون ناراحتی اما در انتهای همه‌ی این چهره‌های خندان، غمی مشترک پنهان بود! غم نبودن پدر! غم نبودن صاحب این جشن. یابن الحسن! مگر تولد بدون متولد می‌شود؟ هرچند که تو هستی و در همه جا حضور داری. این ماییم که نیستیم. ماییم که وجود تو را حس نمی‌کنیم. مگر در سختی‌ها و گرفتاری‌ها! آنوقت است که یادمان می‌افتد امامی هم داریم که در بین ما نیست! هرچند؛ هست ولی ما لیاقت شناخت او را نداریم! خوش به سعادت آن‌هایی که برای تولدتان شمارا می‌بینند و شمع تولدی که برایتان گرفته‌اند را خودتان فوت می‌کنید. یابن الحسن برگرد که در دنیای بدون شما هیچ شادی‌ای واقعی نیست. بدون شما انتهای همه چیز غم است... ✍نفیسه کاظمی
. ساعت ۹ و نیم صبح بود انقدری خسته بودم نمیخواستم برم باشگاه ولی گفتم برم قطعا پیش بچه ها حالم خوب میشه ، ام البنین که تخت خوابیده بود رو بلند کردم و راه افتادیم به سمت باشگاه ساعت ۱۰ بود که تمام بچه ها لباس پوشیده آماده ی تمرین بودن ، شروع کردیم گرم کردن و من تو ذهنم گفتم که از اونجایی که قراره ساعت ۲ میدون شهدا باشیم و راه بیوفتیم بریم جشنی که تک تک بچه ها لحظه شماریشو میکردن ، ۱۱ و نیم باشگاه و تموم کنم که ۱۲ برسن خونه و زیاد هم فشار نیارم بهشون . اما خب مثل اینکه استاد چیز دیگری در سر داشت ... خلاصه ... ساعت ۱۲ و نیم باشگاه ما تموم شد و ۱ رسیدیم خونه 😂 خستگیم دو برابر شده بود و سرم سوت میکشید که یادم افتاد برم پیش بچه ها حالم خوب میشه .بدو بدو ناهار خوردیم و حاضر شدیم و با ام البنین راه افتادیم سمت میدون شهدا رسیدیم و رفتیم سوار اتوبوس شدیم و بعد از یه ربع راه افتادیم رفتیم نشستیم و شروع کردیم با بچه ها بازی کردن بچه ها نه تنها خسته نبودن بلکه با انرژی هزار برابر در حال بازی کردن بودن به جمعشون پیوستیم و اون خستگی و حال بد تبدیل شد به خنده های بلند ... تا وقتی که برسیم دم حسینیه ما بازی کردیم ، نشستیم و داشتیم سخرانی سید رویایی و گوش میکردیم و فکر کنم بچه ها داشتن انرژی ذخیره میکردن برای کف زنی چون از وقتی که مداحی شروع شد بچه ها یه ریز دست زدن تا اخرین لحظه البته اینم بگم مداحی ها خییییلی قشنگ بودن و باعث شد بچه ها کم نزارن و خب دمشون گرم تو راه برگشت باز با بچه ها با انرژی فوق العاده ای شروع کردیم حرف زدن تا وقتی که برسیم و من این حال خوب و مدیون بچه های بهشت و تمام کسایی که این جشن و برپا کردن هستم 💙 ✍اسما کردمیهن
هرچه قفل کتابی داشتیم، خواهرزاده‌ام به در محافظ زده بود تا از خانه خارج نشوم. بعد مدت‌ها از راه دور به دیدنم آمده بود و این رفتن چند ساعته به مراسم جشن نیمه‌ی شعبان را تاب نداشت. پسرک درکی از مراسم رونمایی کتاب نداشت. از صبح باهم قائم‌موشک بازی کرده بودیم. چندبار از پیدا نکردنم کلافه شده بود و خودم که نگرانی‌‌اش را از صدای خاله‌ پس کجایی؟! شنیده‌ بودم، زدم بیرون و سُک‌سُک کردم. درگیری این چند روز اجازه نداده بود روی رونمایی کتاب نمیری دختر بین رفقای موسسه‌ی برپا کننده‌ی اردوی کرمان تمرکز کنم. خواهرم خون دل‌خورد که محمد حاضر شد، اجازه‌ی آمدنم به جشن را صادر کند. قفل‌ها یکی یکی باز شد و همراه آزاده‌خانم و راحله‌خانم رهسپار جشن شدم. وسط حرف‌ها یاد متن امام‌زمانی افتادم که پارسال نوشته بودم تا توی جشن نیمه‌شعبان بخوانم ولی توی جشن سال قبل، زمان به خواندن متنم نرسید. با آزاده‌خانم و راحله‌خانم مشورت کردم که من این متن را بخوانم و راحله‌خانم از ماجراهای عجیب و غریب اردوی کرمان تعریف کند. متن ربطی به کتاب نداشت و شاید باید از این حضور ۴۰۰ تا دختر نوجوان حاضر در جشن برای بازار‌گرمی کتابم استفاده می‌کردم. شاید باید از اینکه دوسال به خاطر طنز نوشتن درباره‌ی حاج‌قاسم شب و روز استرس کشیدم و اگر دلگرمی استادم خانم غفارحدادی نبود، من زودتر از این‌ها جا زده بودم، تعریف می‌کردم ولی زمان برا گفتن این حرف‌ها زیاد بود. دیدم انصاف نیست. من از کتاب حرف بزنم و از غریبی آقایی که این همه سال منتظر باز کردن قفل‌های بین خودش و ما ایستاده، چیزی به زبانم نیاورم. بچه‌ها جلوی ورودی حسینیه را با بادکنک‌های صورتی، بادکنک‌آرایی کرده بودند، یاد حرف دوستم افتادم که می‌گفت با این کتابی که تو نوشتی مهر نویسنده‌ی صورتی روی پیشانی‌ات خورده. دلم خواست کمی از قاب صورتی خودم خارج شوم و نرگس مهربانانه اجازه داد پشت میز دمنوش و باقلوا بایستم و خوش‌آمد بگویم. سرویس‌ها یکی یکی رسیدند. پشت میز شلوغ شد و کلی دختر نوجوان امروزی ریخت آن‌طرف میز و همین من را برد به ۱۸ سال قبل که خودم آن طرف میز بودم. به ۱۸ سال قبل که تنها توی نشریه‌ی هیات مطلب صفحه‌ی امام‌زمانی را می‌نوشتم و هیچ‌کس توی مجموعه مرا نمی‌شناخت تا امروز که قرار بود ماجراهای خصوصی زندگیم نقل محافل خانه‌ها شود. داشتم سینی باقلوا را جابه‌جا می‌کردم که آزاده‌خانم آمد سراغم: محدثه برو تو الان نوبت رونمایی می‌رسه. اینجا چیکار می‌کنی؟! حس فرار از رونمایی داشتم، حس اینکه کاش محمد پشت همان قفل‌ها نگهم داشته بود و کارم به اینجا نمی‌رسید که جشن نیمه‌شعبان بچه‌ها دقایقی معطل من شود. بچه‌ها از راه دور و نزدیک آمده بودند، مولودی بخوانند و کف‌بزنند. بعضی شاید دو ساعت توی راه بودند تا محل جشن. نشستم گوشه‌ای از حسینیه که حالا دیگر پر شده بود و از هر طرف صدای خنده‌ی دخترها بلند بود. مهسا مجری برنامه بود، زیارت آل‌یاسین و قرائت قرآن که تمام شد از راحله‌خانم؛ مسئول اردوی کرمان، دعوت کرد پشت تریبون حاضر شود. نوجوان‌ها یک صدا کف زدند و راحله‌خانم با خنده شروع کرد که حسابدار یک شرکت بزرگ بوده که ماهیانه چندین میلیون حقوق کارمند‌هایش را حساب و کتاب می‌کرده ولی توی محاسبه‌ی عدد شرکت کننده‌گان اردو دچار خطای محاسباتی شده تا به‌جای ۴۰ نفر، ۶۰ نفر راهی کرمان شوند. نون کاف که آمد پشت تریبون بچه‌ها شدیدتر از قبل کف‌زدند. نون کاف از اغفال کردن بچه‌ها برای خریدن خوراکی‌ها گفت و از اینکه سخت با کتاب‌ها ارتباط می‌گیرد ولی یک نفس نمیری‌دختر را قورت داده پایین. ریحانه نوجوان‌ترین کسی بود که می‌خواست درباره‌ی کتاب صحبت کند، خودم پشت میز باقلواها گیرش انداخته بودم. ریحانه بنده‌ی خدا می‌خواست باقلوا بردارد و این وسط چون من را هم دیده بود از لذت خواندن کتاب حرف بزند. سریع مچ‌‌اش را گرفتم و گذاشتم توی دست کوثر (مسئول برنامه) که ریحانه کتاب را خوانده، توی اردو هم بوده. ریحانه هم از حال و هوای خوب کرمان و کتاب گفت و نوبت رسید به خودم‌. به کاشی‌های سبز قمربنی هاشم بالای محراب حسینیه نگاه کردم و از بین دخترهای نوجوان عبور کردم تا زیر کاشی‌ها. چندبار با نگرانی گوشی را روشن کردم و متن را پیدا کردم. اول تعجب را توی چشم چندنفر دیدم و بعد که جمله جمله خواندم و دیدم اشک مهمان چشم‌شان شده، خیالم راحت شد که در درآوردن اشک ملت موفق عمل کردم. متن که تمام شد دلم می‌خواست بقیه هم دست به قلم شوند و نمیری دختر بی‌خواهر و برادر نماند. مثلا کاش یکی حال‌و‌هوای سحرهای اردوهای دانش‌آموزی مشهد را می‌نوشت یا یکی از استرس‌های نرگس برای کم نیامدن باقلوا و پذیرایی زرشک‌پلوی آخر جلسه حرف می‌زد. یا از صبح دویدن‌های کوثر با دوتا بچه برای برگزاری مراسم جشن دخترانه‌ی البرز کاش جایی نوشته می‌‌شد‌.
و دوستانی که آنلاین همراه ما بودن 😍 .
وقتی نشستم و سوالم رو از بچه‌ها پرسیدم، از سکوت و توجه و تعجب‌شون از اینکه یه آدم با ریخت و قیافه‌ی مذهبی چه‌جوریه که این سوال رو داره می‌پرسه، حس کردم که شاید اونا هم گاهی بهش فکر کرده باشند، ما که داریم زندگی‌مون رو می‌کنیم، امام زمان (عج) برا چی بیاد؟ از وسط جمعیت صدای اعتراض بعضیا میامد که وا، یعنی چی؟ باید امام زمان بیاد دیگه. یه خرده هول تو دلم افتاد اما گفتم خب الان این‌همه آدم قبل از ما اومدن و رفتن و مردن و امام زمان رو هم درک نکردن، چی شد مگه؟ توجه‌شون بهم جلب شد، فکر کنم تو دلشون گفتن بذار بهش فرصت بدیم ببینیم چی میگه! بهشون گفتم یه لحظه همین الان، بدون اینکه بلند جواب بدید، این سؤال رو از خودتون بپرسید، آیا من نیاز به امام زمان (عج) رو حس می‌کنم؟ من که دارم درسم رو می‌خونم و بعد هم میرم دانشگاه و یکی هم با اسب سفید میاد و ازدواج میکنم(لبخندها بود که به لب بچه‌ها می‌اومد، انگار سوار اسب سفید شده بودند و پیتیکو پیتیکو داشتند تو رویاهاشون می‌رفتند). بعدش هم که با بچه‌هام زندگی رو میگذرونم، جای امام زمان (عج) کجای زندگی منه؟ خیره بهم نگاه می‌کردند و سکوت کرده بودند. بچه‌ها ما باید از خدا بخوایم که نیاز به امام رو در دل‌های ما زنده کنه. فقط امام هست که می‌تونه حیات انسانی رو مدیریت کنه و به ثمر برسونه، اگر می‌خوایم انسان(نه نر و ماده، زن یا مرد) رشد کنیم باید زیر نظر امام باشیم، جهان فعلی رو ببین، یه نفر به خودش اجازه می‌ده که برای مردم یه کشور دیگه تصمیم بگیره و اونا رو از خاک خودشون بیرون کنه، توی یه سال این‌ همه بچه‌ی بی‌گناه کشته میشه، مردم دنبال آرامشی هستند که ندارند، رسما شده دیوونه خونه. بعضیا لبخند زدند و بعضیا هم داشتند فکر می‌کردند. ادامه دادم؛ دقت کن، خوشی‌های دوران غیبت هم یه تلخی داره، داری سر سفره غذای خوشمزه می‌خوری اما یهو یادت میاد که خیلی از بچه‌های غزه از گرسنگی و تشنگی شهید شدن، اون غذا برات چی میشه جز غصه، داری محکم بچه‌ات رو بغل می‌کنی و نوازش می‌کنی، بعد یاد اون پدری می‌افتی که پلک بچه شهیدش رو باز می‌کرد تا یه بار دیگه چشماش رو ببینه. به مادرهایی که دور تا دور نشسته بودند نگاه کردم انگار خودشون رو تصور کرده بودن تو این لحظه و غم به چهره‌هاشون نشست. بابات الحمدلله پول داره و دستش به دهنش می‌رسه و توی رفاهید اما یادت میاد که بابای رفیقت شرمنده دخترشه برا خریدن لباس مورد نیازش. نوشش هم نیش داره دنیا حتما تو رفقاشون این چیزا رو تجربه کرده بودن که ابرو در هم کشیدن. گفتم: یه دلیل دیگه هم داره شاید نمی‌دونیم که وقتی آقا میاد زندگی چطوری میشه، آقا دست می‌کشند رو سر مردم و عقل‌ها کامل میشه، دیگه طلا و نقره برا مردم ارزشمند نیست، انقدری که اگه رو زمین هم ریخته باشه کسی نمی‌ره برداره، کینه از دل‌ها بیرون می‌ره، انگار یه بهشت دنیایی قبل از بهشت آخرتی به وجود میاد. اون لحظه از ته دل دوست داشتم که این بهشت رو تجربه کنم، خدایا میشه این دوران رو ببینم؟ وقتی امام نیست، اگر ما هم خودمون رو به امام پیوند نزده باشیم، اندازه‌مون کوچیک میشه در حالی که خدا به ما استعداد و امکانات بزرگ شدن رو داده، یهو می‌بینی پنجاه سالته اما دغدغه‌هات هنوز بچگانه و دنیاییه، یا میری اون ور می‌بینی تو که استعدادت این بود انسان باشی الان به شکل یه حیوان وارد برزخ شدی، چون به امامت وصل نبودی. انگاری که دیگه کلافه شده بودن از وضعیت موجود و قانع از بلایای بی امامی، تو چشماشون سوالی بود که خودم زودتر از اینکه بهم بگن ،رفتم سراغش. حالا کار من و تو چیه؟ خودمون رو برسونیم به خیمه حضرت، تا قیمتی بشیم. چهجوری برسم؟ همه چیز زندگیم رو صرف راهش کنم، جای دیگه صرف بشه باختم، بدم باختم. من باید خودم و جامعه‌ام رو آماده کنم، برا اومدنش. آخرای سخنرانی بود که از بین جمعیت پاشد و قبل از خارج شدن از در حسینیه، بهم نگاه کرد و از اینکه باهاش بدون رو دربایستی بودم ازم تشکر کرد و رفت. ✍ (یا.ز.ش)
حس و حال خادمارو دوست داشتم. هرکسی با تموم توانش صد خودشو گذاشته بود که جشن امروز به بهترین شکل برگزار بشه :) از واحد رواق گرفته تا فضاسازی جلوی در... منم که اولین بارم بود توی اون جشن بزرگ میخواستم عکس و فیلم بگیرم،درعین آروم بودنم استرس عجیبی داشتم اما زیاد نکشید که چندتا از خادم های گوهرشاد به دادم رسیدن و با ایده های جذابشون به رسانه رنگ و بو دادن... مراسم شروع شد. حسینیه پر شده بود از مهمون. مسئول سکوت می‌گفت:خداخیرتون بده با ذکر صلوات یکم برین جلوتر،بازم مهمون داره میاد. برخلاف بقیه که توی کف زنی خوشحالی از صورتشون نمایان بود، صورت من رد اشک گرفته بود... از آقا ممنون بودم که به منم نگاه کردن و‌ شرمنده بابت اینکه نوکر خوبی براشون نبودم:) ✍خانم زینب الیاسی