هفتــاد نـفر زمینش زدنـد ...
هــزااار نـفر بلنـدش کردنـد ...
سفر بخیر جوونی که شدی عاقبت بخیر ...!
#شهید_ارمان_علی_وردی
#شهیدانه
♡اینجا بیت الحسین است♡↯
@beit_hosein128
من عاشقی تو را به روی مینها ؛
در لحظه انفجار باور کردم ....
#شهیدانه
#دفاع_مقدس
♡اینجا بیت الحسین است♡↯
@beit_hosein128
گفتم بهانهای نیست
تا پر زنم به سویت
گفتـا تـو بال بـگشا
راه بهانـه با مـن
#شهیدانه
#دفاع_مقدس
♡اینجا بیت الحسین است♡↯
@beit_hosein128
مادر ڪه نباشد...
نظم خانه بهم مے ریزد🥀
نگاه ڪن !
علے نجف
حسن بقیع
حسین ڪربلا
زینب دمشق
و مهدے را نمیدانم ڪجا بیابم؟💔
#فاطمیه
♡اینجا بیت الحسین است♡↯
@beit_hosein128
گفتند:
به اندازهی گلیم هایتان،
و به اندازهی دهان هایتان!
اما؛ حرفی از وسعت آرزوهایمان نزدند...!
• فریبرز کاردار•
#انگیزشی
♡اینجا بیت الحسین است♡↯
@beit_hosein128
یہبندهخدایۍمۍگفت :
خدایاماروببخش
کہتوۍانجامکارخوب
یاجارزدیم!
یاجازدیم ... ッ
#تلنگرانه
#خدا
♡اینجا بیت الحسین است♡↯
@beit_hosein128
``💙🦋``
اگه گناه بو داشت
دو نفر کنارهم نمینشستند ...🚶🏻♀
#تلنگرانه
♡اینجا بیت الحسین است♡↯
@beit_hosein128
『🦋💙』
🌱❬هیھآت . . .¡
اگریـٓاربخوآهےونبآشد
ا؎وآ؎بمن؛
گرتومرآیـٓارندآنے . . .!シ💛❭
#امام_زمان
♡اینجا بیت الحسین است♡↯
@beit_hosein128
26.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥پدر و مادرم کجان؟!
😭😭😭😭😭😭😭😭
۴۰ روز بعد از حادثه تروریستی شاهچراغ، آرتین هنوز نمیتواند نبودن پدر و مادرش را قبول کند.
😭😭😭😭😭😭😭😭
#برای_آرتین
#برای_ایران
♡اینجا بیت الحسین است♡↯
@beit_hosein128
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت166🦋
اون شب گذشت
فردای اون روز باید آماده میشدیم برگردیم تهران...
از یه طرف خیلی مشتاق بودم تا زودتر برگردم تهران و بقیه رو ببینم
از طرفی دلم واسه ساره و عدنان و اون فسقلشون که هنوز ندیدم تنگ میشد
تازه فرهادم بود.
از ساره شماره ی فرهاد رو گرفتمو بهش زنگ زدم و باهاش کنار دریا قرار گذاشتم.
آماده شدم.
برسام و آرش رفته بودن یه سری وسیله به عنوان سوغاتی بخرن.
به برسام زنگ زدم.
_جانم؟
دلم ضعف رفت
گفتم.
_من میخوام برم ساحل با فرهاد خداحافظی کنم.
گفت.
_باشه برو ...
ممنونی گفتم و تلفنو قطع کردم.
رسیدم لب ساحل.
ساعت حدودا ۶ بود.
یه گوشه نشسته بود.
_سلام
برگشت و نگام کرد.
_سلام خانم خانما ....
با فاصله ازش نشستم.
سکوت عجیبی بینمون حکم فرما شده بود
هیچکدوممون نمیخواست حرف بزنه
شاید داشتیم از واژه هایی که قرار بود به زبون بیاریم فرار میکردیم...
اما سکوت جایز نبود
بلاخره سکوتو شکستم.
_اممم میدونی که این امشب برمیگردم تهران و خوب شاید دیگه نتونیم همو ببینیم
پس لطفا حرف بزنیم ممکنه دیگه فرصتش پیش نیاد...
نفس عمیقی کشید و با اه به بیرون پرت کرد
_میدونم ولی حرف زدن برام سخته.
گفتم.
_باور کن برای منم سخته ولی ممکنه بعدا حسرت بخوریم که چرا سکوت کردیم.
نگاهم کرد که سر به زیر انداختم.
گفت.
_سه سال پیش بود همراه دختری که عاشقش بودم اومدم اینجا.نگین تمام زندگی من بود
قرار بود ازدواج کنیم کلی رویا داشتیم برای خودمون برای بچه هامون.
همه چیز خوب بود تا وقتی که دریا اونو ازم گرفت اخرین بار که دیدمش دقیقا همین جا بود.من برگشتم ولی اون نه
حتی جسدشم پیدا نشد بعد اون اتفاق دیگه نتونستم زندگی کنم بارها به فکر خودکشی افتادم ولی نتونستم اینکارو کنم.
دلم تنگ میشد.یه خونه نزدیک اینجا گرفتم
تا هر روز نزدیکش باشم.
تو این سه سال هر روز میومدم اینجا تاباهاش حرف بزنم
اوایل گریه میکردم و بلند بلند باهاش حرف میزدم
اما کم کم دیگه حرف نزدم فقط این دریا رو تماشا کردم و تماشا کردم
بعضی روزا منتظر بودم برگرده.
یه روز که اومدم با خودم عهد کردم
اگه یه دختر از این دریا زنده برگرده من دیگه نمیام اینجا و دیگه برای همیشه تمومش میکنم.
سه روز بعدش تو از دریا اومدی زنده اما چیزی یادت نبود.
وقتی خبرو شنیدم باورم نشد.
وقتی برای اولین بار دیدمت یه حسی بهم گفت خودشه همونی که باید برمیگشت برگشته.
از اون روز خیلی چیزا عوض شد
وقتی دیدم ناراحتی سعی کردم
خودمو بزارم کنار وبهت کمک کنم حالت بهتر بشه دلربا برای من یه فرشته ی نجات بود که بهم فهموند که باید به این غم پایان بدم.
تمام روزایی که اینجا باهم بودیم مدام بهایم فکر میکردم که تمومش کنم ولی صبر کردم تا سر انجام تورو ببینم و خوشحالم که عشقت اومد دنبالت ..
من حال برسامو کامل درک میکنم و اونم حال منو ولی خدا تو رو به اون برگردوند اما به من نه ولی کنارهم بودن شما دوتا منو خوشحال میکنه دلربا خواهر کوچولوی من برام دعا کن که دوباره عاشق بشم که بهش برسم
میخوام امروز اخرین روزی باشه که میام اینجا و این خونه رو میفروشم و میرم و چه خوبه که تو هم امروز میری.
اشکام صورتمو خیس کرده بودن فکرشم نمیکردم چنین دردی رو تحمل کرده باشه
نگاهم کرد و گفت.
_گریه نکن من الان خیلی خوبم سبک شدم...
اشکامو پاک کردم
_چرا زودتر نگفتی؟
گفت.
_تو هیچی از زندگیت یادت نمیومد و حالت خوب نبود با گفتن اینا حالت بدتر میشد و ذهنت درگیر تر.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت167🦋
با سختی از فرهاد و ساره و عدنان
خداحافظی کردم.
برسام فرهاد رو در آغوش کشید و چیزی کنار گوشش گفت که من نشنیدم.
بعدم با عدنان خداحافظی کرد...
برای آخرین بار برای ساره دست تکون دادم
باز خوبه شمارشو دارم.
وارد فرودگاه شدیم .
بعد از بازرسی وارد هواپیما شدیم.
آسمون شب دلگیر بود ولی نمیدونم چرا.
صندلی هامون کنار هم بود.
صندلی برسام کنار پنجره بود.
ازش خواستم تا جاشو با من عوض کنه و اونم قبول کرد.
خیره به ابرهای سیاه تو آسمون بودم.
هیجان داشتم دلم برای مهربونی های بی بی
خواهرانه های حدیث شوخی های مهسا و حرف های قشنگ محمد حسین تنگ شده.
حتی دلم برای خودم هم تنگ شده برای دلربای واقعی...
_بی چی فکر میکنی که غرق شدی؟
گفتم.
_یه سوال؟
گفت.
_بفرما
گفتم.
_اگه تا بوشهر هم میومدی و پیدام نمیکردی چیکار میکردی؟
گفت.
_اصلا دلم نمیخواست به این فکر کنم که نیستی پس انقدر میگشتم تا پیدات کنم.
گفتم.
_خوب اینجوری که نمیشه تو فرض کن من فرصت زندگیم به پایان رسیده بود و دیگه زنده نبودم وقتی فرصتم تموم بشه دیگه هر چقدرم بگردی پیدام نمیکنی...
اخم کرد،
_چرا انقدر حرف از مرگ میزنی خدا تورو تازه به من داده دیگه نگو لطفا بعدشم اگر واقعا نبودی منتظر میموندم تا بمیرم.
گفتم.
_یعنی عین فرهاد میشدی؟
گفت.
_احتمالا
گفتم.
_ولی فرهادم بعد چندسال رفت که زندگی کنه و خداروشکر که خودشو آزاد کرد ....
گفت
_میشه حال خوبمو با حرف زدن راجع به مرگت خراب نکنی؟من دعا میکنم هروقت زمانش رسید ما باهم بمیریم ....
لبخند عمیقی نشست کنج لبم.
_خوشم اومد .....
لبخند زد.
بعد از یک استقبال بی نظیر که همراه با گریه و ناله بود و یه جورایی فیلم هندی بود
تونستم برگردم به اتاقم.
روی تخت ولو شدم.
فکرم کشید سمت بقیه.
حدیث یه تازه عروس بود ولی وقتی دیدمش حسابی لاغر شده بود
محمد حسین میگفت مدام به خاطرت گریه میکرده.
مهسا هم رنگ و روش پریده بود.
بی بی پیر تر شده بود...
آرام و عمه و شوهرش هم اونجا بودن.
خدایا شکرت که این همه ادم وجود دارن که من براشون مهم هستم...
خصوصا برسام که قلبش برای من ایستاد
خدایا ممنون که هنوز سالمه و کنارم...
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت168🦋
یک هفته بعدش
مشغول کارای عقد بودیم.
امروز جواب آزمایش ازدواجمون اومده.
باهم رفتیم جوابو بگیریم بعدم بریم خرید حلقه.
رفتیم تو برسام اسم گفت و خانمه رفت تا جوابو بیاره.
یکم استرس داشتم.
با صدای زن به خودم اومدم.
_بفرمایید اینم جواب آزمایشتون خوب راستش به نظرم بهتره برید پیش دکتر
متعجب گفتم
_دکتر؟؟
گفت.
_بله.
برسام گفت.
_برای چی اتفاقی افتاده؟؟
گفت
_اتفاقی خاصی نیست نگران نباشید دکتر طبقه ی بالاست برید جواب رو بهش نشون بدید هرچی هست بهتون توضیح میده
انگار استرسم بی دلیل نبود.
باهم رفتیم طبقه ی بالا برسام در زد و وارد شدیم.
منشی پشت میزش نشسته بود
گفت کسی داخله باید صبر کنیم.
یه ربعی طول کشید و من ته دلم حسابی خالی شده بود زیر لب صلوات میفرستادم.
صدای برسام رو شنیدم.
_چیه خانم؟
گفتم
_نگرانم.
لبخند شیرین و خاصی زد و گفت.
_نگران نباش کوهم نمیتونه مارو جدا کنه.
لبخند به لبام اومد.
دختر و پسر جوونی از اتاق خارج شدن و انگار خیلی ناراحت بودن.
دوباره ترس اومد سراغم نمیدونستم چی شده.
منشی اشاره کرد بریم داخل.
رفتیم خانم دکتری پشت میز نشسته بود.
با دیدن ما لبخند زد و سلام کرد.
منو برسام هم جوابشو دادیم
برگه ی آزمایش رو روی میزش گذاشتم گفتم.
_خانم دکتر پایین به ما گفتن بیایم اینجا.
سری تکون دادو برگه آزمایش رو نگاه کرد.
بعدم نگاهیی به ما دوتا کرد.
گفت.
_نسبت فامیلی دارید؟؟.
گفتم.
_نه.
گفت
_خوب اگه بخوام درست و واضح بگم....
مکثی کرد.
آب دهنمو با ترس قورت دادم
کاش به برسام محرم بودمو دستشو محکم میگرفتم.
گفت.
_شما جفتتون سالم هستید ولی...
ایییی اون ولی چیه ؟خوب بگید....
برسام بی طاقت گفت
_خانم دکتر میشه واضح بگید مشکل چیه؟ما اینجوری داریم نگران میشیم.
نگاهی به برسام و بعد به من انداخت رو به برسام گفت
_چقدر دوستش داری؟
برسام آب دهنشو قورت داد و خجالت زده گفت.
_بیشتر از خودم .
رو به من گفت.
_چقدر دوستش داری؟.
گفتم
_همه ی زندگیمه.
سری تکون داد و گفت.
_چقدر بچه دوست دارین؟
برسام گفت.
_خیلی.
نگاه به من کرد.
_شما چی؟؟
گفتم.
_منم خیلی.
اهی کشید و گفت.
_شما جفتتون سالم هستید ولی اگه با هم ازدواج کنید نمیتونید بچه دار بشید...
حسابی جا خوردم
چی داشت میگفت؟؟
برسام گفت.
_منظورتون چیه که نمیتونیم بچه دار بشیم مگه نگفتین جفتمون سالم هستیم.؟
به دهن دکتر چشم دوختم.
گفت
_بله سالم هستید ولی شما باهم نمیتونید
بچه دار بشید اگه هر کدومتون با فرد
دیگه ایی ازدواج کنید قطعا میتونید بچه دار بشید....
صداها برام گنگ شده بود.
دکتر گفت.
_دیگه انتخاب اینکه ازدواج کنید یا نه با خودتونه ببینید چی براتون تو اولویته..
من اصلا تو این دنیا نبودم نفهمیدم چه جوری از اونجا خارج شدیم.
چشم باز کردم دیدم تو خیابونم.
برسام با بطری آبی بهم نزدیک شد.
قیافه ی اونم درهم بود.
بطری رو ازش گرفتم و مقداری از آب خوردم.
برسام گفت.
_ببین دلربا تو همه ی جون منی اگه به من باشه دوست دارم تا ابد کنار من باشی ولی خوب نظر توهم مهمه پس از من خجالت نکش و نگران من نباش اگه مشکلی داری بگو اشکالی نداره تمومش میکنیم..
چشماش قرمز شده بود.
لعنتی تو به خاطر من ایست قلبی کردی واقعا برات راحته این حرفا رو بهم بزنی؟؟
دید حرفی نمیزنم باشه ی آرومی گفت و دور شد....
حرصم گرفت دوست داشتم عصبی بشه و بگه دلربا تو مال منی و حق نداری بری ولی ساکت داره میره دیگه خوب میدونم بدون من نمیتونه زندگی کنه ولی منم نمیتونم
بلند صداش زدم.
_برسامممم
ایستاد ولی برنگشت.
فاصله ایی که بینمون بود رو با قدم های بلند طی کردم رسیدم پشتش.
هنوز پشتش به من بود.
گفتم
_کجا میری؟
گفت.
_میرم که راحت باشی.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت169🦋
دوباره راه افتاد...
بلند داد زدم.
_اون شب تو دریا بعد نوشتن اون نامه میخواستم خودمو پرت کنم تو دریا تا فقط مال تو باشم از همه چی نا امید شده بودم یهو تو اون همه تاریکی صداتو شنیدم تو صدام زدی اولش فکر کردم اون صدا تو ذهنمه ولی وقتی برگشتم و دیدمت یه جون دوباره گرفتم
با خودم گفتم دلربا چقدر خدا دوستت داره که این مرد و گذاشته تو زندگیت که تا اینجا بخاطرت اومده و ولت نمیکنه....
حالا که همه چیز خوبه میخوای بری؟؟؟
من نمیتونم بدون تو زندگی کنم
بدون تو کجا برم؟مگه میتونم به کسی غیر از تو فکر کنم؟
وایساده بود.
گفتم
_برگرد.
برنگشت.
رفتم رو بروش وایسادم که دهنم باز موند.
تمام صورتش از اشک خیس شده بود.
گفت
_از وقتی افتادی تو دریا دل نازک شدم دیگه طاقت ندارم زود میزنم زیر گریه دست خودم نیست.
گفتم
_اشکالی نداره گاهی وقتا گریه لازمه اما منو رها نکن باشه؟
گفت
_پس بچه؟؟
گفتم
_تو منو بیشتر دوست داری یا بچه؟
گفت.
_درسته بچه خیلی مهمه ولی شریک زندگیم مهم تره
گفتم
_خیلی خوب منم همین طور پس بریم حلقه بخریم خدا بزرگه نگران بعدش نباش ما خدارو داریم...
لبخند زد.
گفتم
_اشکاتو پاک کن مرد
اشکاشو پاک کرد و راهی خرید شدیم..
****
عاقد برای بار سوم اجازه خواست.
قرآنو بستمو زیر لب بسم الله الرحمن الرحیم گفتم.
_با اجازه ی اقا امام زمان و تمام بزرگای حاضر تو جمع بله.
صدای صلواتا بلند شد.
بعدم برسام بله رو داد و
خطبه ی عقد بین ما جاری شد.
حقله ی تک نگینی نقره ایی که برام خریده بود رو دستم کرد و منم حلقه اشو دستش کردم.
حس لمس دستاش بهترین حس زندگی بود.
مهرم شد ۱۴ سکه ی طلا و ۱۴ شاخه گل نرگس قرار شد من و برسام پیش بی بی زندگی کنیم که بی بی تنها نباشه.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
📝
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت170🦋
2 سال بعد....
برسام بلند گفت.
_دلربا زود باش دیگه بریم دیر شددد....
در حالی چادرمو روی سرم تنظیم میکردم بلند گفتم
_باشه دیگه اومدم کمتر غر بزن برو ماشینو روشن کن من میام.
کیفمو برداشتم و همه چیز رو چک کردم.
نمیدونم اول صبحی منو کجا میخواد ببره هرچی پرسیدم گفته سوپرایزه..
سوار ماشین شدم
دست به سینه نگاهم میکرد.
گفتم
_چیه عزیزم؟
چشماشو ریز کرده بود.
گفتم
_اخی خوب من میرم خونه.
اومدم درو باز کنم که دستمو گرفت
_کجا دیونه
گفتم
_پس الکی واسه من قیافه نگیر راه بیوفت.
راه افتاد و گفت
_تو که آرایش نمیکنی کار خاصی هم نداری یه لباس پوشیدن که کاری نداره...
گفتم
_ببخشید هنوز منو نشناختی نه؟من یکسال قبل ازدواج تو خونت بودم دوسالم که رسما زنتم هنوز نمیدونی وقتی صبح زود منو بیدار میکنی من ویندوزم بالا نمیاد؟
خندید و گفت
_نه والا تو خیلی عجیب غریبی.
سری تکون دادم.
گفت.
_میدونی چیه؟همون شبی که آوردمت خونه باید فکرشو میکردم که تهش زن خودم میشیو نمیتونم از دستت خلاص شم..
گفتم.
_خیلی پروییی برسام کی بود به خاطر من ایست قلبی کرد؟کی بود همه جا رو دنبالم گشت؟؟من که حافظمو از دست داده بودم خودت دنبالم گشتی.
گفت.
_گشتم چون تو تمام وجودمی ادمم نمیتونه از وجود خودش خلاص بشه دیگه...
ابرویی بالا انداخت.
به بیرون نگاه کردم...
حدیث و محمد حسین یه دختر ۱ ساله دارن به اسم حسنا.
آرش و مهسا هم هنوز بچه دار نشدن.
جفتشون لنگه ی همن دوتا خل و دیونه افتادن کنار هم دو دقیقه پیششون باشی از خنده میترکی...
سام یکساله که رفته آلمان زندگی کنه کلا خبری از خانواده ی برسام نداریم
آرام هم سه ماهه نامزد کرده.
گفتم
_کجا میریم؟
گفت.
_صبور باش.
گفتم.
_خو مردم از فضولی.
گفت.
_فضولو میبرن جهنم.
سری تکون دادم.
گفتم
_برساممممممممممم!
گفت.
_جوووونممممم؟
گفتم
_اولین بار که منو دیدی چه حسی بهم داشتی؟؟من که ازت بدم میومد البته نمیتونستم انکار کنم که خیلی خوشگلی.
خندید و گفت.
_اولین بار....!؟
گفتم
_اوهوم.
گفت.
_ ظاهرا شبیه خیلی از دخترای بی حجابی بودی که دیده بودم اما همش میگفتم خیلب حیفه که با خودت اینکارو میکنی اولین بار واقعا حسی نداشتم حتی بدم هم نمیومد.
اما بار دوم که دیدمت اونم تو اون شرایط واقعا جا خوردم فکرشم نمیکردم دوباره ببینمت....
گفتم.
_اره خوب منم حسابی شوکه شدم خصوصا وقتی دیدم تو دوتایی....
خندید.
گفتم.
_بارها و بارها تو ذهنم از اولین بار تا خود الان رو مرور کردم و هر لحظه اش برام متحیر کننده بوده و هست یه جورایی مدل آشناییمون عجیب بود
گفت.
_کار خداست دیگه..
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت آخر🦋
ماشین توقف کرد گفت.
_پیاده شو.
پیاده شدم تو خیابون بودیم گفتم.
_جریان چیه؟؟
گفت
_اونجا رو نگاه کن.
به جایی که اشاره کرد نگاه کردم
شیرخوارگاه؟؟؟؟
متعجب گفتم.
_برسامممم؟
لبخند زد.
گفتم
_واقعا؟؟؟؟
گفت.
_اره چرا که نه ما که خودمون بچه دار نمیشیم بیا یه بچه رو پدر مادر دار کنیم...
اشک تو چشمام حلقه زد بغلش کردمو گفتم..
_خیلی دوستت دارم.
گفت.
_من بیشتر.
دست تو دست هم وارد شیرخوارگاه شدیم
از شدت ذوق دست برسام رو فشار میدادم.
همراه مسئول اونجا رفتیم بچه هارو ببینیم.
گفتم.
_خیلی بچه اینجاست خواستم برم بغلشون کنم جلومو بگیر خب؟
گفت.
_باشه آروم باش میدونستم انقدر خوشحال میشی زودتر میومدیم.
خندیدم.
وارد اتاقی شدیم واییی خدایا همشون ناز بودن نمیدونستم برم سمت کدومشون داشتم دور میزدم که چادرم به یکی از تخت ها گیر کرد اومدم جداش کنم که نگاهم به تخت افتاد دوتا بچه کوچولو که انگار یکماهه بودن رو تخت بودن.
گفتم
_اینا دوقلوئن؟؟
خانومه جلو اومد برسام کنارم ایستاد.
گفت
_بله یه دختر و پسر هستن بیست روزشونه مادرشون تو بیمارستان فوت کرد پدرشونم بچه ها رو تو بیمارستان رها کرد یه نامه نوشته بود که هیچ کسو نداره از بچه ها نگهداری کنه پولم نداره خرج بیمارستانو بده.
چشمام پر از اشک شد بچه های بیچاره حتی مادرشونو ندیدن فکری تو سرم جرقه زد.
گفتم.
_برسام اینا رو ببریم؟
گفت.
_اینا؟
گفتم
_اره دیگه نگاه خواهر و برادرن اینارو نمیشه تکی برداشت نباید جدا بشن بیا جفتشونو ببریم.
نگاهی بهشون انداخت و گفت.
_خیلی نازن اره اینجوری بهتره جفتمون جور میشه.
بعد از یکماه کارهای اداری و قانونی بلاخره اون دوتا فسقل رو به عنوان بچه هامون بردیم خونه.
اسم پسرمونو برسام انتخاب کرد و گذاشت حامد و منم اسم دخترمونو گذاشتم حلما
جالبه که حامد و حلما رنگ موهاشون مثل موهای من طلائیه
با وجود حامد و حلما زندگی منو برسام قشنگ تر از قبل شد اصلا یادمون رفت که اون دوتا بچه های واقعی ما نیستن ما عاشقشون شدیم و به لطف خدا لایق نگهداری از این دو فرشته شدیم....
(عشق پایانی بی انتهاست)
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
شش پارت از رمان زیبای دلربا تقدیم نگاهتون شد :)
به پایان امد این دفتر اما حکایت همچنان باقیست....
باید تو تـاریخ ثبت شه؛
وی موجودی بـود بـسی
عجیب،در ایام امتحانات
حالتـی منـفعل برخـورد
میگرفت ،شبانگاهان در
کنار جزوه هایش سکنی
میگزید وچون جغـد ها
تا سحرگاهان بیدار بود ....
#برای_امتحانات_اجباری 😂
♡اینجا بیت الحسین است♡↯
@beit_hosein128
همیشه خوبیهایِ افراد را درجمع میگفت.
کسی که چندین ایراد داشت اما یک کارِ خوب نصفه و نیمه انجام میداد ، درجمع به همان کارِ خوب اشاره میکرد ، او همیشه مشغولِ تقویت نقاط مثبت شخصیتِ بچهها بود :)
الگو بگیریم ....
#شهید_احمد_علی_نیری
#شهیدانه
♡اینجا بیت الحسین است♡↯
@beit_hosein128
انگشترت چیشد...؟🥀
توی اون شلوغی ، یادگار مادرت چیشد...؟🥀
#شهید_ارمان_علی_وردی
#شهیدانه
♡اینجا بیت الحسین است♡↯
@beit_hosein128
مادر...🥀
منو بهونه کن نرو مادر...🥀
موهامو شونه کن نرو مادر...🥀
#فاطمیه
♡اینجا بیت الحسین است♡↯
@beit_hosein128
بچه روبهسوریهکردوگفتبیا
عروسکهایممالتو!حالاداداشموپسمیدی،دلتنگشم:)!
#فاطمیه
#شهیدانه
♡اینجا بیت الحسین است♡↯
@beit_hosein128
راستی...!
حسرت کربلا خوردن
روزه را باطل می کند...!؟💔
#فاطمیه
#امام_حسین
♡اینجا بیت الحسین است♡↯
@beit_hosein128
•|😅🌿|•
#طنز_جبهه
ماموریتماتمامشد،
همہآمدهبودندجز«بخشے».
بچہخیلےشوخےبود☺️
همہپڪربودیم😢
اگربودهمہمانراالانمےخنداند.🙂
یہودیدیم👀دونفر
یہبرانڪارددستگرفتہودارن میان
.یڪغواصروےبرانڪاردآهونالہ مےڪرد😫.
شڪنڪردیم ڪہخودشاست.
تا بہمارسیدندبخشےسر امدادگر داد زد🗣:«نگہدار!»✋
بعدجلوےچشمان بہت زدهے دوامدادگر
پریدپایین😅وگفت:
«قربوندستتون!چقدر میشہ؟!!» 😆😁
وزد زیرخندهودویدبینبچہهاگمشد😂
بہزحمت،امدادگرهاروراضےڪردیمڪہ بروند!!
_لبخندبزن مومن
♡اینجا بیت الحسین است♡↯
@beit_hosein128
#انگیزشی
موفقیت ، نصیب کسایی میشه که "امروز" کاری رو شروع میکنن که باقی آدما قراره از فردا شروعش کنن...!!
♡اینجا بیت الحسین است♡↯
@beit_hosein128