🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟
🌟
#پارت87
🌟تمام تو، سَهم من💐
انگار سطل آب یخی رو روی سرم ریختن.
الان چی باید بگم؟ باید بگم من تو رو دوست نداشتم و از ترس آبرو و آتویی که دستت داشتم جواب بله دادم. یا مراعات قلب بابام رو کردم؟ یا مادرم من رو تو منگنه گذاشت؟ یا بگم دوستت دارم؟
اگر راستش رو بگم خوب قطعاً حسابی ناراحتش می کنم اگر هم بخوام دروغ بگم که خودم از این قضیه ناراحتم
نمی تونم منکر علاقهی خیلی ریزی، که از وقتی که تو اتاق خواب سوئیچ رو بهم داد و بهم اعتماد کرد و بعد هم حمایتش جلوی افشار، بشم. با صداش به خودم اومدم
_ جواب سوالم انقدر سخته که دیر میدی؟
_ نه دنبال کلماتی میگردم که درست بگم.
_ یه دوستت دارم ساده که دنبال کلمه گشتن نمی خواد!
اینم از پُر رویشه! مگه میشه توی روزهای اول اینطوری بهش ابراز علاقه کنم.
_ راستش خوب من به ازدواج برپایه عشق... ن
میتونم راحت صحبت کنم؟
_ آره؛ منم همین انتظار دارم و ازت ممنون میشم که خیلی صادقانه جوابم رو بدی.
_ خوب من به ازدواج بر پایه عشق یعنی شروع زندگی با عشق موافق نیستم. به نظر من یک ازدواج سنتی که معیارها با هم بخونه و در آینده این علاقه شکل بگیره میکنه کافیه. شاید که روزی هم عاشق بشم.
_ من هم به علاقه و عشق قبل از ازدواج اعتقاد ندارم. که اگر این طور بود و مادرم رو برای انتخاب همسر انتخاب نمیکردم. خب حالا به نظرت این علاقه توی وجودت کی ایجاد میشه؟
نفس کشیدن برامسخت شد. چه سوال هایی می پرسه!
_چقدر جواب میدی؟
_یه خورده سوال های سخت میپرسید
خندهی صدا داری کرد
_چه جوری بپرسم که آسون باشه.
لبمرو دندون گرفتم. خدایا چی باید بگم.به شوخی گفت
_الان اصلا ایجا نشده؟ یعنی امیدی بهم نیست؟
با کمترین صدای ممکن لب زدم
_شده؟
با زیرکی پرسید
_چی شده؟
چشم هام رو بستم.خدایا کمکم کن.
_گفتم دیگه.
دوباره خندید
_ببخشید ؛ هر وقت بهت زنگ میزنم یا میام سراغت انقدر کار دارم که زود باید برگردم. کارم درگیری های خودش رو داره
_ایراد نداره
_ الانم متاسفانه باید قطع کنم.
دوست داشتم باهات صحبت کنم تا با خصوصیات اخلاقیت بیشتر آشنا بشم. اینجوری راحتتر می تونم بعضی مسائل رو کنار هم بچینم
_حالا وقت بسیاره، بعد با هم حرف می زنیم.
_کاری نداری
_ نه ممنون که اهمیت دادی و زنگ زدید
_ خواهش می کنم خداحافظ عزیزم
_ خداحافظ
تماس رو قطع کردم یکی در میون با تماس ها بهش وابسته میشه و ازش میترسم
گوشی توی دستملرزید و صدای پیامکش بلند شد. پیام از سهراب بود فوری رو بازش کردم
"دوستت دارم"
ناخواسته لبخند روی صورتمپهن شد. چه جملهی کوتاه و شیرینی!
خواستم براش چیزی تایپ کنم اما حسی اجازه نداد.
_حوری مامان هوا سرده. پاشو بیا تو اگر حرفت تمومشد.
سر چرخوندم و به مامان نگاه کردم
_الانمیام.
_زود باش
_چشمشما برو الانمیام.
در رو بست و نگاهم رو به آسمون دادم.
به تنها ستارهای که توی تاریکی شب خودنمایی میکرد خیره شدم.
به لطف احسان از ازدواج بیزار بودم و اگر دست خودم هیچ وقت تن به ازدواج نمیدادم. نمیدونم مسیری که توش افتادم تهش چیه اما امیدوارم همیشه کنارم باشی و دستم رو بگیری.
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
💐🌟 @behestiyan 💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
🌟 بهشتیان💐
نویسنده فاطمهعلیکرم. هدی بانو
🌟براساس واقعیت💐
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
پارت اول
🌟
💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
سلام
با توجه به برنامهی کانال و درخواست های زیاد شما برای عضویت در کانال VIP کانال راه اندازی شد.
عزیرانی کهتمایل دارن رمان رو زود تر بخونن عضو بشن.
https://eitaa.com/joinchat/1737228473C0670cf5c15
دقت داشته باشید که رمان تا پارت آخر توی کانال بهشتیان پارت گذاری میشه.
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟
🌟
#پارت88
🌟تمام تو، سَهم من💐
ایستادم و به خونه برگشتم. بابا دیگه جلوی تلویزیون نبود و سر و صدای شستن استکان از آشپزخونه می اومد.
_مامان با من کاری نداری؟
_ نه، شب بخیر.
جوابش رو دادم و وارد اتاق شدم. چهار روز دیگه اولین امتحانم رو باید بدم، انقدر ذهنم درگیری داره که فکر نکنم بتونم تمرکز کنم.
هرچی روی تخت از این پهلو به اون پهلو شدم خواب به چشم هام نیومد.
فکر سارا و لیلا. قتلی که سهراب گفت انجام دادن و دزدی که کردن
حلاجی کردن مسائل و به قول سهراب چیدنشون کنار هم خواب رو از چشم هام گرفته.
روی تخت نشستم و کتابم رو از روی میز برداشتم و شروع به خوندن کردم. هیچ وقت انقدر بدون تمرکز کتاب دست نگرفتم
هرچی میخونم انگار هیچی نخوندم. کتاب رو بستم و سرم رو به دیوارهی تخت تکیه دادم.
چقدر زود مسیر زندگیم عوض شد!
دوباره نگاهم رو به کتاب دادم انقدر صفحاتش رو بی هدف بدون این که هیچ درکی داشته باشم خوندم ورق زدم تا بالاخره خواب به چشمم اومد و خوابیدم.
با صدای مامان از خواب بیدار شدم.
_ ای بابا این حرفا چیه؟ خونه خودتونه لازم به هماهنگی نیست.
_من همیشه آماده ام که از شما پذیرایی کنم.
_این نشون دهندهی لطف شماست.
_مریم خانم این حرفا چیه جانم! من در خدمتم تشریف بیارید.
_ خیلی ممنونم
_چشم بهش میگم.
_کلاس کهواجب نیست داشته باشه هم به خاطر شما نمیره.
_خدانگهدار
روی تخت نشستم و دستی به چشمهام که به زور باز نگهشون داشته بودم کشیدم.
کتاب رو که روی تخت افتاده بود برداشتم و روی میز گذاشتم.
سر جام نشستم و به ساعت نگاه کردم. عقربه ها یازده ظهر و نشون میده.
ایستادم و از اتاق بیرون رفتم.
_ سلام مامان
_سلام. ساعت خواب! مادر شوهرت زنگزده بود.
_شنیدم
_ گفت ساعت نه شب میان. دیر میان که سهراب هم بتونه بیاد. انگار سر کارش یه سری درگیری داره. اتفاقاً اینجوری خیلی بهتره حوریناز.
این همش سر کاره. بعد ازدواج نمیشه که تو توی خونه تنها بمونی بگو بیارت اینجا.
سری تکون دادم و وارد سرویس شدم. دست و صورتم رو شستم پیش مامان برگشتم
_ بابا و رضا کجان؟
_ بابا رفت یه سر به مغازه بزنه. رضا هم بیرونِ میاد.
_ مامان اصلا نمیتونم درس بخونم. اصلا نمیتوانم تمرکز کنم.
_درس رو میخوای چیکار! بیخودی وقت تلف می کنی. اول آخر باید بشینی بچه بزرگ کنی
کلافه نفسم رو بیروندادم مامان از اول هم مخالف درس خوندن من بود.
_مندرس رو دوست دارم...
_اگر بابات به حرف من گوش کرده بود الانبچهت هفت سالش بود.
_شما که فق دوست داشتید من شوهر کنم.
_محسن پسر بدی بود؟ بیا ببین الانچه زندگی ساخته برای دختره. چقدر التماس بابات کردم...
_خدا رو شکر که بابا نذاشت. منم بچه بودم نمیفهمیدمچه خیره وگرنه الان بدبخت بودم
_بدبخت چی؟ کجای زندگیشون رنگ و بوی بدبختی میده؟ دختره سومین بچه ش رو هم بارداره
_من اصلا اینجور زندگی کردن رو دوست ندارم
_الانپرو شدی دُم درآوردی. اونموقع از بابات ناراحتمبودی که چرا گفت نه
_خب الانکه به هدفت رسیدی. داری شوهرممیدی چرا غصهی اون روز ها رو میخوری!
_من شب و روز دارم غصهی روز های از دست رفتهی تو رو میخورم. باباتم بعد از اون خل بازی دو سال پیشت انقدر لیلی به لالات گذاشت. برای اینکه به پسر مشحیدر بگی نه الکی ادای افسرده ها رو درآوردی.هی خودت رو زدی به غش که توجهش رو جلب کنی
متعجب گفتم
_مامان من ادا درآوردم!
_ادا بود دیگه
_من تشنج کردم. بیمارستان بستری شدم. مگه میشه ادا باشه و دکتر نفهمه
_اونقدر که شلوغش کردی نبود.
هر بار بحث با مامان به اینجا میرسه.
ایستادم و دلخور نگاهش کردم
_باشه تو راست میگی. من خیلی بدم.
عصبی از آشپزخونه بیرون رفتم و وارد اتاقم شدم. خواستم در رو ببندم که صدای آیفون بلند شد. مامان گفت
_حوری ناز لباست رو عوض کن مادر شوهر خواهرشوتن
هول شدم و فوری بیرون رفتم.
_میدونستی قراره بیان چرا به من نگفتی؟
بدون توجه به من سمت در رفت و آیفون رو فشار داد و در باز کرد نگاهی بهم انداخت
_انقدر که همیشه طلبکاری فرصت نمی دادم بهت حرف بزنه در رو باز کردم دارم میام تو زودتر حاضر شو
_مامان تو اصلا ملاحظهی وضعیت من رو نمی کنی! من رو نگاه کن یه شونه به موهام نزدم. بعد در رو باز میکنی؟!
اونایی که دنبال پارت آینده هستن بیان اینجا😍
https://eitaa.com/joinchat/1737228473C0670cf5c15
🌟 بهشتیان💐
نویسنده فاطمهعلیکرم. هدی بانو
🌟براساس واقعیت💐
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟
🌟
#پارت89
🌟تمام تو، سَهم من💐
_مامان تو اصلا ملاحظهی وضعیت من رو نمی کنی! من رو نگاه کن یه شونه به موهام نزدم. بعد در رو باز میکنی؟!
_ انتظار داری توی کوچه نگهشون دارم تا تو حاضر شی؟
_مگه نگفتی ساعت نه میان!
_شب با مردا ساعت نه میان واینسا با من بحث کن.الانمیان تو
کلافه نگاهم رو ازش گرفتم وارد اتاقم شدم و فوری در رو بستم با عجله سمت آینه رفتم برس رو برداشتم موهام رو شونه کردم با گل سر بالای سرم بستم.
صدای سلام و احوالپرسی شون از اتاق اومد و استرسم بیشتر شد. نگاهی به لباسم انداختم بولیزم خوبه و ولی باید شلوارم رو عوض کنم با شلوار مناسبی جایگزین کردم و نفس عمیقی کشیدم تا به خودم مسلط باشم و از اتاق بیرون رفتم.
با دیدمشون که هر دو روی مبل نشسته بودن سلامی گفتم.
فوری نگاه هاشون رو بهم دادن و ایستادن. مریم خانم خوشحال گفت
_سلام عروس قشنگم.
هر دو دستش رو بازرکرد و سمتم اومد و درآغوش گرفتم. حسابی معذبم ولی دست هام رو روی کمرش گذاشتم
_خوبی دخترم؟
_خیلی ممنون.
صورتم رو بوسید و ازم فاصله گرفت
_چقدر دلم برات تنگ شده بود. دستم رو گرفت و همراه خودش تا مبل هدایتم کرد و رو به مامان گفت
_انقدر که خوشحالم سهراب و حوری ناز همدیگرو پسندیدن که فقط خدا می دونه. اصلا فکرشم نمیکردم
یه روز سهرابم از دختری خوشش بیاد. والا انقدر که شبا دیر میاد خونه ما کم میبینیمش نا امید شد. زن بگیره شاید...
سهیلا حرف مادرش رو قطع کرد
_وا...مامان داداش که بیشتر مواقع خونهست.
نگاهش رو به من داد و لبخند زد
_سهراب و سهیل عاشق ورزش هستن. هر ساعتی از شب یا روز که خونه باشن، یکی از اتاق های خونه رو وسایل ورزششون رو گذاشتن دو تایی با هم ورزش میکنن. منم راه نمیدن.
مریم خانم از اینکه سهیلا از برادرش دفاع کرد لبخند زد.
_منم نگفتم هیچ وقت نیست که! گفتم کممیاد
مامان با خنده سینی چای رو جلوشون گذاشت
_ دیگه مردا اکثراً همینن. تو جوونیشون دیرمیانخونه مگه شوهر های من و شما همیشه خونه بودن؟
_ نه، ولی خوب دیگه سهرابم یه خورده زیادی از حد خودش رو درگیر کارش کرده.
سهیلا آهسته و به اعتراض گفت
_مامان!
مامان گفت
_چاییتون رو بخورید از دهن نیفته
_ دستتون درد نکنه برای خوردن نیومدیم. اگر حوریناز جان زودتر حاضر بشه که بریم، ممنونش میشم.
متعجب نگاهم ببین مامان و مریم خانم جابهجا شد مامان گفت
_ راستش من هنوز به حوریناز نگفتم. انقدر حرف شد که فراموش کردم
فراموش نکرده از قصد نمیگه تا من فرصت مخالفت یا نظر دادن نداشته باشم.نگاهی به من انداخت، لبخند پیروزمندانه روی لبهاش نشست و و گفت
_حوری جان حاضر شو با مادرشوهرت قراره بری خرید کنید دوست دارن به سلیقه خودت باشه.
برای حفظ آبرو لبخندی زدم به خاطز پنهانکاریش اعتراضی نکردم رو به مریم خانم گفتم
_سلیقه شما سلیقهی من هست. من ناراحت نمیشم اگر خودتون انتخاب کنید. از انگشتری که برام آوردید معلومه که خیلی خوش سلیقه هستید
حسابی از حرف زدنم خوشش اومد نگاهی به سر تا پا انداخت و با افتخار گفت
_ خیلی ممنون شما لطف دارید که همچین حرفی می زنید، اما من کلاً دوست ندارم چیزی بدون نظر خود طرف براش بخرم.
انگشتر هم رسمی بود که بیاریم وگرنه صبر میکردم خودت انتخاب کنی.
پاشو زود تر حاضر شو که با هم بریم.
چشمی گفتم و ایستادم. سمت اتاقم رفتم در رو بستم.
از دست مامان نفسم رو حرصی بیرون دادم. چی میشد بهم میگفت که اینها برای چی زنگ زدن و هماهنگ کردن
مانتو روسری رو پوشیدم و کیفم رو برداشتم قبل از اینکه از اتاق بیرون برم شماره بابا گرفتم و گوشی رو کنار گذاشتم.
بعد از خوردن چند بوق صدای مهربونش توی گوشی پیچید
_دختر بابا یاد من کرده!
_ سلام
_سلام حالت خوبه؟
_ خوبم ممنون. مادر آقا سهراب اومده دنبالم با هم بریم بیرون زنگ زدم اجازه بگیرم
_چرا مامانت بهمنگفته؟
_به منم نگفته بود. حالا برم؟
_ آره عزیزم برو
_ میشه لطفاً یکم برام پول بریزید چون کارتم خالیه
_ برای چیمیرید بیرون؟
_ گفتن که بریم خرید
_الان برات میریزم. فقط تحت هیچ شرایطی خونشون نمیری
_چشم.
_به مادرتم بگو یه زنگ به من بزنه. کاری نداری
_نه خداحافظ
تماس رو قطع کردم و از اتاق بیرون رفتم
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
💐🌟 @behestiyan 💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
🌟 بهشتیان💐
نویسنده فاطمهعلیکرم. هدی بانو
🌟براساس واقعیت💐
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
پارت اول
🌟
💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟
🌟
#پارت90
🌟تمام تو، سَهم من💐
بعد از خداحافظی از مامان همراهشون شدم و بیرون رفتیم.
توی ماشین سهیلا نشستیم. مریم خانم گفت
_دخترم خودت جایی مد نظرت نیست بری برای خرید؟
_اصلا لازم نیست خرید کنیم همینکه با هم باشیم...
با محبت گفت
_اینا رسمِ
سهیلا گفت
_مامان جان خوب روش نمیشه بگه بزار بریم همونجا که من میگم
_گفتم شاید خودش جایی رو مد نظر داشته باشه. باشه عزیزم برو همونجا که میگی
صدای پیامک گوشیم بلند شد. از کیفم بیرون آوردمش و نگاهی به صفحهش انداختم. پیامک بانکبود.
با دیدن مبلغی که بابا برام ریخت چشم هام گرد شدن. چرا انقدر زیاد! مندر حدی که فقط دستم باشه خواستم.
جلوی اینا نمیتونم حرف بزنم برای همین روی اسم رضا زدم و براش تایپ کردم
_رضا به بابا بگو زیاد ریختی من انقدر نمیخواستم!
پیامکرو ارسال کردم.که صدای آهنگ تلفن همراهی بلند شد.
مریم خانم گوشیش رو جواب داد.
_سلام مهدی جان
_تو راهیم برای خرید
لحنش تغییر کرد
_چرا! چیزی شده؟
_نمیشه که من میخوام...
_باشه، شما خودت رو ناراحت نکن. الان میام
تماس رو قطع کرد. کامل به عقب برگشت درمونده نگاهم کرد.
_حوریناز جان ناراحت میشی با سهیلا بری خرید.من باید برگردم خونه
_نه ناراحت نمیشم. اصلا میخواید بزاریم برای یه روز دیگه
لبخند زد
_نه دخترم همین امروز باید خرید کنیم .ممنون که درکم کردی.
ساف نشست و رو به سهیلا که انگار از این اتفاق حسابی خوشحاله گفت
_اول من رو برسون بعد برید خرید.
_چشم
با بلند شدن صدای پیامکگوشیم فوری پیام رضا رو باز کردم.
"بابا میگه مگه قرار نیست برای سهراب حلقه و کتو شلوار بخری"
کاش به بابا میگفتم پول رو برای چی میخوام براش تایپ کردم
"نه، اصلا آقا سهراب همراهمون نیست. قراره برای من خرید کنن فقط"
پیامرو ارسال کردم و چند لحظه ی بعد پیام رضا اومد
"بابا میگه عیب نداره بزار بمونه، بالاخره که میرید خرید"
خواستم گوشی رو توی کیفم بزارم که پیام دیگه ای اومد. باز هم از طرف رضا
"حوری تو کی میای خونه؟ میخوام با هم بریم یه جایی"
"معلوم نیست، ولی خواستیم برگردیمبهت پیام میدم. کجا میخوای بری؟"
"میگم بهت"
ماشین ایستاد. سربلند کردم و به مریمخانم که پیاده شد نگاه کردم. در سمت من رو باز کرد
_برو جلو پیش سهیلا بشین.
پیاده شدم و به خونهای که جلوش ایستاده بودیم نگاه کردم.
_تعارفت نمیکنم بیای داخل چون دیرتون میشه.
_خیلی ممنونم
روی صندلی کنار سهیلا نشستم. کارتی رو سمت دخترش گرفت
_سهیلا هیچی کم نذار
کارت رو از مادرش گرفت.
_چشم. خیالتون راحت.
_برید به سلامت.
خداحافظیکردیم و سهیلا ماشین رو راه انداخت و بی مقدمه گفت
_سهراب بهت پیام میداد؟
نگاهی بهش انداختم
_نه برادرم بود.
تک خندهای کرد.
_یه لحظه شک کردم. آخه سهراب اصلا پیامک نمیده. زنگمیزنه خیلی کوتاه حرفش رو میزنه قطع میکنه.
_منمیتونم باهات راحت باشم
_آره عزیزم. راحت باش. من دو سال از تو کوچکترم. ولی خیلی دوست دارم قبل از اینکه خواهرشوهرت باشم دوستت باشم.
_من زیاد از آقا سهراب نمیدونم.میشه یکم در رابطه باهاشون بهم بگی
_اره عزیزم. البته من یه خواهرم که عاشقانه برادرهامرو دوست دارم. جز خوبی چیزی ازشون نمیبینم ولی سعی میکنم هر چی میدونم وبه زندگیتون ربط داره بگم.
سهراب خیلی مهربونه ولی به خاطر اخلاقش کسی این خصوصیتش رو متوجه نمیشه.
خیلی کم حرفه. خیلی زوجوشه.اما دست و دلبازه.
خندهی صدا داری کرد
شاید از این قسمتش خوشت نیاد ولی حرف حرف خودشه. اگر بگه آره یا نه دیگه زمین و زمان رو بهم بدوزن حرفش عوض نمیشه. جز در برابر بابام.
نمیدونم برای احترامه یا از بابام حساب میبره ولی وقتی بابا بهش چیزی بگه حرفش رو عوض میکنه.
_الان سی سالشونه چرا ازدواج نکردن؟
_چون هر جا میرفتیم با شرایط شغلیش کنار نمیاومدن. خودش همیشه میگفت دوست داره با کسی ازدواج کنه که حداقل یه بار اون رو تو محل کارش دیده باشه.
با صدای بلند خندید و ادامه داد
_مامان همیشه بهش میگفت از توی پرونده هات آدرس متهم ها رو بده برم ببینم کدومشون دختر دارن و از تو خوششون میاد.
سهیلا میخندید و من هر لحظه تو خودم بیشتر جمع میشدم. اما برای حفظ ظاهر لبخند بی جونی رو لب هام زدم
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
💐🌟 @behestiyan 💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
🌟 بهشتیان💐
نویسنده فاطمهعلیکرم. هدی بانو
🌟براساس واقعیت💐
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
پارت اول
🌟
💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
سلام
با توجه به برنامهی کانال و درخواست های زیاد شما برای عضویت در کانال VIP کانال راه اندازی شد.
عزیرانی کهتمایل دارن رمان رو زود تر بخونن عضو بشن.
https://eitaa.com/joinchat/1737228473C0670cf5c15
دقت داشته باشید که رمان تا پارت آخر توی کانال بهشتیان پارت گذاری میشه.
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟
🌟
#پارت91
🌟تمام تو، سَهم من💐
تو کل خرید به این فکر کردم که یعنی دلیل اینکه حاضر به ازدواج با من شده این بود که خواهرش گفت
یعنی فقط به صرف اینکه من تو محل کارش دیدم!
_حوری ناز عزیزم ببخشید برای حلقه های ازواجتون باید بابا داداش بیاید. اگر چیز دیگه ای لازم داری بگو
_نه ممنونم. همینقدر کافیه
_خوبی؟!
_بله
_آخه احساس میکنم یکم تو فکری!
_نه عزیزم حواسم به امتحانام هست. از یکشنبه شروع میشن.
متاسف گفت
_وای یادم انداختی! مال من از شنبه شروع میشه.هیچی هم نخوندم. خدا کنه بتونم اینترمم رد کنم.
_واقعا نخوندی!؟ من هر شب تا یه بخش رو تموم نکنم خوابم نمیره.
_انقدر که تو خونمون همه به خاطر سهراب خوشحالیم هیچ کس نمیتونخ هیچ کاری کنه.
صدای تلفنهمراهش بلند شد. به خاطر وسایلی که دستش بود به سختی گوشی رو بیرون آورد.
_عه داداشِ! چرا به تو زنگنزده؟
یه حسی باعث شد تا کمی هول بشم.تماس رو وصل کرد.
_سلام داداش.
_بله با همیم!
گوشی رو سمتم گرفت
_گوشیت رو خاموش کردی؟
_نه!
_میگه خاموشی!
گوشی رو ازش گرفتم و کنار گوشم گذاشتم
_الو سلام
_سلام. خودم رو کشتم انقدر بهت زنگ زدم!
فوری مشماهای دستم رو روی زمین گذاشتم و گوشی رو از کیفم بیرون آوردم.
_الو...
_دارمگوشیمرو نگاه میکنم
گوشی رو بیرون آوردم و دکمهش روفشار دادم
_عه! چرا خاموش شده!
_عیب نداره رفتی خونه بزن شارژ باهات کار دارم.
_چشم.
چند قدم از سهیلا فاصله گرفتم
_آقا سهراب چه کاری؟ نمیشه الان بگید؟
_الان کجایید؟
_بیرون
_اونرو که میدونم. دقیق کجایید؟
_داخل پاساژ. خرید تموم شده داریم برمیگردیم
_چهل دقیقهی دیگه میرسی خونه.گوشی رو بزن شارژ بهم زنگبزن
_باشه.
_خداحافظ
جواب خداحافظیش رو دادم و به کلی دلشوره تماس رو قطع کردم.
_چی میگه؟
_نگفت. گفت گوشیت رو روشن کردی زنگ بزن
باخنده گفت
_اهان اینو یادم رفته بود یکی از تو مخی ترین کارهایی که سهراب میکنه همینه. زنگ میرنه میگه کارت دارم بعد قطع میکنه حالا تو باید تا شب منتظر بمونی این چی میخواد بگه. یه بار به منگفت کارت دارمشب بهت میگم شب هم نیومد فردا صبح که اومد خوابید تا ظهر. بعد ناهار گفت
حالا تو ببین چی به سر یه آدمفضول میاد.
سهیلا تند و پشت سر هم حرف میزد و من بیشتر استرس میگرفتم
تو مسیر هم دست از حرف زدن برنداشت و بالاخره جلوی در پارک کرد
_این برادرته درسته؟
نگاهی به رضا انداختم.
_آره.
_فکر کنممنتظرته. چون داره نگاهت میکنه.
_بیا بریم داخل
_نه دیگه باید برم آماده بشم که شب بیایم.
دستگیره رو کشیدم و پیاده شدم.
_بابت امروز ممنونم. از طرف من از مادرت هم تشکر کن.
_خواهش میکنم.
در رو بستم. دستی برامتکون داد و رفت.
_بیا دیگه یه ساعتِ داری چی میگی؟
_کجا یه ساعته.! باید تعارفش کنم بیاد داخل یا نه
دستم رو گرفت و سمت ماشین کشید
_ول کن بیا دیر شد
_کجا رضا! من باید گوشیم رو بزنمشارژ
در ماشین رو باز کرد.
_زود برمیگردیم.
روی صندلی نشستم و در رو بست. فوری پشت فرمون نشست و راه افتاد.
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
💐🌟 @behestiyan 💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
🌟 بهشتیان💐
نویسنده فاطمهعلیکرم. هدی بانو
🌟براساس واقعیت💐
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
پارت اول
🌟
💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
سلام
با توجه به برنامهی کانال و درخواست های زیاد شما برای عضویت در کانال VIP کانال راه اندازی شد.
عزیرانی کهتمایل دارن رمان رو زود تر بخونن عضو بشن.
https://eitaa.com/joinchat/1737228473C0670cf5c15
دقت داشته باشید که رمان تا پارت آخر توی کانال بهشتیان پارت گذاری میشه.
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟
🌟
#پارت92
🌟تمام تو، سَهم من💐
رضا کجا داریم میریم؟ امشب مهمون داریم باید خونه باشم
_حالا من یه دفعه کارم به تو افتادهها.
_ حداقل بهم بگو کجا میریم؟
مضطرب نیم نگاهی بهم انداخت و دوباره نگاهش رو به روبرو داد و با تردید گفت
_ قول میدهی بین خودمون بمونه
_ آره حتما.
_خیلی وقتی از یه دختره خوشم اومده. ازت میخوام باهاش حرف بزنی. خودم نرفتم جلو، به نظرمدرست نبود. گفتم تو رو بفرستم ببینیم نظرش مثبت هست که به خانوادهها عنوان کنیم یا نه
کاملاً سمتش چرخیدم متعجب گفتم
_مامان تن یه این انتخاب نمیده!
_ میده؛ چند تا دختر معرفی کرد بهش گفتم صبر کن خودم میگم. الان منتظره من معرفی کنم.
دختر خیلی خوبیه خیلی سنگینه بهم محل نمیده گفتم تو رو ببرم
لبخند روی لب هام نشست. هیچ وقت فکر نمیکردم که رضا برای خواستگاریش من رو پیش قدم کنه.
_ باشه بریم ببینیم کی هست این دختر خوشبخت.
لبخند کجی گوشه لبش نشست
_اسمش چیه؟
خجالت زده با صدای آهستهای گفت
_نیلوفر
_چه اسم قشنگی! کجا باهاش آشنا شدی؟
_آشنا نیستیم. تو آموزشگاه دیدمش
_شاگردته؟
_نه اونا پایینن.قسمت هنری ثبت نام کرده.
فکر عکسالعمل مامان باعث خندهم شد
_از اولم مامان مخالف بود بری آموزشگاه درس بدی.
_به خدا دختر خوبیه.حالا بیا میبینیش.
_رضا از من به عنوان خواهر یه حرف رو قبول کن
_چی؟
_حالا اگر این موافق بود که همین.اگر هم نشد هر کس دیگه، اصلا قبول نکن طبقهی بابا ببریش. ما مامانمون رو دوست داریم. هر چی هم اذیتمون کنه یادمون میره ولی عروس و داماد اینجوری نیستن. اگر زنت رو بیاری پیش مامان یه روز خوش تو زندگیت نمیبینی.
_اره به بابا گفتم که اونجا نمیرم.گفت تو حالا زن بگیر ما فکر خونهت رو هم میکنیم
ماشین رو جلوی در آموزشگاهی که الان حدود هفت ماهی هست توش مرتبط با رشته تحصیلیش درس میده پارک کرد.
_رضا باید خدا رو شکر کنی اومدی اینجا وگرنه کنار دست بابا هرچی درس خونده بودی از بین میرفت.
_کارم هم پیش بابا هم بی ارتباط نیست. تمام نقشه کشی ها، توی ساخت و سازهایی که میخواد انجام بده بامنِ.
حوری الان که میریم داخل سالن، کلاس داره. ده دقیقه صبر کنی کلاسش تعطیل بشه میاد بیرون. من باید برمبتلا تو پایین بشین تا بیلد
_نمیشناسمش!
_قدش یه ذره از تو کوتاهتره. بچه ساله. همیشه هم روسری یاسی رنگ سرش میکنه. چادری هم هست.
لبخندی به انتخابش زدم
_ باشه عزیزم؛ وقتی بهش بگم خواهر توام میشناسه؟
_بلاخره تو محیط آموزشگاه دیدم. بهش بگو که اجازه بده بیایم با خانوادهش صحبت بکنیم.
_ خدا بخیر کنه. باشه بریم
دستم رو گرفت
_ ازت ممنونم. جبران میکنم برات
_ خواهش می کنم وظیفمه.
پیاده شدیم و هر دو وارد آموزشگاه شدیم به صندلی های وسط اشاره کرد و از پله ها بالا رفت.
نگاهم رو به در کلاسهایی که بسته بودن دادم. احتمالاً تا چند دقیقه دیگه تعطیل میشن دختر ها بیرون میان.
انتظان بالاخره سر اومد در باز شد و دخترها بیرون اومدن. دختری که رضا می گفت رو با مشخصاتی که داده بود به سرعت پیدا کردم و شناختم.
یا واقعاً کم سن ساله یا صورت بچه گونهای داره.
مشغول صحبت کردن با دوستاش بود و خیلی سنگین و آروم نسبت به حرفهای اطرافیانش واکنش نشون می داد و می خندید.
ایستادم و جلو رفتم
_ سلام نیلوفر خانم شما هستید؟
سوالی نگاهم کرد
_بله
چه صدای ظریف و قشنگی داره!
_ میتونم چند لحظه وقتتون رو بگیرم؟
_ در چه خصوص؟!
_یه حرف خصوصی دارم اگر لطف کنید چند دقیقه بیشتر وقتتون رو نمیگیرم.
چادرش رو مرتب کرد
_ خواهش می کنم. فقط من اجازه ندارم از آموزشگاه بیرون برم تا بیان دنبالم
به صندلی ها اشاره کردم
_همینجا صحبت میکنیم
باشهای گفت و از دوستاش که کنجکاوی نگاهش میکردن خدا حافظی کرد و کنارم نشست.
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
💐🌟 @behestiyan 💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
🌟 بهشتیان💐
نویسنده فاطمهعلیکرم. هدی بانو
🌟براساس واقعیت💐
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
پارت اول
🌟
💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
سلام
با توجه به برنامهی کانال و درخواست های زیاد شما برای عضویت در کانال VIP کانال راه اندازی شد.
عزیرانی کهتمایل دارن رمان رو زود تر بخونن عضو بشن.
https://eitaa.com/joinchat/1737228473C0670cf5c15
دقت داشته باشید که رمان تا پارت آخر توی کانال بهشتیان پارت گذاری میشه.
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟
🌟
#پارت93
🌟تمام تو، سَهم من💐
نگاهم رو با لبخند توی صورتش چرخوندم.
_ خوبی؟
_خیلی ممنون ببخشید میشه بگید من الان میان دنبالم.
_آره عزیزم، من خواهر آقای مهرفر هستم
خیره نگاهم کرد
_ یکی از اساتید بالا! نقشه کشی !
_ ببخشید من نمی شناسمشون.
_ یه لحظه صبر کن
گوشیم رو درآوردم تا عکسش رو نشونش بدم اما با دیدنگوشی خاموش یاد حرف سهراب افتادم. قرار بود چهل دقیقه دیگه گوشی رو به شارژ بزنم و بهش زنگ بزنم!
کلافه گفت
_ خانوم؟
_ گوشیم خاموش شده متاسفانه!
تو فقط بگو که قصد ازدواج داری یا نه که ما با مادرت هماهنگ کنیم.
_نمیدونم. باید از پدرم اجازه بگیرم..
_کار خیلی خوبی می کنی. باشه من شمارم رو بهت میدم یا تو شمارت رو به من بده من فردا زنگ میزنم ازت میپرسم که جواب مادرت چی بوده اجازه میدن یا نه و اگر که مادرت اجازه داد عکس برادرم رو به همینشماره براتارسال می کنم
_ واقعا نمیدونم چی بگم. چشم صحبت می کنم.
از کیفش کاغذی بیرون آورد و شمارش روش نوشت.
_شما اولین نفری هستی که با من از این حرفها زدید. اصلا آمادگیشو نداشتم.
_ فقط چند سالته؟
_ من نوزده سالمه
لبخند مهربدنی بهش زدم
_ خیلی هم عالی. پس من فردا شاید همین موقع ها زنگ بزنم
_باشه
با دیدن رضا بالای پله ها فوری رو بهش گفتم
_ ایشون هستن. آقا رضا برادرم
خجالت زده نیم نگاهی بهش انداختم سرش رد پایین انداخت
_ ببخشید با اجازتون من باید برم. خداحافظ
ایستاد از آموزشگاه بیرون رفت. با رفتنش رضا به سرعتش برای پاییناومدن اضافه کرد و فوری پایین اومد.
روبروم ایستاد
_ چی گفت؟
_ وای چقدر ناز بود!
_ چی گفت؟
_ هیچی گفت نمیدونم باید با مادرم صحبت کنم.
_اَه. حالا باید صبر کنم؟
_ شمارش رو گرفتم. صبر کن فردا زنگ بزنم که اگرپد و مادرش رضایت دادن بریم خواستگاری.
_ چرا منو نگاه کرد؟
_ گوشیم خاموشِ. میخواستم عکست رو بهش نشون بدم. رضا من باید برگردم خونه گوشیم خاموشه سهراب کارم داره!
_ خیلی خوب باشه بابا؛ الان میریم،
نگاهی به ساعتش انداخت.حسابی دیر شده بود علاوه بر اینکه سهراب منتظر تماسمِ، مامان هم ناراحتِ که چرا به موقع خونه نرفتم.
_بشین الانمیام.
رضا بالا رفت و من مجبور شدم پایین بشینم و منتظرش بمونم
عقربههای ساعت تند و پشت سر هم می گذشتن، اما خبری از رضا نبود خواستم بالا برم که متوجه شدم طبقه دوم آموزشگاه ویژه آقایون هست و خانم ها رو بالا راه نمیدن.
بالاخره رضا بعد از یک ساعت و نیم معطل کردن من از پله ها پایین اومد
عصبی ایستادم و نگاهش کردم
_ رضا یه ساعته منو کاشتی اینجا! به خدا می خواستم برم.
_ اومدم دیگه بابا! یه کاری بالا داشتم. الان بیا بریم
با عجله از آموزشگاه بیرون رفتیم
سوار ماشین شدیم فوری ماشین رو راه انداخت.
حوری گوشیم تو داشبورده ببینکسی زنگ نزده؟
گوشی رو برداشتم و با دیدن اون حجم از تماسهای از دست رفته آه از نهادمبلند شد.
_فقط دوازده بار بابا زنگ زده کلی هم از خونه تماس داشتی!
گوشی رو از دستم گرفت. انگشتش روی شماره بابا گذاشت.هنوز بوق نخورده بود که پشیمون شد قطع کرد.
_زنگبزن دیگه!
_ ولش کن الان میریم خونه
_ منم گوشیم خاموشه. حتما حسابی عصبانیه.
_ هیچی نمیشه، استرس نده.
تا رسیدن به خونه دیگه حرفی نزدم. به خونه رسیدیم ماشین رو داخل حیاط برد.
به محض پیاده شدنمون مامان رو روی ایوون دیدم. نگران دست هاش رو به هم می مالید با صدای آهسته گفت
_ شما دو تا کجایید؟ باباتون یه کوه از عصبانیته.
نگاهش رو به من داد
_تو نمیگی امشب مهمون داری! خانواده شوهرت زنگ زدن گفتن به جای نه شب شش بعد از ظهر میان. تو عروس نیستی؟
مضطرب لب زدم
_ ببخشید با رضا بودم.
_ گوشیت چرا خاموشه؟
_ شارژش تموم شده
_نیم ساعته دیگه اینا میرسن. تو تازه رسیدی
باباتون از نگرانی داره سکته می کنه.
رضا کنارم ایستاد
_ خیلی عصبانیه؟
_ خیلی. خدا بهتون رحمکرده که مهمون داریم وگرنه نمیدونم چی کار میکرد.
سمت خونه رفت و ما هم پشت سرش وارد شدیم
بابا عصبی وسط خونه ایستاده بود. با دیدن صورت عصبیش هر دو سر به زیر شدیم.
سلام آرومی گفتیم که جواب هیچ کدوممون رو نداد.
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
💐🌟 @behestiyan 💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
🌟 بهشتیان💐
نویسنده فاطمهعلیکرم. هدی بانو
🌟براساس واقعیت💐
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
پارت اول
🌟
💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
سلام
با توجه به برنامهی کانال و درخواست های زیاد شما برای عضویت در کانال VIP کانال راه اندازی شد.
عزیرانی کهتمایل دارن رمان رو زود تر بخونن عضو بشن.
https://eitaa.com/joinchat/1737228473C0670cf5c15
دقت داشته باشید که رمان تا پارت آخر توی کانال بهشتیان پارت گذاری میشه.