🔴 #ابیات_مهدوی
🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... .
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت:
🔶 دلبرا! ناله و زاری نکنم، پس چه کنم؟
🔶 همهشب آینهداری نکنم، پس چه کنم؟
📖 امید آینده، ص ۱۸۴.
💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان:
http://benisiha.ir/353/
#امام_زمان (علیه السّلام)، #تولی
@benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۲۵:
🔸... آن روز، همهمان در سر يک سفره، غِذا خورديم و بعد از خوردن ناهار، باباعلى رو به پدرم كرد [و] گفت: «اسماعيل! من میخواستم مطلبى را با شما در ميان بگذارم و آن، اين كه چند روز پيش به طرف باغ ميانْبار میرفتم.
در راه، كدخدا را ديدم كه او هم به طرف باغش روان بود؛ منتها او سوار اسبش بود و من سوار الاغمان. در راه، جلو اسبش را كشيد كه هر دو با هم برويم.
در مسير راه، سر سخن را باز كرد و گفت: "باباعلى! میخواهم مقدارى با تو صحبت كنم." گفتم: بفرماييد كدخدا! هر چه میخواهيد، بگوئيد؛ ولى از شيرخدا صحبت نكنيد؛ كه شما خيلى بر او ظلم و ستم كردهايد و آن طفلک را در آن سن و سال، خيلى آزار و اذيّت نَمودهايد.
كدخدا گفت: "اتّفاقاً صحبت من دربارۀ شيرخدا است كه تو پدربزرگش هستى. میخواهم با تو دربارۀ او صحبت كنم." گفتم: چه صحبتى؟ چه حرفى دربارۀ او داريد؟ شما كه هر كارى از دستتان برمیآمد، دربارۀ او انجام داديد؛ حتّى رفتيد به كدخداى سيس ياد داديد كه دخترش را به نادر ندهد تا او پشت شيرخدا را به خاک بمالد؛ ولى بدانيد كه خداوند، هر حقيقتى را ظاهر میكند. روز يکشنبه، موضوع براى همۀ اهل دِه معلوم خواهد شد. میدانى كه پدر نادر، خودش، آمده و گفته: "بايد دوباره شيرخدا با نادر كشتى بگيرد تا حق به حقدار برسد." و اگر شيرخدا به يارى خدا موفّق شود [و] اين بار، نادر را به زمين بزند، پهلوانصفدر همۀ كاسهوكوزهها را بههم میزند و نقشههاى شما را در بين مردم عَلَنی و آشكار میكند؛ آن موقع، ديگر در اين دِه براى تو و فرزندانت آبرويى نخواهد ماند.» ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۵۱ و ۱۵۲.
@benisiha_ir
🔴 #حرفهای_طلایی
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «حرفهای طِلایی» (پندنامۀ ایشان به دخترشان):
🌷#دخترم! هرگز لباس مردانه نپوش.
💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب:
http://benisiha.ir/149/
#پوشش، #پوشیدن
@benisiha_ir
🔴 #ابیات_مهدوی
🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... .
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت:
🔶 شیعه هستم، ولی از دیدن خالت محروم
🔶 نیمهشب گریه و زاری نکنم، پس چه کنم؟
(زاری: گریۀ سوزناک.)
📖 امید آینده، ص ۱۸۴.
💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان:
http://benisiha.ir/353/
#امام_زمان (علیه السّلام)
@benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۲۶:
🔸... باباعلى میگفت: «در مسير راه، كدخدا تا آخِر، حرفهاى مرا گوش میكرد و چيزى نمیگفت. من تا آن روز، كدخدا را آنچنان ساكت و آرام نديده بودم. وقتى حرفهاى من تمام شد، او آهى كَشيد [و] گفت: "راستى! باباعلى! از پيشامد روز يکشنبه میترسم؛ میترسم كه بعد از برندهشدن شيرخدا، پهلوانصفدر كارى بكند و حرفهايى بزند كه آبروى ما پيش همه برود؛ براى همين، پشتسر تو آمدم تا نقشهاى بكشيم [و] از پيشامد ناگوار روز يکشنبه جلوگيرى كنيم." [و] در حالى كه بغض، گلويش را گرفته بود، گفت: "من هم از كارهاى گذشته، پشيمانم و برايم ثابت شده كه ما به شيرخدا ظلم كردهايم."»
🔸باباعلى میگفت: «من به كدخدا گفتم: عَجَب! از شما اين حرفها؟ چگونه بر شما ثابت شده كه به شيرخدا ظلم شده است؟ كدخدا گفت: "باباعلى! راستش را میخواهى، از آن روزى كه من نقشه كشيدم شيرخدا در [روستای] سيس شكست بخورد و اين نقشه را با هميارى كدخداى آنجا پياده كردم، از آن روز به بعد، هر وقت، خوابهاى بدى میبينم كه حيوانات درنده و گزنده، بر من حملهور میشوند؛ حتّى ديشب در خواب ديدم كه يک اَژدهاى بزرگ دهان باز كرده، میخواهد مرا ببلعد؛ وحشتزده از خواب بيدار شده، تصميم گرفتم هر طورى كه شده، دل شيرخدا را به دست بياورم و از او طلبِ گذشت و بخشش كنم؛ اين بود كه مناسب ديدم درد دلم را با شما در ميان بگذارم و در اين كار از تو كمک بگيرم كه چه كنم [و] چهكار كنم."»
🔸من و پدر و مادرم و ديگران، همگى، با تعجّب به حرفهاى باباعلى گوش میداديم. يكمرتبه مادرم تبسّمكنان دستهايش را بالا گرفت [و] گفت: «خدايا! هزارانهزار مرتبه به درگاه عادلانه تو شكر میكنيم كه هميشه در فكر ما هستى.»؛ بعد، رو به باباعلى كرد [و] گفت: «داداش! من از اين خبر شما، خيلى خوشحال شدم؛ چون خيلى نگران بچهام بودم كه مبادا كدخدا با ما لج كند و يک عمر بر ما و مخصوصاً به شيرخدا اذيّت كند؛ ولى الحمد للّه كه خداوند، خودش، او را متوجّه و متنبّه كرده و او به كارهاى خِلاف خود پى برده است؛ ولى باز هم نبايد ما احتياطمان را از دست بدهيم؛ چون شنيدهام كه تازه، كدخدا و پسرانش يک نوكر گردنكلفت به نام مُصَيّب گرفتهاند كه شيرخدا را بزند و اذيّت كند.»
🔸من به حرفهاى مادرم گوش كرده، نخواستم بگويم: مادر! همين امروز كه از خانۀ پهلوانصفدر میآمدم، پسران كدخدا و نوكر جديدشان، مصيّب، میخواستند مرا كتک بزنند. در دلم به خدا حوالهشان كردم.
🔸پدرم چيزى نمیگفت؛ ولى به فكر عميقى فرو رفته بود. گويا در اين فكر بود كه [آیا] كدخدا راستیراستى از كارهاى بدش دست كشيده است [و] میخواهد ديگر ظلم و ستم بر هيچ كس نكند يا اين كه اين هم يک نقشۀ شيطانى او است. ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۵۲ ـ ۱۵۴.
@benisiha_ir
🔴 #پند_پیران_بر_پوران
مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «پند پیران بر پوران» (پندنامۀ ایشان به فرزندشان):
🌷 #پسرم! خود را چنان كن كه از ديگران میخواهى آنچنان باشند.
💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب:
http://benisiha.ir/235/
#انصاف
@benisiha_ir
🔴 #ابیات_مهدوی
🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... .
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت:
🔶 به «بنیسی» نظری گر نکنی، میمیرد
🔶 بهر تو لحظهشُماری نکنم، پس چه کنم؟
📖 امید آینده، ص ۱۸۴.
💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان:
http://benisiha.ir/353/
#امام_زمان (علیه السّلام)
@benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۲۷:
🔸... باباعلى دنبال مطلب را گرفت و گفت: «اگر شما راضى باشيد، من همين الان میروم كدخدا را میآورم اينجا تا با هم آشتى كنيم.»
🔸پدرم میخواست حرفى بزند. باباعلى پيشدستى كرد [و] گفت: «آقااسماعيل! تو كه يک مرد متديّن و پاک هستى و روح صلح و صفا، وجودت را گرفته است، اجازه بده بروم؛ كدخدا را بياورم اينجا؛ قالِ قضيّه را بكنيم.»
🔸باز پدرم میخواست صحبت كند، كه باباعلى گفت: «مگر الان چند دقيقه پيش نگفتى: "پدرزن، حقّ پدرى در گردن انسان دارد."؟ من هم حقّى در گردن شما دارم و میخواهم از اين حقّم استفاده كنم.» اين را گفت [و] «يا الله»گويان از جاى خود بلند شده، رو به نهنهفاطمه گرفت و گفت: «فاطمه! تو يک پارچ، شربت عسل درست كن تا ما اين صلح و صَلاح را انجام دهيم.» اين را گفت [و] از اتاق خارج شد.
🔸بعد از رفتن او، پدرم رو به ما گرفت [و] گفت: «اين كار باباعلى خيلى خوب است. اصلاحكردن بين دو نفر و يا دو خانواده يا دو دِه و دو شهر و دو كشور، خيلى خوب است؛ حتّى پيغمبر ما، حضرت محمّد بن عبدالله، ـ صلّى الله عليه و آله. ـ فرموده: "اصلاح ذاتالبَين، افضل و بهتر از يک سالْ نمازخواندن و روزهگرفتن است."؛ ولى».
🔸مادرم گفت: «عيب ندارد. بگذار اين كار انجام گيرد؛ كدخدا و بچههايش كين و كدورت شيرخدا را از دلشان بيرون كنند. هرچندكه حقّ ما ضايع میشود و خوندلهايى كه از كدخدا و پسران و نوكرانشان خورديم، از ياد ما نمیرود، ولى باز هم عيب ندارد؛ بگذاريد فكر ما راحت باشد. در حقيقت، من هميشه ناراحت و نگران اين هستم كه مبادا كدخدا و پسران و نوكرانش، بچهام، شيرخدا، را بكُشند و دستمان هم به جايى بند نشود.»
🔸نهنهفاطمه هم گفتههاى مادرم را تأييد كرد و رو به پدرم گرفت [و] گفت: «اسماعيل! اجازه بدهيد اين صلح و صفا سر بگيرد. من از درددل خديجه خبر دارم؛ چون خودم هم مادرم. مادر، هميشه نگران فرزندان خود است و اگر آسيبى به آنان برَسد، دل مادر طاقت نمیآورد. بهتر است گذشتهها را ناديده بگيريم. اگر باباعلى كدخدا را آورد، شما او را ببخشيد. خود آمدن كدخدا به اينجا، يک نوع شكست است. حالا كه خداوند، او را اينچنين شكست داده است، شما هم او را ببخشيد و صلح كنيد.»
🔸من كه تا آن لحظه، چيزى نگفته بودم [و] فقط و فقط به چهرۀ پدر و مادرم و نهنهفاطمه نگاه كرده، به حرفهاى آنان گوش میدادم، يكمرتبه تبسّمكنان گفتم: شما همۀ حرفهايتان را زديد؛ ولى من پس در اين قضيّه چه نقشى دارم و يکچندم هستم؟؛ بعد با شوخى گفتم: يک نظرخواهى هم از من بكنيد؛ خلاصه: من هم. ديگر خنديده و چيزى نگفتم. پدرم گفت: «من میخواستم همان را به باباعلى بگويم كه غير از ما چندين نفر هم بايد در اينباره، همرأى باشند: شيرخدا، پهلوانصفدر، باباحسن، حاجآخوندآقا؛ ولى باباعلى همينطورى پا شد [و] رفت دنبال كدخدا.»
🔸مادرم گفت: «اسماعيل! باباعلى كه بدى ما را نمیخواهد. شيرخدا كه بچۀ خودمان است. پهلوانصفدر و باباحسن را هم راضى میكنيم. حاجآخوندآقا هم هميشه در مِنبر، صحبت از صلح و بخشش و صفا میكند.» ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۵۴ ـ ۱۵۶.
@benisiha_ir
🔴 #پرسش_اندیشهبرانگیز
یک پرسش مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «یکصد سؤال» از خوانندگان برای برانگیختن اندیشۀ آنان:
❓چگونه میتوان آهنربا را از كار انداخت تا ديگر ريزهآهنها را جذب نكند و چگونه میتوان آن را به حالت طبیعی برگرداند؟
#آهنربا
@benisiha_ir
🔴 #ابیات_مهدوی
🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... .
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت:
🔶 من تو را یک روز پیدا میکنم
🔶 سفرۀ دل پیش تو وامیکنم
🔶 هر چه دارم در بساط زندگی
🔶 یکسره در راهت اهدا میکنم
(بساط: سفره / گستردنی. یکسره: همه / کاملاً.)
📖 امید آینده، ص ۱۸۵.
💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان:
http://benisiha.ir/353/
#امام_زمان (علیه السّلام)
@benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۲۸:
🔸... مادر داشت حرفهايش را ادامه میداد كه يكمرتبه صداى باباعلى از دَمِ درِ حياط بلند شد: «ياالله! صاحبخانه! خانهايد؟» اين، شوخى باباعلى به نهنهفاطمه بود كه میگفت: «فاطمه صاحبخانه است. من بدون اجازۀ او، حتّى يک جرعه آب هم نمینوشم.»؛ البتّه شوخى میكرد.
🔸نهنهفاطمه جواب داد: «بله. بفرماييد.»؛ بعد به مادرم و خالهسارا گفت: «برويد آن اتاق؛ كه مرد نامحرم میآيد.» مادرم و خالهسارا به اتاق ديگر رفتند.
🔸باباعلى، در حالى كه پشتسر هم [به کدخدا] تعارف میكرد، میگفت: «بفرماييد؛ بفرماييد. اينجا خانۀ خودتان است. بفرماييد. قدم رنجه كرديد، مَحبّت نَموديد، از اين طرف تشريف بياوريد. مهمان، حبيب خدا است.» كدخدا گفت: «اگر كافر هم باشد؟!» باباعلى باز تعارف میكرد تا به درِ اتاق رَسيدند.
🔸كدخدا به باباعلى گفت: «شما بفرماييد. من پشتسر شما میآيم.» باباعلى خواست باز تعارف كند. كدخدا گفت: «راستش من خجالت میكَشم به روى اسماعيل و شيرخدا نگاه كنم؛ به آنها خيلى اذيّت كردهام.»
🔸بعد از واردشدن باباعلى، كدخدا، در حالى كه اشک، دوْر چشمانش حلقه زده بود، وارد اتاق شد. اوّل، نگاهى به صورت پدرم انداخت و سپس سلام داده، به طرف او حرَكت كرد.
🔸پدرم به احترام او از جا بلند شد. كدخدا دست به گردن پدرم انداخت و سر و صورتش را بوسيد.
🔸بعد، رو به من كرد [و] گفت: «شيرخدا! سلام؛ سلام از يک ظالم به يک مظلوم.»؛ بعد نتوانست جلو گريهاش را بگيرد. دست خود را جلو صورتش گرفت و سخت گريست.
🔸باباعلى با آهنگ نرم و مخصوصى میگفت: «كدخدا! بنشينيد، راحت باشيد، فكر كنيد شيرخدا بچۀ خودتان است.»
🔸باباعلى به كَنار من آمد و گفت: «بيا برو به كدخدا دست بده. او براى عذرخواهى آمده و از كارهاى گذشتۀ خود پشيمان شده است؛ نبايد او را بيشتر از اين بشكنيم. هرچه باشد، كدخداى دِهِمان است. بيا؛ بيا برو پيش او.»
🔸من از پايين اتاق به طرف بالاى اتاق كه كدخدا نشسته بود، راه افتادم؛ ولى هر قدمم به سنگينى يک كوه بود؛ كوهى كه به وسيلۀ آتشفَشانیهاى درونى به هوا پرتاب میشود و باز به زمين برمیگردد.
🔸مادرم، نهنهفاطمه [و] خالهسارا، از پشتِ درِ اتاق بعدى، به من نگاه میكردند و انتظار میكشيدند تا ببينند كه من چگونه و با چه حالتى، با كدخدا روبهرو خواهم شد: با تندى و خشونت يا با تبسّم و عطوفت.
🔸وقتى به نزديكى كدخدا رسيدم، كدخدا از جاى خود، تمامقد بلند شد [و] در حالى كه اشک چشمانش را به صورتِ چينوچروکشدۀ خويش میريخت، مرا به آغوش كشيده و چندين بار از پيشانیام بوسيد و پشتسرِ هم میگفت: «شيرخدا! مرا ببخش. شيرخدا! مرا ببخش. من به تو خيلى بدى كردهام؛ خيلى؛ خيلى.»
🔸ديگر گريه مجال نداد حرفش را بزند. به زمين نشست و سرش را با دو دست خويش محكم گرفت. گويا سخت به سرش فشار میآورد.
🔸من در همان حال به ياد اندرزهاى حاجآخوندآقا افتادم كه میفرمود: «هر كس از گناه كسى بگذرد، خداوند هم گناهان او را میآمرزد.»؛ اين بود كه روبهروى كدخدا نشستم [و] گفتم: «كدخدا! من به خاطر خدا [از] هر چه دربارۀ من كردى، گذشتم. اميدوارم خداوند هم از گناهان من بگذرد انشاءالله.» باباعلى و كدخدا و پدرم هم گفتند: «انشاءالله.» ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۵۶ ـ ۱۵۸.
@benisiha_ir
🔴 #حرفهای_طلایی
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «حرفهای طِلایی» (پندنامۀ ایشان به دخترشان):
🌷#دخترم! با نامحرم، کم و خلاصه سخن بگو.
💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب:
http://benisiha.ir/149/
#ارتباط_با_نامحرم، #سخنگفتن
@benisiha_ir
🔴 #ابیات_مهدوی
🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... .
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت:
🔶 پادشاه مهرْبان قلب من!
🔶 جان خود با عشق سوْدا میکنم
🔶 ـ مِهر تو خورشید عاشقآفرین
🔶 عشق را با عشق، معنا میکنم!
(سودا: معامله، دادوستد. مِهر: مَحبّت، دوستداشتن.)
📖 امید آینده، ص ۱۸۵.
💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان:
http://benisiha.ir/353/
#امام_زمان (علیه السّلام)، #عشق
@benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۲۹:
🔸... در آن لحظه، نهنهفاطمه تَقّهاى به در زد و اين علامتى بود كه مردها به پشتِ درِ اتاق بروند و خوردنى و يا نوشيدنىای [را] كه براى مهمان آماده شده است، بياورند.
🔸باباعلى رو به من كرد [و] گفت: «شيرخدا! پا شو، ببين مادربزرگت چه درست كرده است، بياور؛ بخوريم.» من به پشتِ در رفتم.
🔸نهنهفاطمه در يک سينى، يک بشقاب بزرگ خوردنى، از قبيل كشمش و نَخود و مغز گردو و فندق و مغز بادام و توت خشک، به دستم داد [و] گفت: «اينها را ببر؛ بعد بيا اين پارچ شربت را هم ببر.»
🔸من هر دو را به اتاقى كه كدخدا و پدرم و باباعلى بودند، آورده، با اشارۀ باباعلى جلو كدخدا گذاشتم؛ ولى كدخدا احتراماً آنها را به طرفى كه پدرم نشسته بود، كَشيد [و] گفت: «باباعلى! بيشتر از اين، خجالتم ندهيد. من كه نيامدهام اينجا چيزى بخورم؛ فقط براى عذرخواهى آمدهام.» باباعلى گفت: «خواهش میكنم بفرماييد. شما در عمرتان يک بار به خانۀ ما آمديد. نمیشود كه چيزى ميل نكنيد.»
🔸كدخدا رو به من كرد و گفت: «شيرخدا! بيا؛ در كَنار من بنشين. من تو را خيلى ناراحت كردهام. راستش را بگو ببينم مرا بخشيدى؟» باباعلى حرف كدخدا را قطع كرد [و] گفت: «آرى كدخدا!؛ شيرخدا تو را بخشيد. تو هم به پسرانت و نوكرهايت بگو كه ديگر، هيچ وقت، شيرخدا را اذيّت نكنند و او را كتک نزنند.» كدخدا گفت: «غلط میكنند كه شيرخدا را اذيّت كنند. اگر بعد از اين كسى شيرخدا را اذيّت كند، من، خودم، به حسابش میرَسم. شما از اين جهت، خاطرتان جمع باشد.»
🔸بعد اضافه كرد و گفت: «شنيدهام كه میخواهيد شيرخدا را به حوزۀ علميّۀ قم بفرستيد و در آنجا درس آخوندى بخواند و آخوند بشود انشاءالله. ما هم از حالا بايد احترامش را نگه داريم. من، خودم، روز عاشورا، وقتى كه همه در مسجد جمع شدند، به همه میگويم كه بايد همۀ اهل دِه از اين به بعد، به شيرخدا احترام كنند. ما هر چقدر هم بیدين باشيم، بايد احترام علما و دانشمندانمان را نگه داريم؛ آنها هستند كه مسائل شرعى بر ما ياد میدهند و ما را به راه راست هدايت میكنند. جامعۀ بیعالم، يک جامعۀ مريض و بیطبيب است.» ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۵۸ و ۱۵۹.
@benisiha_ir
🔴 #پند_پیران_بر_پوران
مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «پند پیران بر پوران» (پندنامۀ ایشان به فرزندشان):
🌷 #پسرم! هر شب از خودت بازپرسی و بازجویی کن.
💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب:
http://benisiha.ir/235/
#محاسبه
@benisiha_ir
🔴 #ابیات_مهدوی
🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... .
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت:
🔶 ای امام نازنین! بازآ، که من
🔶 دیده را از شوق، دریا میکنم
(بازآ: بازگرد. دیده: چشم.)
📖 امید آینده، ص ۱۸۶.
💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان:
http://benisiha.ir/353/
#امام_زمان (علیه السّلام)، #تولی
@benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۳۰:
🔸... پدرم تا آن لحظه، هيچ حرفى نزده بود، رو به كدخدا گرفت [و] گفت: «كدخدا! تو كه اين حرفها را میدانى، پس چرا اينهمه ظلم و تعدّى میكنى؟ چرا جلو بچهها و نوكرهايت را نمیگيرى؟ چرا هر روز مردم دِه، شكايت تو را به حاجآخوندآقا میبرند؟ چرا با رئيس، همدست شدى و اسرار اين دِه را به او میگويى؟ چرا چوپانهايت مزرعه و باغات مردم را میچرانند [و تو] جلوشان را نمیگيرى؟ چرا چندى پيش در خانۀ شما پيش رئيس به يكى از متديّنين دِهِمان توهين شده [و] تو از او دفاع نكردى؟ و صدها از اين چراها كه نمیتوان همه را يکبهیک شمرد.»
🔸كدخدا كه دقيقاً به حرفهاى پدرم گوش میداد و هيچى نمیگفت، مثل شخصى كه بغض، گلويش را گرفته، يك نيمهسرفهاى كرد [و] گفت: «راست میگويى اسماعيل! همۀ اينها كه گفتى، درست است. من شخص خِلافكارى هستم. هزارانهزار خلاف تا به حال انجام داده و متوجّه بدیهاى خود نشدهام؛ ولى جريان شيرخدا مرا از خواب غَفلت بيدار كرده و از گذشته و كارهاى خلاف خود پشيمان شدهام. به باباعلى گفتهام كه شبها خوابهاى وحشتناكى میبينم. گاهى تا صبح بيدار میمانم و بعضى شبها نمیخوابم كه آن خوابها را نبينم؛ ولى خوابيدن، يک كار طبيعى است. انسان كه نمیتواند هميشه بيدار بماند. وقتى میخوابم، خوابهاى بدى میبينم؛ لذا تصميم گرفتهام كه ديگر هيچ نوع بدى نكنم و به هيچ كس آزار و اذيّت نرسانم. تازه! به آنها كه بدى كردهام، از همۀشان عذرخواهى كنم.»
🔸پدرم گفت: «كار خوبى است و درِ توبه به روى بندگان، هميشه باز است. اميدوارم كه از ته دل توبه كنى؛ والّا، با حرف، كار، درست نمیشود.»
🔸باباعلى با نيشخندى كه در لبانش نقش بسته بود، گفت: «كدخدا! جسارت نباشد، من شنيدهام كه میگويند: "توبۀ گرگ مرگ است."» با اين جملۀ باباعلى، همه خنديديم. خود كدخدا هم نيمهخندى زد و گفت: «انشاءالله كه آنطور نمیشود.» پدرم دنبال سخنش را گرفت [و] گفت: «آرى؛ توبۀ حقيقى به آن توبه میگويند كه شخص گنهكار، ديگر سراغ گناه و زشتى و ظلم نرود.»
🔸بعد از اين بگوومگوها، باباعلى با اصرار تمام، يک ليوان شربت به كدخدا و يكى به پدرم و يكى به من خورانيد و پشتسر هم میگفت: «از خوردنیها هم بخوريد.»؛ ولى فكر میكنم كدخدا و پدرم از خوردنیها نخوردند.
🔸پدرم در فكر اين بود كه از كدخدا قول حتمى بگيرد و ديگر او خلاف نكند؛ اين بود كه گفت: «كدخدا! اگر بزرگ يک دِه و يا يک شهر و يا يک كشور، خوب و صالح باشد و بر مردم ظلم و ستم نكند و بر كسى زور نگويد، آن دِه و آن شهر و كشور، براى مردم بهشت بَرين میشود [و] همه در آسايش و آرامش زندگى میكنند و خداوند هم الطاف بیكران و نعمتهاى بیشُمارَش را بر آنان نازل میكند؛ ولى اگر بزرگ يک دِه و شهر و كشور، ظالم و ستمگر و زورگو و مستبد باشد، خداوند هم نظر لطفش را از آنها برمیدارد و مشكلات زيادى براى اهل آنجا پيش میآيد.»؛ بعد اضافه كرد [و] گفت: «عَدالت در همهجاى دنيا نعمتآور است.»
🔸كدخدا كه دقيقاً به حرفهاى پدرم گوش میداد، گفت: «اسماعيل! ديگر قسم میخورم كه خوب باشم و بدى نكنم. چرا بايد با بدیكردن من چندينصد نفر در اين آبادى بهسختى زندگى كنند؟ انشاءالله به يارى خدا ديگر بدى نمیكنم.» باباعلى با شوخى گفت: «كدخدا براى خود، يک مرد است. مرد، قولى كه داد، حتماً بر آن قول، وفا و عمل میكند.» ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۵۹ ـ ۱۶۱.
@benisiha_ir
🔴 #پرسش_اندیشهبرانگیز
یک پرسش مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «یکصد سؤال» از خوانندگان برای برانگیختن اندیشۀ آنان:
❓اثر غسلدادن مرده با سِدر و كافور چیست؟
#غسل_میت
@benisiha_ir
🔴 #ابیات_مهدوی
🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... .
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت:
🔶 سایهات را از سر من برمگیر
🔶 در فِراق تو «خدایا» میکنم
(خدایا میکنم: دعا میکنم.)
📖 امید آینده، ص ۱۸۶.
💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان:
http://benisiha.ir/353/
#امام_زمان (علیه السّلام)
@benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۳۱:
🔸... در همان حال كه ما اينگونه مطالب را با همديگر میگفتيم، صداى آشنايى از پشتِ درِ حياط خانه برخاست. اين صداى آشنا كه الان، بعد از چندين سال، در گوشهاى من طنينانداز است كه گويا فكر میكنم آن صدا را میشنوم و صاحب آن صدا را میبينم، اگر گفتيد آن صدا، صداى كه بود؟ صداى پهلوانصفدر بود كه باباعلى را صدا میكرد [و] میگفت: «ياالله! باباعلى! خانهاى؟ مهمان ناخوانده نمیخواهى؟» باباعلى فوراً از جايش بلند شد و از پنجرۀ اتاق جواب داد: «چرا پهلوان!؛ چرا. بفرماييد خانه. خانۀ خودتان است. بفرماييد؛ بفرماييد.»
🔸وقتى پهلوانصفدر «ياالله»گويان وارد حياط خانۀ باباعلى میشد، ديدم كاملاً رنگ كدخدا پريده و میخواهد پا شده، برود؛ ولى اين كار، امكان نداشت؛ باباعلى نمیگذاشت او برود؛ اين بود كه كدخدا بالإجبار در همان جاى خود، مثل يک چوب خشک نشسته بود. شايد از خدا میخواست زمين، دهان، باز كند [و] او را همانجا ببلعد.
🔸گناهكردن چقدر بد است!؛ شيران را همچون موش میكند و انسان را به خاک سياه ذلّت مینشاند. آرى؛ گناه بد است؛ بد است؛ بد است. انسان گناهكار، هميشه و پيش همه در اين دنيا و در دنياى ديگر، روسياه است؛ اين است كه بايد تا بتوانيم، گناه نكنيم و از خدا بخواهيم در اينباره بر ما كمک كند.
🔸در هر حال با تعارف باباعلى پهلوانصفدر وارد اتاق شد و سلام كرد. همينكه چشمش به كدخدا افتاد، چهرۀ مردانهاش را درهم كشيده، گويا از آمدن كدخدا به آنجا ناراحت شد. من فكر میكنم اگر كدخدا آنجا نبود، به پدرم و باباعلى و من دست میداد؛ ولى چون كدخدا را ديد، اين كار را نكرد و جلو پنجرۀ اتاق نشست.
🔸هرچه باباعلى و كدخدا و پدرم اصرار كردند: «پهلوان! بيا بالا؛ روى تشک بنشين.»، نيامد كه نيامد. گفت: «همينجا خوب است. راحتم.»؛ ولى در حقيقت نهتنها راحت نبود، بلكه اتاقى كه كدخدا در آن باشد، براى پهلوانصفدر از زندان تاريک هم بدتر و دردناکتر بود؛ امّا خب؛ كار، اينچنين پيش آمده. چارهاى، جز تحمّلكردن نداشت.
🔸او خيلى عصبانى به نظر میرَسيد؛ چون من ديده بودم وقتى او عصبانى میشد، رگهاى گردنش بالا میآمد و چهرهاش حالت سرخى و سياهى سنگينى به خود میگرفت.
🔸باباعلى سينى شربت را به طرف او كَشيد و گفت: «پهلوان! لطف كرديد، صفا آورديد. منزل ما با قُدوم شما منوّر شد. چه عجب! خورشيد از كدام طرف طلوع كرده كه شما به اين فكر افتادهايد بندهمنزل را نورانى كنيد؟»؛ ولى هرچه باباعلى میگفت، پهلوان، حتّى يک كلمه هم به زبان نمیآورد. گاهى هم از زير ابروهاى درهمكشيدهاش، مردمکهاى چشمانش را به همهجاى اتاق میچرخاند تا ببيند در اتاق، غير از ما كس ديگرى هم هست [یا نه]. حتماً فكر میكرد كه قبلاً چه حرفهايى بين ما و كدخدا گذشته است و چگونه ما دوْر هم جمع شدهايم و بهاصطلاح: كَنارِ هم آمدهايم؛ اين بود كه هيچ حرفى نمیزد. ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۶۱ ـ ۱۶۳.
@benisiha_ir
🔴 #حرفهای_طلایی
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «حرفهای طِلایی» (پندنامۀ ایشان به دخترشان):
🌷#دخترم! سورۀ نور را زیاد بخوان تا نورانی شَوی.
💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب:
http://benisiha.ir/149/
#قرائت_قرآن، #نورانیت
@benisiha_ir
🔴 #شعر
🖊سرودۀ حاجآقا اسماعیل داستانی بِنیسی
🔹درد دارم، ولی خوشم با تو
🔹عاشق مهربانی یارم
🔹به تو خوبی نکردهام هرگز
🔹ولی از خوبی تو سرشارم
🔸تو صدا میکنی مرا، امّا
🔸سرخوشم بیتو، مثل یک کودک ـ
🔸که شده مست بادبادک خود
🔸یا که مسحور پول یک قلّک
🔹دستهای مرا گرفتی باز
🔹باز ـ ای وای! ـ من کَشیدم دست
🔹من خراب جفا شدم، امّا
🔹خوش به حال کسی که دل به تو بست!
🔸سوگمندانه کردهام دوری
🔸من از آنچه تو دوست میداری
🔸بگذر از بیوفاییام ای عشق!
🔸چونکه تو مهربانترین یاری
🔹با تو من بودهام همیشه و، هست
🔹نفست مایۀ نفسهایم
🔹من نمیبینمت، ولی از تو
🔹هست شیرینوشورِ دنیایم
🔸من به یاد تو میشوم روشن
🔸برکه هستم من و، تو هستی ماه
🔸کاش یک روز با تو بنشینم
🔸غرق گردم در آبشار نگاه!
🔹من و آغوش آسمانی تو
🔹هست رؤیای پاک و زیبایم
🔹تو کجایی عزیزم؛ ای مهدی؛
🔹آرزویم؛ امید فردایم!؟
لطفاً هم حسوحالتان در هنگام خواندن این شعر و هم زیباترین بیت آن از نظر خودتان را به اینجا بفرستید: @dooste_ketaab.
#امام_زمان (علیه السّلام)، #آرزوی_تشرف
@benisiha_ir