هدایت شده از بهشتیان 🌱
گوشی رو روی میز گذاشتم کتاب زبانم رو باز کردم مشغول تمرین کردن املا کلمات شدم
کلمات یه درس رو نوشتم و تکرار کردم دستم رو روی معنی ها گذاشتم توی ذهنم شروع به مرور کردن کردم با صدای زنگ گوشیم نگاهی به صفحه انداختم فروغیه
دستم رو از روی کتاب برداشتم
تماس رو وصل کردم
_سلام
_سلام
سوالی گفت
_مگه برادر خانم خجسته فیزیک رو براتون رفع اشکال نکرد؟
_چرا ولی این سوال ها رو یادمون رفته بود بگیم حل کنه وتوضیح بده
_خب الان بگید بهش
_رفتن دانشکده تا هفته بعد نیستن
_آهان خب منم وقت نمیکنم جواب ها رو بفرستم خانم خجسته بهش زنگ بزنه براتون حل کنه بفرسته
جوابی که شنیدم رو باور نکردم و با تعجب گفتم
_یعنی شما حل نمیکنید!
_نه
میخواد اینطور حرص من رو در بیاره فک کرده منم بهش اصرار میکنم حل کنه
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم...
http://eitaa.com/joinchat/4183228450C622bb810b8
هدایت شده از بهشتیان 🌱
باقرار گرفتن دستش روی کمرم تند سمتش چرخید قبل از اینکه حرف بزنم گفت
_بریم داداش منتظره
زیر لب گفتم
_میشه انقد بهم نزدیک نشید
لبخندی زد و خونسرد گفت
_نه، بریم
با تعجب گفتم
_نه!
آروم خندید
_بریم داداش جلوی در داره نگاهمون میکنه
_شما برید منم میام
_مجبورم نکن دستتو بگیرم
چشم هام یهوی گرد شد باقدم های تند سمت در رفتم
دختره روز عقدش از دست شیطنت های داماد کلافه شده
http://eitaa.com/joinchat/4183228450C622bb810b8
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت334
💫کنار تو بودن زیباست💫
با ترس نگاهم رو به نسیم دادم
_من دیگه برم
موسوی با حسرت و طلبکار گفت
_پس سو تفاهم نبوده!
انقدر هول کردم که نمیدونم چی باید بگم. اگر مرتضی ببینه آبروم رو جلوی دانشگاه میبره بعدش معلوم نیست موسوی سالم بمونه یا نه
نسیم گفت
_عزیزم برو همسرت رو منتظر نزار
نگاه ازش گرفتم و سمت مرتضی رفتم.هنوز داره با نگاهش دنبالم میگرده.
وسط خیابون رسیدم که بالاخره متوجهم شد و لبخند زد
_سلام.
نفس نفس زنون جلو رفتم
_سلام.چرا نگفتی میخوای بیای؟!
به موتور اشاره کرد
_نگفتم دیگه! میشینی بریم؟
دلم میخواد برگردم ببینم موسوی رفته یا نه ولی نباید کاری کنم که مرتضی متوجه بشه.تو هر شرایطی بود حاضر نبودم ترک موتور، پشت مرتضی بشینم ولی الان فقط دلم میخواد از اینجا بریم.
لبخندی از سر اجباز زدم و جلو رفتم. مرتضی ذوق زده نشست و موتور رو روشن کرد.
به پایین اشاره کرد
_بشین پاهات رو بزار رو اینا. چادرت رو هم جمع کن
به بهانهی سوار شدن سر چرخوندن و نگاهی به جای خالی موسوی و نسیم انداختم. روی موتور نشستم و دستم رو جوری به بدنهی موتور چسبوندم که به مرتضی نخورم.
_محکم بشین
_آروم برو
کمی دلخور گفت
_اون پیام چی بود دادی؟ مزاحمتم یعنی چی!
اینکه دیگه موسوی نیست کمی آرومم کرده
_گفتم شاید خواب باشی
_من بعد از نمازصبح دیگه خوابم نمیبره.
موتور رو راه انداخت و برای اولین بار حسابی ترس دارم. ماشین مشکی شاسی بلندی رو که چند وقته با حضورش مضطربم کرده کمی اون طرف از دانشگاه دیدم.
به خاطر دوری باز هم چهرهی رانندهش رو واضح نمیبینم ولی میتونم عصبانیتش رو حس کنم.
برای اینکه بهش بفهمونم دیگه نمیتونه مزاحمم بشه بر خلاف میلم دستم رو دور کمر مرتضی حلقه کردم.
_محکم بگیر تند برم
سرعت گرفت و من کنار ترس و اضطراب و خجالت حس امنیتی دارم که دلم نمیخواد از دستش بدم
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۷۹۶هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
Hamid Askari - Fateh (320).mp3
6.74M
برای فتح قلب من یه لبخند تو کافی بود...
ارسالی از اعضا
سلام
عزیزان من روزهایی که میدونم شب کار دارم و وقت نمیکنم پارت گذاری کنم. صبح هر دو پارت رو ارسال میکنم
مثل دو روزی که در پیش داشتیم🍀
تازه انقلاب شده بود.یه جوون هفده ساله بودم. خانوادهم نه انقلابی بودن نه تو قید و بند دین. ولی من با اونا فرق داشتم. خیلی دلم میخواست یه زن مذهبی بگیرم تا من رو بیشتر جذب دین کنه.
تو کلاس های روحانی محلمون شرکت میکردم. یه روز متوجه شدم یه دختری از محلمون که دوازده سالهش بود هر روز پوشیه میزنه و میاد تو کلاس خانم حاج آقا شرکت میکنه. پرس و جو کردم فهمیدم دختر یکی یدونهی حاج حسینِ. حاج حسین و زنش هر چی بچه بدنیا میآوردن میمرد و فقط این دخترشون مونده بود.
من که صورتش رو ندیده بودم که عاشقش بشم فقط به خاطر حجابش ازش خوشم اومد و به مادرم گفتم.اما مادرم گفت...
https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
بهشتیان 🌱
تازه انقلاب شده بود.یه جوون هفده ساله بودم. خانوادهم نه انقلابی بودن نه تو قید و بند دین. ولی من
داستانی بر اساس واقعیت از زندگی یک جانباز دفاع مقدس😍
هدایت شده از حضرت مادر
enc_16719991205442427692849.mp3
4.9M
💢 شیرین ترین روزای زندگی رو ازم گرفتند...
💔 نماهنگ | شهادت حضرت زهرا «سلاماللهعلیها» #فاطمیه
🎤 مهدی رسولی
مهربونا
این خانواده توانای خرید برای دخترشون ندارن یاعلی بگید بتونیم چند تیکه وسایل براش بخریم دست خالی سر خونه و زندگیش نره🌸🙏
تازه انقلاب شده بود.یه جوون هفده ساله بودم. خانوادهم نه انقلابی بودن نه تو قید و بند دین. ولی من با اونا فرق داشتم. خیلی دلم میخواست یه زن مذهبی بگیرم تا من رو بیشتر جذب دین کنه.
تو کلاس های روحانی محلمون شرکت میکردم. یه روز متوجه شدم یه دختری از محلمون که دوازده سالهش بود هر روز پوشیه میزنه و میاد تو کلاس خانم حاج آقا شرکت میکنه. پرس و جو کردم فهمیدم دختر یکی یدونهی حاج حسینِ. حاج حسین و زنش هر چی بچه بدنیا میآوردن میمرد و فقط این دخترشون مونده بود.
من که صورتش رو ندیده بودم که عاشقش بشم فقط به خاطر حجابش ازش خوشم اومد و به مادرم گفتم.اما مادرم گفت...
https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
بهشتیان 🌱
تازه انقلاب شده بود.یه جوون هفده ساله بودم. خانوادهم نه انقلابی بودن نه تو قید و بند دین. ولی من
داستانی بر اساس واقعیت از زندگی یک جانباز دفاع مقدس😍