eitaa logo
**بِخوان مَرا**
26 دنبال‌کننده
34 عکس
0 ویدیو
0 فایل
نترس ! هرگز نترس قایق من موجی که غرق نکند ، بالاترمان می برد . نوشته هایِ "پروانه کوچکی به دنبال نور" حرف و حدیثی اگر بود : https://harfeto.timefriend.net/17272096138945
مشاهده در ایتا
دانلود
خانواده ام رفته اند و احساس "تنهایی" مثل یک آمپول هورمونی بعد از ۴ روز روی تنم اثر می کند . حس میکنم داخل یک چرخه افتادم که روزم شب می شود و شبم روز ولی زندگی ام جلو نمی رود. می دانم باید تغییری ایجاد کنم . پرده های روحم را بکشم، تارعنکبوت های خوشی را تمیز کنم ، غم گذشته را جارو کنم و بریزم دور . باید آدم های "همراه" زندگی ام را مثل گل های تازه بگذارم در گلدانِ بلورِ قلبم . از آن هایی که بارها تنهایم گذاشتند توقع "سلام" نداشته باشم و بیش از این خودم را آزار ندهم. همین.
دلم برای درد دل کردن با چمران ، شعر خوندن برای آوینی ، توضیح دادن برنامه ریزی های روزانه ام برای همت ، جوک گفتن برای حاج قاسم ، گریه کردن جلوی ابراهیم هادی ، خوندن متن هام برای شهید بهشتی ، مباحثه و توضیح دادن کتابا به مطهری برای همه و همه اون دیوونه بازی هام تنگ شده . اما متاسفانه اون دختر دیوونه چند سال پیش جاش رو به یه دختر منطقیِ خسته داده که خیلی زود داره زیر چرخ دنده های زندگی له می شه و هنوز راهشو پیدا نکرده . کسی که چند ماه پیش تموم عکس شهدا رو از روی دیوار کند و دیگه همون چند تا هم صحبت رو نداره که جلوی روشون خود واقعیش باشه...
دلم گرفته‌است دلم گرفته‌است به ایوان می‌روم و انگشتانم را بر پوست کشیده‌ی شب می‌کشم چراغ‌های رابطه تاریک‌اند چراغ‌های رابطه تاریک‌اند کسی مرا به آفتاب معرّفی نخواهدکرد کسی مرا به میهمانیِ گنجشک‌ها نخواهدبرد پرواز را به‌خاطر بسپار پرنده مُردنی‌ست
سفیدی هر صفحه ، گلویِ پاکِ اسماعیل من است ... . . . . . پ ن : "دل رَنجه شد زِ زُهد دَوات و کتابِ خشک ..."
باورم نمیشه دوره هم نویس مبنا تموم شد ... همیشه آخر هر دوره ای احساس می کنم حقِ مطلب رو به جا نیاوردم . دوره پیشرفته افتاد توی عقدم و دوره هم نویس توی خونه رفتنم بار ها فکر کردم چه حکمتی هست که نه میتونم نوشتن رو کنار بزارم نه میتونم اونجور که دلم آرومه بهش بپردازم . ذهنم آشفته است که چی میشه ولی بازم شُکر ... "خدا از ما نگیرد نعمت آشفته حالی را ..." دوم آبان هزار و چهارصد و دو هجری شمسی
ای علی ... چگونه تو عاشقان خویش را در خواری رها می‌کنی؟ تو ستمی را بر یک زن یهودی،که در ذِمّه حکومت‌ات می‌زیست، تاب نیاوردی، و اکنون، مسلمانان را در ذمه‌ی یهود ببین و ببین که بر آنان چه می‌گذرد! ای صاحب آن بازو، که یک ضربه‌اش از عبادت هر دو جهان برتر است، ضربه‌ای دیگر!..." 🌿
یه وقتایی می شینم با خودم فکر میکنم که چقدر من با آدمای مختلف برخورد خوب داشتم ، خوش رو بودم باهاشون ، بهشون احترام گذاشتم ، حرمت نگه داشتم ولی اونا نه با هام خوب رفتار کردن نه خوشرو بودن نه احترام و حرمتم رو نگه داشتن . اونوقت حسِ بدی کل وجودم رو فرا میگیره و با خودم میگم کاش یه مشاور یا روانشناس باسواد نزدیکم داشتم تا بتونم کمی حال این روز هام رو بهتر کنم. بتونم به آدم های سمی دور و برم فکر نکنم بتونم لذت بیشتری ببرم و حال روحی بهتری داشته باشم .
کار کردن باعث میشه چند ساعتی از سنگینی افکار رها بشم و احساس کنم مغزم داره نفس میکشه . متاسفانه روزایی که کارِ شرکت سبک تر باشه این اتفاق نمیفته . خیلی دوست دارم در آینده نزدیک یه کار مرتبط با رشته ام که کاملا سرگرمم کنه پیدا کنم . کاری که وقتی دارم انجام می دم کل ذهنم و وجودم درگیر اون باشه و حجم فشاری که رفتار اشتباه آدما و تلخی های زندگی به ذهنم وارد میکنه کمی کمتر بشه. پاییز02🍁
داشتن بعضی از چیزا و رسیدن بهشون ، فقط توی زمان خودش قشنگه و به آدم لذت می ده . یه آدم ۳۰ ساله شاید هیچوقت هوسِ دوچرخه قرمزی که توی ۱۲ سالگی میخواست رو نداشته باشه . اون چیزی که می مونه خاطره تلخ نداشتن و حسرتی هست که روی دلشه . ذوق بعضی چیز ها وقتی که از وجودمون بره دیگه اگه بهش برسیم هم حالمون ازش خوب نیست. یه جای زندگیمون جاش خالی مونده . هرچیزی زمانی داره .شاید بعدا یه دوره ای برسی به اون چیزی که تو دلت بود ولی زمانش دیگه گذشته باشه ... همین
نه تو می مانی، نه اندوه و نه هیچ یک از مردم این آبادی به حباب نگران لب یک رود قسم و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت غصه هم خواهد رفت آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند لحظه ها عریانند به تن لحظه خود جامه اندوه مپوشان هرگز تو به آیینه، نه! آیینه به تو خیره شده ست تو اگر خنده کنی او به تو خواهد خندید و اگر بغض کنی آه از آیینه دنیا که چه ها خواهد کرد گنجه دیروزت، پر شد از حسرت و اندوه و چه حیف! بسته های فردا همه ای کاش ای کاش! ظرف این لحظه ولیکن خالی ست ساحت سینه پذیرای چه کس خواهد بود؟ غم که از راه رسید در این سینه بر او باز مکن تا خدا یک رگ گردن باقی ست تا خدا مانده به غم وعده این خانه مده ● شاعر : نامشخص
ما این ترم میریم کارآموزی مرکز بهداشت خب باید بگم با همه چالش هایی که توی مرکز بهداشت داشتم ؛ حسِ خوبم نسبت به رشته درسیم  چندین برابر شده. خصوصا وقتی انگیزه و تلاش مسئول اصلی که اونجا کار می کنه رو می بینم حالم خیلی بهتر میشه.فضای اونجا صمیمی هست و حاشیه فضای کاری هنوز سمت ما نیومده. هر روز حدودا ۸ تا ۱۶ مراجع میان که بیشتر اونا زن های باردار و شیرده هستن یا دیابتی ها و اونایی هایی که اضافه وزن و چاقی دارن. ما اونجا رژیم های کلیوی و آرتروئیدی رو تجویز نمی کنیم. کلا رویکرد بیشتر توصیه است و رژیم شخصی بخاطر محدودیت زمانی تنظیم نمیشه . باید بگم که تا وقتی وارد فضای فعالیت یا کار توی یه زمینه ای نشیم انگیزه اینکه بریم توی اون زمینه مطالعه کنیم ، تلاش کنیم و مهارت یاد بگیریم خیلی کمتر زمانی هست که میریم توی دل ماجرا و کار. تو دوست داری مهارت و علمت رو بالا ببری تا نتیجه اش رو روز هایی که میری سر کار ببینی . و این لمسِ نتیجه تلاشت و به درد خوردن مطالعه ات رو که به چشم ببینی ، بیشتر از هر جمله یا کلیپ انگیزشی بهت انرژی میده.