eitaa logo
『 بــیت الـحسیــن』
136 دنبال‌کننده
816 عکس
602 ویدیو
2 فایل
﴾﷽﴿ « أَلسَّـلامُ‌عَلَى‌الاَْجْسادِ‌الْعـارِیاتِ » 🕊 کانـال وقفـــ سـیـد و سالـار شهیـدان ابـاعبـدالله 🕊 _کـپی؟ حـلـال صـلواتــ یـادت نـره رفیـقッ پشت صحنه کانال : @information128
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸⃟📿.. 🌸🕋 📿می‌خوای نمازت اثرگذار باشه⁉️ 🗣قبلش اذان و اقامه بگو و به این فکر کن که.. 🙏می‌خوای با کسی حرف بزنی که همه اون‌چه روی زمین و آسمونه،مخلوقشه✨ 💕و عاشق بنده هاشه ‌♡اینجا بیت الحسین است♡↯ @beit_hosein128
داشتم با مترو میرفتم مدرسه ، توی یه ایستگاهی تعدادی اقا اشتباها وارد واگن بانوان شدن . توقع داشتم خب ایستگاه بعدش برن سمت اقایون. بعد دوتا ایستگاه که سمت خانم ها هم شلوغ تر شد ، دیدم نههه اصلا قرار نیست تغییر جا بدن و خانم ها سر پا هستن... بهشون گفتم خجالت نمیکشید سمت بانوان نشستید و خانم ها سر پا هستن !!!!😡 یکیشون برگشت گفت نه😄 منم گفتم یکم شعور چیز بدی نیست😒 چند تا ایتسگاه بعد که خواستم پیاده بشم ، مامور کنار سکوی قطار رو صدا زدم و گفتم اینا نشستن و نمیزارن کسی بشینه لطفا بلندشون کنید😊 ایشونم بلندشون کرد😎 در اون لحظه من : 😎😏 اون اقایون : 😒😑 خانم ها : 😉🥰 جالبیش این بود که یکی از همون مرد ها که با من پیاده شد ، جلوتر روی پله برقی برگشت گفت افرین کار خوبی کردی بلندشون کردی. کار بدی کرده بودن که نشسته بودن اونجا😂😂😂 با شعار زن زندگی ازادی ، حقوق خانم هارو از بین میبرن😒 ‌♡اینجا بیت الحسین است♡↯ @beit_hosein128
این واقعا خاطره خودمه🙂👆🏻 نزاریم بی غیرتی توی جامعه مد بشه...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱 میگم‌‌قبول‌داری! هیچکس‌نمیتونه‌مثل‌خدا ‌ اینقدرزیباو‌آروم‌ آدمو ببخشه؟ تازه‌به‌روت‌ھم‌‌نمیاره :) که‌‌گاھےکۍبودۍو‌چےشـدی! ‌♡اینجا بیت الحسین است♡↯ @beit_hosein128
🌱🕊 خدایا... چگونه عاشق بنده‌ای هستی که دائم گناه می‌کند .... وبه سوی بنده گنه کارت آغوش میگشایی مهربان خدای من.... 🌱🕊 ‌♡اینجا بیت الحسین است♡↯ @beit_hosein128
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت6🦋 چشمامو باز کردم. همه جا تاریک بود. وحشت زده نشستم . یادم اومد چه اتفاقی افتاده. یکم که موندم چشمام به تاریکی عادت کرد.. یه اتاق تاریک و کوچیک بود. و یه تخت نور کمی از زیر در به داخل میومد. رفتم سمت درو اروم خوابیدم رو زمین..از زیر در بیرونو نگاه کردم چیز خاصی مشخص نبود یهو یه جفت کفش جلوی در ظاهر شد. سریع بلند شدمو رفتم عقب. در اتاق باز شد. نور چشممو زد. مردی جلوی در ایستاده بود. گفت. _پس بیدار شدی موش کوچولو. گفتم . _تو کی هستی؟چرا منو اوردی اینجا؟ گفت. _مهم نیست من کیم..فعلا استراحت کن باهات کار دارم. اینو گفتو درو بست.....!!!! درو بست واقعا؟ رفت! چی گفت؟ با من چیکار داره؟ خو معلومه دیگه اسکل دزدیدتت که ببرتت خوش گذرونی؟ هوووف الان چه غلطی کنم؟ هیچی هیچ غلطی نمیتونی بکنی. عمرا باید یه کاری بکنم. پریدم سمت درو محکم به در ضربه زدم و فریاد زدم. _هوی مرتیکه احمق روانی بیا درو باز کن. چیزی به در کوبیده شد ترسیدمو رفتم عقب. صدای مرد از پشت در اومد. _هوی کمتر وحشی باز دربیار من اعصاب ندارم میام لهت میکنم. دیدی هیچ غلطی نتونستی بکنی!؟ هووووف. کلافه به سمت تخت رفتم. نشستمو زانوهامو بغل گرفتم.. یعنی هیچ راهی نیست؟ نه اخه چرا راهی هست؟از این اتاق کوفتی چه جوری میتونی فرار کنی؟؟؟؟؟ نمیدونم چی شد که خوابم برد. مرتب کابوس دیدم. بی حال یه گوشه افتاده بودم که در اتاق باز شد. همون مرد بود. چقدرم سگ اخلاقه یه سینی دستش بود. سینی رو گذاشت رو تخت. نگاهی به سینی انداختم. نون و پنیرو چای شیرین بود. اخ داشتم از گشنگی میمردم. مرده نگاهی بهم انداختو رفت بیرون. تا رفت شروع کردم به خوردن. اخیشش دلم. کارد بخوره به اون شکم نا سلامتی دزدیدنت اونوقت تو داری صبحونه میخوری؟خاک توسرت الان باید به فکر فرار باشی. خوب برای فرار نیاز به غذا دارم دیگه باید جون داشته باشم. منطقیه. از حرف زدم با خودم دست برداشتمو مشغول خوردن شدم..... نیم ساعت بعد اومد سینی رو برداشت و رفت. هرچی به مخم فشار اوردم راهی پیدا نکردم. چطوره بهانه ی دستشویی برم بیرون؟ ها فکر خوبی کردی فقط یه سوال تو چرا تا الان دستشوییت نگرفته؟طبیعیه؟ نمیدونم . رفتم سمت درو گفتم _بیا این درو باز کن کار واجب دارم. صدایی نیومد داد زدم _مگه کری بیا دروباز کن. درو باز کرد. _چته؟ گفتم. _کارواجب دارم باید برم بیرون. گفت _چه کاری؟ گفتم _کاری که همه ی مردم انجام میدن و واجبه. رفت تو فکر. وا خله؟ گفت _دستشویی؟ گفتم. _په نه په پاشویی. اخم کردو گفت _خوشمزه بازی درنیار راه بیوفت. منو برد بیرون. از یه راهرو اومدیم بیرون رسیدیم به یه پذیزایی. پذیزایی رو رد کردیم رفتیم تو یه راهرو دیگه اونجا دوتا در بود. در اولو باز کردو گفت. _زود بیا. -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت7🦋 سری تکون دادمو رفتم داخلو درو بستم. رفتم سمت روشویی و شیر ابو باز کردم نگاهم به خودم افتاد. موهام درب و داغون شده بود کاشکی شونه داشتم هم چتری هام بهم ریخته بود هم دم موهام که از شالم بیرون افتاده بودن. کش مو رو در اوردمو دوباره موهامو بستم. خوب بهتر شد چتری هام رو هم با دستم مرتب کردمو ابی به صورتم زدم. حس بهتری پیدا کردم. خوب حالا که خوشگل شدی چه فکری واسه فرار داری؟ هیچی راهی نیست باید منتظر یه موقعیت باشم. منتظر باشی؟دیوانه اگه این بخواد همین جا کارتو یکسره کنه و دفنت کنه چی؟ نمیدونم نمیدونم اههههههه. تقه ایی به در زدو گفت. _بستع دیگه بیا بیرون. باشه ایی گفتمو درو باز کردم. تو راه نگاهم به در افتاد. دویدم سمت در ولی در قفل بود. قهقه ایی سر داد و گفت. _خیال کردی میزارم به همین راحتی از دستم بری؟تو برام پول میاری خوشگله. بعدم جدی گفت _حالا برو تو اتاق تا عصبی نشدم. گفتم. _چی از جونم میخوای؟ گفت _هیچی من فقط پول میخوام و به وسیله ی تو میتونم پول داشته باشم. بعدم اومد بازمو گرفت و منو پرت کرد تو اتاق. نشستم رو تخت و زدم زیر گریه. حالا چیکار کنم ؟ هیچی بدبخت گریه کن معلوم نیست چه بلایی میخواد سرت بیاره. چندساعتی گذشت حالم داشت از درو دیوار این اتاق تاریک که حتی پنجره نداره بهم میخورد. شیطونه میگه کلمو بکوبم به دیوار بمیرم راحت شم. فکر بدی هم نیست دیوار رو به رویی رو میبینی عین گاو وحشی مستقیم با کله بری توش حله . از فکر خودم خندم گرفت. دارم دیونه میشم..... در اتاق باز شد. اومد داخل یه سینی دستش بود ناهاره حتما. گذا‌شت رو تخت. بعد رفت بیرون دوباره امد دستشم پر بود..... چندتا لباس و یه ساک گذاشت رو تخت. و گفت _ناهارتو که خوردی میری یکی از این لباسا رو میپوشی و لوازم آرایش و هرکوفتی که لازم هست اون توئه اماده شو. گفتم. _نمیخوام.چرا باید.... حرفمو قطع کرد و گفت. _چون من میگم . اینو گفت و درمو محکم بست. هوووووف. ساندویچ مرغ بود و سس و نوشابه. اخ جون. بعد خوردن ساندویچ. رفتم سراغ لباسا. واووووو لباس مجلسی بودن. یکی از یکی خفن تر. ولی خوب من که نمیدونم میخواد کجا ببرتم پس باید لباس پوشیده تری رو انتخاب کنم. لباسا رو یکی یکی نگاه کردم تا اینکه یه لباس یاسی رنگ نظرمو جلب کرد. یه لباس بلند مدل پرنسسی که یقش یکم باز بود ولی بهتر از اون لباسای دیگه بود که دکلته بودن. آستیانشم مچ دار بودن و توری بود. اگه عروسی یا تولد بچه ها بود حتما دکلته دارو میپوشیدم ولی الان نمیدونم دارم کجا میرم لباسو پوشیدم. رفتم سراغ ساک انگار همشون تازن. موهامو شونه کردمو دم اسبی بستم. چتری هامو مرتب کردم. شال یاسی رنگی هم براشتمو گذاشتم سرم موهای طلایی رنگم با اینکه بسته بودمشون تا کمرم میرسیدن. جلوشو مرتب کردم رنگ موهام از بچگی اینجور بوده ولی قبلا خیلی طلایی بود الان کمی تیره تر شده و قشنگ تر. کلا آرایش دوست نداشتم همیشه یه رژ میزدم پس اینبارم یه رژ زدم. -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت8🦋 در اتاق یهو باز شد اخمی کردمو گفتم. _کوفت اول یه در بزن شاید در وضع مناسبی نباشم. دیدم خشکش زده . گفتم _چرا عین حیونایی که تاکسی درمیشون میکنن خشکت زده؟ لبخندی زد و گفت. _حیف که پول لازمم وگرنه مال خودم میشدی. دهنم عین اسب ابی باز موند. نفهم. گفت . _سایز پات چیه؟ گفتم. _اوووم ۳۷ گفت. _حیف کفش ها ۳۸ ولی شاید اندازت بشن. چند جفت کفش انداخت جلوم. نگاهی بهشون کردم. فقط دوتاش به پام میخوردن یه سفید یه مشکی که خوب مشکی رو انتخاب کردم چون مانتویی که برام اورده بود روی لباس بپوشم مشکی بود. گفت. _راه بیوفت بریم مادمازل. گفتم _منو کجا میبری؟ گفت. _یه جای خوب دنبالش راه افتادم وایسا ببینم اصلا چرا دارم دنبالش میرم؟ چون اگه نری میزنه لهت میکنه. قانع شدم. در عقب ماشینو باز کرد و منم نشستم که با چشم بندی چشمامو بست بعدم دستامو بستو گفت _بخواب رو صندلی تا وقتی هم نگفتم بلند نشو. این چی گفت؟ گفتم _چرا اینجوری میکنی مگه چیه که باید بخوابم.؟ گفت. _فضولیش به تو نیومده. بازومو گرفت و منو خوابوند رو صندلی. نمیدونم چقدر رفت که بلاخره ماشین ایستاد. از اون وضعیت خسته شده بودم و ترسم هم زیادتر شده بود. نمیدونستم باید چیکار کنم قلبم عین یه گنجیشک میزد. درماشینو باز کرد و گفت. _بیا بیرون. به زور پیاده شدم گفت _ راه بیوفت. گفتم _من که نمیتونم ببینم دستمو گرفت و دنبال خودش کشوند. داشتم سکته میکردم. گفت. _جلوت پنج تا پله است. اروم پله هارو رفتم بالا حس کردم دری رو باز کرد. رفتیم تو که گفت وایسا. صداش اومد.. _بیا ببین چی اوردم برات. بعدم چشمای منو باز کرد. با دیدن فرد رو به روم هنگ کردم این همون پسر چشم آبیه است همون که تو شمال دیدیمش. نکه چشماش خوشگل بود هنوز یادم مونده خاک برسم چرا منو اورده اینجا؟ چون روش نوشابه ریختی و اونم میخواد بدبختت کنه. نگاهیی بهش انداختم تیپش با اون روز خیلی فرق میکرد اصلا یه مدل دیگه شده بود. عوضی پس تظاهر میکنه مذهبیه. با دیدنم لبخند زدو رو به اون گفت. _نه خوشم اومد کارتو درست انجام دادی مرد خندید و گفت . _ممنون اقا. گفت _بیماری خاصی که نداره؟ مرد نگاهی بهم انداختو گفت . _خیالت راحت -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت9🦋 حالا من موندم اون. حالا چه غلطی کنم؟ هیچی فاتحه ات خونده است بسم الله الرحمن الرحیم الحمدو الله رب العالمین الرحمن الرحیم ععع بسه دیگه الان وقت فاتحه خوندن نیست دنبال راه باش. گفتم _چرا منو اوردی اینجا؟ نگاهی بهم انداخت حس کردم چشماش یکم تیر تر شده. گفت. _اسمت چیه‌؟ گفتم _دلربا. گفت. _بهت میاد دلربای من. هنگ نگاهش کردم. طناب دستمو برید. گفت. _مانتوت رو دربیار. سکته ناقصو زدم مانتومو چیکار داره؟ رفتم عقب اومد جلو. رفتم عقب تر بازم اومد. رفتم عقب که خوردم به دیوار. داشت نزدیکم میشد که نگاهم به پله هایی خورد که میرفت طبقه ی بالا لعنتی خونه نیست که قصره. فرار کردم سمت پله ها چندبار نزدیک بود بیوفتم. اونم دنبالم بود. رسیدم بالا چندتا در بود. یکی از درارو باز کردم تا برم توشو قایم شم.. رفتم تو و دروربستم. واووو اینجا که خودش عین یه خونه است یعنی چی یه اتاق چرا باید انقدر بزرگ باشه.؟ زد به درو گفت. _باز کن درو. گفتم _ نه گفت _باشه خودت خواستی. وایی چه زوری داره میزی رو کنار در دیدم کشوندمشو جلوی در گذاشتم. حالا چه گلی به سرم بگیرم.؟؟؟؟ نگاهم به ساعت رو دیوار افتاد ساعت ۵ غروب بود پس هوا داره کم کم تاریک میشه. دیگه صدایی ازش نیومد یعنی بیخیال شده؟ اره به همین خیال باش کلی پول بابت تو به اون یارو داده بعد بیخیالت بشه . لعنتی پنجرشم باز نمیشه شیشه اش هم نشکنه. چند لحظه بعد دوباره زد به در وایی داره میاد توووووو.!!! گفتم _توروخدا بزار برم. گفت. _عمرا. نصف در باز شد!!!! واییییی داره میاد. به زور خودشو رد کرد و اومد تو ومیزو از جلو ی در برداشت. ترسیده نگاهش کردم عصبی اومد سمتم و سیلی محکمی به صورتم زد که برق از سرم پرید و نشستم رو زمین. اشکم در اومد. صورتم داغ شده بود و گز گز میکرد. گفت _تو برده ی منی دفعه ی اخرت باشه که از دستوراتم سرپیچی میکنی. با شنیدن حرفاش روح از تنم جدا شد. چی داشت میگفت؟. زدم زیر گریه. دستمو گرفت و منو کشوند. سعی کردم مقاومت کنم ولی گفت. _بلند نشی اونور صورتتم قرمز میشه. مجبوری بلند شدم و منو به زور از اون اتاق بیرون کشوند. شالمو برداشت و پرت کرد رو زمین. رفت ته راهرو در اتاقی رو باز کرد و هلم داد داخل وخودشم اومد تو درو بست. اشکام بی اختیار میریختن گفتم _توروخدا بزار برم معذرت میخوام بزار برم من فقط یه نوشابه ریختم روت. متعجب گفت _داری هزیون میگی؟نکنه خل شدی؟ اومدم حرفی بزنم که اومد سمتمو مانتوی توی تنمو جر داد.!!!!!! حالا فقط لباس مجلسی تنم بود بدون شال و مانتو.کل بدنمو از نظر گذروند مچ دستمو محکم گرفته بود. با لبخند نگاهم کرد و گونمو نوازش کرد. بازم اشک ریختم گفتم _توروخدا بزار برم. هق هقم بلند شد. انگشت اشارشو گذاشت روی لبم و با لبم بازی کرد و گفت. _هیشش کوچولو گریه نکن اگه دختر خوبی باشی شب خوبی میشه. ترس تمام وجودمو گرفت خودمو عقب کشیدم تا به لبم دست نزنه. باید فرار کنم. زدم تو پاش ولی فایدن نداشت عصبی گفت. _وحشی بازی درنیار. نگاهم به یه در افتاد که باز بود و انگار اونجا یه بالکن کوچیک بود که نرده نیم دایره شکل داشت. باید بپرم . -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت10🦋 گفتم _برو به درک دستمو از دستش کشیدم بیرون و رفتم سمت اون در که از پشت بغلم کرد و زورش زیاد بود. شروع کردم به بالا و پایین پریدن و جیغ کشیدن. گفت. _داری اعصابمو خورد میکنی میخوای با کمربند تنبیه ات کنم یا با چوب ؟ یه گاز کوچیک از لاله ی گوشم گرفت و بعدم همونجا رو بوسید لرزیدم. گفت. _شایدم با چاقو؟مثلا زبونتو ببرم تا دیگه جیغ نکشی یا پاهاتو قطع کنم دیگه فرار نکنی؟ اشکام همین جور پشت هم میریختن. دید حرکت نمیکنم همونجور که منو بغل ورده بود به سمت تخت حرکت کرد و گفت _انگار فهمیدی باید بچه ی خوبی باشی خوبه دلربای من! جوری اسممو میگفت که حالم از اسمم بهم خورد. تمام تنم میلرزید. نباید این اتفاق بیوفته شروع کردم به جیغ کشیدنو بالا و پایین پریدن شاید خسته بشه و ولم کنه. تو همین بین صدای بلند برخورد در با دیوار اومد و بعد صدای دادی که گفت. _چه خبره اینجا؟ جفتمون ساکت شدیم و اون برگشت سمت در و منو رها کرد منم نگاهم به در افتاد. دهنم اندازه غار باز موند. این چرا اونه؟ این اونه؟یه اون اینه؟ نگاهش به من افتاد که تعجب کرد ولی سریع نگاهشو از من گرفت و اونو نگاه کرد. چرا اینا دوتان؟ با دقت نگاهش کردم این تیپش بیشتر شبیه اونیه که تو جنگل بود. پس دوقلو ان؟ اها باهم همدستن.این گفت _تو واسه چی اومدی اینجا؟ اون یکی گفت. _مهم نیست من چرا اومدم مهم اینکه که تو داری اینجا چه غلطی میکنی؟ بعدم بدون نگاه کردن به من گفت. _شما اینجا چیکار میکنید؟ گفتم _خودتو نزن به اون راه یعنی نمیدونی؟ گفت. -نه من خبر ندارم . گفتم. _ببین من اشتباه کردم خوب ببخشید روت نوشابه ریختم برای جبران بیا توهم روی من نوشابه بریز فقط بزار برم . سری تکون دادو گفت.. _خانم من که باشما کاری ندارم.شما چه جوری اومدین اینجا؟ گفتم . _دیشب یه نفر منو دزدید چند ساعت پیشم اوردم اینجا و کلی پول گرفت رفت. سری تکون دادو گفت.. _سام بزار این دختر بره. این پوزخندی زدو گفت. _به تو ربطی نداره برو پی کارت. گفت. _مسخره بازی درنیار دختر مردمو ول کن بره این کاری که داری میکنی گناهه داری خودتو به دردسر میندازی گفت. _ برو پی کارت این مال منه خریدمش براش کلی پول دادم تو به گناه های من کار نداشته باش حاج اقا جفتشون عصبی بودن. خیلی شبیه هم هستن خیلییییی اصلا باورم نمیشه دونفر انقدر به هم شبیه باشن. این یکی که فهمیدم اسمش سامه گفت. _یا با زبون خوش میری یا بد میبینی. گفت. _نمیرم میخوای چیکار کنی؟ و بعد باهم بحثشون شد.. از فرصت استفاده کردمو یواش از اتاق زدم بیرون. شالمو که تو راهرو بود برداشتمو گذاشتم سرمو سریع رفتم بیرون. هوا تقریبا تاریک شده بود. از اون قصر رفتم بیرون که رسیدم به یه کوچه. چه کوچه ایی خلوت خلوت پر از خونه های لوکس. حالا کدوم وری برم؟ رفتم سمت چپ. تقریبا از اون خونه ی لعنتی دور شده بودم. بااین لباس و کفش دویدن واقعا سخته پس تند تند راه رفتم. رسیدم سر کوچه که چندتا پسر دیدم که جلوی یه ماشین گرون قیمت ایستاده بودن و دوتا سگ کوچولو و پشمالو همراهشون بود و داشتن میخندیدن چشمشون که به من افتاد به سمتم اومدن. یکیشون گفت. _واووو خوشگله اینجا چیکار میکنی؟ اهمیت ندادم که یکی دیگشون گفت _بیا بریم امشب اینجا پارتیه خیلی حال میده بیا من دوست دختر ندارم دوست دخترم شو. عقب رفتم که گفت. _بچه ها نزارین عروسک من در بره ممکنه گم بشه. واییییییی شروع کردم به دویدن باید برگردم سمت اون خونه. تمام راهو برگشتم نفس نفس میزدم. که یهو خوردم زمین. -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
پنج پارت از رمان زیبای دلربا تقدیم نگاهتون شد :)
امروز رفتم باز پیش پلیس مترو ( قبلا به پلیسای اون ایستگاه نامه داده بودم) ایشون برگشت گفت قبلا هم دادی؟ دست خطت اشناس😂 منم خندیدم گفتم بله ولی به همکار هاتون داده بودم😂 ایشون گفتن میدونم . همکارم گذاشته زیر شیشه میزش برای یادگاری🤩 بعد خود ایشون داشتن یادگاری می نوشتن که ماموریت براشون پیش اومد و نامشون نصفه موند... گفتند که اگر باز از اونجا رد شدم ، بدم بهشون کامل کنند😄
توی تقویم‌ها نوشتند که ١٣ آبان روز دانش‌آموزه😁 روز پسرها و دخترهای لیوان کشویی بدست دم آبخوری🥛 روز اونایی که تو حیاط صف بستند ، با چشم‌های پرازخواب نرمش کردند و سخنرانی‌های مدیرها رو گوش دادند😴🥲 روز آقا/خانم اجازه؟!🙋🏻‍♀🙋🏻‍♂ روز اگه چیز خنده‌داری هست بگید ما هم بخندیم🤨😂 روز درس‌خوندن‌های شب امتحان و شب‌بیداری و شمردن مکرر صفحات باقی‌مانده😩 روز سرودهای دانش‌آموزی ...🎶🎵 مبارک 🎊📚👨🏻‍🎓📚👩🏻‍🎓🎊 ‌♡اینجا بیت الحسین است♡↯ @beit_hosein128
به آیندگان بگو که شبِ ما چقدر شب بود و روز و روزگارِ ما چطور مُرد و پیکر رویا باخته‌ی ما در کدام درّه یا پستو پرت شد، رها شد، لگد شد. ‌♡اینجا بیت الحسین است♡↯ @beit_hosein128
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میرسـد منـتـقـم خـون خدا بـســم الله🍃 هرکـه دارد هـوس کرببلا بـســم الله🍃 بـعد قـد قامـت مهـدی چه نـمازی بـشـود🍃 دل و دلـدار عجـب راز و نـیـازی بشـود🍃 ‌♡اینجا بیت الحسین است♡↯ @beit_hosein128
یادگاری از پلیس نیرو انتظامی🤗
1_1791087376.mp3
6.83M
یار دبستانی من😍😌 ‌♡اینجا بیت الحسین است♡↯ @beit_hosein128
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
『💙🦋』 بیا ای ماه من 🌙 چراغ راه من 🕯 بیا ای اخرین مقصود🚶🏻‍♀.... بیا یابن الحسن 🌼 ‌♡اینجا بیت الحسین است♡↯ @beit_hosein128
『🌥✨』 ° ° بار هجرانِ تُو ، بَر دوش گران است هنوز ؛ چشم نَرگس ، بھ شقایق نگران است هَنوز...!! ‌♡اینجا بیت الحسین است♡↯ @beit_hosein128