eitaa logo
بهشتیان 🌱
32.5هزار دنبال‌کننده
285 عکس
105 ویدیو
0 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها زبان‌عشق اوج نفرت یگانه منتهای عشق تمام تو، سهم من روزهای تاریک سپیده کنار تو بودن زیباست تبلیغات👈🏻    @behestiyan2
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از  حضرت مادر
10ـ انتخاب نام نیک.mp3
12.03M
🔸 درس دهم: انتخاب نام نیک و با معنا استادغلامی🍃✨ نسل مهدوی
هدایت شده از  حضرت مادر
تسبیحات‌‌حضرت‌‌زهرا(علیهاالسلام ) روبدون‌ِ تسبیح‌‌بگید..! با‌بند‌بندھای‌ِ‌انگشت‌‌که‌بگی‌ روز‌قیامت‌‌همینا‌به‌‌حرف‌‌میان‌ شھادت‌میدن‌که‌‌باهاشون‌ذکرگفتی...! شھیدحمید‌سیاهکالی‌مرادی
هدایت شده از دُرنـجف
این روزا زیاد بگید السلام علیک یا امیرالمومنین آخه یه همچین روزایی جواب سلام آقا رو توی مدینه نمی‌دادن...
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 کفشم رو درآوردم و وارد خونه شدم‌ مریم از ذوق گریه کرده بود و امیرعلی حسابی خوشحال بود. _سلام همه‌ی نگاه ها سمت من اومد و جواب سلامم رو دادن. خاله گفت _الهی خیر ببینی دخترم.‌ لبخند به لب این دو تا جوون آوردی الهی خدا دلت رو شاد کنه لبخندی زدم و کنار خاله نشستم _من کاری نکردم. فقط خبر آوردم امیرعلی گفت _همین که باهاش حرف زدی ازت ممنونم. _مرتضی تو رو میشناسه. نگرانیش فقط داییِ امیرعلی سرش رو پایین انداخت _اگر من رو میشناسه چرا انقدر بد باهام رفنار میکنه! باید طوری جوابش رو بدم که کامل متوجه منظور مرتضی بشه. _میشناسه و ازت دلخوره که چرا با مریم رفتی بیرون. الانم یه حرفی زد که به خاله بگم به تو بگه. باید خدا رو شکر کنید دم در خداحافظی کرد رفت.‌ اگر میومد داخل و میدید اینجایی کلا همه چی خراب میشد مریم نگران گفت _چی گفت؟ نگاهم رو به امیرعلی دادم _واقعا معذرت میخوام ولی گفت تا دایی راضی بشه دم به دقیقه نیا اینجا. بیشتر دلش شور میزنه حواستون به محرم و نامحرمی نباشه به دفاع از خودش گفت _من حواسم هست. جز اون یه بار هم با مریم بیرون نرفتم. که اونم برای دندونش بود‌. الانم عمه زنگ زد گفت بیا وگرنه... خاله حرفش رو قطع کرد _راست میگه مادر من بهش گفتم بیاد _من فقط حرف مرتضی رو انتقال دادم.‌ دستم رو به زمین‌تکیه دادم و ایستادم _ببخشید میرم‌بالا _غزال خاله ناراحت شدی؟ _نه خاله جان، چرا ناراحت بشم؟ از اولم‌ می‌خواستم برم بالا استراحت کنم اومدم پیغام مرتضی رو بگم.‌ سمت در رفتم خاله گفت _مهدیه و شوهرش شب شام اینجان. تونستی بیا کمک _چشم یکم استراحت کنم میام. فعلا خداحافظ در رو باز کردم و بیرون رفتم پله ها رو بالا رفتم و وارد خونه شدم. لباس هام رو عوض کردم و گوشه‌ای نشستم و به دیوار تکیه دادم. نگاهم سمت انگشتر توی دستم رفت و ناخواسته لبخندزدم. یاد زنجیر و پلاک‌افتادم. دست دراز کردم و کیفم رو سمت خودم کشیدم و جعبه‌ی هدیه‌ی مرتضی رو بیرون آوردم. درش رو باز گردم و پلاک و زنجیر رو بیرون آوردم. روبروی صورتم گرفتم و لبخندم پهن تر شد. دور گردنم بستم و خواستم بایستم و توآینه خودم رو نگاه کنم که چشمم به عکس روی دیوار افتاد. پاهام شل شد و توانش رو بروی ایستادن از دست داد. انقدر توی زندگیتون دخالت کردن که باعث مرگ هردوتون شدن. من امروز تنها و غریبانه شوهر کردم. نه پدر بالای سرم بود نه مادر انقدر تنهایی و بی کسی کشیدم که اون لحظه به یادم نیومدید و فقط یاد خدا کنارم بود. خدا رو شکر مرتضی تا امروز حرمت و احترامتون رو پیشم نگه داشته. آهی کشیدم و ایستادم نگاهی تو آینه به خودم انداختم. زنجیر و پلاک حسابی زیبام کرده اما ذوقم با دیدن عکس روی دیوار از بین رفت. پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۷۸۸هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
10.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قدر ندونستیم و خلاصه که دلتنگیم...
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 _غزال... خیلی وقته بیدارم و سر و صدای مهمونی از پایین میاد ولی حوصله‌ی پایین رفتن ندارم صدای مرتضی دوباره بلند شد _غزال... نشستم روسریم رو روی سرم انداختم بی حوصله ایستادم و سمت در رفتم.‌ گره روسریم رو بستم و در رو باز کردم. پایین پله ها با لبخند نگاهم می‌کرد _سلام. بله؟ _سلام. چرا نمیای پایین؟ همه هستن _خواب بودم‌ من درس دارم شاید نیام لبخندش عمیق تر شد _مگه میشه تو نباشی! درمونده گفتم _خسته‌م آخه _چیکار کردی! کوه مگه کندی؟! با حفظ لبخند به پایین اشاره کرد _حامد هم هست برو یه لباس بلند تر تنت کن بیا پایین. با سر تایید کردم. داخل برگشتم.‌کاش کاری به من نداشتن‌.‌ مانتویی که صبح باهاش رفتم مسجد رو پوشیدم و بیرون رفتم.‌ هنوز جلوی پله ها منتظرم بود. پایین رفتم. نگاه پر از محبای به سرتا پام کرد و دستش رو سمتم دراز کرد. چند ثانیه‌ای به دستش خیره موندم. می‌خواد به من دست بده! درسته محرم شدیم ولی من خیلی خجالت می‌کشم.‌نگاهی به اطراف انداختم از سر ناچاری دست دراز کردم و باهاش دست دادم کنترل شده خندید و آهسته گفت _خیلی سخت بود؟ احساس می‌کنم روی پیشونیم عرق سرد نشسته. دستم رو از دستش بیرون کشیدم. برای اینکه بحث رو عوض کنم گفتم _کیا اومدن؟ دستش رو پشت کمرم‌گذاشت و چشم‌هام گرد شد _مهدیه اینا دیگه! برای اینکه زودتر از دستش خلاص شم‌ به قدم‌هام‌ سرعت دادم. نمی‌دونم متوجه معذب بودنم شد یا سرعتم باعث شد تا کمی ازم عقب بمونه. در رو باز کردم و وارد شدم. از تغییر رفتار مرتضی ضربان قلبم بالا رفته.‌ برای حفظ آرامشم لبخندی زدم. بعد از سلام و احوال پرسی کنار خاله نشستم. زیر چشمی مرتضی رو نگاه کردم. سمت آشپزخونه رفت _رفتی خوابیدی؟ گفتم بیای کمک مریم! نفس سنگینی کشیدم و رو به خاله گفتم _ببخشید رفتم بالا خوابم رفت.‌ _فدای سرت. با اون خبر یه جوری مریم رو خوشحال کردی که یه نفس کار کرده و خسته نشده _امیرعلی کی رفت؟ _همون موقع. گفتم دیگه کمتر بیاد که مرتضی پشیمون نشه نگاهی به مریم انداختم.‌حضور مرتضی تو آشپزخونه، با اینکه کاری بهش نداره ولی معذبش کرده. _امیرعلی پسر خیلی خوبیه خاله جان ولی زن دایی پوست مریم رو میکنه.‌ _قرار نیست یا اونا زندگی کنه که! از اول مستقل می‌شن. بعد مریم حرف گوش کنه مثل تو نیست که جواب بده دیگه انتخابشون رو کردن ان شالله با هم دیگه کنار بیان ان شاللهی در جواب خاله گفتم و ناخواسته دوباره نگاهم سمت مرتضی رفت. خوردن سیب زمینیِ سرخ کرده قبل از شام رو خیلی دوست داره. سر ظرفی که مریم سرخ کرده ایستاده و داره می‌خوره. مریم هم به خاطر شرایط چیزی بهش نمی‌گه وگرنه هر بار بیرونش می‌کنه. شام رو کنار شوخی و خنده حامد و مرتضی خوردیم‌. تو شستن ظرف ها کمک کردم و تنها چیزی که رو اعصابمه نگاه مرتضی‌ست که مدام روم هست‌. بعد از خوردن چایی مهدیه لباس‌هاش رو پوشید و بالای سر نرگس که خوابیده بود رفت و صورتش رو بوسید. قیافه‌ی جدی به خودش گرفت _شماها فکر کنید نرگس دختر منِ امانت پیش شماست. به خدا اگر بفهمم کسی چیزی بهش گفته ازتون ناراحت میشم خاله گفت _بچه باید ادب داشته باشه. اون روز فضولی کرد تنبیه شد. _باشه ولی دیگه تمومش کنید. رو به حامد گفت _پاشو مائده رو بغل کن بریم 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 بیرون رفتم و مرتضی برای بدرقه همراهشون رفت. کمک مریم پیش دستی های میوه رو جمع کردم. مریم آهسته گفت _غزال مطمعنی مرتضی رضایت داد؟ _آره! _پس چرا انقدر با من بدخلقی میکنه؟ پیش دستی ها رو توی ظرفشویی گذاشتم. _شاید به خاطر بیرون رفتنون ناراحته جلو اومد و دستم رو گرفت _غزال من رو ببخش حرف اون روزش توی گوشم پیچید "بی‌کس و کار" ناراحت نگاه ازش گرفتم _ترسیده بودم نفهمیدم چی گفتم خیره نگاهش کردم.‌تو کلا نمیفهمی چی میگی. لبخند تلخی زدم و آهی کشیدم _ایراد نداره.‌دیگه گذشته _فکر می‌کنم مرتضی به خاطر اون حرفم داره باهام بدخلقی می‌کنه _نه برای اون نیست. کار خوبی نکردی با امیرعلی رفتی بیرون با التماس نگاهم کرد _چرا برای اونه. بهش بگو بخشیدیم صدای بسته شدن در خونه اومد و نگاه هر دومون به مرتضی افتاد. _باشه بهش میگم. _الان بگو الان اصلا دوست ندارم باهاش حرف بزنم. به سختی گفتم _باشه _یکیتون یه چایی برام میاره؟ مریم سمت کتری رفت. _من الان میارم داداش هر وقت می‌خواد خودش رو پیش مرتضی جا کنه داداش داداش راه می‌ندازه بیرون رفتم و نگاهی بهش انداختم _من دیگه می‌رم بالا سربلند کرد و بهم خیره موند. _بشین دیگه! کجا می‌ری؟ اصلا حواسش نیست کسی خبر نداره. سمت در رفتم _صبح باید برم دانشگاه خواب می‌مونم. خاله خداحافظ _به سلامت عزیزم در رو باز کردم و بیرون رفتم پام رو روی اولین پله گذاشتم که صداش رو از پشت سرم شنیدم _غزال... ایستادم و درمونده نگاهش کردم و آهسته گفتم _مرتضی حواست هست کسی خبر نداره! جلو اومد و با خنده گفت _مگه چیکار می‌کنم! فقط گفتم غزال. قبلا بهت خانم مجد نمی‌گفتم که الان کسی شک کنه! درمونده بهش نگاه کردم _فکر نمی‌کنی الان مریم با خودش بگه چرا یه بوم و دو هوا؟ سرش رو بالا داد _نه نمی‌گه _خب الان چیکارم داری لبخند دندون نمایی زد _هیچی! شب بخیر از نوع حرف زدنش هم خنده‌م گرفت هم خجالت کشیدم. سر بزیر گفتم _شب بخیر به بالا اشاره کرد. _برو به سلامت _مرتضی من مریم رو به خاطر اون حرفش بخشیدم. ازم معذرت خواهی کرد. بهش گیر نده با حفظ لبخند هر دو دستش رو روی چشم‌هاش گذاشت _به روی چشم.‌ لبخند منم کمی عمیق شد _ممنون پا کج کردم و از پله ها بالا رفتم و وارد خونه‌م شدم. به در تکیه دادم. حالا که مقایسه میکنم انگار مرتضی بیشتر از موسوی دلبری کردن رو بلده اینطوری ادامه بده حسابی بهش وابسته میشم پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۷۹۱هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
تازه انقلاب شده بود.‌یه جوون هفده ساله بودم.‌ خانواده‌م نه انقلابی بودن نه تو قید و بند دین.‌ ولی من با اونا فرق داشتم. خیلی دلم میخواست یه زن مذهبی بگیرم تا من رو بیشتر جذب دین کنه‌. تو کلاس های روحانی محلمون شرکت می‌کردم‌. یه روز متوجه شدم یه دختری از محلمون که دوازده ساله‌ش بود هر روز پوشیه می‌زنه و میاد تو کلاس خانم حاج آقا شرکت می‌کنه. پرس و جو کردم فهمیدم دختر یکی یدونه‌ی حاج حسینِ. حاج حسین و زنش هر چی بچه بدنیا می‌آوردن می‌مرد و فقط این دخترشون مونده بود. من که صورتش رو ندیده بودم که عاشقش بشم فقط به خاطر حجابش ازش خوشم اومد و به مادرم گفتم.اما مادرم گفت... https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
- بیوه برادرتون چند ماهشه؟ دندان هایش را با غیظ روی هم کشید - چهار ماه... دکتر عینکش رو روی میز گذاشت - امضای لازمه برای ورود به اتاق عمل هر چه زودتر خبرشون کنید با درد لب گزیدم و اون با نفرت نگاهش رو از روی صورتم بالا کشید. - کجا رو باید امضا کنم؟ دکتر که کم حوصله بود، تشر زد - شما نیستید مگه? - دیروز صبح شدم شوهرش! - یعنی الان همسر قانونی این خانوم هستی؟ شناسنامه رو که روی میز انداخت سریع بلند شدم من این کله شق را خوب می شناختم. - آره شوهرشم https://eitaa.com/joinchat/2606564098C696196bb0e
هر کی میخواد بدونه سحر چیکار کرده که دایی انقدر شاکیه بره اینجا😋 پارت آینده👇 https://eitaa.com/joinchat/4085776858C819a199466
هدایت شده از  حضرت مادر
💛 آسمان خواهش یک جرعه نگاهت دارد؛ نه که ما فاطمه هم چشم به راهت دارد ✦السّلامُ عَلَیْڪَ یا صاحِبَ الزَّمانِ ✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا شَریڪَ الْقُرْآنِ ، ✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَالْجانِّ