🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت89
🍀منتهای عشق💞
ناخواسته گریهام گرفت. خاله روسریش رو مرتب کرد و نگران به عمو نگاه کرد.
_ یه دعوای سادهی خواهر برادریه!
عمو نگاه عصبی به علی انداخت.
_ چته صدات رو انداختی تو سرت!
علی خیلی زیاد احترام بزرگتر رو نگه میداره. سرش رو پایین انداخت و زیر لب گفت:
_ ببخشید، از کوره در رفتم.
عمو رو به خاله گفت:
_ سر همین میگم رویا جاش اینجا نیست!
_ چیزی نشده که آقا مجتبی. من اصلاً نمیدونم...
عمو حرف خاله رو قطع کرد.
_ چیزی نشده! دست روی رویا بلند کرد.
خاله اون لحظه که علی به کتفم زد رو ندید. با التماسی که برای آروم کردن عمو بود، گفت:
_ فقط یکم صداش رو برد بالا!
عمو کلافه نگاهش رو گرفت.
_ زن داداش از پشت پرده دیدم. چی رو میخوای لاپوشونی کنی!
رو به من ادامه داد:
_ حاضر شو بریم خونهی ما!
نگران به خاله نگاه کردم. اصلاً دوست ندارم از اینجا برم.
خاله با بغض گفت:
_ آقا مجتبی؛ تو هم مثل برادر من، میدونی رویا رو ببری چه بلایی سر من میاد؟
_ تضمین میدی بلا سر رویا نیاد!
_ آره تضمین میدم.
عمو نگاه چپچپش رو به علی که هنوز سرش پایین بود، داد.
_ رویا راه بیافت.
با کمترین صدای ممکن لب زدم:
_ نمیام.
خاله با گریه گفت:
_ به خدا نمیذارم ببریش!
عمو نفس سنگینی کشید.
_ من امشب تکلیف رویا رو روشن میکنم.
انقدر عصبی بود که برای اولین بار در خونه رو بهم کوبید و رفت.
خاله روی زمین نشست و با صدای بلند گریه کرد.
_ چه بدبختی گیر افتادم.
علی چشمغرهای بهم رفت.
_ باشه حالا بهت میگم.
کنار خاله نشست.
_ بسه مامان. نرفت که!
_ تو اخلاق آقاجونت رو نمیدونی؟ الان بفهمه میاد اینجا، کلی حرف بار من میکنه.
_ شما اگر اجازه بدید من جواب همشون رو میدم. همین الان هم به احترام شما حرف نزدم.
اشکش رو پاک کرد و به حالتی که میخواد اتمام حجت کنه، گفت:
_ نه. تحت هیچ شرایطی نه حرف میزنی نه جواب میدی!
دوباره بغض کرد و ادامه داد:
_ فقط دعا کن نیان!
نگاهی به من انداخت.
_ چهتون شد یهویی؟
اشک جمع شده زیر چشمم رو پاک کردم.
_ از صبح بهش گفتم با آبجی حسن نگرد. تا چشمم رو دور دیده، زنگ زده بهش که علی میخواد بیاد آمارت رو بده به بابات.
خاله درمونده پرسید:
_ آره؟
هیچ کس توی این خونه، الانحرف من رو درک نمیکنه. از اول شقایق من رو نسبت به کار اشتباه زهره آگاه کرد. روا نیست که الان تو دردسر بیافته. گفتنش فایدهای نداره. سرم رو پایین انداختم و سکوت کردم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟
🌟
#پارت89
🌟تمام تو، سَهم من💐
_مامان تو اصلا ملاحظهی وضعیت من رو نمی کنی! من رو نگاه کن یه شونه به موهام نزدم. بعد در رو باز میکنی؟!
_ انتظار داری توی کوچه نگهشون دارم تا تو حاضر شی؟
_مگه نگفتی ساعت نه میان!
_شب با مردا ساعت نه میان واینسا با من بحث کن.الانمیان تو
کلافه نگاهم رو ازش گرفتم وارد اتاقم شدم و فوری در رو بستم با عجله سمت آینه رفتم برس رو برداشتم موهام رو شونه کردم با گل سر بالای سرم بستم.
صدای سلام و احوالپرسی شون از اتاق اومد و استرسم بیشتر شد. نگاهی به لباسم انداختم بولیزم خوبه و ولی باید شلوارم رو عوض کنم با شلوار مناسبی جایگزین کردم و نفس عمیقی کشیدم تا به خودم مسلط باشم و از اتاق بیرون رفتم.
با دیدمشون که هر دو روی مبل نشسته بودن سلامی گفتم.
فوری نگاه هاشون رو بهم دادن و ایستادن. مریم خانم خوشحال گفت
_سلام عروس قشنگم.
هر دو دستش رو بازرکرد و سمتم اومد و درآغوش گرفتم. حسابی معذبم ولی دست هام رو روی کمرش گذاشتم
_خوبی دخترم؟
_خیلی ممنون.
صورتم رو بوسید و ازم فاصله گرفت
_چقدر دلم برات تنگ شده بود. دستم رو گرفت و همراه خودش تا مبل هدایتم کرد و رو به مامان گفت
_انقدر که خوشحالم سهراب و حوری ناز همدیگرو پسندیدن که فقط خدا می دونه. اصلا فکرشم نمیکردم
یه روز سهرابم از دختری خوشش بیاد. والا انقدر که شبا دیر میاد خونه ما کم میبینیمش نا امید شد. زن بگیره شاید...
سهیلا حرف مادرش رو قطع کرد
_وا...مامان داداش که بیشتر مواقع خونهست.
نگاهش رو به من داد و لبخند زد
_سهراب و سهیل عاشق ورزش هستن. هر ساعتی از شب یا روز که خونه باشن، یکی از اتاق های خونه رو وسایل ورزششون رو گذاشتن دو تایی با هم ورزش میکنن. منم راه نمیدن.
مریم خانم از اینکه سهیلا از برادرش دفاع کرد لبخند زد.
_منم نگفتم هیچ وقت نیست که! گفتم کممیاد
مامان با خنده سینی چای رو جلوشون گذاشت
_ دیگه مردا اکثراً همینن. تو جوونیشون دیرمیانخونه مگه شوهر های من و شما همیشه خونه بودن؟
_ نه، ولی خوب دیگه سهرابم یه خورده زیادی از حد خودش رو درگیر کارش کرده.
سهیلا آهسته و به اعتراض گفت
_مامان!
مامان گفت
_چاییتون رو بخورید از دهن نیفته
_ دستتون درد نکنه برای خوردن نیومدیم. اگر حوریناز جان زودتر حاضر بشه که بریم، ممنونش میشم.
متعجب نگاهم ببین مامان و مریم خانم جابهجا شد مامان گفت
_ راستش من هنوز به حوریناز نگفتم. انقدر حرف شد که فراموش کردم
فراموش نکرده از قصد نمیگه تا من فرصت مخالفت یا نظر دادن نداشته باشم.نگاهی به من انداخت، لبخند پیروزمندانه روی لبهاش نشست و و گفت
_حوری جان حاضر شو با مادرشوهرت قراره بری خرید کنید دوست دارن به سلیقه خودت باشه.
برای حفظ آبرو لبخندی زدم به خاطز پنهانکاریش اعتراضی نکردم رو به مریم خانم گفتم
_سلیقه شما سلیقهی من هست. من ناراحت نمیشم اگر خودتون انتخاب کنید. از انگشتری که برام آوردید معلومه که خیلی خوش سلیقه هستید
حسابی از حرف زدنم خوشش اومد نگاهی به سر تا پا انداخت و با افتخار گفت
_ خیلی ممنون شما لطف دارید که همچین حرفی می زنید، اما من کلاً دوست ندارم چیزی بدون نظر خود طرف براش بخرم.
انگشتر هم رسمی بود که بیاریم وگرنه صبر میکردم خودت انتخاب کنی.
پاشو زود تر حاضر شو که با هم بریم.
چشمی گفتم و ایستادم. سمت اتاقم رفتم در رو بستم.
از دست مامان نفسم رو حرصی بیرون دادم. چی میشد بهم میگفت که اینها برای چی زنگ زدن و هماهنگ کردن
مانتو روسری رو پوشیدم و کیفم رو برداشتم قبل از اینکه از اتاق بیرون برم شماره بابا گرفتم و گوشی رو کنار گذاشتم.
بعد از خوردن چند بوق صدای مهربونش توی گوشی پیچید
_دختر بابا یاد من کرده!
_ سلام
_سلام حالت خوبه؟
_ خوبم ممنون. مادر آقا سهراب اومده دنبالم با هم بریم بیرون زنگ زدم اجازه بگیرم
_چرا مامانت بهمنگفته؟
_به منم نگفته بود. حالا برم؟
_ آره عزیزم برو
_ میشه لطفاً یکم برام پول بریزید چون کارتم خالیه
_ برای چیمیرید بیرون؟
_ گفتن که بریم خرید
_الان برات میریزم. فقط تحت هیچ شرایطی خونشون نمیری
_چشم.
_به مادرتم بگو یه زنگ به من بزنه. کاری نداری
_نه خداحافظ
تماس رو قطع کردم و از اتاق بیرون رفتم
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
💐🌟 @behestiyan 💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
🌟 بهشتیان💐
نویسنده فاطمهعلیکرم. هدی بانو
🌟براساس واقعیت💐
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
پارت اول
🌟
💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟
🌟
#پارت89
قابلمهی کوچیکی که مونس آماده کرده بود رو برداشتم.
_صبر کن بهت فانوس بدم هوا تاریکه
فانوسی از کنار سکو برداشت روشنش کرد و دستم داد. خاور گفت
_برگشتی با خودت بیارش.
سمت در رفتیم. مونس در رو باز کرد.
_بهش بگو مونس گفت کارم تموم شه خودم میام پیشت
مضطرب به حیاط تاریک نگاه کردم. ترس اینکه با ارباب دوباره روبرو بشم مانع از رفتنم میشه
_باشه خاله. فقط الانکسی تو حیاط نیست؟
آهی کشید و دستش رو روی کمرمگذاشت.
_نه نیست. الان بالا منتظر شامِ. برو عزیزم
نگاهم رو ازش گرفتمبا نور کمی که فانوس داشت سمت خونهی عمو رجب رفتم
ناخواسته سرعتمرو زیاد کردم. تا زود تر برسم. هم از این تاریکی میترسم هم از روبرو شدن با خان.
توی چهار چوب در ایستادم
_عمو...
صدای ضعیفش رو از داخل اتاق شنیدم
_اطهر باباجان تویی! بیا تو
دمپایی هام رو درآوردم و داخل رفتم.گوشه ای خوابیده بود و چشم هاش رو بسته بود
_خاله مونس گفت براتون غذا بیارم
_دستت درد نکنه. خیلی تشنمه یکم آب بهم میدی؟
فانوس و قابلمه رو گوشهای گذاشتم.
_الان براتون میارم. چرا چشمهاتون رو بستید؟
_از بس سیاهی میره امونم رو بریده. بستمش که کمتر اذیت شم
از کوزهای که گوشهی اتاقش بود کمی آب توی لیوانش که چند جاییش ترک خورده بود ریختم و کنارش نشستم
_عمو آب آوردم
لیوان رو توی دستش گذاشتم کمی خورد و نفسی تازه کرد
_خدا خیرت بده. تشنگی داشتم هلاک میشدم.
_براتون شام آوردم
_از صبح قوت و غذامشده آب. غذا از گلوم پاییننمیره
_خاله مونس گفت اینجا بمونم تا خودش بیاد
ناراحت گفت
_مزاحم همه شدم
_نه مزاحم نیستید.
ناخواسته آهی کشیدم
_شما هم مثل آقاجان خودم.
_ ارسلان فکر کنم آخر شب بیاد. نمیخواست بره خودم راهیشون کردم. گفت بزار یه هفتهای که مرخصی دارم پیشت بمونم. ولی سهجلدم و بنچاق زمینی که یعقوب خان خدا بیامرز بهم داده دست برادرم بود. پیغام داد ناخوشم. دامادش آدم درستی نیست. بیا ببرشون اینجا نباشن بهتره. اگر میدونستم حالم قراره بد بشه نمیفرستادمشون. اینجوری تو رو هم اسیر خودم کردم.
_عمو رجب من که کار نمیتونم بکنم فقط نشستم چه فرقی داره اینجا یا تو مطبخ
_خدا خیرت بده دخترم.
سرش رو به اطراف چرخوند.
_حداقل پاشو اون فانوس رو روشن کن
_روشنِ
_باشه بابا. من چشمم بستهست نمیبینم.
سرش رو به دیوار تکیه داد.
نگاهم به دست های چروکش افتاد که شبیه دست های آقاجانمِ. اشک توی چشم هام جمع شد و سرم رو روی زانوم گذاشتم.
مطمئنم اتفاقی افتاده که مجبور به رفتن شدن. آقاجان حتی اجازه نمیداد من تنهایی از خونه بیرون برم! هیچ وقت اون باری که با عزیز رفتیم خونهی طیبه رو فراموش نمیکنم. کلی داد و بیداد کرد که چرا سپیده رو بردی یه آبادی دیگه.
با صدای خاله مونس سرم رو از روی زانوم بلند کردم
_اطهر دستت درد نکنه. پاشو برو اتاق نعیمه خودم اومدم
نگاهش بین چشم هام دقیق شد. و ناراحت گفت
_بازمکه نشستی به اشک ریختن
با گوشهی آستینم صورت خیس از اشکم رو پاککردم. نور فانوس رجب رو زیاد کرد.
_پاشو از این همه گریه و اشک هیچی در نمیاد. غذا رو دادم بخورید گذاشتی رو طاغچه نشستی؟
_من سیرم.
_خاور هم رفت.یکم غذا مونده تو مطبخ برو اون رو بخور. ظرف ها رو همنشستیم گذاشتیمبرای صبح. برو اتاق نعیمه خانم بگیر بخواب تا صبح ببینمچی میشه
با سر تایید کردم و ایستادم. سمت در رفتم که با صداش برگشتم
_فانوس رو هم ببر. تاریکه چشم، چشم رو نمیبینه.
فانوسی که از مطبخ برداشته بودم رو توی دست گرفتم و بیرون رفتم
_گریه برای چی؟!
هنوز کامل بیرون نرفته بودم که صدای آهستهی رجب رو شنیدم
_چرا گریه میکنه
خاله مونس با حسرت گفت
_درد بیکسی. نا مسلمونیه دختر رو از ننه و آقاش جدا کنی بیا اینجا. بعدم مجبورشون کنی از آبادی برن. دختره یه شبه بی کس و کار شده. همین که توانداره حرف بزنه یعنی خیلی قوویه.
دمپایی هام رو پوشیدم. آهی کشیدم و با نور فانوسی که هر لحظه کمتر میشد از حیاط کوچک خونهی رجب وارد حیاط بزرگی شدمکه توش جلوی چشم همه فلک شدم
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═☘🌟════╗
@behestiyan
╚════🌟☘═╝
🌟
☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت89
🍀منتهای عشق💞
رو بهخاله گفت
_ماست برای چی میخواستید؟
عمه ایستاد
_دستت درد نکنه عمه جان. زبونم سوخته بود که تیکه کنایهی حسین آقا دردش رو
فراموش کردم
دایی حق به جانب گفت
_عه! ناراحت شدید؟! من شوخی کردم
خاله ماست رو گرفت
_شوخی کرد آبجی به دل نگیر.
علی رو به عمه گفت
_زبون خودش زود خوب میشه. خیلی حساس شدید!
عمه نگاه از علی گرفت و با حرص گفت
_اصلا نمیخوام.
آقاجون خندید و با مهربونی رو به خاله گفت
_پاشو برو آشپزخونه بخور زبونت آروم بگیره
عمه با ناراحتی ایستاد و سمت آشپزخونه رفت. اگر من جاش بودم یک لحظه هم اینجا نمی موندم.
خانم جون آهسته گفت
_علی جان تو که اولش پرسیدی عمهت گفت زبونش سوخته چرا دوباره پرسیدی! ناراحت شد.
علی نفس سنگینی کشید
_شرمندهم خانم جون. یکم درگیری فکری داشتم یادم رفت
خانم جون با دلسوزی گفت
_خدا نکنه مادر! درگیری فکری چی؟ بگو شاید ما کمکت کردیم
علی نیم نگاهی به من انداخت و گفت
_مهم نیست. خودم حلش میکنم
انگار چی گفتم بهش!
شروع به صحبت کردن و بهترین جا هنوز برای من کنار خانم جونِ. هر چند دلم میخواد پیش دایی بشینم ولی چون نزدیکه علی هست صلاح نیست برم اونجا
سفرهی شام رو با کمک زهره و مهشید جمع کردیم.
علی دیگه تو حال خودش نیست و بگو و بخند میکنه.
میدونم بعد مهمونی بریم بالا کلی سخنرانی میکنه منم بلدم چه جوری از زیر بار حرفهاش با شوخی و خنده فرار کنم.
ظرفها رو شستیم و توی جمع نشستیم.
صدای زنگ خونه بلند شد. همه به هم نگاه کردیم و صدای بلند میلاد از حیاط بلند شد
_زن دایی اومد
فوری به دایی نگاه کردم. ایستاد و سمت در رفت. علی با چشم و ابرو ازم خواست دنبالش برم.
فوری سمت در رفتم و قبل از اینکه بیرون برم میلاد داخل اومد. از کنارش رد شدم و صدای دایی رو شنیدم
_کی به تو گفت پاشی بیای؟
سحر با بغض گفت
_حسین من فکر نمیکردم اینجوری بشه
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀