هدایت شده از درصد طلایی
مولای من
زلال نامتـــان که میبارد،
شهر دلم غرق امـــید میشـــود ...
... دلواپسیها میرونـــد
و بیقراریها رنگ میبازنــــد ...
چه خوشبختم مـــن،
که مولایــــی همچون شــــما دارم.
در افق آرزوهایــــــم
♡ أللَّھُمَ ؏َـجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج ♡
نگاه خاص همسری که تازه بهش محرم شده بودم ازارم میداد.
_چه موهای قشنگی داری؟
تازه متوجه شدم که روسری سرم نیست. دستم رو کشید مجبور شدم بشینم کنارش.
_من چقدر خوشبختم صبح که چشم هام رو باز کردم با یه فرشته ی کوچولو روبرو شدم.
سر به زیر گفتم:
_اقا اشتباه کردیم بی اجازه ی مادرتون ...
_تو درست ترین تصمیم زندگی منی.
_شما نمی ترسید؟
_میترسم ولی نه از مادرم، اونو راضی میکنم.
_پس از کی میترسید؟
https://eitaa.com/joinchat/3211591697C5c62ed6d17
نگار بعد از #فوت پدر و مادرش مجبوره تو خونه ای #زندگی کنه که اونجا #سرایدار بودن غافل از اینکه احمدرضا #تک_پسر اون خونه بهش #علاقه💯 داره ولی مادش که شدیدا به اصالت خانوادگی🚫 اهمیت میده مخالفه تا اینکه متوجه میشه برادرش رامین♨️ هم به نگار علاقه داره....
https://eitaa.com/joinchat/3211591697C5c62ed6d17
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت498 💫کنار تو بودن زیباست💫 صدای هق هق ام بالا رفت و از پش
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت499
💫کنار تو بودن زیباست💫
و پرده رو کنار زدم و پنجره رو آروم باز کردم با وزش یهویی باد سردی لرزه بر تنم افتاد و حس کردم استخوانهام یخ بست. سعید تو حیاط با دیدنم اخمی کرد با دستش اشاره کرد از پشت پنجره کنار برم
ناخواسته چند قدم عقب رفت و پرده رو کشیدم با باز شدن در اتاق و ورود سعید ضربان قلبم اوج گرفت زبونم که مثل چوب خشک شده بود رو بزور تکون دادم زیر لب گفتم
سلام
_این چه وضع پشت پنجره اومدنِ، ها؟
از کوچک خارج شدیم.جاوید گفت
_غزال یه ساعت تو راهیم. گریه نکن چشمات پُف نکنه، قرمز نباشه، بتونیم به بابا بگیم پارکی جایی بودیم وگرنه پوست من رو میکنه. تو هم باید قید رضایت ازدواج با مرتضی رو حالا حالاها بزنی
منی که قصد داشتم تا خونه با صدای بلند گریه کنم از ترس سپهر اشکم خشکشد و فقط بغض به گلوم فشار آورد.
_خدا رو شکر که دیدیش
برای اینکه گریهم نگیره حرفی نزدم و به نگاه آخر مرتضی فکر کردم. یعنی این دیدار آخر بود یا بازم میتونم ببینمش
_دیدی مرتضی هم با من همفکره؟ گفت دیگه بابا رو به اسم صدا نکنی
بیچاره مرتضی فکر میکنه از پس سپهر بر میاد
انگار نه انگار خودش روزی از همین خانواده دختر گرفته
_میشنوی چی بهت میگم! میگم دیگه بابا رو به اسم صدا نکن
نفس سنگینی کشیدم و گفتم
_به حرف آسونه.
_یعنی چی؟
_یعتی سختمه که بعد بیست و سال بی پدری به یکی بگمبابا
_یکی کیه! باباته دیگه
کلافه از اصرارش گفتم
_باشه همونکه تومیگی. سختمه
_باید چیکار کنیمکه سختت نباشه؟
سرچرخوندم و نگاهم رو به جهت مخالفش دادم
_غزال به خدا به جان خودت من برای تو و مرتضی دارم دست و پا میزنم...
صدای تلفن همراهش بلند شد مضطرب تچی کرد و گفت
_ببین باباست؟
گوشیش رو از روی داشبورد برداشتم. اسم بابا ته دلم رو خالی کرد. جاوید پرسید
_خودشه؟
با سر تایید کردم. متاسف سرس تکون داد
_فاتحهم خوندهست
تماس قطع شد.گوشی رو ازم گرفت.شمارهای وارد کرد
_چی کار میکنی!؟
_زنگ میزنمسروش
چند لحظه سکوت کرد و گفت
_الو سروش کجایی؟
انقدر صدای گوشیش زیاد هست که درست بشنوم.
_داریم میریم بیمارستان حال آقاجون بد شده
_بابام هم میاد؟
_فکر نکنم. اعصابش خورده بی خودی تو حیاط راه میره.مدامم داره با گوشیش شماره میگیره
_ببیناگر میتونی ببرش
_دایی رو نمیشناسی! به حرف من که نمیاد. تو کجایی؟
_داریم میایمخونه. کاری نداری؟
_نه.فقط تونستی با نازنین بیا بیمارستان. نمبدونم دایی چی بهش گفت که گریهش گرفت. فعلا خداحافظ
جوابش رو داد و تماس رو قطع کرد
_شانس هم نداریم. الان همه میرن بیمارستان خونه خالی میشه دیگه لازمنیست مراعات سر و صدا رو هم بکنه
پارت زاپاس
رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋
کل رمان۵۰ تومان
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
بانک ملی
فاطمه علی کرم
فیش رو باید همون روز ارسال کنید وگرنه قبول نمیکنم
فیش رو برای این ایدی ارسال کنید
@onix12
عزیزانی که واریز میزنید
لطفاً لطفاً لطفاً بعد از ارسال فیش فقط اسم رمان رو بگید
علامت سوال، لطفا زودتر بفرستید، کی میفرستید، منتظرم و ....
من چون سرم خیلی شلوغه این پیام ها رو اخر شب باز میکنم. ولی کسانی که اسم رمان رو بگن همون موقع جوابشون رو میدم
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
هدایت شده از حضرت مادر
#سلام_امام_زمانم ❤️
✨ آقای خوبم...
✨ هرچند تو را نمیبینم،
✨ یادت هر لحظه، دلم را روشن میکند.
✨نمیدانم کجایی، اما هرجای این دنیا که باشی، دلم آنجاست...
✦السّلامُ عَلَیْڪَ یا صاحِبَ الزَّمانِ
✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا شَریڪَ الْقُرْآنِ ،
✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَالْجانِّ
هدایت شده از حضرت مادر
@salambarebrahimmکانال کمیل.mp3
5.59M
بارون اومده، سید از میدون غرق خون اومده
بارون اومده
حاج قاسم برات مهمون اومده❤️
هدایت شده از حضرت مادر
@salambarebrahimmکانال کمیل.mp3
5.59M
بارون اومده، سید از میدون غرق خون اومده
بارون اومده
حاج قاسم برات مهمون اومده❤️
هدایت شده از سیدِ خیرالامور | سیدنا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سیل عظیم جمعیت مردم
پنج ساعت قبل از شروع تشییع تاریخی
📱#استوری
🔥 #انا_علی_العهد
🏛 #سیدنا
🔻 @Seyyedoona
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت500
💫کنار تو بودن زیباست💫
بالاخره رسیدیم. ریموت در رو فشار داد و داخل رفت.
_انگار هیچ کس نرفته
رد نگاهش رو گرفتم. کل خانوادهشون جلوی خونه ایستادن.
_غزال شانس بیاریم بابا هم باهاشون بره...
معترض حرفش رو قطع کردم
_تو رو بزارن تو دل همه رو خالی کنی!
_این حرفها رو ول کن. بابا رو نگاه کن. چشم از ماشینم برنمیداره
دستگیرهی در رو کشید
_پیاده شو پشت من بیا
خودم کم استرس دارم این حرفهای جاوید هم بدترش میکنه. پیاده شدم و ناخواسته نگاهم سمت سپهر رفت.
هر دو دستش رو توی جیبش فرو کرده و کنار برادرش خیره به ما مونده. ته دلم حسابی خالی شده
_جاوید خونتون در دیگهای نداره از اون یکی در بریم؟
_نه! بالاخره که چی؟ اول و آخر میاد بالا دیگه
جلو رفتیم و جاوید سلامی داد. طوری پشتش ایستادم که با سپهر چشم تو چشم نشم.
توی اون جمع فقط عموش جواب سلامش رو داد.
_سلام. جاوید برو بالا با نازنین بیاید بریم. منتظر توعه
از کنار سرشونهی جاوید نگاهم به سپهر افتاد
_شما برید. من و جاوید با هم میایم
اینجمله رو درحالی گفت که نگاهش رو از جاوید برنداشت. جاوید دستی به گردنش کشید
_پس الان به نازنین میگم با خود شما بیاد
منتظر جواب نموند رو به من بی صدا لب زد
_ زود بریم بالا
هر دو سمت خونه رفتیم.
_غزال هر چی پرسید تو فقط سکوت کن. خودم جواب میدم
_باشه
پله ها رو بالا رفتیم. جلوی در گفت
_تو برو خونه من یه دقیقه با نازنین حرف میزنم میام
با سر تایید کردم و وارد خونه شدم
روی مبل نشستم و دستم رو روی سرم گذاشتم.
چقدر استرس کشیدم.
لبخند روی لبهام نشست. اما به کاری کردم میارزه.
از خوشحالی اشک تو چشمهام جمع شد. مرتضی رو دیدم. خاله رو دیدم.
اون لحظه از دیدن وسایلی که خریده بود بیشتر غصه دار شوم اما الان چه امیدی توی دلم روشن شده.
وسایل برای زندگی مشترکمون خریده.
شاید نازنین خونهش شبیه قصر باشه ولی حس خوشبختی من با مرتضی خیلی بیشتره.
در خونه باز شد و نگاهم سمتش رفت. با دیدن سپهر تمام خوشیهام از سرم پرید. ایستادم و با ترسی که نمیتونم پنهانش کنم بهش خیره شدم.
در رو بست و تو چشمهام ذل زد. هر دو دستش رو توی جیبش کرد. آب دهنم رو به سختی پایین دادم. جاوید خواهش میکنم زود برگرد. با صدای گرفته که تلاش داره عصبی نشونش نده پرسید:
_کجا رفته بودید؟
پارت زاپاس
رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋
کل رمان۵۰ تومان
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
بانک ملی
فاطمه علی کرم
فیش رو باید همون روز ارسال کنید وگرنه قبول نمیکنم
فیش رو برای این ایدی ارسال کنید
@onix12
عزیزانی که واریز میزنید
لطفاً لطفاً لطفاً بعد از ارسال فیش فقط اسم رمان رو بگید
علامت سوال، لطفا زودتر بفرستید، کی میفرستید، منتظرم و ....
من چون سرم خیلی شلوغه این پیام ها رو اخر شب باز میکنم. ولی کسانی که اسم رمان رو بگن همون موقع جوابشون رو میدم
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂