eitaa logo
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
270 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
1 ویدیو
24 فایل
کانال زندگینامه و آثار مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی، و سخنرانی‌ها و آثار فرزندشان: حاج‌آقا اسماعیل داستانی بنیسی کانال‌ سخنرانی‌ها و کلیپ‌هایم: @benisi. کانال دیگرم: @ghatreghatre. وبگاه بنیسی‌ها: benisiha.ir. صفحۀ شخصی‌‌ام: @dooste_ketaab.
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... . 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت: 🔶 دلبرا! ناله و زاری نکنم، پس چه کنم؟ 🔶 همه‌شب آینه‌داری نکنم، پس چه کنم؟ 📖 امید آینده، ص ۱۸۴. 💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان: http://benisiha.ir/353/ (علیه السّلام)، @benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۲۵: 🔸... آن روز، همه‌‏مان در سر يک سفره، غِذا خورديم و بعد از خوردن ناهار، باباعلى رو به پدرم كرد [و] گفت: «اسماعيل! من می‌‏خواستم مطلبى را با شما در ميان بگذارم و آن، اين كه چند روز پيش به طرف باغ ميانْبار می‌‏رفتم. در راه، كدخدا را ديدم كه او هم به طرف باغش روان بود؛ منتها او سوار اسبش بود و من سوار الاغمان. در راه، جلو اسبش را كشيد كه هر دو با هم برويم. در مسير راه، سر سخن را باز كرد و گفت: "باباعلى! می‌‏خواهم مقدارى با تو صحبت كنم." گفتم: بفرماييد كدخدا! هر چه می‌‏خواهيد، بگوئيد؛ ولى از شيرخدا صحبت نكنيد؛ كه شما خيلى بر او ظلم و ستم كرده‌‏ايد و آن طفلک را در آن سن و سال، خيلى آزار و اذيّت نَموده‌‏ايد. كدخدا گفت: "اتّفاقاً صحبت من دربارۀ شيرخدا است كه تو پدربزرگش هستى. می‌‏خواهم با تو دربارۀ او صحبت كنم." گفتم: چه صحبتى؟ چه حرفى دربارۀ او داريد؟ شما كه هر كارى از دستتان برمی‌‏آمد، دربارۀ او انجام داديد؛ حتّى رفتيد به كدخداى سيس ياد داديد كه دخترش را به نادر ندهد تا او پشت شيرخدا را به خاک بمالد؛ ولى بدانيد كه خداوند، هر حقيقتى را ظاهر می‌‏كند. روز يک‌‏شنبه، موضوع براى همۀ اهل دِه معلوم خواهد شد. می‌‏دانى كه پدر نادر، خودش، آمده و گفته: "بايد دوباره شيرخدا با نادر كشتى بگيرد تا حق به حق‌‏دار برسد." و اگر شيرخدا به يارى خدا موفّق شود [و] اين بار، نادر را به زمين بزند، پهلوان‌‏صفدر همۀ كاسه‌وكوزه‌‏ها را به‌هم می‌‏زند و نقشه‌‏هاى شما را در بين مردم عَلَنی و آشكار می‌‏كند؛ آن موقع، ديگر در اين دِه براى تو و فرزندانت آبرويى نخواهد ماند.» ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۵۱ و ۱۵۲. @benisiha_ir
🔴 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «حرف‌های طِلایی» (پندنامۀ ایشان به دخترشان): 🌷! هرگز لباس مردانه نپوش. 💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب: http://benisiha.ir/149/ ، @benisiha_ir
🔴 🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... . 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت: 🔶 شیعه هستم، ولی از دیدن خالت محروم 🔶 نیمه‌شب گریه و زاری نکنم، پس چه کنم؟ (زاری: گریۀ سوزناک.) 📖 امید آینده، ص ۱۸۴. 💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان: http://benisiha.ir/353/ (علیه السّلام) @benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۲۶: 🔸... باباعلى می‌‏گفت: «در مسير راه، كدخدا تا آخِر، حرف‌‏هاى مرا گوش می‌‏كرد و چيزى نمی‌‏گفت. من تا آن روز، كدخدا را آنچنان ساكت و آرام نديده بودم. وقتى حرف‌‏هاى من تمام شد، او آهى كَشيد [و] گفت: "راستى! باباعلى! از پيشامد روز يک‌‏شنبه می‌‏ترسم؛ می‌‏ترسم كه بعد از برنده‌‏شدن شيرخدا، پهلوان‌‏صفدر كارى بكند و حرف‌‏هايى بزند كه آبروى ما پيش همه برود؛ براى همين، پشت‌‏سر تو آمدم تا نقشه‌‏اى بكشيم [و] از پيشامد ناگوار روز يک‌‏شنبه جلوگيرى كنيم." [و] در حالى كه بغض، گلويش را گرفته بود، گفت: "من هم از كارهاى گذشته، پشيمانم و برايم ثابت شده كه ما به شيرخدا ظلم كرده‌‏ايم."» 🔸باباعلى می‌‏گفت: «من به كدخدا گفتم: عَجَب! از شما اين حرف‌‏ها؟ چگونه بر شما ثابت شده كه به شيرخدا ظلم شده است؟ كدخدا گفت: "باباعلى! راستش را می‌‏خواهى، از آن روزى كه من نقشه كشيدم شيرخدا در [روستای] سيس شكست بخورد و اين نقشه را با هم‏يارى كدخداى آن‌‏جا پياده كردم، از آن روز به بعد، هر وقت، خواب‌هاى بدى می‌‏بينم كه حيوانات درنده و گزنده، بر من حمله‌‏ور می‌‏شوند؛ حتّى ديشب در خواب ديدم كه يک اَژدهاى بزرگ دهان باز كرده، می‌‏خواهد مرا ببلعد؛ وحشت‌‏زده از خواب بيدار شده، تصميم گرفتم هر طورى كه شده، دل شيرخدا را به دست بياورم و از او طلبِ گذشت و بخشش كنم؛ اين بود كه مناسب ديدم درد دلم را با شما در ميان بگذارم و در اين كار از تو كمک بگيرم كه چه كنم [و] چه‌كار كنم."» 🔸من و پدر و مادرم و ديگران، همگى، با تعجّب به حرف‌‏هاى باباعلى گوش می‌‏داديم. يكمرتبه مادرم تبسّم‌‏كنان دست‌‏هايش را بالا گرفت [و] گفت: «خدايا! هزاران‌‏هزار مرتبه به درگاه عادلانه تو شكر می‌‏كنيم كه هميشه در فكر ما هستى.»؛ بعد، رو به باباعلى كرد [و] گفت: «داداش! من از اين خبر شما، خيلى خوشحال شدم؛ چون خيلى نگران بچه‌‏ام بودم كه مبادا كدخدا با ما لج كند و يک عمر بر ما و مخصوصاً به شيرخدا اذيّت كند؛ ولى الحمد للّه كه خداوند، خودش، او را متوجّه و متنبّه كرده و او به كارهاى خِلاف خود پى برده است؛ ولى باز هم نبايد ما احتياطمان را از دست بدهيم؛ چون شنيده‌‌‏ام كه تازه، كدخدا و پسرانش يک نوكر گردن‌‏كلفت به نام مُصَيّب گرفته‌‏اند كه شيرخدا را بزند و اذيّت كند.» 🔸من به حرف‌‏هاى مادرم گوش كرده، نخواستم بگويم: مادر! همين امروز كه از خانۀ پهلوان‌‏صفدر می‌‏آمدم، پسران كدخدا و نوكر جديدشان، مصيّب، می‌‏خواستند مرا كتک بزنند. در دلم به خدا حواله‌‏شان كردم. 🔸پدرم چيزى نمی‌‏گفت؛ ولى به فكر عميقى فرو رفته بود. گويا در اين فكر بود كه [آیا] كدخدا راستی‌‏راستى از كارهاى بدش دست كشيده است [و] می‌‏خواهد ديگر ظلم و ستم بر هيچ كس نكند يا اين كه اين هم يک نقشۀ شيطانى او است. ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۵۲ ـ ۱۵۴. @benisiha_ir
⁩🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «پند پیران بر پوران» (پندنامۀ ایشان به فرزندشان): 🌷 ! خود را چنان كن كه از ديگران می‌‏خواهى آنچنان باشند. 💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب: http://benisiha.ir/235/ @benisiha_ir
لینک‌های این مطلب اصلاح شد.
🔴 🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... . 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت: 🔶 به «بنیسی» نظری گر نکنی، می‌میرد 🔶 بهر تو لحظه‌شُماری نکنم، پس چه کنم؟ 📖 امید آینده، ص ۱۸۴. 💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان: http://benisiha.ir/353/ (علیه السّلام) @benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۲۷: 🔸... باباعلى دنبال مطلب را گرفت و گفت: «اگر شما راضى باشيد، من همين الان می‌‏روم كدخدا را می‌‏آورم اين‌‏جا تا با هم آشتى كنيم.» 🔸پدرم می‌‏خواست حرفى بزند. باباعلى پيش‌دستى كرد [و] گفت: «آقااسماعيل! تو كه يک مرد متديّن و پاک هستى و روح صلح و صفا، وجودت را گرفته است، اجازه بده بروم؛ كدخدا را بياورم اين‌‏جا؛ قالِ قضيّه را بكنيم.» 🔸باز پدرم می‌‏خواست صحبت كند، كه باباعلى گفت: «مگر الان چند دقيقه پيش نگفتى: "پدرزن، حقّ پدرى در گردن انسان دارد."؟ من هم حقّى در گردن شما دارم و می‌‏خواهم از اين حقّم استفاده كنم.» اين را گفت [و] «يا الله»گويان از جاى خود بلند شده، رو به نه‌‏نه‌‏فاطمه گرفت و گفت: «فاطمه! تو يک پارچ، شربت عسل درست كن تا ما اين صلح و صَلاح را انجام دهيم.» اين را گفت [و] از اتاق خارج شد. 🔸بعد از رفتن او، پدرم رو به ما گرفت [و] گفت: «اين كار باباعلى خيلى خوب است. اصلاح‌‏كردن بين دو نفر و يا دو خانواده يا دو دِه و دو شهر و دو كشور، خيلى خوب است؛ حتّى پيغمبر ما، حضرت محمّد بن عبدالله، ـ صلّى ‏الله ‏عليه ‏و ‏آله. ـ فرموده: "اصلاح ذات‌‏البَين، افضل و به‌‏تر از يک سالْ نمازخواندن و روزه‌‏گرفتن است."؛ ولى». 🔸مادرم گفت: «عيب ندارد. بگذار اين كار انجام گيرد؛ كدخدا و بچه‌‏هايش كين و كدورت شيرخدا را از دلشان بيرون كنند. هرچندكه حقّ ما ضايع می‌‏شود و خون‌‏دل‌‏هايى كه از كدخدا و پسران و نوكرانشان خورديم، از ياد ما نمی‌‏رود، ولى باز هم عيب ندارد؛ بگذاريد فكر ما راحت باشد. در حقيقت، من هميشه ناراحت و نگران اين هستم كه مبادا كدخدا و پسران و نوكرانش، بچه‌‏ام، شيرخدا، را بكُشند و دستمان هم به جايى بند نشود.» 🔸نه‌‏نه‌‏فاطمه هم گفته‌‏هاى مادرم را تأييد كرد و رو به پدرم گرفت [و] گفت: «اسماعيل! اجازه بدهيد اين صلح و صفا سر بگيرد. من از درددل خديجه خبر دارم؛ چون خودم هم مادرم. مادر، هميشه نگران فرزندان خود است و اگر آسيبى به آنان برَسد، دل مادر طاقت نمی‌‏آورد. به‌‏تر است گذشته‌‏ها را ناديده بگيريم. اگر باباعلى كدخدا را آورد، شما او را ببخشيد. خود آمدن كدخدا به اين‌‏جا، يک نوع شكست است. حالا كه خداوند، او را اين‌‏چنين شكست داده است، شما هم او را ببخشيد و صلح كنيد.» 🔸من كه تا آن لحظه، چيزى نگفته بودم [و] فقط و فقط به چهرۀ پدر و مادرم و نه‌‏نه‌‏فاطمه نگاه كرده، به حرف‌‏هاى آنان گوش می‌‏دادم، يكمرتبه تبسّم‌‏كنان گفتم: شما همۀ حرف‌‏هايتان را زديد؛ ولى من پس در اين قضيّه چه نقشى دارم و يک‌‏چندم هستم؟؛ بعد با شوخى گفتم: يک نظرخواهى هم از من بكنيد؛ خلاصه: من هم. ديگر خنديده و چيزى نگفتم. پدرم گفت: «من می‌‏خواستم همان را به باباعلى بگويم كه غير از ما چندين نفر هم بايد در اين‌‏باره، هم‌‏رأى باشند: شيرخدا، پهلوان‌‏صفدر، باباحسن، حاج‌‏آخوندآقا؛ ولى باباعلى همين‌‏طورى پا شد [و] رفت دنبال كدخدا.» 🔸مادرم گفت: «اسماعيل! باباعلى كه بدى ما را نمی‌‏خواهد. شيرخدا كه بچۀ خودمان است. پهلوان‌‏صفدر و باباحسن را هم راضى می‌‏كنيم. حاج‌‏آخوندآقا هم هميشه در مِنبر، صحبت از صلح و بخشش و صفا می‌‏كند.» ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۵۴ ـ ۱۵۶. @benisiha_ir
🔴 یک پرسش مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «یکصد سؤال» از خوانندگان برای برانگیختن اندیشۀ آنان: ❓چگونه می‌‏توان آهن‌ربا را از كار انداخت تا ديگر ريزه‌‏آهن‌‏ها را جذب نكند و چگونه می‌‏توان آن را به حالت طبیعی برگرداند؟ @benisiha_ir
🔴 🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... . 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت: 🔶 من تو را یک روز پیدا می‌کنم 🔶 سفرۀ دل پیش تو وامی‌کنم 🔶 هر چه دارم در بساط زندگی 🔶 یکسره در راهت اهدا می‌کنم (بساط: سفره / گستردنی. یکسره: همه / کاملاً.) 📖 امید آینده، ص ۱۸۵. 💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان: http://benisiha.ir/353/ (علیه السّلام) @benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۲۸: 🔸... مادر داشت حرف‌‏هايش را ادامه می‌‏داد كه يكمرتبه صداى باباعلى از دَمِ درِ حياط بلند شد: «ياالله! صاحب‌خانه! خانه‌‏ايد؟» اين، شوخى باباعلى به نه‌نه‌فاطمه بود كه می‌‏گفت: «فاطمه صاحب‌خانه است. من بدون اجازۀ او، حتّى يک جرعه آب هم نمی‌‏نوشم.»؛ البتّه شوخى می‌‏كرد. 🔸نه‌نه‌فاطمه جواب داد: «بله. بفرماييد.»؛ بعد به مادرم و خاله‌‏سارا گفت: «برويد آن اتاق؛ كه مرد نامحرم می‌‏آيد.» مادرم و خاله‌سارا به اتاق ديگر رفتند. 🔸باباعلى، در حالى كه پشت‌‏سر هم [به کدخدا] تعارف می‌‏كرد، می‌‏گفت: «بفرماييد؛ بفرماييد. اين‌‏جا خانۀ خودتان است. بفرماييد. قدم ‏رنجه كرديد، مَحبّت نَموديد، از اين طرف تشريف بياوريد. مهمان، حبيب خدا است.» كدخدا گفت: «اگر كافر هم باشد؟!» باباعلى باز تعارف می‌‏كرد تا به درِ اتاق رَسيدند. 🔸كدخدا به باباعلى گفت: «شما بفرماييد. من پشت‌‏سر شما می‌‏آيم.» باباعلى خواست باز تعارف كند. كدخدا گفت: «راستش من خجالت می‌‏كَشم به روى اسماعيل و شيرخدا نگاه كنم؛ به آن‌‏ها خيلى اذيّت كرده‌ام.» 🔸بعد از واردشدن باباعلى، كدخدا، در حالى كه اشک، دوْر چشمانش حلقه زده بود، وارد اتاق شد. اوّل، نگاهى به صورت پدرم انداخت و سپس سلام داده، به طرف او حرَكت كرد. 🔸پدرم به احترام او از جا بلند شد. كدخدا دست به گردن پدرم انداخت و سر و صورتش را بوسيد. 🔸بعد، رو به من كرد [و] گفت: «شيرخدا! سلام؛ سلام از يک ظالم به يک مظلوم.»؛ بعد نتوانست جلو گريه‌‏اش را بگيرد. دست خود را جلو صورتش گرفت و سخت گريست. 🔸باباعلى با آهنگ نرم و مخصوصى می‌‏گفت: «كدخدا! بنشينيد، راحت باشيد، فكر كنيد شيرخدا بچۀ خودتان است.» 🔸باباعلى به كَنار من آمد و گفت: «بيا برو به كدخدا دست بده. او براى عذرخواهى آمده و از كارهاى گذشتۀ خود پشيمان شده است؛ نبايد او را بيش‌‏تر از اين بشكنيم. هرچه باشد، كدخداى دِهِمان است. بيا؛ بيا برو پيش او.» 🔸من از پايين اتاق به طرف بالاى اتاق كه كدخدا نشسته بود، راه افتادم؛ ولى هر قدمم به سنگينى يک كوه بود؛ كوهى كه به وسيلۀ آتش‌فَشانی‌‏هاى درونى به هوا پرتاب می‌‏شود و باز به زمين برمی‌‏گردد. 🔸مادرم، نه‌‏نه‌‏فاطمه [و] خاله‌‏سارا، از پشتِ درِ اتاق بعدى، به من نگاه می‌‏كردند و انتظار می‌‏كشيدند تا ببينند كه من چگونه و با چه حالتى، با كدخدا روبه‌‏رو خواهم شد: با تندى و خشونت يا با تبسّم و عطوفت. 🔸وقتى به نزديكى كدخدا رسيدم، كدخدا از جاى خود، تمام‌‏قد بلند شد [و] در حالى كه اشک چشمانش را به صورتِ چين‌‏وچروک‌‏شدۀ خويش می‌‏ريخت، مرا به آغوش كشيده و چندين بار از پيشانی‌‏ام بوسيد و پشت‌‏سرِ هم می‌‏گفت: «شيرخدا! مرا ببخش. شيرخدا! مرا ببخش. من به تو خيلى بدى كرده‌‏ام؛ خيلى؛ خيلى.» 🔸ديگر گريه مجال نداد حرفش را بزند. به زمين نشست و سرش را با دو دست خويش محكم گرفت. گويا سخت به سرش فشار می‌‏آورد. 🔸من در همان حال به ياد اندرزهاى حاج‌‏آخوندآقا افتادم كه می‌‏فرمود: «هر كس از گناه كسى بگذرد، خداوند هم گناهان او را می‌‏آمرزد.»؛ اين بود كه روبه‌‏روى كدخدا نشستم [و] گفتم: «كدخدا! من به خاطر خدا [از] هر چه دربارۀ من كردى، گذشتم. اميدوارم خداوند هم از گناهان من بگذرد ان‌‏شاءالله.» باباعلى و كدخدا و پدرم هم گفتند: «ان‌‏شاءالله.» ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۵۶ ـ ۱۵۸. @benisiha_ir
🔴 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «حرف‌های طِلایی» (پندنامۀ ایشان به دخترشان): 🌷! با نامحرم، کم و خلاصه سخن بگو. 💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب: http://benisiha.ir/149/ ، @benisiha_ir
🔴 🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... . 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت: 🔶 پادشاه مهرْبان قلب من! 🔶 جان خود با عشق سوْدا می‌کنم 🔶 ـ مِهر تو خورشید عاشق‌آفرین 🔶 عشق را با عشق، معنا می‌کنم! (سودا: معامله، دادوستد. مِهر: مَحبّت، دوست‌داشتن.) 📖 امید آینده، ص ۱۸۵. 💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان: http://benisiha.ir/353/ (علیه السّلام)، @benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۲۹: 🔸... در آن لحظه، نه‌نه‌‏فاطمه تَقّه‌‏اى به در زد و اين علامتى بود كه مردها به پشتِ درِ اتاق بروند و خوردنى و يا نوشيدنى‌ای [را] كه براى مهمان آماده شده است، بياورند. 🔸باباعلى رو به من كرد [و] گفت: «شيرخدا! پا شو، ببين مادربزرگت چه درست كرده است، بياور؛ بخوريم.» من به پشتِ در رفتم. 🔸نه‌نه‌‏فاطمه در يک سينى، يک بشقاب بزرگ خوردنى، از قبيل كشمش و نَخود و مغز گردو و فندق و مغز بادام و توت خشک، به دستم داد [و] گفت: «اين‌‏ها را ببر؛ بعد بيا اين پارچ شربت را هم ببر.» 🔸من هر دو را به اتاقى كه كدخدا و پدرم و باباعلى بودند، آورده، با اشارۀ باباعلى جلو كدخدا گذاشتم؛ ولى كدخدا احتراماً آن‌‏ها را به طرفى كه پدرم نشسته بود، كَشيد [و] گفت: «باباعلى! بيش‌‏تر از اين، خجالتم ندهيد. من كه نيامده‌ام اين‌‏جا چيزى بخورم؛ فقط براى عذرخواهى آمده‌‏ام.» باباعلى گفت: «خواهش می‌‏كنم بفرماييد. شما در عمرتان يک بار به خانۀ ما آمديد. نمی‌‏شود كه چيزى ميل نكنيد.» 🔸كدخدا رو به من كرد و گفت: «شيرخدا! بيا؛ در كَنار من بنشين. من تو را خيلى ناراحت كرده‌‏ام. راستش را بگو ببينم مرا بخشيدى؟» باباعلى حرف كدخدا را قطع كرد [و] گفت: «آرى كدخدا!؛ شيرخدا تو را بخشيد. تو هم به پسرانت و نوكرهايت بگو كه ديگر، هيچ وقت، شيرخدا را اذيّت نكنند و او را كتک نزنند.» كدخدا گفت: «غلط می‌‏كنند كه شيرخدا را اذيّت كنند. اگر بعد از اين كسى شيرخدا را اذيّت كند، من، خودم، به حسابش می‌‏رَسم. شما از اين جهت، خاطرتان جمع باشد.» 🔸بعد اضافه كرد و گفت: «شنيده‌ام كه می‌‏خواهيد شيرخدا را به حوزۀ علميّۀ قم بفرستيد و در آن‌‏جا درس آخوندى بخواند و آخوند بشود ان‌‏شاءالله. ما هم از حالا بايد احترامش را نگه داريم. من، خودم، روز عاشورا، وقتى كه همه در مسجد جمع شدند، به همه می‌‏گويم كه بايد همۀ اهل دِه از اين به بعد، به شيرخدا احترام كنند. ما هر چقدر هم بی‌‏دين باشيم، بايد احترام علما و دانشمندانمان را نگه داريم؛ آن‌‏ها هستند كه مسائل شرعى بر ما ياد می‌‏دهند و ما را به راه راست هدايت می‌‏كنند. جامعۀ بی‌‏عالم، يک‌ جامعۀ مريض و بی‌‏طبيب است.» ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۵۸ و ۱۵۹. @benisiha_ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «پند پیران بر پوران» (پندنامۀ ایشان به فرزندشان): 🌷 ! هر شب از خودت بازپرسی و بازجویی کن. 💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب: http://benisiha.ir/235/ @benisiha_ir
🔴 🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... . 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت: 🔶 ای امام نازنین! بازآ، که من 🔶 دیده را از شوق، دریا می‌کنم (بازآ: بازگرد. دیده: چشم.) 📖 امید آینده، ص ۱۸۶. 💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان: http://benisiha.ir/353/ (علیه السّلام)، @benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۳۰: 🔸... پدرم تا آن لحظه، هيچ حرفى نزده بود، رو به كدخدا گرفت [و] گفت: «كدخدا! تو كه اين حرف‌‏ها را می‌‏دانى، پس چرا اين‌‏همه ظلم و تعدّى می‌‏كنى؟ چرا جلو بچه‌‏ها و نوكرهايت را نمی‌‏گيرى؟ چرا هر روز مردم دِه، شكايت تو را به حاج‌‏آخوندآقا می‌‏برند؟ چرا با رئيس، هم‌‏دست شدى و اسرار اين دِه را به او می‌‏گويى؟ چرا چوپان‌‏هايت مزرعه و باغات مردم را می‌‏چرانند [و تو] جلوشان را نمی‌‏گيرى؟ چرا چندى پيش در خانۀ شما پيش رئيس به يكى از متديّنين دِهِمان توهين شده [و] تو از او دفاع نكردى؟ و صدها از اين چراها كه نمی‌‏توان همه را يک‌به‌یک‌ شمرد.» 🔸كدخدا كه دقيقاً به حرف‌‏هاى پدرم گوش می‌‏داد و هيچى نمی‌‏گفت، مثل شخصى كه بغض، گلويش را گرفته، يك نيمه‌سرفه‌‏اى كرد [و] گفت: «راست می‌‏گويى اسماعيل! همۀ اين‌‏ها كه گفتى، درست است. من شخص خِلافكارى هستم. هزاران‌‏هزار خلاف تا به حال انجام داده و متوجّه بدی‌‏هاى خود نشده‌‏ام؛ ولى جريان شيرخدا مرا از خواب غَفلت بيدار كرده و از گذشته و كارهاى خلاف خود پشيمان شده‌‏ام. به باباعلى گفته‌‏ام كه شب‌‏ها خواب‌‏هاى وحشتناكى می‌‏بينم. گاهى تا صبح بيدار می‌‏مانم و بعضى شب‏ها نمی‌‏خوابم كه آن خواب‌‏ها را نبينم؛ ولى خوابيدن، يک كار طبيعى است. انسان كه نمی‌‏تواند هميشه بيدار بماند. وقتى می‌‏خوابم، خواب‌‏هاى بدى می‌‏بينم؛ لذا تصميم گرفته‌‏ام كه ديگر هيچ نوع بدى نكنم و به هيچ كس آزار و اذيّت نرسانم. تازه! به آن‌‏ها كه بدى كرده‌‏ام، از همۀ‌شان عذرخواهى كنم.» 🔸پدرم گفت: «كار خوبى است و درِ توبه به روى بندگان، هميشه باز است. اميدوارم كه از ته دل توبه كنى؛ والّا، با حرف، كار، درست نمی‌‏شود.» 🔸باباعلى با نيشخندى كه در لبانش نقش بسته بود، گفت: «كدخدا! جسارت نباشد، من شنيده‌ام كه می‌‏گويند: "توبۀ گرگ مرگ است."» با اين جملۀ باباعلى، همه خنديديم. خود كدخدا هم نيمه‌‏خندى زد و گفت: «ان‌‏شاءالله كه آن‌‏طور نمی‌‏شود.» پدرم دنبال سخنش را گرفت [و] گفت: «آرى؛ توبۀ حقيقى به آن توبه می‌‏گويند كه شخص گنهكار، ديگر سراغ گناه و زشتى و ظلم نرود.» 🔸بعد از اين بگوومگوها، باباعلى با اصرار تمام، يک ليوان شربت به كدخدا و يكى به پدرم و يكى به من خورانيد و پشت‌‏سر هم می‌‏گفت: «از خوردنی‌‏ها هم بخوريد.»؛ ولى فكر می‌‏كنم كدخدا و پدرم از خوردنی‌‏ها نخوردند. 🔸پدرم در فكر اين بود كه از كدخدا قول حتمى بگيرد و ديگر او خلاف نكند؛ اين بود كه گفت: «كدخدا! اگر بزرگ يک دِه و يا يک شهر و يا يک كشور، خوب و صالح باشد و بر مردم ظلم و ستم نكند و بر كسى زور نگويد، آن دِه و آن شهر و كشور، براى مردم بهشت بَرين می‌‏شود [و] همه در آسايش و آرامش زندگى می‌‏كنند و خداوند هم الطاف بی‌كران و نعمت‌‏هاى بی‌‏شُمارَش را بر آنان نازل می‌‏كند؛ ولى اگر بزرگ يک دِه و شهر و كشور، ظالم و ستمگر و زورگو و مستبد باشد، خداوند هم نظر لطفش را از آن‌‏ها برمی‌‏دارد و مشكلات زيادى براى اهل آن‌‏جا پيش می‌‏آيد.»؛ بعد اضافه كرد [و] گفت: «عَدالت در همه‌‏جاى دنيا نعمت‌‏آور است.» 🔸كدخدا كه دقيقاً به حرف‌‏هاى پدرم گوش می‌‏داد، گفت: «اسماعيل! ديگر قسم می‌‏خورم كه خوب باشم و بدى نكنم. چرا بايد با بدی‌‏كردن من چندين‌‏صد نفر در اين آبادى به‌سختى زندگى كنند؟ ان‌‏شاءالله به يارى خدا ديگر بدى نمی‌‏كنم.» باباعلى با شوخى گفت: «كدخدا براى خود، يک مرد است. مرد، قولى كه داد، حتماً بر آن قول، وفا و عمل می‌‏كند.» ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۵۹ ـ ۱۶۱. @benisiha_ir
🔴 یک پرسش مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «یکصد سؤال» از خوانندگان برای برانگیختن اندیشۀ آنان: ❓اثر غسل‌دادن مرده با سِدر و كافور چیست؟ @benisiha_ir
🔴 🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... . 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت: 🔶 سایه‌ات را از سر من برمگیر 🔶 در فِراق تو «خدایا» می‌کنم (خدایا می‌کنم: دعا می‌کنم.) 📖 امید آینده، ص ۱۸۶. 💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان: http://benisiha.ir/353/ (علیه السّلام) @benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۳۱: 🔸... در همان حال كه ما اين‌‏گونه مطالب را با همديگر می‌‏گفتيم، صداى آشنايى از پشتِ درِ حياط خانه برخاست. اين صداى آشنا كه الان، بعد از چندين سال، در گوش‌‏هاى من طنين‌‏انداز است كه گويا فكر می‌‏كنم آن صدا را می‌‏شنوم و صاحب آن صدا را می‌‏بينم، اگر گفتيد آن صدا، صداى كه بود؟ صداى پهلوان‌‏صفدر بود كه باباعلى را صدا می‌‏كرد [و] می‌‏گفت: «ياالله! باباعلى! خانه‌‏اى؟ مهمان ناخوانده نمی‌‏خواهى؟» باباعلى فوراً از جايش بلند شد و از پنجرۀ اتاق جواب داد: «چرا پهلوان!؛ چرا. بفرماييد خانه. خانۀ خودتان است. بفرماييد؛ بفرماييد.» 🔸وقتى پهلوان‌‏صفدر «ياالله»گويان وارد حياط خانۀ باباعلى می‌‏شد، ديدم كاملاً رنگ كدخدا پريده و می‌‏خواهد پا شده، برود؛ ولى اين كار، امكان نداشت؛ باباعلى نمی‌‏گذاشت او برود؛ اين بود كه كدخدا بالإجبار در همان جاى خود، مثل يک چوب خشک نشسته بود. شايد از خدا می‌‏خواست زمين، دهان، باز كند [و] او را همان‌‏جا ببلعد. 🔸گناه‌‏كردن چقدر بد است!؛ شيران را همچون موش می‌‏كند و انسان را به خاک سياه ذلّت می‌‏نشاند. آرى؛ گناه بد است؛ بد است؛ بد است. انسان گناهكار، هميشه و پيش همه در اين دنيا و در دنياى ديگر، روسياه است؛ اين است كه بايد تا بتوانيم، گناه نكنيم و از خدا بخواهيم در اين‌‏باره بر ما كمک كند. 🔸در هر حال با تعارف باباعلى پهلوان‌‏صفدر وارد اتاق شد و سلام كرد. همين‌كه چشمش به كدخدا افتاد، چهرۀ مردانه‌‏اش را درهم كشيده، گويا از آمدن كدخدا به آن‌‏جا ناراحت شد. من فكر می‌‏كنم اگر كدخدا آن‌‏جا نبود، به پدرم و باباعلى و من دست می‌‏داد؛ ولى چون كدخدا را ديد، اين كار را نكرد و جلو پنجرۀ اتاق نشست. 🔸هرچه باباعلى و كدخدا و پدرم اصرار كردند: «پهلوان! بيا بالا؛ روى تشک بنشين.»، نيامد كه نيامد. گفت: «همين‌‏جا خوب است. راحتم.»؛ ولى در حقيقت نه‌‏تنها راحت نبود، بلكه اتاقى كه كدخدا در آن باشد، براى پهلوان‌‏صفدر از زندان تاريک هم بدتر و دردناک‌‏تر بود؛ امّا خب؛ كار، اين‌‏چنين پيش آمده. چاره‌‏اى، جز تحمّل‌‏كردن نداشت. 🔸او خيلى عصبانى به نظر می‌‏رَسيد؛ چون من ديده بودم وقتى او عصبانى می‌‏شد، رگ‌‏هاى گردنش بالا می‌‏آمد و چهره‌‏اش حالت سرخى و سياهى سنگينى به خود می‌‏گرفت. 🔸باباعلى سينى شربت را به طرف او كَشيد و گفت: «پهلوان! لطف كرديد، صفا آورديد. منزل ما با قُدوم شما منوّر شد. چه عجب! خورشيد از كدام طرف طلوع كرده كه شما به اين فكر افتاده‌‏ايد بنده‌منزل را نورانى كنيد؟»؛ ولى هرچه باباعلى می‌‏گفت، پهلوان، حتّى يک كلمه هم به زبان نمی‌‏آورد. گاهى هم از زير ابروهاى درهم‌‏كشيده‌‏اش، مردمک‌‏هاى چشمانش را به همه‌‏جاى اتاق می‌‏چرخاند تا ببيند در اتاق، غير از ما كس ديگرى هم هست [یا نه]. حتماً فكر می‌‏كرد كه قبلاً چه حرف‌‏هايى بين ما و كدخدا گذشته است و چگونه ما دوْر هم جمع شده‌‏ايم و به‌اصطلاح: كَنارِ هم آمده‌‏ايم؛ اين بود كه هيچ حرفى نمی‌‏زد. ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۶۱ ـ ۱۶۳. @benisiha_ir
🔴 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «حرف‌های طِلایی» (پندنامۀ ایشان به دخترشان): 🌷! سورۀ نور را زیاد بخوان تا نورانی شَوی. 💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب: http://benisiha.ir/149/ ، @benisiha_ir
🔴 🖊سرودۀ حاج‌آقا اسماعیل داستانی بِنیسی 🔹درد دارم، ولی خوشم با تو 🔹عاشق مهربانی‌ یارم 🔹به تو خوبی نکرده‌ام هرگز 🔹ولی از خوبی تو سرشارم 🔸تو صدا می‌کنی مرا، امّا 🔸سرخوشم بی‌تو، مثل یک کودک ـ 🔸که شده مست بادبادک‌ خود 🔸یا که مسحور پول یک قلّک 🔹دست‌های مرا گرفتی باز 🔹باز ـ ای وای! ـ من کَشیدم دست 🔹من خراب جفا شدم، امّا 🔹خوش به حال کسی که دل به تو بست! 🔸سوگمندانه کرده‌ام دوری 🔸من از آنچه تو دوست می‌داری 🔸بگذر از بی‌وفایی‌ام ای عشق! 🔸چونکه تو مهربان‌ترین یاری 🔹با تو من بوده‌ام همیشه و، هست 🔹نفست مایۀ نفس‌هایم 🔹من نمی‌بینمت، ولی از تو 🔹هست شیرین‌وشورِ دنیایم 🔸من به یاد تو می‌شوم روشن 🔸برکه‌ هستم من و، تو هستی ماه 🔸کاش یک روز با تو بنشینم 🔸غرق گردم در آبشار نگاه! 🔹من و آغوش آسمانی تو 🔹هست رؤیای پاک و زیبایم 🔹تو کجایی عزیزم؛ ای مهدی؛ 🔹آرزویم؛ امید فردایم!؟ لطفاً هم حس‌وحالتان در هنگام خواندن این شعر و هم زیباترین بیت آن از نظر خودتان را به این‌جا بفرستید: @dooste_ketaab. (علیه السّلام)، @benisiha_ir