eitaa logo
بهشتیان 🌱
32.7هزار دنبال‌کننده
122 عکس
48 ویدیو
0 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها زبان‌عشق اوج نفرت یگانه منتهای عشق تمام تو، سهم من روزهای تاریک سپیده کنار تو بودن زیباست تبلیغات👈🏻    @behestiyan2
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 عمو گفت: _ خب خدا رو شکر که همه چیز ختم به خیر شد. رضا هم از کارش پشیمونه و قول میده دیگه این رفتار رو تکرار نکنه. من هم از دستش ناراحت شدم. خاله گفت: _ خدا خیر بده شما رو که زحمت کشیدید تا اینجا اومدید. _ راستش زن داداش من قصد داشتم که این جا بیام؛ حالا این خودش یه بهانه شد. یه صحبتی باهاتون داشتم. خاله سکوت کرد. عمو ادامه داد: _ من صبح خونه مریم بودم؛ باهاش حرف زدم. از کار اون‌ روزش پشیمونه. صبح می‌خواستم به رویا بگم که ما رو ندید و خودش رفت خونه آقاجون. _ آقامجتبی شما خودتون می‌دونید که من خیلی رویا رو دوست دارم. با بچه‌های خودم هیچ فرقی برام نداره. توی این چند سال از گل نازک‌تر بهش نگفتم. خیلی برام سنگین تموم شد که مریم خانم بی‌خود و بی‌جهت رو رویا دست بلند کرد‌. _ اینکه شما خانومی و مادری رو در حقش تموم کردی، برای همه مشخصه. ما هم ازتون ممنونیم. اونم عمه‌ست، اشتباه کرده. یه لحظه عصبانی شده. اخلاقش تنده، همه هم می‌دونن. _ تندی اخلاقش سرجاش، اما بحث امانت فرق می‌کنه. تو این چند سال خدا شاهده شاید زهره، رضا یا حتی میلاد کار اشتباه کرده باشن، تنبیه‌شون کرده باشم؛ اما برای رویا تنبیه هم در نظر نگرفتم. چون رویا امانتِ. _ حالا من از شما بابت اون کار معذرت می‌خوام؛ مریم پشیمونه. همه سکوت کردند. عمو بعد از چند لحظه ادامه داد: _ اگر شما اجازه بدید من می‌خوام یه مهمونی بگیرم خونه آقاجون. شما تشریف بیارید؛ مریم هم بیاد اون جا، از دل رویا و شما دربیاره‌. _ نه آقامجتبی، حرفشم نزنید! لااقل نه به این زودی. من خیلی ناراحتم.‌ می‌ترسم یه چیزی بگم باعث دلخوری بشه.‌ خداروشکر که خاله قبول نمی‌کنه.‌ من عمه رو ببینم، هرچی فحش بلد باشم بهش میدم. _زهراخانم شما حق دارید که ناراحت باشید.‌ حق دارید که نیاید. اما یه چیزی به شما می‌گم روی من رو زمین نندازید. پدر و مادر من داغ دیدن. دلشون خوشه به من و مریم و این نوه‌ها. درسته نسبت به رویا حساسیت بیشتری نشون می‌دن؛ اما من می‌بینم که تو علاقه‌شون به نوه‌ها، هیچ فرقی براشون ندارن. ازتون خواهش می‌کنم روی من‌ رو زمین نندازید. دل این‌ پیرزن، پیرمرد رو شاد کنید. غصه دارن بین بچه‌هاشون اختلاف افتاده. _ چی بگم والا آقامجتبی! اگر هم بیایم به خاطر آقاجون و خانم‌جونِ. _ خیلی ممنون از درک‌ بالات. پس چرا خاله داره قبول می‌کنه. انگار نه انگار من کتک خوردم. الان برم پایین علی از دستم عصبابی می‌شه. اما نباید اجازه بدم تا خاله مهمونی رو قبول کنه. ایستادم. روسریم رو مرتب کردم و مصمم از پله‌ها پایین رفتم. روی پایین‌ترین پله ایستادم. متوجه‌ام شدن‌. عمو با لبخند نگاهم کرد. با طلبکاری که توی لحن صدام موج می‌زد گقتم: _ سلام، عمو من نمیام. نیم‌نگاهی به علی انداخت و گفت: _ علیک سلام. بیدار شدی عمو! زیر چشمی به علی که متعجب و شاکی نگاهم می‌کرد، نگاهی انداختم و گفتم: _ صداتون رو شنیدم، اومدم بهتون سلام کنم. تو راه‌پله شنیدم. نمی‌خوام قبول کنم‌. خاله گفت: _ رویا بزرگترت هر چی تصمیم بگیره... _ من نمیام خاله! با مهربونی گفت: _ رویاجان وقتی بزرگ‌تر یه حرفی می‌زنه، آدم میگه چشم. _ بزرگ‌تر کتک نخورده که جات تصمیم بگیره؛ من خوردم. چرا باید بگم چشم!؟ اگر عمه کارش رو تکرار کنه شماها فقط سر تأسف تکون‌ می‌دید، می‌گید مریم کارت خیلی زشت بود. عمو هر دو دستش رو روی زانوهاش گذاشت. ایستاد و رو به خانه گفت: _ راضی کردن رویا باشه با خودتون. من یکم دیرم شده؛ باید برم.‌ بدون در نظر گرفتن خاله گفتم: _ عمو من راضی نمی‌شم؛ به مهمونی هم نمیام. عمو دلخور نگاهم کرد. قبل از اینکه کسی حرفی بزنه علی گفت: _ تو هر جایی که مامان بگه میری! با علی نمی‌شه سربه‌سر گذاشت. سرم رو پایین انداختم و به زمین نگاه کردم. عمو خداحافظی کرد. همه برای بدرقه به دنبالش رفتن. با حرص بهشون نگاه کردم و از جام تکون نخوردم. بعد از رفتن خاله و رضا، علی دَر خونه رو بست و سمتم برگشت.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 دل تو دلم نیست؛ از این که بهم گفته بود بالا بمونم و اومدم پایین ناراحت شده باشه.‌ اما من حق دارم که توی همچین مسائلی دخالت کنم و نظرم رو بگم. کسی که کتک خورده منم! هیچ کدوم از این اعضای خانواده نمی‌تونن مجبورم کنن. چند قدم بهم نزدیک شد. اگر روی پله نبودم، حتماً برای دفاع از خودم چند قدمی به عقب می‌رفتم، اما الان فایده‌ای نداره.‌ توی یک قدمیم ایستاد و تو چشم‌هام خیره شد. زیر نگاهش تاب نیاوردم و سرم رو پایین انداختم. _ رویا قبلاً هم بهت گفتم، این جوری آب‌مون توی یه جوب نمیره! مگه بهت نگفتم بالا بمون؟ برای چی اومدی پایین؟ سکوت بسه رویا! شاید علی الان بگه رویا دختر پرروییه؛ اما واقعاً این بلاتکلیفی آزارم‌ می‌ده. بدون اینکه سرم رو بلند کنم، با صدایی که حسابی می‌لرزید و اصلاً نمی‌تونستم کنترلش کنم، لب زدم: _ کدوم جوب؟ جوابی نداد که ادامه دادم: _ وقتی تکلیفم معلوم نیست، این‌جوری می‌شه! _ منو نگاه کن. نتونستم کاری که گفت رو انجام بدم. _ با توأم رویاخانوم! سرت رو بگیر بالا، منو نگاه کن. به سختی سرم رو بلند کردم و تو چشماش نگاه کردم. چشم ریز کرد و گفت: _ تکلیف چی!؟ _ چند وقت پیش من یه چیزی بهت گفتم که خودت می‌دونی چیه! گاهی باهام مهربون می‌شی، بهت دل می‌بندم. گاهی هم انقدر سرد و خشک می‌شی که می‌شکنم. تکلیف من رو معلوم کن! _ یعنی گوش کردن تو به حرف من، بسته به شرایط داره؟ سؤالی نگاهش کردم و گفتم: _ نداره؟ عصبی و کفری، خنده صداداری کرد و گفت: _ برو بالا. فردا می‌برمت امامزاده با هم حرف می‌زنیم.‌ _ الان بگو! یک کلمه بهم بگو که امیدوار باشم و بدونم کجای زندگیتم. چشم‌هاش گرد شد و گفت: _ این جوی حرف زدن رو از کجا یاد گرفتی!؟ سرم رو پایین انداختم. _ چند سالِ بهت فکر می‌کنم، اما این‌ چند وقت خیلی بهم سخت گذشته. خودش خودبه‌خود به وجود اومده. علی فکر نکن گفتن این حرف‌ها برام آسونه! الان از خجالت یخ کردم اما باید بدونم تا عذابم کم بشه. بهم بگو من کجای زندگیتم! جوابت یا آره هست یا نه. از هر طریق وارد می‌شم‌، نمی‌تونم جوابی ازت بگیرم.‌ _ گفتم که فردا توی امامزاده با هم حرف می‌زنیم. _ باشه قبول فردا تو امامزاده؛ ولی یه آره یا نه بهم بگو! دَر خونه باز شد و خاله نگران وارد شد. نگاهی به علی و موقعیت من کرد: _ چیزی شده؟ علی نگاه خیره‌اش رو از من برداشت و رو به خاله گفت: _ نه. سرجاش برگشت و نشست. کاش خاله فقط چند ثانیه دیرتر می‌اومد و من یک جواب آره یا نه از علی می‌شنیدم. منتظر نموندم و پله‌ها رو بالا رفتم. صدای علی رو شنیدم: _ آقارضا بار آخرِ که این رفتار رو تو خونه از خودت نشون میدی... وارد اتاق شدم و دَر رو نسبتاً محکم بستم. روی زمین نشستم. چرا من انقدر بدشانسم! همیشه سر بزنگاه یک نفر باید برسه. اصلاً این چه مهمونی لعنتیِ که عمو می‌خواد من رو با خودش به اون‌جا بکشونه و دوباره حرف از محمد بزنه. عجب آدم کنه‌ای هست. کاش می‌تونستم بهش بگم علی رو دوست دارم. اگر علی فردا باز هم تو امامزاده همون حرف‌های تکراری رو بزنه باید چی کار کنم! دردم انقدر عمیقِ که نمی‌تونم به هیچ کس بگم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 تشکم رو انداختم و پتو رو با حرص روی سرم کشیدم.‌ خوش‌ به‌ حال مهشید، رضا دوستش داره و با صدای بلند به همه می‌گه؛ اما من باید علاقه‌م رو از همه پنهان کنم چون از علی خیلی کوچکترم. کاش علی اون روز خونه‌ی عمه اجازه می‌داد تا باهاش حرف بزنم. اگه اجازه داده بود، به نتیجه رسیده بودیم و الان دیگه همه می‌دونستن و نیازی به پنهون کاری نبود. آخه علی هم معلوم نیست نظرش چیه! بیخودی برای خودم خیال بافی می‌کنم. چقدر این انتظار برام سخته. تا فردا صبح چه جوری باید طاقت بیارم.‌ انقدر از این پهلو به اون پهلو شدم‌ تا خوابم برد. سفره‌ی عقد رو با کمک علی پهن کردم و کله قندهای کوچیکی که خاله خریده بود رو برداشتم. رو به علی که الان جلوی آینه ایستاده بود گفتم: _ علی اینا طرح گُلِش با سفره یکی نیست! من صورتیش رو می‌خواستم. _ الان می‌گم رضا بره همونی که می‌خوای رو بخره. روبروش ایستادم. بالاترین دکمه‌ش رو بستم و تو چشم‌هاش خیره شدم. _ علی، من خیلی خوشحالم که به تنها آرزوم رسیدم. لبخند کجی زد و پیشونیم رو بوسید. _ عروس کوچولوی من، بالاخره کار خودش رو کرد. خودم رو لوس کردم و سرم‌ رو توی سینه‌ش جا دادم. _ همیشه فکر می‌کردم‌ اگر نشه، زمین‌ و آسمون رو به هم می‌دوزم که بشه. تو باید مال من می‌شدی. اخم‌ نمایشی کرد و با انگشت آروم‌ روی بینیم‌ زد. _ تو مال منی پررو خانم! با صدای خاله و زهره بیدار شدم، اما قصد باز کردن چشمام رو ندارم. تا شاید توی این رویا بمونم. _ این رو بلندش کن، قراره بریم سفره حضرت ابوالفضل. زهره تو چرا هر وقت من اومدم دیدم بیداری!؟ _ خوابم نمی‌بره. مامان به نظرت علی دیگه نمی‌ذاره برم؟ _ الهی بمیرم برات. چند روزه سؤالت شده این. چرا یه کاری می‌کنی که کار به اینجا کشیده بشه عزیزم! الان چند وقته استرس داری. والا من هم از شرایطت ناراحتم. _ می‌شه باهاش صحبت کنید؟ _ هر چی گفتم راضی نشده. حالا صبر کن یکم دیگه بگذره آروم بشه، دوباره بهش می‌گم. _ دیر می‌شه، از همه درس‌هام عقب افتادم. _ مگه رویا باهات کار نمی‌کنه! _ چرا یادم می‌ده ولی مدرسه یه چیز دیگه‌ست. این همه غیبت می‌کنم، بعدش کدوم معلمی من رو قبول می‌کنه! _ آخه این چه کاری بود کردی؟ _ به خدا کاری نکردم مامان! پشت حیاط مدرسه با هم حرف زدیم. مدیر نمی‌ذاشت حرف بزنیم، رفتیم اون پشت. اصلاً در رابطه با برادرش حرف نزدیم! _ بعدشم یه حرفایی زدی که آدم روش نمی‌شه برات پا درمیونی کنه.‌ _ مامان تو رو خدا غلط کردم. یه کاری کن بذاره برم مدرسه.‌ _ گفتم بذار یه مدت بگذره، آروم‌تر بشه، بهش می‌گم. ان شالله که بتونم کاری برات بکنم. زهره یه سؤال ازت بپرسم؟ _ بپرس. _ دوست داری ازدواج کنی؟ صدای زهره عوض شد و با یه خوشحالی که ته صداش بود گفت: _ اگر که آدم خوبی باشه، چرا که نه؟ این بهترین فرصته تا پیشنهاد محمد رو به زهره بدم. فوری چشم‌هام رو باز کردم و نیم‌خیز شدم. _ اگه دوست داشته باشی شوهر کنی، من به عمو بگم برای محمد... با پاشنه پا به پام کوبید. _ اون دفعه هم گفتی، بهت گفتم من اضافه مونده کسی رو نمی‌خوام! تو اصلاً حرف دهنت رو می‌فهمی یا همین‌جوری یه چیزی می‌گی؟ نشستم و جای ضربه‌ش رو ماساژ دادم و گفتم: _ چته وحشی؟ خوب بگو نمی‌خوام! خاله ناراحت پاچه شلوارم رو بالا داد و رو به زهره گفت: _ حالا مگه چی گفت که این‌جوری کردی؟ آدم حرف می‌زنه! _ مامان وقتی الکی از رویا دفاع می‌کنی، دلم می‌خواد سرم رو بکوبم تو دیوار. _ حرف خوبی نزد! تو هم بگو نه. به من نگاه کرد و گفت: _ مگه بهت نگفتم نگو! _ بفرما! قبلاً به شما هم گفته؟ _ بسه دیگه تموم کنید.‌ ایستاد و سمت دَر رفت. _ بلندشید، دیرمون می‌شه. قراره بریم سُفره حضرت ابوالفضل.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 دستی بین موهای بازم کشیدم و گفتم: _ من نمیام، قراره با علی بریم امامزاده. _ امامزاده بعدازظهر می‌رید، بلندشو حاضر شو! _ نمی‌شه ما نیایم؟ _ نه باید بیاید. این مجالس شرکت نکنید، کجا می‌خواید شرکت کنید! نیم‌نگاهی به زهره انداخت و گفت: _ بلکه باعث بشه یه ذره به راه راست هدایت بشی. دَر رو بست و بیرون رفت. زهره به سمتم برگشت. _ رویا فقط یه بار دیگه این حرف رو بزنی، من می‌دونم و تو! _ مگه محمد پسر بدیه! به این خوبی. از خداتم باشه. _ اگر خوبه خودت زنش شو! _ گفتم که من یکی دیگه رو دوست دارم. _ کمتر دروغ بگو.‌ تو همیشه سرت رو می‌ندازی پایین، میری و میای.‌ مگه عاشق آسفالت خیابون شده باشی. لباسش رو که به رخت‌آویز جلوی دَر آویزون کرده بود، برداشت و از اتاق بیرون رفت. چشم‌هام رو بستم و خودم رو دوباره به فضای شیرین خوابم بردم. یعنی می‌شه واقعی بشه و من انقدر به علی نزدیک‌ بشم! رختخوابم رو تا کردم و سرجاش گذاشتم و اهمیتی به پهن بودن رختخواب زهره ندادم. از پله‌ها پایین رفتم و نگاهی به ساعت انداختم. عقربه‌هاش ده رو نشون می‌داد. با صدای نسبتاً بلند که خاله از توی آشپزخونه بشنوه گفتم: _ الان که ساعت دهه! کجا می‌خوای ما رو برداری ببری؟ _ تا شما حاضر بشید، یه دستی به خونه بکشیم؛ ساعت شده دوازده. _ امروز پنجشنبه‌ست، علی زود میاد! _ بهش گفتم قراره بریم سفره. توی درگاه دَر آشپزخانه ایستادم و نگاهش کردم. _ پس ناهار علی چی می‌شه؟ زهره مشمئز نگاهم کرد و گفت: _ خوبه نیست بازم آشمالی می‌کنی! خاله نچی کرد و کلافه گفت: _ براش گذاشتم.‌ تو برو یه آبی به دست و صورتت بزن.‌ زهره بالا رو جارو کنه، تو هم پایین رو. منم یه دستی به حیاط می‌کشم. _ من میرم‌ حیاط. _ هوا سرده، می‌ترسم سرما بخوری. _ نمی‌خورم خاله، دوست دارم. _ خیلی خب باشه، زود باش. به سرویس رفتم و دست‌وصورتم رو شستم. به آشپزخونه برگشتم و صبحانه مختصری خوردم. جارو رو از توی آشپزخونه برداشتم و به حیاط رفتم. کاش خاله بیخیال من می‌شد و من رو به سفره نمی‌برد.‌ استرس دارم. نمی‌دونم علی قراره چی بگه؟ اگر دوباره بگه آقاجون راضی نیست و اختلاف سنی داریم و کسی رضایت به این ازدواج نمیده؛ اون وقت بدون اینکه بهش بگم، خودم میرم خونه آقاجون و حرف دلم رو بهش می‌گم. خیلی سخت و خجالت آوره، اما نمی‌تونم بیخیال این عشق قدیمی بشم که تو وجودم در حال جوششه.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 مثل همیشه حیاط رو جارو کردم و از سرما لذت بردم. به خونه برگشتم. زهره در حال گردگیری تلویزیون بود. با ورود من به خونه، خاله نگاهی به ساعت انداخت و گفت: _ خیلی خب دیگه برید حاضر شید. لباس‌های مهمانی‌تون رو بپوشید. زهره برای اینکه با من تنها نشه، لباس‌هاش رو به آویز پایه‌دار جلوی دَر آویزون کرده بود. از پله‌ها بالا رفتم. لباس‌هام رو پوشیدم و پایین اومدم. خاله چادرش رو روی سرش انداخت و نگاهی به من کرد. بعد با صدای بلند گفت: _ رضا ما داریم می‌ریم، مواظب میلاد باش. نذار بره تو کوچه. صدای رضا بلند شد: _ اینم با خودتون ببرید. _ مجلس زنونه‌ست؛ نمی‌شه دیگه، بزرگ شده. رو به ما گفت: _ بریم؟ دنبالش راه افتادیم. نمی‌گم از این مجالس خوشم نمیاد اما همیشه خاله ما رو به زور می‌بره. _اونجا که رفتیم جواب کسی رو نمیدید ها! فقط کنارم می‌شینید. _ مگه قراره کجا بریم؟ خاله نکنه جایی که می‌ریم عمه هست؟ از الان گفته باشم، باشه من میرم! نیم‌نگاهی به من انداخت و گفت: _ نخیر؛ اولاً عمه‌ نیست‌! دوماً اگر هم بود تو اجازه نداشتی این‌کار رو کنی. با خوشحالی و پرغرور گفت: _ می‌ریم خونه اقدس‌خانم. سفره حضرت ابوالفضل اون‌ جاست. ایستادم و کفری خاله رو نگاه کردم. برگشت و بهم خیره موند. _ چرا نمیای؟ _ خاله برای چی میری اون‌جا! مگه علی نگفت نمی‌خواد‌. چرا شما اصرار داری؟ دو قدم به سمتم اومد. دستم رو گرفت و راه افتاد. به زور باهاش هم‌ قدم شدم. _ صد بار بهت گفتم تو کار بزرگترها دخالت نکن! _ این بحث بزرگترونه نیست. اونا گفتن نمی‌خوان! شاید علی یکی دیگه رو دوست داره. خاله تو چرا نمی‌خوای باور کنی! علی اون رو نمی‌خواد. رفتن خونه اقدس‌خانم اصلاً برام امکان‌پذیر نیست.‌ به محض اینکه وارد خونشون بشم، مطمئنم نفس کشیدن برام سخت می‌شه. دستم رو از دست خاله بیرون کشیدم و گفتم: _ من نمیام. سمت خونه برگشتم. خاله عصبی دنبالم راه افتاد. _ رویا داری چی‌کار می‌کنی؟ برگرد ببینم! اهمیتی به صداش ندادم و مسیر رو سمت خونه برگشتم. جلوی دَر خاله بالاخره بهم رسید. بازوم رو گرفت و عصبی سمت خودش برگردوند. _ چته تو!؟ _ نمی‌خوام بیام. _ لا اله الا الله! دختر راه بیافت ببینم. کلید رو از جیبم بیرون آوردم.‌ _ با زهره برید. درمونده به زهره نگاه کرد.‌ _ مامان منم دوست ندارم بیام. خودت تنها برو. دَر خونه رو که باز کرده بودم، هول داد و رو به من گفت: _ باشه نیا؛ ولی بدون که از دستت خیلی ناراحت شدم. وارد حیاط شدیم.‌ خاله نگاه دلخوری بهمون انداخت و دَر رو بست و رفت.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 وارد خونه شدیم. زهره بدون حرف پله‌ها را بالا رفت و من همون جا تو حال نشستم. کاش خاله دست از سر این خواستگاری کردنش بر می‌داشت. به ساعت نگاه کردم.‌ حالا همین امروز که قراره با هم‌ حرف بزنیم‌ باید کارش طول بکشه! روسریم رو درآوردم و روی شونه‌هام انداختم.‌ با مهمونی خونه‌ی اقاجون چی کار کنم! هر چی هم بگم نمیام، وقتی خاله تصمیم بگیره که بریم، باید بریم.‌ جواب عمه رو هم که نمی‌ذارن بدم، ولی تلافیش رو سر دخترهاش درمیارم. با دیدن رضا هول شدم و فوری روسریم رو روی سرم انداختم. رضا هم شوک شده پشتش رو بهم کرد. _ ببخشید رویا، من فکر کردم رفتید! _ عیب نداره، برگرد. با احتیاط برگشت و نگاهم کرد.‌ _ شرمندم. _ عیب نداره، تقصیر خودم بود. _ پس چرا نرفتی؟ _ سفره خونه‌ی اقدس‌خانم بود. دوست نداشتم برم، از نصفه‌های راه برگشتم. زهره هم نرفت. اخم‌هاش تو هم‌ رفت. _ خب می‌رفتی دیگه! خدا کنه زودتر عقد کنن، راه ما هم باز شه. مهشید همش سر من غر می‌زنه که قرار بود بیایید خواستگاری، نیومدید.‌ _ بحث دیشب‌تون سر این بود؟ _گفتم یه انگشتر بگیریم بریم دست مهشید کنیم، بعد سر فرصت بریم پای ناز علی واسه زن گرفتن بشینیم.‌ گفت نه، منم قاطی کردم. میلاد از کنارش پایین اومد. _ رویا من گشنمه. رضا گفت: _ منم.‌ ناهار نداریم؟ _ چرا مامان‌ درست کرده. گفت رو گازه. فقط صبر کنید علی بیاد. رضا سمت آشپزخونه رفت. _ من صبر ندارم. _ میاد ناراحت می‌شه! چرخید سمتم. _ یه زنگ بهش بزن ببین کجاست؟ _ من زنگ نمی‌زنم. خودت بزن. _ با من سرسنگینه. _ بگو زهره بیاد. _ اون که سایه‌شو با تیر می‌زنه! دیگه موقع اومدنشه. زنگ نمی‌خواد. تا سفره رو پهن کنیم میاد. ایستادم و سمت آشپزخونه رفتم. _ خیلی شکمویی رضا! سفره رو پهن کردم.‌ میلاد، زهره رو هم صدا کرد و هر چهارتایی‌مون دور سفره نشستیم. رضا و میلاد شروع به خوردن کردن. زهره هم مشغول شد. رضا با دهن پر گفت: _ بخور براش می‌ذاریم. بی میل کمی از استانبولی که خاله پخته بود ریختم و شروع به خوردن کردم. چند قاشقی خوردم که صدای زنگ خونه بلند شد. ذوق زده گفتم: _ اومد. خواستم بلندشم که رضا با دست مانعم شد. _ بشین خودم می‌رم. الان میاد‌ می‌گه... ادای علی رو درآورد: _ تو خونه‌ای واسه چی دخترا دَر رو باز کردن؟ زهره با صدای بلند خندید و رضا از آشپزخونه بیرون رفت. _ همچین برای اومدنش ذوق می‌کنی، آدم‌ ندونه می‌گه چه آدم خوش اخلاقی داره میاد.‌ الان‌ میاد از دم دَر، حال می‌گیره تا بره بالا، بداخلاق. _ الان از دستش ناراحتی، این جوری می‌گی. علی اصلاً بداخلاق نیست. _ مگه خودش کلید نداره؟ چرا زنگ زد! میلاد ایستاد و از پنجره بیرون رو نگاه کرد. _ داییه! دَر خونه باز شد و دایی و رضا داخل اومدن.‌ رضا گفت: _ بفرما رویاخانم‌! می‌خواستی ما رو گرسنگی بدی. علی گفته شب میاد. ناباورانه به دایی نگاه کردم. پس امامزاده چی!        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 دایی سلام کرد و همه جز من جوابش رو دادن. بین من و رضا نشست و بشقاب علی رو جلوی خودش کشید. ناامید رو بهش گفتم: _ قرار بود امروز بریم امام زاده! _ آره، من رو فرستاد که ببرمت. بغض توی گلوم گیر کرد. _ قرار بود با خودش برم. _ حالا چه فرقی داره.‌ می‌برمت دیگه! بشقاب رو به جلو هل دادم و ایستادم. _ من سیر شدم. از آشپزخونه بیرون اومدم و پله‌ها رو بالا رفتم. گوشه اتاق نشستم. واقعاً علی باید کارهاش رو طوری تنظیم کنه که نتونه با من بیاد امامزاده! خودش دیشب بهم قول داد که امروز باهام حرف می‌زنه و جواب هم می‌ده. حتی دیشب از گفتن یک بله یا نه هم خودداری کرد و جواب قطعی رو بهم نداد. من رو منتظر نگه داشته و الان خیلی راحت می‌گه نتونستم بیام. چند ضربه به دَر اتاق خورد. دایی بدون اینکه اجازه ورود بهش بدم دَر رو باز کرد و با سینی بزرگی که توش بشقاب غذا رو گذاشته بود، وارد شد. سینی رو روبروی من گذاشت. _ بخور که زودتر بریم. _ دیگه نمی‌خوام بیام. قرار بود با خودش بریم که باهم حرف بزنیم. _ باور کن خودشم خیلی ناراحت شد. کار پیش اومد، بهش گفتن وایسا. نگاهم رو ازش گرفتم. _ الان بخور بعدش باهم بریم. _ نمی‌خوام ولش کن. دیگه برام مهم نیست. _ این جوری نگو دیگه! اشک سمجی که گوشه چشمم بازی می‌کرد، پایین افتاد. فوری پاکش کردم. اما از دید دایی دور نموند. دستمالی از توی جیبش درآورد و به سمتم گرفت. _ گریه واسه چی می‌کنی! غذات رو بخور. قاشق پر از برنج رو روبروی دهنم گرفت. با دست قاشق رو عقب فرستادم. _ میل ندارم دایی، ول کن. _ بی‌میل بخور. من به خاطر تو اومدم.‌ به ناچار قاشق رو ازش گرفتم. _ یه خبر خوب برات دارم. تنها خبری که الان من رو خوشحال می‌کنه اینه که علی امروز بیاد امامزاده. خیره نگاهش کردم که گفت: _ فکر نکنم خوشحال بشی اونم با این قیافه! _ حالا تو بگو. _ می‌خوام زن بگیرم. لبخند بی‌جونی روی لب‌هام نشست. _ خوشحال نشدی؟ _ چرا خوشحال شدم. متأسف سرش رو تکون داد و شروع به خوردن کرد. بی‌میل چند قاشقی همراهش خوردم. دایی لیوان آب رو یکجا سر کشید و گفت: _ بلندشو بریم. _ خیلی خستم نمیام. _ چرا خسته؟ کار خاصی نمی‌کنیم. سوار ماشین می‌شی، فاتحه می‌خونیم و برمی‌گردیم. _ امروز قرار بود حرفامون رو بزنیم. _ حالا این هفته نشد، هفته دیگه. اصلاً فردا می‌برت. _ فردا با خودش میرم. _ من امروز به خاطر تو اومدم.‌ به زور هم شده می‌برمت. دستم‌ رو گرفت و کاری کرد که بایستم. صدای خاله از پایین بلند شد: _ حسین‌جان، بیا پایین آش نذری آوردم. با صدای بلند گفت: _ اومدم. رو به من ادامه داد: _ یعنی ادم سیرم باشه نمی‌تونه قید یه کاسه آش رو بزنه. سینی رو برداشت و از اتاق بیرون رفت. صدای خاله رو شنیدم: _ الهی دورت بگردم، تو چرا زحمت کشیدی! _ رفتم بالا با رویا غذا بخورم... دیگه صداشون رو نشنیدم. انقدر بهم‌ برخورده که دوست ندارم‌ هیچ وقت دیگه به امامزاده برم. اما تا دایی من رو امروز با خودش نبره ول کن نیست.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 تو درگاه آشپزخونه ایستادم.‌ انگار نه انگار همه ناهار خوردن. همگی مشغول آش خوردن بودن و رضا و زهره سَرِ کشک دعواشون شده بود. _ فکر می‌کنی همیشه همه کشک‌ها رو تو باید بخوری!؟ _ زهره تو چرا سرت تو بشقابِ منِ؟ _ تو همه کشک‌ها رو برمی‌داری، به من کشک‌ نمی‌رسه. آش تو سفیدِ، مال من هیچی نداره. خاله از تو یخچال شیشه کشک رو درآورد و گفت: _ بیا اینم کشک! دعوا نکنید. _ مامان این کشکش سفته؛ خوش مزه نیست. _ ادا در نیار زهره! بخور. نگاهی به من کرد و دلخور گفت: _ بیا تو هم بخور. _ اشتها ندارم. _ آش سفره حضرت ابوالفضلِ.‌ بیا بخور نذریه. _ نمی‌خوام. به ظرف‌های غذای گوشه آشپزخونه نگاه کردم. چقدر هم زیاد فرستادن.‌ انقدر از اقدس‌خانم و مریم بدم میاد که حتی یک قاشق از این غذا رو هم نمی‌خورم. _ دایی من حاضرم. خاله گفت: _ الان که زوده! _ نه باید زود برگردم برم جایی کار دارم. علی گفت‌ دستش بنده، رویا رو ببرم‌ امامزاده؛ وگرنه نمی‌اومدم. _ دستت درد نکنه، الهی قربونت برم. علی سرش خیلی شلوغه، به رویا هم قول داده بود. صبح گفت شاید نتونه بیاد. خودم‌ می‌خواستم ببرمش. _ خودت هم حاضر شو بیا بریم. _ نه من کار دارم. ببین بچه‌ها نمی‌خوان بیان. قبل از اینکه کسی حرفی بزنه دایی گقت: _ ولش کن فقط رویا رو می‌برم. می‌خواد با خودش خلوت کنه. زهره شاکی گفت: _ ما هم‌ خواهرزاده‌هاتیم مثلاً! _ تو یه خواهرزاده غرغرویی که هیچ وقت راضی نیست. سمتم اومد، دستم رو گرفت. هر دو از خونه بیرون رفتیم و سوار ماشین شدیم. به جهت مخالف دایی نشستم و از شیشه بیرون رو نگاه کردم. _ چرا لباس گرم نپوشیدی؟ _ گرمه. _ کجا گرمه! هوا خیلی سرده. _ من گرممِ، دیگه دایی ول کن. _ تو چرا پشتت رو کردی به من؟ صاف نشستم. _ بیا الان خوبه؟ _ تو همی، اعصابم خورده. _ مدلم این جوریه. نچی کرد و گوشیش رو درآورد. چند لحظه بعد گفت: _ سلام علی. با شنیدن‌ اسمش ته دلم خالی شد. _ دارم می‌برمش. _ قهر کرده انگار. _ دوست داشته با تو بره. _ نمی‌دونم چی بگم... یه لحظه گوشی با خودش حرف بزن. گوشی رو سمتم گرفت. _ با تو کار داره. صورتم رو ازش برگردوندم و به حالت قهر گفتم: _ من کار ندارم. دایی با صدای بلند خندید و گوشی رو سمت گوشش گرفت. _ داره ناز می‌کنه. حرف نداره باهات. _ چه می‌دونم این جوری می‌گه. _ باشه خیالت راحت. _ نه حواسم هست. کی کارت تموم می‌شه؟ باشه خداحافظ. تماس رو قطع کرد و گفت: _ درگیرِ نمی‌تونه، وگرنه پای قول‌هاش هست.‌ جوابی ندادم. تا امامزاده نه من حرف زدم، نه دایی.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 به محض رسیدن به امامزاده، با هم وارد امامزاده شدیم. بعد از فرستادن فاتحه و زیارت از امامزاده به سمت قبر بابا و مامان که هردوشون یک شبِ من رو توی بچگی تنها گذاشتن رفتم. همیشه وقتی به اینجا میام انقدر دلم می‌گیره که فقط بی‌صدا اشک می‌ریزم. چه خوب که عمو هم همون جا کنارشون دفن کردن. وقتی به اینجا میام، انگار به یک مهمانی خانوادگی پا می‌ذارم. خوبی اعضای این خانواده اینه که هر چقدر هم گریه کنم کاری بهم ندارند و آزادم می‌ذارن. پنج ساله بودم که تنهام گذاشتن و الان حتی از چهره‌هاشون جز عکسی که خاله ازشون داره چیزی یادم نمیاد. از زمانی که یادمه کنار خاله و عمو زندگی کردم. پنج ساله که عمو هم از کنارم رفته. اما انقدر این خانواده البته به غیر از زهره که اختلاف اونم مثل دعوای خواهریه، با من خوب و گرم رفتار کردن که هیچ وقت احساس نکردم خانواده ندارم. اما نمی‌دونم چرا انقدر دلم اینجا می‌گیره. نمی‌دونم چرا هیچوقت نمی‌تونم درمورد علی با پدر و مادرم صحبت کنم. انگار خجالتی تو وجودم هست که دوست ندارم بهشون بگم. شاید هم چون من یک دختر هفده ساله هستم که به پسر عموم که تقریبا دوازده سال از خودم بزرگتره، دل بستم. دایی به اطراف نگاه کرد و گفت: _ من برم آب بیارم. بدون اینکه سرم رو بلند کنم با سر حرفش رو تأیید کردم. دور شدن دایی از من باعث شد تا صدای گریه‌م رو رها کنم. خیلی زودتر از زمانی که فکرش رو می‌کردم برگشت و ظرف یک بار مصرف آب رو کنارم گذاشت. _ حواسمون نبود گل بخریم! تا تو قبر رو بشوری من برم بخرم. باشه‌ای گفتم و ظرف رو برداشتم. آب رو آروم روی قبر دو طبقه پدر و مادرم ریختم و با جون و دل دست کشیدم. تمام گرد و خاک روی قبر رو پاک کردم. حتی یک غبار هم روش نموند. نگاهی به اسم هردوشون کردم که چقدر غریبانه کنار هم نوشته شده بود. سالروز وفاتشون یک روز بود.‌ دستی روی اسمشون کشیدم که صدای علی باعث شد تا با تعجب به عقب برگردم. _ سلام خانم قهر قهرو! با دیدنش ناخواسته لبخندم کش اومد. _ سلام. اومدی! _ وقتی تو ماشین حاضر نشدی باهام حرف بزنی، گفتم علی هر کاری دستتِ بذار زمین، برو ببین این دختر چشه. سرم رو پایین انداختم .‌توی وجودم جشن و پایکوبی برپاست اما به ظاهر نمی‌تونم نشونش بدم. روی یک زانو کنارم نشست. با انگشت چند ضربه به سنگ قبر زد و شروع به خوندن فاتحه کرد. ظرف آب رو ازم گرفت و سر قبر پدرش رفت و روی قبر ریخت. _ می‌خواستم بشورم؛ گفتم اول این رو بشورم بعد برم اون جا. _ عیب نداره. دایی کجاست؟ _ رفته گل بخره. سنگ بزرگی را کنار قبر بابا گذاشت. _ بشین روی این. کاری که گفت رو انجام دادم و بهش نگاه کردم. علی زودتر حرف بزن که دلم داره پاره پاره می‌شه! کمی مکث کرد و بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت: _ به حرفات خیلی فکر کردم. نمی‌دونم حسی درونم بوده یا نه؛ یا کلاً نبوده و تو بیدارش کردی. اما الان علاقه‌ای تو وجودم از تو هست که نمی‌تونم درکش کنم. تمام خوشبختی دنیا با این حرف مال من شد. لبخند‌ روی صورتم پهن شد و نتونستم نگاهم رو از نگاهش بگیرم.‌ هر چند که سرش رو پایین انداخته بود و به چشم‌هام نگاه نمی‌کرد. آب دهنم رو صدادار قورت دادم و گفتم: _ این یعنی... وسط حرفم پرید. _ آره یعنی بهت فکر کردم. خیلی هم فکر کردم چون فاصله سنیمون خیلی زیادِ. این خیلی جای فکر داشت. از گوشه‌ی چشم نگاهم کرد. فوری لبخندم رو جمع‌وجور کردم تا بیشتر از این بند رو آب ندم. _ به تمام زوایا فکر کردم. خیلی راه طولانی جلومون هست.‌ اولین قدم آقاجونِ. رضایت گرفتن ازش خیلی کار سخت و مشکلیه. باید طوری مطرح کنم که حرف و حدیثی پیش نیاد. بعد راضی کردن خود مامانِ. خیلی ازت ممنونم که حرف منو گوش کردی به هیچ کس نگفتی. فقط خدا می‌دونه‌ و دایی که من مطمئنم به کسی حرفی نمی‌زنه.‌ رویا باشه هرچی تو بگی، ولی صبر کن. من با خودم کنار اومدم اما باید یه راهی پیدا کنم و طوری عنوان کنم که باعث دلخوری هیچکس نشه. _ چشم. اینقدر سریع گفتم که یه لبخند کجی گوشه‌ی لب‌هاش نشست. _ این چشم واسه همیشه باشه نه فقط واسه وقتایی که خیلی خوشحالی. مثلاً دیشب انتظار داشتم پایین نیای. _ ببخشید دیگه نمیام. خنده صداداری کرد و گفت: _ دیشب اگه بهت می‌گفتم، می‌دونستم با این حالت نمی‌تونی جلوی خودت رو بگیری و یکی متوجه می‌شه.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 _ نمی‌خواستم به این زودی در رابطه با این موضوع باهات حرف بزنم.‌ اما احساس کردم‌ داری اذیت می‌شی. قطعاً بعد از ازدواج رفتارهامون با هم فرق می‌کنه.‌ حواست باشه توی جمع و مهمونی یا حتی تو خونه، تابلوبازی در نیاری. _ باشه. با صدای متعجب دایی به طرفش برگشتیم: _ عه تو کی اومدی! _ کارها تموم شد، اومدم. لحنش مثل قبل شد و دیگه خبری از اون‌ همه مهربونی نبود. _ بلندشو بسه دیگه، بریم خونه. فوری ایستادم.‌ در واقع با این رفتارش بهم فهموند که جلوی دایی هم دیگه نباید حرفی بزنم. دایی شاخه‌های گلی رو که خریده بود، روی سنگ قبر گذاشت. _ تازه اومدیم. بذار یکم بشینیم! _ خیلی خسته‌م حسین. از صبح کف خیابون بودم؛ خودت که خبر داری. دایی نگاهی به من کرد. _ این چه زود پا شد ایستاد. خنده‌ش رو جمع‌وجور کرد. _ الان آشتی کردید! علی خونسرد نگاهش رو به من داد. _ مگه قهر بودی؟ انقدر خوشحالم که هیچی نمی‌تونه ناراحتم کنه. با سر جواب نه دادم. _ قهر که بود.‌ معلوم نیست چی بهش گفتی که نیشش بازه. فوری خندم‌ رو جمع کردم.‌ دایی نشست و فاتحه‌ خوند. علی گفت: _ من با ماشین اومدم. خودم رویا رو می‌برم. کاری نداری؟ _ نه، برو به سلامت. فقط به آبجی بگو من شام میام اون جا. اینبار نیش علی باز شد. _ چه شامی هم بشه. مامان چه کیفی کنه. با صدا خندیدن. دایی رو به من گفت: _ چیری بهش نگیا! خودم می‌خوام بگم. _ چشم. علی سؤالی نگاهش کرد. _ به رویا گفتی!؟ _ آره دیگه؛ وقتی تو بشی داداش، رویا هم می‌شه زن... لبخندم دندون نما شد که علی با اخم گفت: _ عه... بس کن دیگه حسین! فوری لبخندم رو‌جمع کردم. رو بهم گفت: _ بیا برو سمت ماشین دیگه! چشمی گفتم و راه افتادم. صدای پاهاشون رو از پشت سرم می‌شنیدم. _ چرا نذاشتی بگم؟ _ زیاد بهش رو بدم، نمی‌تونم جمعش کنم. _ یعنی چی!؟ _ یعنی باید اول عنوان کنم، بعد اجازه بدم احساساتش رو بروز بده. حرف علی کمی بهم برخورد، اما دلم‌ نمی‌خواد هیچ ناراحتی حال امروزم رو خراب کنه. قبل از این که به دَر ماشین برسم قفل دَر باز شد. سمتشون چرخیدم و برای دایی دست تکون دادم. زیاد ازم فاصله نداشت. _ برو به سلامت. _ دستت درد نکنه آوردیم. تو یک قدمیم ایستاد. _ هر کاری داشتی به خودم بگو. علی از گوشه‌ی چشم نگاهمون کرد. _ باشه دایی.‌ از علی هم خداحافظی کرد و سوار ماشینش شد‌. علی سمت ماشینش رفت و با صدای آهسته شروع به صحبت کرد. روی صندلی جلو نشستم و منتظرش موندم. چند دقیقه‌ای تنها موندم تا بالاخره دَر ماشین رو باز کرد و پشت فرمون نشست. _ بستنی می‌خوری؟ نمی‌دونم چشه! یه لحظه می‌خنده و شوخی می‌کنه، لحظه‌ی بعد اخم می‌کنه و بداخلاق می‌شه. انگار از نگاهم ذهنم رو خوند. _ رویا چقدر زود یادت میره! _ چی؟ _ بهت گفتم‌ توی جمع تابلوبازی درنیار! دایی هم جمع حساب می‌شه. _ دایی که می‌دونه. _ می‌دونم می‌دونه. اما اگر جلوش عادی نشون بدیم، هی می‌خواد شوخی کنه سربسر من بذاره. لب‌هام رو جلو دادم و دلخوری رو توی چشم‌هام ریختم. _ به من می‌گی به دایی رو ندم، به دایی می‌گی به رویا رو نمی‌دم؟ ابروهاش با اینکه اخم وسط پیشونیش نشست، بالا رفت. _ این عادت گوش ایستادن رو از خودت دور کن! برات دردسر ساز می‌شه. _ گوش نایستادم؛ شنیدم. سرش رو تکون داد و نفس سنگینش رو بیرون داد. ماشین رو روشن کرد و راه افتاد.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 بستنی رو که به پیشنهاد خودش گرفته بود، توی هوا خیلی سرد خوردیم و به خونه برگشتیم.‌ به محض ورودمون به حیاط، خاله خوشحال و ذوق زده به سمت علی اومد. _ چرا انقدر دیر اومدی؟ _ صبح که گفتم کارم طول می‌کشه! خاله نگاهی به من انداخت. _ برو تو، زیر کتری رو روشن کن تا من بیام. چشمی گفتم و کفش‌هام رو درآوردم که خاله گفت: _ امروز با مریم‌ حرف زدم. فوری به علی نگاه کردم.‌ نگاه خیره‌ای بهم انداخت و سربزیر شد. خاله متوجه نگاهش شد و با تشر رو به من گفت: _ برو دیگه! ناراحت دَر خونه رو باز کردم و داخل رفتم. همش تقصیر علیِ. اگر از اول یه نه محکم می‌گفت، کار به اینجا نمی‌رسید. روی اولین پله روبروی دَر نشستم.‌ صدای رضا از بالای پله‌ها اومد. _ کی برگشتی؟ سرم رو چرخوندم و نگاهش کردم. _ الان. دو تا پله بالاتر از من نشست. _ می‌شه یه خواهش ازت بکنم نه نگی؟ _ چه خواهشی؟ _ من با آقاجون حرف زدم.‌ گفت توی اولین دورهمی مهشید رو برام خواستگاری می‌کنه. _ مگه خاله نگفت صبر کن! _ الان چند وقته همین رو می‌گه. مهشید اومد گفت، من گفتم. اصلاً انگار براش مهم نیست! _ خب من چه کمکی می‌تونم بکنم؟ _ اگر دعوت‌مون کردن، تو نگو عمه هست من نمیام. _ عمه باشه، من نمیام. _ رویا خواهش می‌کنم. بیا بهش محل نده. اصلاً بهت قول می‌دم یه لیوان چایی داغ بریزم رو عمه که انتقامت رو بگیرم. چشم‌هام برق زد. _ قول می‌دی؟ انگار خودش هم مشتاقه. _ به جون مهشید! قول مردونه‌ی مردونه. _ باشه میام.‌ دَر خونه باز شد و هر دو به علی و خاله که داخل می‌اومدن، نگاه کردیم. متوجه نگاه معنی‌دار علی به خودم و رضا شدم و ایستادم. خاله دمق گفت: _ روشن نکردی زیر کتری رو که؟ _ یادم رفت. غرغرکنون وارد آشپزخونه شد. _ چند وقته حرف نمی‌زنه.‌ من رفتم و اومدم، کلی قرار گذاشتم‌، الان می‌گه نمی‌خوام! لبخند روی صورتم‌ پهن شد و به علی که روبروی تلویزیون نشسته بود نگاه کردم. بدون اینکه سرش رو سمتم بچرخونه گفت: _ رویا یه گل‌گاوزبون برام دم کن.‌ نهارم نخوردم، برام بیار. خاله عصبی گفت: _ علی چی برات گرم کنم؟ غذای خودمون یا نذری! قبل از اینکه علی جواب بده، وارد آشپزخونه شدم و گفتم: _ من براش گرم می‌کنم. دستمالی که دستش بود رو روی کابینت گذاشت. با این که می‌دونم چه خبره ولی پرسیدم: _ چرا ناراحتی خاله؟ _ دارم از خجالت آب می‌شم! مریم اصلاً راضی به ازدواج نبود؛ انقدر رفتم و اومدم تا امروز گفتن هر وقت خواستید بیاید. اومده می‌گه نمی‌خوامش! _ خاله‌جان اونا اول جواب نه دادن، بعدش پشیمون شدن اومدن دَر خونمون! _ از این‌ نازها همه دخترا می‌کنن. _ خب این دفعه نازش خریدار نداشت. برگشته به علی می‌گه تو تو زندگیت پیشرفت نمی‌کنی... _ رویا خیلی ناراحتم‌! هیچی نگو که همش رو سر تو خالی می‌کنم. _ علی گفت که دایی گفته، شب شام میاد اینجا؟ هر دو دستش رو روی صورتش کشید. _ نه نگفت. یکم قرمه‌سبزی می‌ذاری برای شب؟ _ چشم می‌ذارم. شما برو استراحت کن. زیر قابلمه رو روشن کردم و کمی گل‌گاوزبون هم دم کردم.‌ سرم رو از آشپزخونه بیرون بردم‌ تا علی رو صدا کنم. میلاد جلوش نشسته بود و التماس می‌کرد. _ خب منم دوست دارم بریم مسافرت. _ نمی‌گم‌ که نمیریم! می‌گم صبر کن. _ همه تابستون رفتن. علی با خنده گفت: _ کجا دوست داری بریم؟ _ نمی‌دونم، فقط مسافرت دوست دارم. _ باشه به مامان می‌گم، هماهنگ می‌کنیم که بریم. _ به منم پول می‌دی؟ _ پول می‌خوای چی‌کار! _ اون جا خرید کنم. علی دستی به سر میلاد کشید. _ هر چی بخوای، خودم برات می‌خرم. همیشه با میلاد از همه مهربون‌تره. گلویی صاف کردم: _ ناهار رو گرم کردم. میلاد گفت: _ منم گرسنمه. دنبال علی راه افتاد. خودم هم حسابی از حرف‌های علی انرژی گرفتم و احساس ضعف می‌کنم. سفره رو پهن کردم و هر سه شروع به خوردن کردیم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
نگاه خاص همسری که تازه بهش محرم شده بودم ازارم میداد. _چه موهای قشنگی داری؟ تازه متوجه شدم که روسری سرم نیست. دستم رو کشید مجبور شدم بشینم کنارش. _من چقدر خوشبختم صبح که چشم هام رو باز کردم با یه فرشته ی کوچولو روبرو شدم. سر به زیر گفتم: _اقا اشتباه کردیم بی اجازه ی مادرتون ... _تو درست ترین تصمیم زندگی منی. _شما نمی ترسید؟ _میترسم ولی نه از مادرم، اونو راضی میکنم. _پس از کی میترسید؟ https://eitaa.com/joinchat/1713242170Ce63c2533a0