eitaa logo
بهشتیان 🌱
32.2هزار دنبال‌کننده
176 عکس
49 ویدیو
0 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها زبان‌عشق اوج نفرت یگانه منتهای عشق تمام تو، سهم من روزهای تاریک سپیده کنار تو بودن زیباست تبلیغات👈🏻    @behestiyan2
مشاهده در ایتا
دانلود
1_5954809892.mp3
8.35M
در سکوت شب، خانه زد فریاد اما تو نشنیدی...
Hojat Ashrafzadeh - Man Ra Ba Khod Bebar (128).mp3
3.6M
شبیه آینه‌ای، شکسته‌ام ‌که دگر...
Hojat Ashrafzadeh - Ashegham Bash (128).mp3
3.1M
تو داری با چشمات دنیامو میگیری
پارت های پایانی ۱۰ تومن تخفیف روز معلم
پارت های پایانی ۱۰ تومن تخفیف روز معلم
هدایت شده از بهشتیان 🌱
تازه ازدواج کرده بودم ک سه تا برادرهام به حرفم گوش میکردن. خیلی روشون نفوذ داشتم.‌اگر به یکیشون میگفتم امشب بمون خونه ی منو خونه‌ی خودت نرو رو حرفم آب نمیخوردن. من تعیین میکردم چه موقع ک چه کسی باید تو خونه‌ش مهمونی بده‌ مثلا برادر کوچیکم میگفت آخر هفته شام بیاید خونه‌ی ما. من برای اینکه حرف خودم بشه میگفتم من وسط هفته میام.یا وقتی میفهمیدم زن برادر هام خانواده‌ی خودشون رو دعوت کردن بدون دعوت میرفتم. تو خونشون هم طوری برخورد میکردم که اونا کاملا بی اختیار میشدن.‌ تا اینکه.... https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 داخل حیاط اومدم با حرصم در رو محکم بهم کوبیدم.‌ از شدت ضربه ای که به کمر خورد دلم میخواد گریه کنم. پایین چادرم کاملا خاکی شده. خاله بتول در حالی که لبه‌ی چادر سفید گلدارش رو با عجله به دندون میگرفت به خاطر وزن سنگینش نفس‌نفس زنون، سمتم اومد. _غزال، خاله جان چه خبر شده؟ سر و صدای کیه؟! با اینکه خاله بی تقصیره اما دوست دارم دق و دلی پسرش رو سرش خالی کنم به سختی کمر صاف کردم و گفتم _برو از اون قلچماق بپرس، که خودش رو کلانتر محل کرده! یکی نیست به این بگه آخه تو سر پیازی، ته پیازی! به تو چه که وایمیستی سر کوچه، من با کی میرم با کی میام! درمونده گفت: _آبرو ریزی کرد؟! تن‌صدام رو بالا بردم _این محل به داد و قال های بی خودیش عادت کرده. ولی آبروی من رو جلوی همکلاسیم برد. برای اینکه آرومم کنه چنگی به صورتش زد و اهسته گفت _آروم تر عزیزم. میشنوه الان میاد یه بساطم اینجا راه میندازه! لگدی از بیرون کوچه به در زد باعث شد تا حسابی شوکه بشم و ناخواسته چند قدمی از در فاصله بگیرم. بدون اینکه در نظر بگیره تو کوچه‌ست فریاد زد _باز کن این در رو... صداش رو کنترل کرد و تهدید وار ادامه داد: _... تا بیام بهت حالی کنم هر روز با یکی راه نیفتی بیای خونه! عصبی از حرفش سمت در رفتم که خاله بازوم رو گرفت و به عقب کشید _دهن به دهن این نزار! حیا نداره دوباره یه کاری میکنه مثل اون بار شرمنده‌ی روح مادرت میشم. با حرص دندون هام رو بهم فشار دادم _اون‌بارم فقط به خاطر شما سکوت کردم وگرنه می‌رفتم ازش شکایت می‌کردم حالیش می‌کردم... بقیه‌ی حرفم رو با صدای بلند رو به در گفتم _...زندگی من هیچ ربطی به اون نداره. میشنوی آقا مرتضی ! عربده کشی هات رو بزار برای خواهرای خودت. زندگی من هیچ ربطی به تو نداره. با کی میرم با کی میام‌ به تو ربطی نداره. تو اگر خیلی آدمی درست رفتار میکردی زندان نیفتی. همیشه حرف زندان رفتن مرتضی که میشد رنگ دلخوری روی صورت خاله می‌نشست. _بچه‌م بی گناه بود. اون لحظه باید چی‌کار می‌کرد؟ ریخته بودن... _مامان باز کن این در رو بیام بهش بفهمونم که صداش رو نندازه رو سرش... خاله با عجله سمت خونه هولم داد _غزال جان برو بالا. تو رو خدا جوابش رو نده بزار آرومش کنم _خاله تو این رو پرو کردی. ولی من جلوش کوتاه نمیام. _باشه بعدا هر چی دوست داشتی بگو. الان برو بالا بزار آرومش کنم. با حرص نگاهم رو از خاله برداشتم و وارد خونه شدم. بدون در نظر گرفتن کمردردم، عصبی تر از قبل چادرم رو جمع کردم و پله ها رو به سمت طبقه‌ی بالا‌، باعجله بالا رفتم .‌ چقدر از رفتارش جلوی آقای موسوی خجالت کشیدم. الان پیش خودش فکر میکنه ما از اون خانواده‌های وحشی و بی فرهنگ هستیم. _برو کنار مامان...برو بزار من بفهمم توی این خونه چند‌چندم. این قُرمساق کی بود که این سوار ماشینش بود، دل میداد و قلوه می‌گرفت! یکی نیست به این‌بگه آخه به تو چه! آقای موسوی انقدر با شخصیت هست که اینجوری با کسی حرف نزنه خاله گفت _بس کن مرتضی. آخر من رو سکته میدی! کلید رو توی قفل در واحدم فرو کردم، بازش کردم قبل از اینکه وارد خونه بشم با صدای بلند گفتم _اون آدم با شخصیت فقط همکلاسیم بود. تو هم برو روزی صد بار به خودت بگو غزال فقط دختر‌خاله‌ی منِ، که از شانس بدش مجبوره طبقع‌ی بالای خونه‌ی شما زندگی کنه. منم هیچکارشم. انقدر بگو بزار ملکه‌ی ذهنت بشه شاید توی اون‌کله‌ی پوکت رفت. بعد میفهمی چند چندی، بدبخت سابقه‌دار وارد خونه شدم و در رو بستم و از داخل قفل کردم 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 بی اهمیت به کری خوندن هاش، روی مبل کهنه و قدیمیم نشستم و هر دو دستم رو روی صورتم گذاشتم.‌ چقدر از رفتارش خجالت کشیدم. بیچاره آقای موسوی قرار بود تا سر کوچه برسونم که جزوه ها رو براش ببرم.‌ جوری یقه‌ش رو گرفت و از ماشین پیاده‌ش کرد که لباسش پاره شد. بغضم گرفت و اشک تو چشم هام جمع شد. فردا با چه رویی برم دانشگاه! خدا کنه برای کسی تعریف نکنه. خاله نتونست مانعش بشه. بالاخره بالا اومد با مشت شروع به در زدن کرد فریاد کشید _باز کن این در رو! تا به من نگی داشتی چه غلطی میکردی ول کن نیستم. درمونده به در نگاه کردم و زیر لب گفتم _آخه به تو چه! ایستادم و خواستم در رو باز کنم که صدای التماس خاله از پایین پله ها مانعم شد. _غزال تو رو روح مادرت باز نکن.‌ _مامان تو‌چته؟‌ چرا شلوغش میکنی. _شلوغ چی! اون سری زدیش شرمندگیش جلوی داییتون موند برای من! دلهره‌ش موند که اگر بره شکایت کنه چه خاکی تو سرم بریزم.‌ مرتضی حالیته به قید و شرط آزادی؟ _برگردم زندان بهتره تا این کلاه بی ناموسی رو بزارم رو کلّه‌م. با مشت دوباره به در کوبید _باز کن این در رو تا حالیت کنم ولچرخی و ولگردی نتیجه‌ش چی میشه _اگر باز نمیکنم بدون از ترس نیست. خاله قسم روح مادرم رو داده. چیزی که تو حالیت نیست، احترام همین مادره که جلوش صدات رو انداختی سرت، داد میکشی.‌ اون آقا همکلاسیم بود. به تو هم ربطی نداره که برای چی اومده بود... _خوب گوش هات رو باز کن غزال خانم. یه بار دیگه ببینم از ماشینی، جز اتوبوس پیاده میشی جنازه‌ی تو اون مرتیکه‌ی بی غیرت رو میندازم تو جوب. کلافه و عصبی جیغ کشیدم _آخه به تو چه! _توی این خونه همه‌چی به من ربط داره. تا زمانی که طبقه‌ی بالای خونه‌ی ما میشینی هر چی من میگم میگی چشم غیر این باشه باید قید دانشگاه رفتن رو بزنی خاله برای اینکه آرومش کنه به حالت قربون صدقه گفت _قول میده دورت بگردم. فهمید اشتباه کرده. بیا بریم یه گلگاو زبون بهت بدم‌ زنگ و روت پریده هم دلم برای خاله میسوزه هم حسابی از حرف هاش حرصم میگیره‌ به در تکیه دادم و چشم هام رو بستم. صدای گوشی همراهم بلند شد.‌ حتما آقای موسویِ.‌ چه جوری باهاش حرف بزنم. از خجالت دلم میخواد بمیرم. سمت کیفم رفتم. هر چی دنبال گوشی گشتم نتونستم پیداش کنم. کلافه کل محتویات کیفم رو بیرون ریختم.‌‌گوشی قدیمی و مدل پایینم رو برداشتم و با دیدن شماره‌ی بهاره نفس راحتی کشیدم. تماس رو وصل کردم. _سلام شاکی گفت _سلام. چرا جزوه ها رو ندادی به موسوی. بابا هفت هشت نفر منتظر جزوه ها بودنا! _موسوی گفت ندادم؟ _اره، زنگ زد گفت برای خانم مجد یه اتفاقی افتاد که نتونستن جزوه ها رو بدن. لطفا شما برید ازشون بگیرید.‌ چقدر این پسر با شخصیته! نگفنه این وحشی چه جوری با مشت توی صورتش کوبید. _الو... کجایی تو غزال! بغضم سر باز کرد _وای بهاره، مرتضی آبروم رو برد. 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
Hojat Ashrafzadeh - Mahe Bi Tekrar (320).mp3
11.95M
ماه بی تکرار ارسالی ار اعضا❤️
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 _حدس زدم.‌ انقدر که موسوی ناراحت بود گفتم حتما یه کاری کرده! درمونده‌تر از قبل گفتم _ناراحت بود؟ _آره خیلی. گفت خودتون ببرید کپی کنید شاید هم فردا نیام‌ دانشگاه. میخواستم بهت بگم‌ سوار ماشینش نشیا. چی کارش کرد؟ یاد اون صحنه افتادم.‌ از شیشه‌ی نیمه پایین‌، یقه‌ی موسوی رو گرفت و شروع به فحاشی کرد. بیچاره نمیتونست از ماشین پیاده شه همزمان‌که لباسش پاره شد با مشت توی صورتش کوبید. رفتم جلو مانع از وحشی بازی هاش بشم که هولم داد و از پشت کمرم محکم به تیر برق خورد. _الو غزال...! _بهاره میشه خودت بیای دنبال جزوه ها؟ _باشه، دو ساعتِ دیگه با میلاد میام. فقط اماده کن معطل نشم. خداحافظ تماس رو قطع کردم. با اون شتابی که به تیر برق خوردم‌مطمعنم کمرم کبود میشه. یادآوریش باعث شد تا دردش بیشتر بشه. مانتوم رو درآوردم و روبروی آینه‌ی قدی و قدیمی جاکفشی ایستادم‌ لباسم رو بالا زدم پشت به آینه ایستادم. حسابی خونمرده شده و باد کرده. خدا لعنتت کنه مرتضی لباسم‌ رو مرتب کردم و گوشیم‌رو برداشتم.‌ روی اسم‌ آقای موسوی زدم و براش تایپ کردم "آقای موسوی من انقدر شرمنده‌م که اصلا نمیدونم چه جوری از شما عذر خواهی کنم. اینم یکی از مشکلات بزرگ‌زندگی منِ.‌" دکمه‌ی ارسال رو زدم و گوشی رو خاموش کردم. اصلا دلم‌نمیخواد اگر جواب بده، بخونم.‌ چند ضربه‌ی آروم به در خورد و صدای مریم بلند شد. _غزال مامان ناهارت رو داده بیارم بالا اگر خودم ماهایانه برنج و گوشت برای پایین‌نمی خریدم عمرا سر سفره‌شون مینشستم. به سختی ایستادم و سمت در رفتم‌. کلید رو پیچوندم. با سینی دستش داخل اومد. نگران نگاهش رو توی صورتم چرخوند. _خوبی؟ _ممنون. چرا آوردی بالا؟ میام پایین‌میخورم با سر به پایین اشاره کرد. _آخه داداش خونه‌ست! _خب باشه.‌ نیام پایین خیال برش میداره ازش میترسم سینی رو ازش گرفتم _بیا بریم پایین _غزال وِل کن! بمون بالا خیلی عصبانیه بی اهمیت با پام در رو کامل باز کردم _عصبانی باشه. برای خودشِ هر چی هست. اصلا به جهنم که عصبانیه دستش رو جلو آورد و سینی رو ازم گرفت _حداقل یه روسری سرت کن! اصلا حواسم‌نبود. لباسم هم مناسب نیست. _پس تو برو پایین خودم الان میام. _میشه خواهش کنم مراعات حال مامان رو بکنی؟ قلبش مریضه تو کل‌کل تو با مرتضی نفسش میگیره کاش مادر منم زنده بود و اینطوری نگرانش می‌شدم. _باشه فدات شم.‌ بیام‌پایین اصلا حرف نمیرنم لبخندی زدو بیرون رفت. وضع زندگی من تا زمانی که اینجا زندگی کنم همینه. اینجا رو هم به لطف محبت پدربزرگی دارم که از دست پدر نامردم دق کرد و مرد. اگر از سر دلسوزی به خاطر تنهایی مامان، اینجا رو به نامش نمیزد الان یا آوراره‌ی خونه‌ی دایی بودم یا باید کلا پایین‌زندگی میکردم.‌ امروز که دیگه نمیذاره از خونه بیرون برم. فردا بعد از دانشگاه میرم بنگاه سر کوچه میسپرم یه مستاجر برای اینجا بیاره با پولش میرم یه جای کوچیکتر میگیرم که از سر کرایه‌ش هم برام‌بمونه. اینجوری دیگه نیازی نیست تا نیمه های شب بیدار بمونم و روی لباس های مجلسی که از تولیدی ها میارم کار کنم. لباسم رو عوض کردم. روسریم رو روی سرم انداختم و بیرون رفتم. صدای تهدید مرتضی رو توی راه‌پله شنیدم. _مامان تو هیچی نگو بزار من چند تا سوال از این‌ بپرسم. _تو رو روح آقات بس کن. به خدا قلبم داره از جا کنده میشه. _پس من به دایی میگم اسم دایی رو که آورد با اینکه کاری نکردم ولی دلهره گرفتم 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 شاید بهتر باشه به ظاهر هم که شده کمی در برابرش کوتاه بیام تا کار به دایی نکشه. در رو باز کردم و وارد خونه شدم. سفره پهن بود و جز مرتضی کسی جلوش ننشسته. آقا محمد شوهر خاله بتول، خدا بیامرز تا تونسته به پایین رسیده. جلوی کابینتی که هنوز یکسال هم‌نمیشه خریدن ایستادم. _خاله کمک نمیخوای؟ نگران‌نگاهش رو بین من که خودم رو بی خیال و بی اهمیت نشون میدم و مرتضی که از عصبانیت گوش هاش قرمز شده، جابجا کرد. _نه عزیزم تن صداش رو بلند کرد _نرگس مادر درس بسه. پاشو بیا ناهار صدای نرگس کوچکترین عضو خانواده بلند شد _مامان بزار این یه خطم بنویسم میام. پارچ آب رو از روی کابینت برداشتم و دقیقا روبروی مرتضی نشستم. مریم گفت _نرگس بیا دیگه. دیکته شبت رو هم خودم میگم کنارم نشست. خاله دیس برنج که داخلش استامبولی بود رو وسط گذاشت. _واسه چی با اون اومدی؟ سوال و جواب مرتضی شروع شد. خاله به سختی نشست و گفت _میشه بعد ناهار؟ _تا نفهمم از گلوم پایین نمیره اگر ترس از دایی نبود الان‌عمرا جوابش رو میدادم. _ تو دانشگاه یه گروه شدیم. قرار شد یکی بره از استاد جزوه بگیره بقیه از روش کپی کنن. من رفتم‌ گرفتم ولی امروز یادم‌رفت ببرم دانشگاه. آقای موسوی گفت‌ هم‌ میرسونم هم جزوه ها رو میگیره ببره برای همه کپی کنه طلبکار تر از قبل گفت _آقای موسوی غلط کرد با تو! صبر میکرد فردا میبردی. _تو خودت دانشگاه رفتی، نمیدونی یه روزم برای دانشجو یه روزه؟! _آدرس میدادی خودش بیاد بگیره. حتما باید میشستی هرهر و کرکر راه مینداختی؟ _هرهر کرکر کجا بود! گفتم بمونید تا براتون بیارم بیچاره لبخند زد تشکر کرد! که تو امونش ندادی کلافه چشم هاش رو بست _من این چرت و پرت ها حالیم نیست. بار آخرت باشه که سوار ماشین شخصی میشی. با اتوبوس میری میای.‌ فهمیدی؟ _باشه ایستاد _باشه نه، چشم رو به مادرش گفت _میرم دستشویی دستم رو بشورم بیام سمت سرویس رفت.‌ در رو که بست نرگس گفت _اَه. مامان من اینو نمیخورم همه‌ی نگاه ها سمتش رفت _دیروزم همین‌بود! خاله برای اینکه مرتضی نشنوه آهسته گفت _دیروز دمی گوجه بود با این فرق میکنه‌. بیا با ماست بخور خیلی خوشمزه‌ست. با غیض کنار مادرش نشست _من دلم‌ غدای خوب میخواد. قرمه سبزی میخوام.‌تو همش برنج و زرد و سبز میکنی میدی بخوریم. خاله آهی کشید و کمی برنج توی بشقاب نرگس کشید _یکم آرومتر الان داداشت میشنوه میاد یه دعوای دیگه درست میشه. دیشب گفت گارکاهی که کار میکرده بعد دو ماه خیر ندیده حقوقش رو که نداد، درش رو هم بسته رفته. مریم ناراحت گفت _حالا میخواد چیکار کنه؟ _یه جا پیک‌موتوری میخواد. موتور بخرم براش میره اونجا. _حقوقش خوبه؟ _بد نیست. بهتر از بیکاریه براش. فقط نمیدونم دو تا النگوی من بدرد موتور خریدن میخوره؟ بچه‌م دیشب که بهش گفتم خیلی شرمنده شد گفت به خدا برات بهترش رو میخرم گفتم نخریدی هم‌ نخریدی. برای روز مبادا گذاشته بودم کنار. نرگس گفت _چطور پول داری بدی داداش موتور بخره، نداری گوشت بخری! مریم شاکی گفت _مَرض، دهنت رو ببند دیگه! هی هیچی نمیگیم بی ادبی میکنه 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂