eitaa logo
بهشتیان 🌱
28.6هزار دنبال‌کننده
187 عکس
38 ویدیو
0 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها زبان‌عشق اوج نفرت یگانه منتهای عشق تمام تو، سهم من روزهای تاریک سپیده کنار تو بودن زیباست تبلیغات👈🏻    @behestiyan2
مشاهده در ایتا
دانلود
🌟☘🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟 🌟 🍀روزهای تاریک سپیده🌟 وارد اتاق شدیم. به خاطر حضور جواهر همه خوشحال شدن.‌حتی فخری که همیشه تلخ حرف میزنه‌ سلام آرومی گفتم که خان با لبخند پاسخم رو داد. از اینکه یک طرفش نعیمه و طرف دیگه‌ش ملوک نشستن غمگین شدم. ماهرخ دستم رو گرفت و کنار گوشم گفت _بشین کنار خودم به ناچار کنارش نشستم و طلا گوشه‌ای خواب بود اما هوشنگ با دیدنم سمتم اومد و دوباره آوای ماما گفتنش رو شروع کرد. نیم‌نگاهی به جواهر انداختم برعکس همه لبخند به لب داشت _این مدت انقدر زحمت هوشنگ، سر سپیده بود که حسابی بهش عادت کرده و وابسته شده. عمه نفس راحتی کشید _سپیده تو هیچی کم نداره. لبخندی زدم و هوشنگ رو روی پاهام نشوندم. صورتش رو بوسیدم.فوری از روی پام بلند شد و سمت فرهاد خان رفت. ملوک خانم گفت _بفرمایید از دهن میفته همه شروع به کشیدن غذا کردن. ناخواسته زیر چشمی فخری رو که کنار بهادر خان نشسته بود نگاه کردم. پوزخندی زد و گفت _خدا و ببین ما رو با کی همسفره... _فخری... نگاه و صدای عصبی خان حرفش رو قطع کرد. _مگه دارم‌دروغ میگم! خواستم بایستم و از اتاق بیرون بیام که ماهرخ دستم رو گرفت و آروم گفت _بشین رو به فخری مثل خودش پوزخند زد و گفت _چه ایل و طایفه‌ی خوشنامی هم دارید شما خان بالایی‌ها! به کدوم آوازتون‌ مینازید که نشست و برخواست با ما براتون کسر شان میاره! _تو از کجا پُری! یکی دیگه مثل... اینبار ملوک خانم با عتاب حرف دخترش رو قطع کرد _فخری بس کن! فخری که انگار کمر بسته به از هم‌پاشیدن این‌مهمونی با غرور نگاهم کرد _تو خودتم اینجا مهمون بودی. چه خبره ایل و طایفه‌‌ت رو کشوندی اینجا! ماهرخ نگاهی به ملوک خانم انداخت و گفت _شما نگران نباش مادر خدا بیامرزم همیشه میگفت آدم‌سگ‌رو به صاحبش میبخشه. نگاهش رو به نگاه پر از حرص فخری که دنبال کلمه‌ای بود در جواب بده انداخت و رو به بهادر خان گفت _از گوهر چه خبر! شوهرش دادید یا هنوز خونه‌ست؟ فخری که انگار با این حرف، تمام‌نقشه هاش نقش برآب شده درمونده به بهادر که اخم هاش توی هم بود نگاه کرد. عمه حسابی از حرف ماهرخ خوشش اومد و با لبخند گفت _خدادقهرش میاد‌ سر سفره همریگرو ناراحت کنید. بفرمایید هرچند که ماهرخ با جوابش بهادر رو به جون فخری انداخت حداقل تا آخر ناهار ساکتش کرد، اما هزار بار خدا رو شکر میکنم که عزیز و آقاجان رفته بودن امام زاده و نبودن. پارت زاپاس کل رمان که ۶۳۵ پارته رو یکجا بخون😍 ۵۰ تومن بزنید رو شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه علی کرم بانک‌ملی فیش رو بفرستید به این ایدی @onix12 فیش رو همون روز ارسال کنید غیراین قبول نمیکنم🌹                    بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. چه با نام‌نویسنده چه بی نام‌ نویسنده. حتی برای خودتون ذخیره نکنید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌        ✍🏻 فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═☘🌟════╗      @behestiyan ╚════🌟☘═╝ 🌟 ☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟☘🌟
عروس دایی شدم. تو اختلاف مادرم و داییم به طرفداری از مادرم با شوهرم قهر کردم و از خونه‌‌ی شوهرم رفتم. اختلاف ها اوج گرفت و فاصله ی ما بیشتر شد. خواستم برگردم اما.... https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
🌟☘🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟 🌟 🍀روزهای تاریک سپیده🌟 بعد از ناهار به اتاق برگشتیم.‌ اینکه عزیز و آقاجان بالای اتاقمون نشستم و با لبخند نگاهم میکنن برام از هر اتفاقی خوش آیندتره. ای کاش خان هم میومد‌.‌ به خاطر حضور ماهرخ نمی‌تونم زیاد از وجود عزیز و اقاجان ابراز خوشحالی کنم آقاجان گفت: _امروز روز آخریه که ما اینجاییم لبخند از روی لب هام محو شد _یعنی میخواید برگردید! _نه بابا جان. همین روستا میمونیم.‌البته من هنوز نگران پسر و خود ایوب هستم ولی خان میگن دیگه جای نگرانی نیست. نگاهش رو به ماهرخ داد _ تو هم بیا با ما زندگی کن _من هنوز کار دارم در اتاق به صدا دراومد و باز شد. با دیدن خان که بعد از چهار روز به اتاق خودش برگشت جوری لبخند رو لب هام نشست که فکر می‌کنم همه فهمیدن چقدر دلتنگم. خان از بالای چشم‌نگاهی بهم انداخت و لبخند کوتاهی زد و داخل اومد. عزیزو آقاجان ایستادن ولی ماهرخ اهمیتی نداد. آقاجان گفت _خان با اجازتون ما دیگه رفع زحمت میکنیم خان جلو اومد و کنار من روی پشتی نشست _بشینید.‌ قدم‌من سنگین بود؟ آقاجان فوری نشست _این چه حرفیه! این چهار روز خیلی زحمت دادیم _شما رحمتید هاشم‌آقا _سلامت باشید ولی دیگه داریم میریم‌ رو به ماهرخ گفت _تو هم جمع کن با ما بیا _هاشم بهت گفتم من هنوز کار دارم! آقاجان کلافه نفسش رو بیرون داد _چه کاری! رفتن تو به خونه‌ی ایوب‌ چه فایده‌ای داره! _نوزده سال توی دلم‌یه داغی برافروخته مونده. حالا که رسیدم‌به دخترم میخوام برم این‌داغ رو بزارم‌سرجگرش و برگردم نگاهش رو به من داد _فردا میریم.‌ میخوام بهش بگم که چشم ناپاکش رو ارث داده به پسرش. اصلا میدنی چرا‌ وقتی شنید باردارم نگفت سقطت کنم؟‌ صبر کرد وقتی امد که تو بدنیا بیای. ببینه پسری یا دختر. اگر پسر بودی با خودش میبرد و وقتی دید دختری با بی رحمی تمام گفت باید بکشیمت خان ابروهاش بالا رفت و سوالی گفت _میرید؟! طلبکار رو به خان گفت _بله.‌‌من و سپیده. با هم میریم خان نیم نگاهی به من انداخت و اخم‌هاش توی رفت _سپیده هیچ جا نمیاد. ماهرخ حرصی از روی صندلی بلند شد _فرامرز حواست رو جمع کن! تو اشتباهی... خان تشر مانند گفت _اشتباهی یا درست، سپیده زنِ منِ و بی اذن‌من پاش رو از این خونه بیرون نمیزاره درمونده از لحن هر دوشون نگاهم بینشون جابجا شد. ماهرخ رو به من گفت _تو با من میای. مگه نه؟! نگاه چپ‌چپ خان، از گوشه‌ی چشم، حرف آخر رو بهم زد. ترجیه دادم به جای جواب دادن سکوت کنم.‌سرم‌رو پایین انداختم و حرفی نزدم ماهرخ شاکی گفت _فرامرز اون روز که اومدم جلوی خونتون گفتم سپیده رو میخوام. گفتی آقام مُحتَضَرِ. برو خودم پیداش میکنم دستش رو میزارم کف دستت.‌ _گفتم. پیداش هم کردم. اومدم دنبالت رفته بودی.‌ تن صدای هر دوشون بالا رفت ماهرخ گفت _رفتم چون شاهرخ دنبالم بود خان نگاهی بهم انداخت و طوری که معلومه هیچ وقت حرفش رو عوض نمیکنه گفت _دیگه کاری به گذشته ندارم. شرایط طوری پیش اومد که الان اختیار سپیده با منِ. می‌بینی که خودشم دوست نداره بیاد پارت زاپاس کل رمان که ۶۳۵ پارته رو یکجا بخون😍 ۵۰ تومن بزنید رو شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه علی کرم بانک‌ملی فیش رو بفرستید به این ایدی @onix12 فیش رو همون روز ارسال کنید غیراین قبول نمیکنم🌹                    بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. چه با نام‌نویسنده چه بی نام‌ نویسنده. حتی برای خودتون ذخیره نکنید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌        ✍🏻 فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═☘🌟════╗      @behestiyan ╚════🌟☘═╝ 🌟 ☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 هنوز خونه فروش نرفته داره براش قانون می‌ذاره خدا کنه دهنش رو ببنده و دیگه حرف نزنه می‌ترسم مریم بشنوه و قبل از اینکه بتونم کاری بکنم به گوش برادرش برسونه و مثل هر بار جلوی کارم رو بگیره کلید انداختم در رو باز کردم و وارد خونه شدیم جوری به در و دیوار خونه نگاه می‌کنه که انگار هیچ ارزشی نداره لب‌هاش رو پایین داد و گفت _ خیلی قدیمی ساخته اخمام توی هم رفت _آقا داوود نگفتم بیا اینجا بگو خونه بده تو سر مال بزن که گفتم یه قیمت بزار. اگر نمی‌تونی برم کس دیگه‌ای رو بیارم ناراحت نگاهم کرد و از لحنم جا خورد _چرا ناراحت میشید! نگاهی به در و دیوار خونه انداخت _ خونه که خیلی قدیمیه. حسابی هم رسیدگی می‌خواد. کابینت هاش هم که اصلاً به درد نمی‌خوره . کف خونه هم رو که نمی‌تونم ببینم. کلاً هر کی اینجا رو بخره باید حسابی روش کار کنه. این پنجره سمت خونه همسایه رم باید کور کنه . چی بگم... لب‌هاش رو پایین داده دوباره طوری که می‌خواد بی ارزش نشون بده سری تکون داد و گفت _غروب بیا بنگاه قیمتش رو بهت بگم یه صحبتی هم با همکارا بکنم _آقا داوود یه وقت فکر نکنی من دخترم هیچی حالیم نیست و می‌تونی سرم رو کلاه بزاری. توی این بیست و دو سالی که تنها زندگی کردم حسابی بلدم چیکار کنم چه جوری زندگی کنم با خنده گفت _ غزال خانم شما هم هرچی از دهنت در میاد به ما می‌گیا! سمت در رفت _ غروب بیا در مغازه بگم قیمت چنده _شاید غروب نتونم فردا صبح میام _ باشه اشکال نداره فردا بیا در رو بست و بیرون رفت پشت سرش رفتم تا زمانی که در حیاط رو بست نگاهش کردم نفس راحتی کشیدم و با دلهره و اضطراب به در بسته خونه خالی نگاه کردم خدا کنه مریم چیزی از حرفاش نشنیده باشه! دستگیره در خونه خاله رو پایین دادم و وارد شدم. مریم جلوی اُپن ایستاده بود و گوشی کنار گوشش بود _ آره داداش اومده. اول رفت بالا... نیم نگاهی بهم انداخت _ الانم اومده اینجا می‌خوای باهاش حرف بزنی _ خیلی خوب باشه خداحافظ گوشی رو سرجاش گذاشت و برگشت و نگاهم کرد _داوود بنگاهی اینجا چی می‌خواست؟ 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 _هیچی گفت یه نفر خونش رو فروخته. کابینتاش رو نمی‌خواست می‌خواست بفروشه ازش پرسیدم به درد من می‌خوره، گفت بیام ببینم ب اگر به دردت بخوره بهت بدم اومد دید گفت نه به دردت نمی‌خوره حرفم رو باور نکرد و گفت _وااا... اون که پایینو دیده! پایین و بالا هم که با هم فرقی ندارن حالا حتماً باید میومد می‌دید؟! _ گفت باید ببینم منم آوردمش دیگه غریبه که نیست _ غریبه نیست اما همچین آشنا هم نیست که دستش رو بگیری ببری بالا اگر مرتضی بفهمه دوباره توی خونه بلبشو راه می‌ندازه. _ مرتضی که خونه نیست قرارم نیست بفهمه مگر اینکه تو بهش بگی نگاهش رو ازم گرفت سمت آشپزخونه رفت طوری که بهش برخورده گفت _ مگه من فضولم! نگاهی به سرتا پاش انداختم فضولی دیگه.‌ اگر اون سری که دیر اومدم خونه نمی‌ذاشتی کف دست مرتضی که اونم شبونه بیاد بالا و بگیره من رو بزنه تا یک هفته نتونم برم دانشگاه و بعدش کلی التماس این استاد و اون استاد و رئیس دانشگاه بکنم که واحدهام رو حذف نکنن و مجبور شم به رئیس دانشگاه حقیقت رو بگم آبروم بره لیوان چایی و جلوم گذاشت _از مامان چه خبر هر وقت یاد اون روز میفتم حالن از مریم بهم میخوره‌ فقط خدا رو شکر میکنم که تا رسیدم وسایل فتحی رو پنهان کردم و نفهمید کجا بودم _من که رفتم خواب بود _الان داداش گفت بستریش کردن یه سرم بهش زدن حالش بهتر شده به هوش اومده میگه سه روز دیگه مرخصه یه نفر باید بره پیشش بمونه گفتم بیام منو ببر قبول نکرد گفت زنگ می‌زنه مهدیه بیاد. مهدیه هم تازه حامله شده روش نمیشه به مرتضی بگه _منم‌میتونم برم؟ _تو رو هم قبول نمیکنه. فقط اگر مهدیه بره بچه هاش رو میاره اینجا فوری ایستادم. _پس من میرم بالا یکم درس بخونم که اگر اومدن بتونم بیام‌ کمکت _ناهار نمیخوری؟ _نه. یکم نون بالا هست با گوجه میخورم _از غذای دیشب مونده.‌گرم میکنم برات میارم _دستت درد نکنه‌ از خونه بیرون رفتم.‌باید تا شب روی لباس فتحی کار کنم. حالا که سر پول باهاشون بحث کردم شاید اذیتم کنن. نباید آتو دستشون بدم وارد خونه شدم و بدون معطلی شروع به کار کردم. صدای پیامک گوشیم تند و پشت سر هم بلند میشد اما اصلا وقت ندارم ببینم کیه. اگر میتونستم یه گوشی بهتر بخرم فایل صوتی درس ها رو هم میذاشتم همزمان بخونه و گوش کنم ولی با این گوشی نمیشه صدای مریم از پایین بلند شد _غزال بیا پایین دیگه من غذا نیارم بالا با صدای بلند گفتم _الان‌میام فوری وسایل رو پنهان کردم. گوشیم رو برداشتم و سمت در رفتم با دیدن اون همه پیام از موسوی سرجام ایستادم و انگشتم رو روی پوشه‌ی پیام ها زدم 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🌟☘🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟 🌟 🍀روزهای تاریک سپیده🌟 نگاه درمونده‌م روی خان ثابت موند.‌کاش خواستِ من رو وسط نمیکشید. ماهرخ پر بغض گفت _سپیده خودت بگو! تو هر چی بگی من به حرفت کوتاه میام. چشم‌هام رو بستم. یک طرف شوهری که همه جوره برام سنگ تموم گذاشته و طرف دیگه مادری که نوزده سال برام فداکاری کرده چشمم رو باز کردم و به ماهرخ خیره موندم.‌با صدای پایینی گفتم _من که بدون اجازه‌ی خان نمیتونم کاری کنم نگاه طبکار ماهرخ روی خان رفت و چشم غره‌ی خان سمت من. چه انتظاری داره! انتظار داره بگم من دوست ندارم با ماهرخ برم؟‌ ماهرخ کنایه‌وار گفت _چیه فرامرز. میترسی؟ خان با همون نگاه تیزش رو به ماهرخ گفت _از چی؟ _از اینکه ایوب بگه بی اذن‌ من دخترم رو عقد کردی و عقدت باطله آقاجان گفت _لااله‌الاالله. ماهرخ بس کن برای دفاع از عقدمون گفتم _نه. اینطور نیست! خودم شنیدم‌ ایوب خان به خان یه وکا... خان با تشر اسمم رو صدا کرد _سپیده... درمونده گفتم _بگو که عقدمون درسته نگاهش رو به ماهرخ داد _تو فکر کردی من خدا و پیغمبر سرم نمیشه! اونی که دنبال سپیده بود تا به خاطر سهم بیشتر بکشش شاهرخ بود نه عموم من تو حرف های عموم پشیمونی دیدم‌که بشه بهش اعتماد کرد. قبل از اینکه سپیده رو عقد کنم یکی رو به تاخت فرستادم برای عمو پیغام ببره. گفتم سپیده پیش منِ و میخوام عقدش کنم.‌رضایتش رو گرفتم بعد آقا رو آوردم خطبه بخونه همه با چشم های گرد نگاهش کردیم. _عمو پشیمونه. برای همین نمیخواست سهم ارث سپیده نا دیده گرفته بشه. از اینکه پیش منِ خیالش جمعه که دهنش رو بسته و به هیچ کس حرفی نزده. ماهرخ با نفرت گفت _اگر میدونست چرا میخواست دخترش رو عقد پسرش کنه! شنیدن هر حرفی از اون روزها خان رو به شدت عصبی میکنه و اینبار تلاش داره خودش رو کنترل کنه _اونوموقع نمیدونست. همین الان هم نمیدونه که اون دختر سپیده بوده. یعنی ایوب خان تمام مدت میدونسته دخترش زن پسر برادرش شده! پس چرا عید گله کرده بود چرا زنت رو نمیاری ببینیمش! داشته نمایش میداده! یعنی فقط میخواسته شهربانو نفهمه! شهربانو که خودش میدونست! شاید نازگل بهش گفته پارت زاپاس کل رمان که ۶۳۵ پارته رو یکجا بخون😍 ۵۰ تومن بزنید رو شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه علی کرم بانک‌ملی فیش رو بفرستید به این ایدی @onix12 فیش رو همون روز ارسال کنید غیراین قبول نمیکنم🌹                    بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. چه با نام‌نویسنده چه بی نام‌ نویسنده. حتی برای خودتون ذخیره نکنید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌        ✍🏻 فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═☘🌟════╗      @behestiyan ╚════🌟☘═╝ 🌟 ☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟 🌟 🍀روزهای تاریک سپیده🌟 در اتاق باز شد و نعیمه شتاب زده داخل اومد نگاهی توی جمع انداخت و گفت. _فرامرز یه لحظه بیا خان ایستاد و سمتش رفت.‌چیزی کنار گوشش گفت که اخم‌هاش بیشتر توی هم رفت _الان چرا؟ _چی بگم من‌مادر! _شما برید منم الان میام نعیمه نگاهش رو به ماهرخ داد _ماهرخ جان یه لحظه بیا پایین رو به آقاجان و عزیز گفت _شما هم بیاید ماهرخ که، به خاطر اینکه ایوب خان از عقدمون با خبر بوده، حسابی جا خورده بی حرف سمت در رفت. آقاجان و عزیز هم پشت سرش رفتن. نعیمه در رو بست و با خان تنها شدم الان بهترین زمانه که حرف دلم رو بهش بزنم _من‌دوست دارم با ماهرخ برم خونه‌ی... بدون اینکه نگاهم کنه سمت پرده رفت _تو بیجا میکنی تسلیم نشدم و دنبالش پشت پرده رفتم _این حق من و ماهرخِ که بریم با ایوب خان... عصبی سمتم چرخید _به وقتش خودم میبرمت _وقتش کی هست؟ با دو قدم بزرگ خودش رو بهم رسوند که باعث شد کمی بترسم. _عمو و کل خاندانش بی خبر از همه جا برای دیدن افراسیاب و سر سلامتی تو اومدن اینجا. الانم پایین هستن دلم پایین ریخت. منی که مشتاق بود با ماهرخ برم و روبدون بشم با مردی که مثلا پدرم هست. الان از شنیدن اینکه اون برای دیدنم اومده از ترس دارم کم مونده جون بدم جوری که ترس توی صدام هم مشخصه گفتم _من باید چیکار کنم انقدر ترسیدم که لحن صدای خان هم عوض شد _چرا ترسیدی! من اینجام و اجازه نمیدم هیچ کس نازک تر از گل بهت بگه چه برسه بخواد بهت آسیب بزنه دستش رو گرفتم و اشک از چشمم پایین ریخت _ترسم از اینایی که گفتید نیست چون پشتم به شما گرمه.‌ من چه جوری نگاهشون کنم پیشونیم رو بوسید و بغلم کرد _توی اتاق بمون و تا خودم نگفتم بیرون نیا.‌میبرمشون اتاق مادرم پارت زاپاس پارت‌های پایانی ۵ تومن کل رمان که ۶۳۵ پارته رو یکجا بخون😍 ۵۰ تومن بزنید رو شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه علی کرم بانک‌ملی فیش رو بفرستید به این ایدی @onix12 فیش رو همون روز ارسال کنید غیراین قبول نمیکنم🌹                    بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. چه با نام‌نویسنده چه بی نام‌ نویسنده. حتی برای خودتون ذخیره نکنید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌        ✍🏻 فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═☘🌟════╗      @behestiyan ╚════🌟☘═╝ 🌟 ☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 پیام ها رو از بالا خوندم. "سلام خانم‌مجد من با پدرم صحبت کردم ایشون مخالف نیستن فقط گفتن باید شما رو ببینن و باهاتون صحبت کنن." دلم پایین ریخت! موسوی تنها خواستگار درست و حسابی منِ که میتونم روش حساب کنم. من چه جوری برم؟! "پیامم رو دیدید؟ وقتی جواب نمیدید فکر میکنم ناراحت شدید! خانم‌ مجد! من معذرت‌میخوام اصلا نباید اینو میگفتم ولی من خانواده‌ی خیلی سنتی دارم پدرم وقتی شرایط شما رو فهمیدن گفتن اول باید ببننتون اما اگر شما نمیتونید جور دیگه‌ای راضیشون کنم" نفس سنگینم رو با صدای آه بیرون دادم.‌ چی باید بگم! بغض توی گلوم نشست لعنت به هر چی پدره که بچه‌ش رو رها میکنه و میره. اگر به حرف خانواده‌ش مامان رو رها نمی‌کرد هیچ کدوم از این اتفاق های بد نمی افتاد. کنار در نشستم و به اشکی که گوشه‌ی چشمم جمع شده اجازه دادم پایین بریزه‌. نگاهم به تنها عکس دو نفره‌شون روی دیوار افتاد. دایی بعد از رفتنش تمام عکس هاش رو دور میندازه و مامان بیچاره‌م که هنوز دوستش داشته این رو مخفی میکنه. حیف از این تیپ و قیافه نبود که خودت رو درگیر اعتیاد کردی و به فجیع ترین شکل مُردی، باعث مرگ مامان شدی و من رو بیچاره کردی! صدای پیامک گوشیم بلند شد.‌ اشکم رو پاک کردم و آخرین‌پیام موسوی رو باز کردم "خانم مجد خواهش میکنم جواب بدید‌ دلشوره گرفتم." حق دارن که برای انتخاب عروسشون سختگیر باشن. اونا که من رو نمیشناسن! در نظرشون فعلا من یه دختر بی خانواده‌م. اگر شرایطم اینطوری نبود هیچ وقت قبول نمیکردم. اما چطوری تنها برم! تنها رفتنم بی کس و کار بودنم رو ثابت میکنه. رفتن با نسیم هم کار درستی نیست. مریم هم که اصلا نمیتونم بهش فکر کنم مستقیم میزاره کف دست مرتضی.‌ خاله که مریضه و دایی هم که کلا به فکر امیرعلیِ و اصلا دلیل این قایم موشک بازیم، خودشه. یاد امیرعلی افتادم. شاید قبول کنه+ دوباره صدای پیامک گوشیم بلند شد "خانم مجد" بیچاره داره التماس میکنه. شروع به نوشتن کردم. "سلام. گوشیم بالا تو کیفم بود صدای پیامکش رو نشنیدم ببخشید اگر بتونم‌ یه نفر رو راضی کنم که باهام بیاد مشکلی ندارم.‌فعلا به پدرتون حرفی نزنید ببینم میتونم راضیش کنم یا نه" مردد از ارسال پیامی که نوشتم چشمم رو بستم و کمی فکر کردم. من اگر بخوام صبر کنم تا دایی برام تصمیم بگیره باید زن امیرعلی بشم‌که دِلش پیش مریمِ. با اینکه اصلا شبیه مرد ایده آل زندگیم نیست ولی اگر مریم رو نمیخواست میتونستم باهاش کنار بیام. الان تنها راه چاره‌م اینه که خودم برای خودم تصمیم بگیرم. دکمه‌ی ارسال رو فشار دادم و تایید ارسال پیامم خیلی زود اومد. 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 اشک حسرت رو با آه پاک کردم و ایستادم.‌ پیام بعدی موسوی اومد "خیلی ممنون که جواب دادید. باشه پس منتظر جوابتون میمونم." گوشی رو روی بالشتم انداختم. روسریم رو روی سرم‌مرتب کردم و از اتاق بیرون رفتم. ناهار رو بی میل کنار مریم خوردم. کمکش ظرف ها رو شستم. _غزال میشه نری بالا! دلم خیلی گرفته؟ _من خیلی درس دارم. نمیتونم بمونم. نرگس کجاست؟ _از مدرسه رفته خونه‌ی مهدیه. هنوز نمیدونه مامان حالش بد شده‌، احتمالا شب با مرتضی و بچه های مهدیه میاد؛ تاره شب هم‌یه برنامه داریم‌ وقتی بفهمه! _طفلک! پس یه شام درست و حسابی بزار صدای حامد در نیاد که زن و بچه هام اسیر و گرسنه شدن. _بهش فکر کردم ولی چیزی تو خونه نداریم. اگر اجازه بدی مرغ تو رو درست کنم دلخور نگاهش کردم _این چه حرفیه میزنی مریم! من خریدم که بخوریم دیگه! یکم دیگه هم پول دارم اگر چیزی لازم داری بگو برم بگیرم. _سیب زمینی و گوجه و خیار نداریم. جمعیت زیاده یه مرغ به همه نمیرسه. کنارش سیب‌زمینی هم بزارم که کم نیاد _باشه. غروب میرم میگیرم، دیر که نمیشه؟ لبخند مهربونی زد _نه.دستت درد نکنه اگر کارهای فتحی نبود حتما میموندم کنارش. بالاخره مادرشه و کلی نگرانِ، ولی باید زودتر کارهای لباس ها رو انجام بدم که بتونم پولی که خرج کردم رو جور کنم. برگشتم خونه‌ی خودم اول نمازم رو خوندم و بعد وسایل رو پهن کردم شروع به دوختن کردم و توی ذهنم درس هایی که امروز داشتم رو مرور کردم که فراموش نکنم. صدای گریه‌ی امیرحسین هم مدام حواسم رو پرت میکنه انقدر ذهنم درگیر هست که تمرکزم رو گرفته و دستم رو کند کرده. از یه طرف خاله، از یه طرف لباسا، فروش خونه. حالا که درخواست موسوی هم بهش اضافه شده. امیر حسین هم آروم نمیگیره گوشیم رو برداشتم و شماره‌ی امیرعلی رو گرفتم. مثل همیشه فوری جواب داد _سلام _سلام بد موقع که زنگ نزدم؟ _نه، جانم چی شده؟ نفسم رو آه مانند بیرون دادم _امیرعلی باید ببینمت. _خیرباشه! _نمیدونم. کی میتونی بیای؟ _هر وقت تو بگی. کجا بیام؟ _من غروب میخوام یکم خرید کنم اون موقع از خونه میرم‌بیرون میتونی بیای سر کوچه؟ _باشه. ساعت پنج خوبه؟ _عالیه. منم همون موقع میام. فعلا خداحافظ جواب خداحافظیم رو داد و تماس رو قطع کردم. خواستم گوشی رو سرجاش بذارم که صدای زنگش بلند شد. با دیدن شماره ی فتحی اخم‌هام توی هم رفت و همزمان صدای داد و فریاد آقا دانیال بلند شد. _بچه چرا نمیفهمی! تا کی میخوای گریه کنی سمت پنجره رفتم و بستمش تا سر رو صداشون نیاد 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🌟☘🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟 🌟 🍀روزهای تاریک سپیده🌟 لباسش رو عوض کرد و سمت در رفت _سپیده دیگه سفارش نکنم! بیرون نیا تا خودم بفرستمت دنبالت.شاید اصلا شرایط جور نشه که روبرو بشید _ماهرخ آروم نمیگیره! _نعیمه بردش اتاق خودش. نگاه به این زبون تند و تیزش نکن. ماهرخ هم میدونه با چه جماعتی طرفه در رو باز کرد و سمتم چرخید _بمون تا بیام با سر تایید کردم و بیرون رفت.‌از شدت استرس و ناراحتی گوشه‌ی اتاق نشستم‌ دستم رو روی سرم گذاشتم و تلاش کردم فکرم رو از مهمون های اتاق ملوک خانم دور کنم. در اتاق باز شد و عمه داخل اومد.‌ چشم چرخوند و وقتی بهم رسید نفس سنگینی کشید _افراسیاب رو میبرم اتاق ملوک زانوهام رو بغل کردم بچه رو بغل کرد و نگاهم کرد _اگر دلشوره داری برو پیش ماهرخ. پایینِ، اتاق نعیمه. _خان گفت از اتاق بیرون نرم _من بهش میگم. خواستی برو. یکمم بیشتر مراقب خودت باش.‌ توی این چند روز خیلی کم استراحت کردی با سر تایید کردم و بیرون رفت. بعد از رفتن عمه ایستادم.شاید پایین رفتن خیلی بهتر از این تنهایی و تحمل استرس باشه. روسریم رو روی سرم انداختم.‌ پایین روسری رو جوری که چهره‌م‌معلوم نباشه جلوی صورتم کشیدم و بستم‌. در رو باز کردم و خواستم بیرون برم که از اتاق فخری صدای التماسش رو شنیدم _بهادر چرا اینجوری میکنی! _همین الان میریم. من خیلی به خاطر تو اذیت شدم ولی این بی احترامی رو دیگه حاضر نیستم تحمل کنم‌ _ما اونی که این حرف رو زد رو اصلا حساب نمیکنیم. _کم چرت بگو فخری! اگر حساب نمیشه بالای سفره چیکار داره! مادر عروستونِ. به قول خودت زن دوم ایوب خانِ. اصلا همه‌ش تقصیر توعه‌ هر جا میشینی زبون به کنایه و تحقیر این و اون باز میکنی. یکی هم پیدا میشه بدتر از خودت حرفی میزنه که دلم میخواست زمین دهن باز کنه و برم توش. میدونی در واقع چی میخواست به من بگه؟ با اون حرف گفت بهادر حاشا به غیرتت که سر سفره‌ای نشستی که بزرگش خواهرت رو خوار و ذلیل کرد! پدرت رو به واسطه‌ی عموش تحقیر کرد و توعه بی غیرت باز اومدی سر سفره‌شون نشستی. این حرف یعنی من بی غیرتم، یعنی بی عزتم. فخری با گریه گفت _منم کم پای تو سختی نکشیدم. کم حرف نکشیدم و از همون بزرگتر به خاطر تو کم کتک نخوردم... _این حرف های صد من یه غاز رو تموم کن. الان با من میای یا نه؟ فخری درمونده گفت _میام ولی تو رو خدا نگو که دیگه نمیای اینجا بهادر تهدید وار گفت _فخری اگر میخوای با من بیای، سر عزتم، سر غیرتم‌،باید با این‌خونه و خانواده‌ت خداحافظی کنی _پس صبر کن الان ازشون خداحافظی کنم _بی خداحافظی. اگر میخوای با من باشی بیا در اتاق باز شد و برای اینکه متوجه من نشن داخل اتاق برگشتم از لای در نگاهشون کردم. بهادر با صورتی سرخ از عصبانیت و فخری با چشم های گریون از پله ها پایین رفتن پارت زاپاس پارت‌های پایانی ۵ تومن کل رمان که ۶۳۵ پارته رو یکجا بخون😍 ۵۰ تومن بزنید رو شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه علی کرم بانک‌ملی فیش رو بفرستید به این ایدی @onix12 فیش رو همون روز ارسال کنید غیراین قبول نمیکنم🌹                    بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. چه با نام‌نویسنده چه بی نام‌ نویسنده. حتی برای خودتون ذخیره نکنید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌        ✍🏻 فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═☘🌟════╗      @behestiyan ╚════🌟☘═╝ 🌟 ☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 تماس رو وصل کردم و دلخور جواب دادم _سلام _سلام خانم مجد حالتون خوبه؟ _خیلی ممنون. امری داشتید! _راستش یه لباس دارم فاکتور میکنم‌ مراسمشون آخر هفته‌ست. لباسش خیلی پر کار هست.‌هم‌پشت، هم جلو کار داره. تقریبا دو برابر کاری که اون‌روز زدید. به مشتری گفتم خیلی دیر اومدید. کار دوختش امشب تموم‌میشه ولی کار دستش اگر تزیین‌کارمون قبول کنه که دو روزه تحویل بده میتونم سفارشتون رو قبول کنم. الان چی بهشون بگم؟ از خوشحالی اشک تو چشم هام جمع شد. چه زود پولم دوباره جور شد. _باشه میزنم‌براشون _فقط بحث هزینه‌ش رو هم الان بگید که باهاشون هماهنگ کنم _نمیدونم آقای فتحی، اگر میگید کارش دو برابر هست یک و چهارصد میزنم براشون کار رو که ببینم قیمت آخر رو میگم. _اگر گوشی داشتی الان تصویرش رو براتون میفرستادم. _بهشون بگید فعلا روی همین قیمت حساب کنن تا لباس رو ببینم _باشه. دستت درد نکنه. پس من فاکتور میکنم فردا صبح خودت یا خانم رضایی رو بفرست لباس رو ببرید _چشم. خداحافظ تماس رو قطع کردم. سرم رو، رو به سقف گرفتم _خدایا شکرت. خیلی ممنونم. اینجوری دیگه شرمنده‌ی مامان هم نمیشم با انرژی بیشتر سوزن رو برداشتم و شروع به دوختن کردم. نگاهی به ساعت انداختم.‌ یک‌ساعت تا اومدن امیرعلی وقت دارم. وسایل رو جمع کردم. شکلاتی توی دهنم گذاشتم و شروع به خوندن درس کردم اگر امیر علی هم قبول کنه امشب باید نماز شکر بخونم. صدای مریم از پایین‌راه‌پله ها بلند شد _غزال نمیری! بچه های مهدیه زود شام میخورن. الان حامد زنگ زد گفت خودشم میاد کتاب رو بستم‌ ایستادم و در رو باز کردم و از بالای پله ها نگاهش کردم _الان حاضر میشم میرم _یکم زود باش دیر نشه. کمتر هم درس بخون یه نگاه تو آیینه به چشم هات بنداز. از خستگی کتاب خوندن ریز شدن بیچاره ها. قرار نیست درس بخونی آخرش کور بشیا! دستم به چشمم کشیدم و خندیدم _باشه به خونه برگشتم‌ بیچاره فکر میکنه از درس خوندن انقدر چشمم ریز شده. مانتوم رو پوشیدم و چادرم رو برداشتم و بیرون رفتم. جلوی در همزمان که کفشم رو پام میکردم گفتم: _مریم چیز دیگه ای نمیخوای؟ تن صداش رو بالا برد _نه دستت درد نکنه چادرم رو روی سرم انداختم و از خونه بیرون رفتم 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 سرکوچه نگاهی به اطراف انداختم و همزمان ماشین دایی کمی اون طرف تر پارک‌کرد. سمتش رفتم و امیرعلی پیاده شد. _سلام. دیر کردم! سلام. نه منم تازه رسیدم _بشین بریم _راه دوری نیست. میرم سر خیابون _نمیشه راه بریم حرف بزنیم! بشین آروم میرم حرفت رو بزن سمت ماشین رفتم و روی صندلی نشستم. ماشین رو آهسته راه انداخت. _چی شده چشم هام‌رو بستم _گفتش برام سخته ولی تو تنها کسی هستی که توی این شرایط دارم _خب بگو! سمتش چرخیدم _قول بده به هیچ کس نمیگی! نیم نگاهی بهم انداخت و مردد گفت _چیکار میخوای بکنی!؟ نفس سنگینی کشیدم صاف نشستم و سر بزیر شدم _کاری نمیخوام بکنم. یکی ازم خواستگاری کرده _کی هست؟! _یکی از همکلاسی هام. پسر خیلی خوبیه. شرایطم رو بهش گفتم اونم‌به پدرش گفته. پدرش گفته قبل از خواستگاری باید من رو ببینه.‌ ناراحت گفت _چه غلط ها! چه پروعن اینا! بگو تشریف بیارید خونه پیش بزرگترم با هم حرف بزنیم نگاهی به صورتش که اخم کرده بود انداختم‌و با بغض گفتم _کدوم خونه امیر علی! آهی کشیدم و اشک‌تو چشم‌هام‌جمع شد _کدوم بزرگتر! اخم از صورتش کنار رفت و ماشین رو پارک‌کرد. دستمالی از توی جعبه‌ای که روی داشبورد بود برداشتم و اشکم رو پاک‌کردم. ناراحت گفت _چرا گریه میکنی؟! _از بی کسی و بیچارگی تچی کرد و نگاهش رو به روبرو داد _الان میخوای چیکار کنی؟ نفسی تازه کردم و مصمم گفتم _میخوام برم. _تنهایی! _نه، با تو هر دو بهم نگاه کردیم _تو تنها کسی هستی که توی این شرایط میتونم بهش اعتماد کنم.‌ سربزیر شد. _باشه میام. کی قرار گذاشتی؟ _منتظره بهش بگم. نمیدونستم قبول میکنی یا نه _میام ولی بابام بفهمه خیلی عصبانی میشه _دایی اول و آخر باید بفهمه. ولی اینکه تو باهام اومدی رو نمی فهمه. دستگیره در رو کشیدم و بازش کردم _دستت درد نکنه بهت زنگ‌میزنم _کجا؟ _میرم خرید دیگه _در رو ببند میرسونمت. کاری که گفت رو انجام دادم و ماشین راه افتاد‌ _از عمه چه خبر؟ _بستری شده. _خیلی چاقِ. کاش یکم رژیم‌میگرفت ماشین رو پارک کرد. پیاده شدم که خودش هم پایین اومد _دستت دردنکنه تو دیگه برو قفل ماشین رو زد _میام باهات 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
عاشق برادر شوهر خواهرم‌شدم.‌ به خواهرم گفتم ولی گفت اینکار رو نکن. تصمیمم رو گرفته بودم باید کاری میکردم که بیاد خواستگاریم.‌انقدر به بهانه‌ی خواهرزاده‌م رفتم خونشون که یه روز مادرش زنگ زد خونمون و گفت..... https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
🌟☘🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟 🌟 🍀روزهای تاریک سپیده🌟 هر چند راضی به این امر نبودم ولی شاید این یک شروع جدید برای فخری باشه. هیچ کس از دست زبونش در امان نیست. من هم میتونم همه رو ناراحت کنم اما وقتی میشه خوب و مهربون بود چرا تلخی کنم. آهسته سرم رو بیرون بردم.‌نه خبری از فخری و بهادر هست نه هیچ کس دیگه‌. آهسته و با احتیاط از اتاق بیرون رفتم . خودم رو به پله ها رسوندم و با دیدن ماهرخ که طلبکار تر از همیشه، پایین دامنش رو کمی بالا گرفته بود که توی دست و پاش گیر نکنه و از پله ها با عجله بالا میاومد، سر جام ایستادم. هیچ کس نمیتونه جلوش رو بگیره. داره میاد که آبروی ایوب خان رو رو ببره و جلوی همه سنگ روی یخش کنه بالای پله ها نگاه پر از حرفی بهم انداخت. مچ دستم رو گرفت _بیا بریم. الان وقتشه قدمی به عقب برداشتم اما ماهرخ دستم رو رها نکرد با ترس گفتم _من! _آره تو! میخوام ببینه اونی که میخواست بکشش خدا چه عزتی بهش داده نگاهم بین ماهرخ و در اتاق ملوک جابجا شد و با صدای لرزون لب زدم _میترسم دستم رو سمت خودش کشید _اونی که باید بترسه ایوبِ نه ما! ملتمسانه نگاهش کردم _خان گفت نرم! صدای ماهرخ هم رنگ بغض گرفت _خانِت کجا بود وقتی من نوزده سال دوریت رو تحمل کردم. کجا بود که تو بی مادر بزرگ شدی که الان به دفاع از آبرو و حیثیت عموش بلند شده! دستم رو با حرص رها کرد _اصلا تو نیا! خودم میرم سمت در اتاق رفت. برای اینکه ازم دلخور نباشه ناخواسته با بغض گفتم _تو مادر منی! نمیتونم تنهات بزارم ماهرخ سرجاش ایستاد و آهسته سمتم چرخید. چشم های پر اشکش از اینکه مادر خطابش کردم رو بهم داد. خودش رو بهم رسوند و بغلم کرد و هر دو آهسته گریه کردیم. ازم فاصله گرفت و اشکم رو پاک کرد و مقتدر گفت _دیگه گریه نکن. نمیخوام ما رو شکسته ببینه. اونی که باید بشکنه اونه، نه ما با سر تایید کردم. دستم رو گرفت و سمت اتاق برد پارت زاپاس پارت‌های پایانی ۵ تومن کل رمان که ۶۳۵ پارته رو یکجا بخون😍 ۵۰ تومن بزنید رو شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه علی کرم بانک‌ملی فیش رو بفرستید به این ایدی @onix12 فیش رو همون روز ارسال کنید غیراین قبول نمیکنم🌹                    بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. چه با نام‌نویسنده چه بی نام‌ نویسنده. حتی برای خودتون ذخیره نکنید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌        ✍🏻 فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═☘🌟════╗      @behestiyan ╚════🌟☘═╝ 🌟 ☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 هر چی که مریم گفته بود خریدم و امیر علی اجازه نداد خودم حساب کنم و میوه هم خرید. تا جلوی در رسوندم و خرید ها رو از ماشین پایین‌گذاشت. _من دیگه میرم _باشه‌ دستت درد نکنه معذب و خجالت زده گفت _به مریم‌ سلام‌ برسون لبخندی بهش زدم. _بعد نمیگه تو پیش امیرعلی چیکار داشتی! ‌ دستی به گردنش کشید و نگاهش رو به اطراف داد _راست میگی. هیچی نگو پس. به در اشاره کرد _برو تو خداحافظی گفتم و مشماها رو برداشتم. امیر علی سوار ماشین شد و رفت. در رو باز کردم و خواستم وارد بشم که که سر و صدایی از خونه‌ی زری خانم باعث شد تا سرم رو سمت کوچه‌ی پشت قوارشون که خیلی هم طولانی و دراز نبود ببرم. آقا دانیال عصبی گفت _حالا که حالیت نمیشه بیا گمشو برو بیرون صدای گریه‌ی امیرحسین و التماس های زری خانم بین جیغ های زینب گم شده. در باز شد و امیر حسین رو سمت کوچه هول داد و در رو بست. با اینکه امیرحسین کلاس چهارمه ولی جثه‌ی ریزی داره. با گریه، شروع به کوبیدنِ مشتش به در کرد تا بازش کنن و داخل برگرده. خواستم جلو برم و باهاش حرف بزنم که در خونه باز شد و زری خان با چشم های گریون بیرون اومد بغلش کرد صورتش رو بوسید و بدون اینکه به اطراف نگاه کنه دست پسرش رو گرفت و داخل برد. ناراحت در خونه رو هول دادم و داخل رفتم _غزال تو کجا رفتی! گوشیتم که جواب نمیدی! با پام در رو بستم. _دیر کردم! _یه ساعته رفتی. تازه میگی دیر کردم! جلو اومد و یکی از مشما ها رو ازم گرفت و خوشحال گفت _میوه هم خریدی! اگر بگم‌امیر علی خریده الان قیافه‌ش میره توهم.‌ _بیا بریم زودتر بشوریم تا نیومدن _کاری نمونده فقط سیب زمینی سرخ کنم. اینا رو هم بشورم بزارم تو ظرف. تو برو درست رو بخون. خوشحال از پیشنهادش مشماها رو جلوی درشون گذاشتم و بالا رفتم. کمی کتاب خوندم و انقدر ذهنم درگیره نمیتونم تمرکز کنم. کتاب رو کنار گذاشتم در رو قفل کردم و شروع به دوختن لباس فتحی کردم.‌ نباید خودم به موسوی خبر بدم. باید صبر کنم یا خودش زنگ بزنه یا فردا تو دانشگاه بگه. امیدوارم امیرعلی به کسی نگه و این هم به خیر خوشی تموم بشه. 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 گوشی رو برداشتم و شماره‌ی نسیم رو گرفتم صداش توی گوشی پیچید _جانم غزال _سلام.‌نسیم فتحی بهت زنگ زد؟ _آره. رفتم لباس رو گرفتم. کارش خیلی زیاده غزال! _به من گفت دو برابر کار قبلی _نه خیلی بیشتره! من گفتم فکر نکنم زیر دو تومن بزنی. غزال توی این زمان کم از پس این همه کار بر میای؟ درس هات رو چیکار میکنی؟ خوشحال از قیمت بالایی که نسیم داده پرسیدم _من میتونم. فتحی قبول کرد؟! _اولش یکم چونه زد بعد خود مشتری اونجا بود قبول کرد. کی بیارم برات؟ _امشب میتونی؟ _نمیدونم بزار یه سر برم خونه اگر خونه آروم بود میارم. ناراحت نمیشی با سعید بیام؟ _نه‌. نترس مرتضی خونه نیست. _پس بهت خبر میدم. فعلا خداحافظ اگر امشب برسونه یک سره میشینم سرش تا تموم شه. صدای پیامک‌ گوشیم‌بلند شد با فکر اینکه نکنه موسوی باشه دلم پایین ریخت.‌گوشی رو با عجله برداشتم و از دیدن پیام نسیم نفس راحتی کشیدم "این کارش خیلی زیاده. اگر امشب نتونم برات بیارم‌ با بابام صحبت میکنم فردا از دانشگاه میام خونه‌ت تا شب کمکت میکنم تموم شه" نسیم هم دستش تنده. اگر بیاد حتما میتونیم تمومش کنیم. وقت باقی مونده تا اومدن حامد و بچه‌هاش رو صرف دوختن لباسی کردم، که امید دارم تا آخر شب تمومش کنم. نمی‌دونم جواب استاد رو اگر ازم درس بپرسه چی بدم فقط می‌تونم نذر کنم که چشمش به اسم من نیفته. این چند روز هم بگذره دیگه راحت میشم. فقط باید بتونم این لباسس که فتحی گفت رو تموم کنم که پول سنگ قبر مامان رو جور کنم بعد از اون کمی پول توی دستم باشه که هر دفعه منتظر پول تو جیبی دایی برای کرایه ماشین دانشگاه نباشم کافیه و زیاد کار نمیکنم. یادم رفت به امیرعلی پولی که به مرتضی دادم رو بگم زنگ زدن زیاد از حدم بهش خوب نیست. بهتره صبر کنم تا روزی که قراره باهاش برم پیش پدر آقای موسوی، بهش بگم که یک وقت جلوی مرتضی آبروم‌ رو نبره سرو صدای بچه‌های مهدیه از پایین بلند شد.‌ صدای مائده دختر سه ساله‌‌ش از همه بلند تره. مثل همیشه پایین پله ها من رو صدا میکنه. _خاله غزال بیا من اومدم لبخندی روی لب هام‌نشست.‌ بچه های مهدیه خیلی شیرینن وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🌟☘🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟 🌟 🍀روزهای تاریک سپیده🌟 در رو هول داد و داخل رفت. سخته برام‌با کسایی روبرو بشم‌که اونها من رو به نام و نشونی دیگه‌ای میشناسن. کاش میدونستن من سپیده هستم . اینکه اولش فکر کنن همون اطهرم که از خونشون فرار کردم باعث ترسم میشه. هر چند که خان تو اتاق هست و مطمعنم اجازه نمیده آسیبی از طرف کسی بهم برسه. پشت سر ماهرخ داخل رفتم و نگاه مضطربم رو تک‌تک به چشم هایی دادم که از اومدنمون به اتاق حسابی ترسیدن. ترسی که علتش رو می‌دونم و خودمم توش گرفتارم. تنها نگاه عصبی اتاق، نگاه خانِ که روی من ثابت مونده و پر از حرفِ؛ که سپیده حتما چیزی میدونستم که گفتم نیا کاش بفهمه و درک کنه که نمیتونم دل مادری که دوست داشته برام تمام و کمال مادری کنه و نتونسته رو، بشکنم نگاهم سمت شاهرخ رفت. با چشم‌های گرد و طلبکار بهم خیره بود.‌ مردی که روزگاری قرار بود همسرش باشم و تا چند لحظه‌ی دیگه میفهمه که خواهرشم. خواهری که هیچ افتخاری برای من نداره و فقط باعث شرم و خجالتمه. ایوب خان هم از حضور ماهرخ حسابی جا خورده هم عروسی که بهش حکم کرد که زن پسرش بشه و گفت نظرش برای کسی اهمیتی نداره. همه باید از نازگل تشکر کنن که به قول خودش جلوی کار حرامی رو گرفت ماهرخ گفت _چیه باورت نمی‌شه بعد از نوزده سال گشتم پیداش کردم! ایوب خان عصبی شد و گفت _میدونستم پای قول و قرارمون نمی مونی‌. این کیه دستش رو گرفتی آوردی اینجا! ماهرخ پوزخندی زد و گفت _ قرار بود بشه عروست! نه؟ طوری با افتخار دستم رو جلو کشید که انگار نه انگار از ازدواج من با خان ناراحت بود. _ الان عروس فرامرزه، دخترته! رنگ از روی ایوب پرید و نگاهش رو به خان که هنوز قصد نداشت تیزی نگاهش رو ازم بگیره داد نازگل و شهربانو لبخند ریزی روی لب‌هاشون هست که پنهانش می‌کنن و شاهرخ از شدت ناراحتی خبری که شنیده صورتش سرخ شده و پسرش رو که روی پاهاش نشسته بود روی زمین گذاشت. ماهرخ گفت _نوزده ساله نشستم به این‌روز. نوزده ساله منتظرم با نامردی که سینه به سینه چشم ناپاکش رو از اجدادش گرفته و به پسرش داده روبرو بشم‌که آب دهنم رو توی صورتش پرت کنم. اما حیف از آب دهن انسان که به خاطر تو بیرون بیاد پارت زاپاس کل رمان که ۶۳۵ پارته رو یکجا بخون😍 ۵۰ تومن بزنید رو شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه علی کرم بانک‌ملی فیش رو بفرستید به این ایدی @onix12 فیش رو همون روز ارسال کنید غیراین قبول نمیکنم🌹                    بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. چه با نام‌نویسنده چه بی نام‌ نویسنده. حتی برای خودتون ذخیره نکنید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌             ✍🏻 فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═☘🌟════╗      @behestiyan ╚════🌟☘═╝ 🌟 ☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟 🌟 🍀روزهای تاریک سپیده🌟 ایوب خان نگاه چندش آوری به ماهرخ انداخت.‌نگاهی که باهاش غریبه نیستم‌ همین‌نگاه رو به من توی خونه‌ی خودش هم داشت.‌ واقعا حق با ماهرخِ انگار این چشم ناپاک‌ رو نسل به نسل به هم دادن _فکر نکن بعد از نوزده سال میشینم هر چی دلت میخواد بهم بگی.‌ از همون روز ها هم زبونت عین زهر مار بود. حرف میزدی سنگ زمین‌رو گاز رو میگرفت! و گرنه من حداقل ماهی یکبار رو میومدم‌ پیشت. الانم بگو چقدر میخوای راضیت کنم هیچ پشیمونی تو لحن و حرف هاش پیدا نیست! پس چرا خان میگه پشیمون شده! شاید حق با ماهرخِ خان میخواد حیثیت عموش زیر سوال نره! ماهرخ متاسف سرش رو تکون داد و گفت _این همه سال منتظر بودم ببینمت و بهت بگم که چقدر پست و ظالمی. اما الان میبینم لیاقت شنیدم همین حرف رو هم نداری. مال حرومت رو دم‌پیری خودت به تنهایی بخور که عاقبتت توی اون دنیا بیشتر راضیم میکنه تا خفت و خاری این دنیات ایوب خان نگاه خریدارانه‌ای بهش انداخت و گفت _اون موقع دستم بسته بود الان بیا ببرمت خونه‌م اونجا هم تو باش هم شهربانو ماهرخ با نفرت گفت _من از شهربانو موندم چطور سالیان سال بی صفتی تو رو تحمل کرده.‌ فکر کردی‌من دنبال زندگی با توام‌؟ اگر عقدت نبودم الان اینجا نبودم. طلاقم رو بده برم پی زندگیم ایوب خان اخم هاش توی هم رفت _من میخواستم بهت لطف کنم وگرنه تو کجا و زندگی با من کجا _انقدر من من نکن که همه میدونن از ترس و بی عرضگیت در برابر خانواده‌ی شهربانو، الان یه زن داری. وگرنه تو هم مثل پسرت با وقاحت هر جا دختر جوونی میدیدی دست و پات میلرزید.‌ خواست دستم رو بگیره و بیرون ببره اما شدت بغض و عصبانیت این اجازه رو بهش نداد و تنهایی بیرون رفت انقدر از این حرف هایی که به ماهرخ زد جری شدم که رنگ نگاهم مثل مادرم رنگ نفرت گرفت.‌ خان رو به من، با همون‌نگاه دلخور و عصبیش گفت _بیا بشین ای کاش با ماهرخ رفته بودم و الان مجبور نبودم به امر خان توی اتاقی بمونم که ایوب و شاهرخ حضور دارن. کنار خان نشستم. با اینکه کنار عمه که با محبت نگاهم میکنه جا هست ولی ترجیح میدم کنار خان بشینم هر چند که از نگاه پراخم و تیزش در امان نباشم، اما احساس امنیت میکنم پارت زاپاس کل رمان که ۶۳۵ پارته رو یکجا بخون😍 ۵۰ تومن بزنید رو شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه علی کرم بانک‌ملی فیش رو بفرستید به این ایدی @onix12 فیش رو همون روز ارسال کنید غیراین قبول نمیکنم🌹                    بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. چه با نام‌نویسنده چه بی نام‌ نویسنده. حتی برای خودتون ذخیره نکنید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌             ✍🏻 فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═☘🌟════╗      @behestiyan ╚════🌟☘═╝ 🌟 ☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 روسریم رو سرم کردم و مانتوم رو پوشیدم. در رو باز کردم و بیرون رفتم.‌ مائده از پایین پله ها نگاهم کرد و ذوق زده پاستیل توی دستش رو بالا آورد. _من پاستیل دارم. بابام خریده لبخند روی صورتم پهن شد. _سلام وروجک. چه بابای خوبی داری پایین پله ها بغلش کردم. صورتش رو بوسیدم. یکی پاستیل ها رو سمتم گرفت. _تو که بابا نداری. بیا این مال تو صدای خنده‌م بالا رفت و پاستیل رو که سمت لب هام گرفته بود خوردم. _خوبه به تو داد. من از اول که براش خریدم هر چی گفتم یه دونه بده نداد مائده رو روی زمین گذاشتم و نگاهم به حامد دادم _سلام. خوش اومدید _سلام. ممنون. اگر به خاطر تو نبود این بچه ها نمیاومدن. با دیدن حنانه که با روسری خیلی زیبا شده بود لبخند زدم _سلام عزیزم. جلو اومد و جواب سلامم رو داد. _ای جانم چقدر روسری بهت میاد! حامد گفت _دیروز جشن تکلیفش بود. دخترم دیگه خانوم شده قراره دیگه نمازش رو بخونه دیگه هیچ کسم موهاش رو نبینه. روی زانو کنارش نشستم و ذوق زره صورتش رو بوسیدم _مبارک‌باشه عزیزم. کنار گوشم آهسته گفت _باید به من جایزه بدی ازم فاصله گرفت و تو چشم هام خیره شد. نگاهم بین چشم های پاک و معصومش جابجا سد و طوری که حامد نشوه آهسته گفتم _چشم. بریم خونه یواشکی خودت بگو چی میخوای. ایستادم و رو به حامد گفتم _مهدی کجاست؟ _جلوی درِ.‌منتظر داییش با صدای مریم هر دو نگاهش کردیم _آقا حامد بیا داخل. کمی تن صداش رو بالا برد _مهدی خاله بیا تو. دایی الان بیاد حوصله‌ی خودشم نداره صدای جیغ زینب دوباره بلند شد و حامد چشم هاش رو از شدت صدا ریز کرد _وای خدا به پدر و مادر این بچه صبر بده دست حنانه رو گرفت و داخل رفت. پشت سرش رفتم. بوی غذایی که مریم راه انداخته انقدر بهم ضعف داد که دلم میخواد همین الان غذا بخورم‌. وارد آشپزخونه شدم. مریم سیب زمین ها رو توی روغن هم زد _مریم‌چه بویی راه انداختی آدم ضعف میکنه خوشحال از تعریفم نگاهم کرد و گفت _دعا کن کم نیاد. خیلی جلوی حامد زشت میشه _کم‌نمیاد نگران نباش. بعد بیچاره حامد که تا الان غر نزده! _هر چی باشه بالاخره دامادِ دیگه صدای تلفن خونه بلند شد. مریم‌ کفگیر رو برداشت _غزال جواب بده من حواسم به ایناست. سمت گوشی رفتم، برداشتم و کنار گوشم گذاشتم _بله صدای خسته‌ی مرتضی توی گوشی پیچید _سلام. حامد اومده؟ _سلام.آره الان رسیدن. _منم دارم راه میفتم _خاله چطوره؟ _میام میگم.‌ تماس رو بدون خداحافظی قطع کرد. 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 بعد از خوردن شام سفره رو جمع کردیم.کمک مریم کارها رو تموم‌کردم و تمام فکرم پیش لباس فتحیِ. خدا رو شکر مائده زود خوابید.‌ توی رختخوابی که مریم براش پهن کرده بود گذاشتم. نرگس و حنانه با هم مشغول بودن و حامد هم‌گوشه‌ای دراز کشید و چشم هاش رو بست. برای اینکه بیدارش نکنم آهسته به مریم گفتم _من دیگه میرم بالا. با چشم توی خونه دنبال برادرش گشت _مرتضی کجاست؟ کارت داشت! ته دلم خالی شد! نکنه آقا داوود بهش حرفی زده باشه. در سرویس باز شد و مرتضی بیرون اومد.‌مریم گفت _داداش غزال میخواد بره بالا مرتضی اخم‌هاش رو توی هم کرد و سمت در رفت _بیا بیرون کارت دارم دل تو دلم نیست. اگر فهمیده باشه نمیزاره کارم رو بکنم. دنبالش رفتم و روبروش ایستادم. در رو بست و نگاه شرمنده ولی پر اخمش رو بهم داد _مریم گفت امروز خرید کردی! با سر تایید کردم نگاهش رو ازم گرفت _بابت پول بیمارستان ممنونم.‌ امروزم بگو چقدر خرج کردی برم سر کار همه‌ش رو بهت برمیگردونم. نفس راحتی کشیدم.‌ پس از فروختن خونه خبر نداره. _چیزی نشد.‌درس دارم باید برم بالا سمت پله ها رفتم _غزال بهت میگم‌بگو چقدر خرج کردی! با شناختی که ازش دارم الان خونه رو میزاره روی سرش.‌ برای اینکه مراعات حال بقیه رو بکنم چند قدم جلو رفتم. _من هیچی نخریدم. میخواستم بخرم ولی امیرعلی رسید نذاشت حساب کنم اخمش پررنگ تر شد و نگاهش رو به زمین داد. _چرا انقدر به تو پول میده! _برو از خودش بپرس. الان اجازه هست برم بالا یا بازم حرف داری؟ به پله ها اشاره کرد و دلخور گفت _به سلامت پا کج کردم سمت پله ها برم با دیدن مهدی جلوی در یکم ترسیدم. _خاله اینجا چرا وایستادی! بغض توی گلوش رو پس زد و سر بزیر از کنارم رد شد _همینجوری داخل خونه رفت.‌ دخترا با نبود مادرشون راحت تر کنار اومدن تا مهدی. با اینکه از همه بزرگتره ولی بیشتر بیقراری میکنه. خدا کنه خاله زود تر مرخص بشه مهدیه هم برگرده. بد حامله و بد ویار هم هست الان تو بیمارستان کلی اذیت میشه وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🌟☘🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟 🌟 🍀روزهای تاریک سپیده🌟 همزمان شاهرخ ایستاد و با حرص به نازگل نگاه کرد _به جای این موش و گربه بازی همون موقع که فهمیدی این‌کیه بهم میگفتی که الان اینجوری... لب هاش رو بهم فشار داد و رو به پدرش گفت _میگم اسب ها رو آماده کنن. من این کار رو بی جواب نمیزارم از اتاق بیرون رفت. و رفتنش باعث شد تا نفس راحتی بکشم نازگل با احتیاط رو به ایوب خان گفت _نگفتم چون قصد جونش رو داشت! شما که خودتون میدونید؟ ایوب خان نفس سنگینی کشید و رو به خان گفت _انتظارم ازت این بود که همه‌ی حقیقت رو بگی نه فقط اینکه سپیده رو پیدا کردم اجازه بده عقدش کنم تا شاهرخ نتونه بهش آسیب بزنه خان نگاهش رو به زمین‌داد _عمو اون روز ها نمیدونستم باید چه تصمیمی بگیرم‌. _عیب نداره. خدا رو شکر میکنم که اون روز ها نازگل فهمید و تو سپیده رو از خونه‌م بردی رو به من گفت _نمی‌دونم چیا شنیدی و چیا بهت گفته. اون زن ذات درستی نداره. زبون تلخش نمی‌زاره درست حرف بزنه. من اون روزها اشتباه کردم ولی الان پشیمونم که چرا تو رو پیش خودم نبردم انقدر از حرف هاش عصبی شدم‌که نتونستم خودم رو کنترل کنم و مثل همیشه سکوت کنم _از حرف های الانتون فهمیدم‌که اگر برگردید به عقب هم دوباره همین کار رو می‌کنید پس پشیمون نیستید. ایوب خان نفس سنگینی کشید _ تلخی زبونت مثل مادرته. ولی تو‌برام فرق داری. تو از خون خودمی چطور میتونه انقدر وقیحانه بعد از نوزده سال ظلم، حرف بزنه سرم‌رو پایین انداختم _خدا رو شکر میکنم که شبیه مادرم شدم. بیشتر خدا رو شکر میکنم که نون حلال آقاجانم رو خوردم و تو خونه‌ش بزرگ شدم و اگر شما برده بودیم‌ الان یکی بودم شبیه شهین و شهلا که برای ملک و املاک بیشتر کمر بسته بودن به کشتن بچه های برادرشون‌. بی اینکه رحم کنن به زن برادرشون و خواسته های همخونشون بغض توی گلوم سنگینی میکنه. حق با ماهرخِ نباید بشکنم.‌نباید اشک‌ بریزم اون ببینه. نگاهم رو به خان دادم _میشه‌من برم‌؟ خان دلخور و آهسته گفت _از اول هم نباید میومدی! به در اشاره کرد _برو ایستادم و سمت در رفتم.‌ هنوز به در نرسیده بودم که ایوب گفت _ همه‌ی حرف هات رو زدی؛ ولی من برای اینکه ثابت کنم پشیمونم حق و سهم خودت و مادرت رو میدم با نفرت سمتش برگشتم _ نه من، نه مادرم، مالی که با خون رعیت عجین شده رو نمیخوایم. همه‌ش رو بین بچه هات تقسیم کن که عین لاشخور، سر مال دنیا همدیگرو تیکه پاره نکنن. من به مال شوهرم که حلال و آه هیچ رعیتی دنبالش نیست بسنده میکنم. پارت زاپاس کل رمان که ۶۳۵ پارته رو یکجا بخون😍 ۵۰ تومن بزنید رو شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه علی کرم بانک‌ملی فیش رو بفرستید به این ایدی @onix12 فیش رو همون روز ارسال کنید غیراین قبول نمیکنم🌹                    بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. چه با نام‌نویسنده چه بی نام‌ نویسنده. حتی برای خودتون ذخیره نکنید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌             ✍🏻 فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═☘🌟════╗      @behestiyan ╚════🌟☘═╝ 🌟 ☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 خبری از نسیم نشد. یعنی دیگه نمیاد اگر می‌خواست بیاد تا الان اومده بود. وسایل فتحی رو پهن کردم و باقی مونده کار یکی از بالاتنه‌هایی که از صبح شروع کردم رو تموم کردم نگاهی به ساعت انداختم‌ هنوز از دوازده هم نگذشته .امشب زودتر می‌تونم بخوابم. خدا رو شکر که صبح تونستم کمی کتاب رو دوره کنم و الان راحت می‌تونم بخوابم. گوشیم رو ساعت پنج صبح تنظیم کردم که برای نماز صبح و دانشگاه خواب نمونم سرم رو روی بالش گذاشتم و بدون پتو خوابیدم. با صدای آلارم گوشی چشمم رو باز کردم خیلی دلم می‌خواد بخوابم اما می‌ترسم هم نمازم قضا بشه هم برای دانشگاه خواب بمونم به سختی از بالشت دل کندم وضو گرفتم نمازم رو خوندم و دیگه خواب تقریباً از سرم پریده. وسایلم رو داخل کیفم گذاشتم بالا تنه رو برداشتم و آهسته که کسی بیدار نشه بیرون رفتم هرچی به آذر ماه نزدیک می‌شیم هوا رو به سردی میره. بادی که میاد، باعث میشه تا نظم چادرم رو به هم بزنه؛ کمی چادر رو به خودم بیشتر جمع کردم تا باد زیادی تکونش نده با دیدن اتوبوس سر خیابون قدم‌هام رو تند کردم و راننده که دید با عجله سمتش میرم کمی بیشتر ایستاد تا برسم. نفس نفس زنون وارد اتوبوس شدم و روی اول صندلی خالی نشستم کتابم رو باز کردم بهتره تا رسیدن به مزون فتحی کمی بیشتر مطالعه کنم سرگرم خوندن بودم که اتوبوس ایستاده نگاهی به خیابان انداختم. الان باید پیاده شم با عجله و سریع سمت مغازه فتحی رفتم که بتونم زودتر به دانشگاه برگردم و قبل از استاد وارد کلاس نشم. مثل همیشه کرکره نیمه پایین بود سرم رو خم کردم و از پایین صداش کردم _ خانم فتحی! _ بیا تو عزیزم کرکره بالاتر رفت و داخل رفتم سلامی دادم و بالاتنه رو روی ویترین گذاشتم بازش کرد و با عشق نگاهش کرد و گفت _ چقدر تو با سلیقه‌ای! به حالت حسرت می‌خورم. کاش من جای تو بودم. عجب آرزوی بیخودی! کاش من جای تو بودم. زندگی خوب و راحت، شغل مناسب، قرار نیست به کسی جواب پس بدی؛ وضع مالیت هم که خوبه. به خاطر اینکه چهار تا ملیله رو منظم روی یه لباس دوختم واقعاً خوش به حالمه!؟ بالاتنه رو زیر ویترین گذاشت _غزال جون دستم به دامنت لباس اون عروس خانم رو دیر نکنیا! خیلی استرس داشت _ نه خیالتون راحت ظهر که تحویل بگیرم می‌شینم فوری روش کار می‌کنم تا تموم شه _ دستت درد نکنه وقتی که نشون داد گفتم فقط کار غزاله. مزد این کار رو که آوردی کارت به کارت کنم یا نقد بهت بدم _ فرقی نداره از زیر میز یه مقدار پول برداشته روی میز گذاشت _ بابت این بالاتنه. پول‌ها رو شمردم خدا رو شکر این بار چیزی ازش کم نکرده. تشکر کردم و از مغازه بیرون اومدم و با عجله سمت ایستگاه اتوبوس رفتم امروز خدا شانس رو با من یار کرده. سوار اتوبوس شدم و بلافاصله حرکت کرد 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 وارد حیات دانشگاه شدم. نسیم از دوردستی برام بلند کرد و سمتم اومد _سلام دیر کردی! _ سلام.رفته بودم پیش فتحی لباسش رو دادم _عه! صبر میکردی من عصر میبردم براش. راستی پول سنگ قبر مادرت جور شد؟ آهی کشیدم _ نه دیروز مجبور شدم یه مقدارش رو خرج کنم البته وقتی که تو گفتی پول لباس رو دو تومن گفتی خیلی خوشحال شدم چون همین مقدار خرج کرده بودم و فوری جایگزین شد _خدا را شکر که جایگزین شد میگم این دفعه که پولو گرفتیم با سعید مستقیم بیا بریم سنگ رو سفارش بده که دیگه مجبور نشی برای هر مسئله‌ای خرجش کنی _ راه بدی خرج نشد ولی حق با توئه.‌باشه دستت درد نکنه پول فتحی رو که گرفتم مزاحمتون میشم. یه خورده تنها رفتن اونجا برام سخته آخه زن زیاد نمیره و بیاد وگرنه مزاحمتون نمی‌شدم _ ای بابا این حرفا چیه مزاحمت کجا بود همزمان که سمت سالن دانشگاه می‌رفتیم گفت _دیشب با بابام صحبت کردم اجازه داد بیام کمکت از دانشگاه مستقیم میریم خونه شما. به بهانه درس خوندن میام بالا دارم می‌شینم کمکت می‌کنم من دامنش رو کار می‌کنم تو بالاتنه تا تموم بشه. _ دستت درد نکنه نسیم انشاءالله بتونم این روزا رو برات جبران کنم _جبران نمی‌خوام فقط رو پیشنهادم فکر کن به بابام گفتم، گفت سرمایه‌تون با من؛ مادربزرگم یه مغازه توی اون راسته که همه لباس عروس دارن، داره. الان انباریه اما می‌خوام بهش بگم خالی کنه یکم تمیزش می‌کنیم بابام هم سرمایه میده یه چرخ می‌خوایم و چند تا طاقه‌ی پارچه غزال حیف نیست از این هنرت خودت استفاده نکنی و بدی فتحی! دوتایی با هم مغازه می‌زنیم و کار می‌کنیم. پول از من کار از تو _ تو چه ساده و خوش باوری مرتضی دودستی منو چسبیده مگه میزاره بیام! کار کردن زن تو خانواده‌ی من عارِ _گفتم که الکی ساعت کلاس‌ها رو زیادتر می‌کنیم اون که نمیاد جلو در دانشگاه _ خودش درس خونده مدرک گرفته می‌فهمه! ولی یه شانسی داریم. دارم خونم رو‌ می‌فروشم از اونجا برم اگر موفق بشم بتونم یه خونه دیگه بگیرم دیگه اونجوری زیر نظرش نیستم و کنترلم نمی‌کنه راحت می‌تونم برم و بیام. یکمم از پول خونه بمونه منم سرمایه داشته باشم باهات _ اینم خیلی خوبه تو رو خدا یه کاری کن بشه درآمدش خیلی زیاده‌. من کاری ندارم که مغازه از منه پولم از من. چون که هنر توئه و کارت خیلی سنگینه هرچی درآوردیم نصف نصف. به خدا از این وضعیت نجات پیدا می‌کنیم یعنی چی که تو الان چند ماهه نمی‌دونی برای سنگ قبر مامانت پول جور کنی. این مبلغ پول زیادی نیست که چند ماهه به خاطرش اسیر شدی! وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۲۱۰ هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🌟☘🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟 🌟 🍀روزهای تاریک سپیده🌟 از اتاق بیرون اومدم و بغض سنگینم بالاخره شکست. پا تند کردم که وارد اتاق بشم‌ و کسی صدای گریه‌م رو نشنوه که صدای آروم‌و غرق در گریه‌ی ماهرخ رو از پشت سرم شنیدم _سپیده... سر چرخوندم و نگاهش کردم. دستش رو روی دهنش فشار میداد تا صدای گریه‌ش بالا نره. جلو رفتم دستش رو گرفتم و سمت اتاق خودمون بردم‌ در رو بستم که زانوهاش کم آورد و روی زمین نششت. و باز هم آهسته اشک ریخت. باید خودم کنترل کنم تا آروم بشه. _چرا گریه میکنید به سختی بین هق‌هق گریه‌ش گفت _نوزده سال حرف هایی که تو الان بهش گفتی رو آماده کردم تا بگم اما وقتی دیدمش، انقدر نفرتم زیاد شد که فراموش کردم. از اتاق اومدم بیرون و تا وسط پله ها پایین رفتم با خودم گفتم باید برگردم و حرف هام رو بهش بزنم‌که سر دلم سبک بشه. وقتی رسیدم‌پشت در، حرفی از تو شنیدم که خستگی این نوزده سال رو از تنم در آورد و احساس سبکی کردم با دست اشکش رو پاک کردم _چی گفتم؟ خودش رو جلو کشید و بغلم کرد. نفسی تازه کرد و به سختی کنار گوشم گفت _گفتی نه من، نه مادرم ... شدت گریه‌ش اجازه نداد حرفش رو تموم کنه اینبار من دست هام رو دور کمرش حلقه کردم و به خودم فشار دادم چقدر این زن‌سختی کشیده و چقدر حسرت مادری کردن به دلش مونده که هر بار کلمه‌ی مادر رو در رابطه با خودش از زبون‌من می‌شنوه، کم میاره خیلی طول کشید تا آروم بگیره. ازم فاصله گرفت.‌لبخندی به صورت قرمزش زدم و اشکش رو پاک کردم. گفت _تو چقدر خانومی دختر! به جای اینکه من تو رو آروم کنم شدی سنگ صبورم. باید دست های زری رو روزی هزار بار ببوسم‌با این تربیت کردنش کاش از درونم خبر داشت. من از درون در حال متلاشی شدنم ولی مجبورم به خاطر اطرافیانم مخصوصا ماهرخ، خودم رو قوی نشون بدم. لبخندم عمیق تر شد _بلند شید بریم بالای اتاق. ایستادم و دستش رو گرفتم _خودم بلند میشم. تو مثلا تازه زایمان کردی. دستش رو تکیه‌ی زمین کرد و ایستاد. _به خاطر من، فرامرز ازت ناراحت شد؟ _به خاطر شما نیست. از خودم ناراحته _مقصر من بودم صورتش رو بوسیدم _نگران من نباشید‌ خان با من خیلی مهربون تر از چیزیه که فکرش رو بکنید‌. چشم رو خطاهای خیلی بزرگ تر از اینم بسته. _شب تا صبح به نفرینش میشینم اگر به تو حرفی بزنه. به خودش هم میگم. من دلشکسته‌م و خدا صدای دل شکسته رو میشنوه غمگین نگاهش کردم _اگر من رو دوست دارید خواهش میکنم دیگه این حرف رو نزنید. حتی اگر خان با من تندی کرد. نگاهم رو با نفس سنگینی ازش گرفتم و به دست های لرزونش دادم _تو روز هایی که هیچ کس رو نداشتم و اینجا تنها و بی کس بودم خان جوری پشت و پناهم بود که تا آخرین روز عمرم مدیونشم _تو از من جون بخواه. ولی حساب اون فخری رو میزارم‌کف دستش پارت زاپاس کل رمان که ۶۳۵ پارته رو یکجا بخون😍 ۵۰ تومن بزنید رو شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه علی کرم بانک‌ملی فیش رو بفرستید به این ایدی @onix12 فیش رو همون روز ارسال کنید غیراین قبول نمیکنم🌹                    بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. چه با نام‌نویسنده چه بی نام‌ نویسنده. حتی برای خودتون ذخیره نکنید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌             ✍🏻 فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═☘🌟════╗      @behestiyan ╚════🌟☘═╝ 🌟 ☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟☘🌟
معلم زیست💯 تنها معلم مرد مدرسه، هر روز کنار میزم می‌ایستاد و درس میداد. تمام توجهش توی کلاس به من بود اوایل بدم می‌اومد تا اینکه محبت‌هاش زیاد شد و خیال خام به سرم زد حتما میخواد بیاد خواستگاریم‌تو ذهنم باهاش ازدواج هم کردم تا اینکه یک روز از یکی شنیدم....😢 https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966