eitaa logo
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
270 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
1 ویدیو
24 فایل
کانال زندگینامه و آثار مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی، و سخنرانی‌ها و آثار فرزندشان: حاج‌آقا اسماعیل داستانی بنیسی کانال‌ سخنرانی‌ها و کلیپ‌هایم: @benisi. کانال دیگرم: @ghatreghatre. وبگاه بنیسی‌ها: benisiha.ir. صفحۀ شخصی‌‌ام: @dooste_ketaab.
مشاهده در ایتا
دانلود
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۲۷: 🔸... باباعلى دنبال مطلب را گرفت و گفت: «اگر شما راضى باشيد، من همين الان می‌‏روم كدخدا را می‌‏آورم اين‌‏جا تا با هم آشتى كنيم.» 🔸پدرم می‌‏خواست حرفى بزند. باباعلى پيش‌دستى كرد [و] گفت: «آقااسماعيل! تو كه يک مرد متديّن و پاک هستى و روح صلح و صفا، وجودت را گرفته است، اجازه بده بروم؛ كدخدا را بياورم اين‌‏جا؛ قالِ قضيّه را بكنيم.» 🔸باز پدرم می‌‏خواست صحبت كند، كه باباعلى گفت: «مگر الان چند دقيقه پيش نگفتى: "پدرزن، حقّ پدرى در گردن انسان دارد."؟ من هم حقّى در گردن شما دارم و می‌‏خواهم از اين حقّم استفاده كنم.» اين را گفت [و] «يا الله»گويان از جاى خود بلند شده، رو به نه‌‏نه‌‏فاطمه گرفت و گفت: «فاطمه! تو يک پارچ، شربت عسل درست كن تا ما اين صلح و صَلاح را انجام دهيم.» اين را گفت [و] از اتاق خارج شد. 🔸بعد از رفتن او، پدرم رو به ما گرفت [و] گفت: «اين كار باباعلى خيلى خوب است. اصلاح‌‏كردن بين دو نفر و يا دو خانواده يا دو دِه و دو شهر و دو كشور، خيلى خوب است؛ حتّى پيغمبر ما، حضرت محمّد بن عبدالله، ـ صلّى ‏الله ‏عليه ‏و ‏آله. ـ فرموده: "اصلاح ذات‌‏البَين، افضل و به‌‏تر از يک سالْ نمازخواندن و روزه‌‏گرفتن است."؛ ولى». 🔸مادرم گفت: «عيب ندارد. بگذار اين كار انجام گيرد؛ كدخدا و بچه‌‏هايش كين و كدورت شيرخدا را از دلشان بيرون كنند. هرچندكه حقّ ما ضايع می‌‏شود و خون‌‏دل‌‏هايى كه از كدخدا و پسران و نوكرانشان خورديم، از ياد ما نمی‌‏رود، ولى باز هم عيب ندارد؛ بگذاريد فكر ما راحت باشد. در حقيقت، من هميشه ناراحت و نگران اين هستم كه مبادا كدخدا و پسران و نوكرانش، بچه‌‏ام، شيرخدا، را بكُشند و دستمان هم به جايى بند نشود.» 🔸نه‌‏نه‌‏فاطمه هم گفته‌‏هاى مادرم را تأييد كرد و رو به پدرم گرفت [و] گفت: «اسماعيل! اجازه بدهيد اين صلح و صفا سر بگيرد. من از درددل خديجه خبر دارم؛ چون خودم هم مادرم. مادر، هميشه نگران فرزندان خود است و اگر آسيبى به آنان برَسد، دل مادر طاقت نمی‌‏آورد. به‌‏تر است گذشته‌‏ها را ناديده بگيريم. اگر باباعلى كدخدا را آورد، شما او را ببخشيد. خود آمدن كدخدا به اين‌‏جا، يک نوع شكست است. حالا كه خداوند، او را اين‌‏چنين شكست داده است، شما هم او را ببخشيد و صلح كنيد.» 🔸من كه تا آن لحظه، چيزى نگفته بودم [و] فقط و فقط به چهرۀ پدر و مادرم و نه‌‏نه‌‏فاطمه نگاه كرده، به حرف‌‏هاى آنان گوش می‌‏دادم، يكمرتبه تبسّم‌‏كنان گفتم: شما همۀ حرف‌‏هايتان را زديد؛ ولى من پس در اين قضيّه چه نقشى دارم و يک‌‏چندم هستم؟؛ بعد با شوخى گفتم: يک نظرخواهى هم از من بكنيد؛ خلاصه: من هم. ديگر خنديده و چيزى نگفتم. پدرم گفت: «من می‌‏خواستم همان را به باباعلى بگويم كه غير از ما چندين نفر هم بايد در اين‌‏باره، هم‌‏رأى باشند: شيرخدا، پهلوان‌‏صفدر، باباحسن، حاج‌‏آخوندآقا؛ ولى باباعلى همين‌‏طورى پا شد [و] رفت دنبال كدخدا.» 🔸مادرم گفت: «اسماعيل! باباعلى كه بدى ما را نمی‌‏خواهد. شيرخدا كه بچۀ خودمان است. پهلوان‌‏صفدر و باباحسن را هم راضى می‌‏كنيم. حاج‌‏آخوندآقا هم هميشه در مِنبر، صحبت از صلح و بخشش و صفا می‌‏كند.» ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۵۴ ـ ۱۵۶. @benisiha_ir
🔴 یک پرسش مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «یکصد سؤال» از خوانندگان برای برانگیختن اندیشۀ آنان: ❓چگونه می‌‏توان آهن‌ربا را از كار انداخت تا ديگر ريزه‌‏آهن‌‏ها را جذب نكند و چگونه می‌‏توان آن را به حالت طبیعی برگرداند؟ @benisiha_ir
🔴 🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... . 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت: 🔶 من تو را یک روز پیدا می‌کنم 🔶 سفرۀ دل پیش تو وامی‌کنم 🔶 هر چه دارم در بساط زندگی 🔶 یکسره در راهت اهدا می‌کنم (بساط: سفره / گستردنی. یکسره: همه / کاملاً.) 📖 امید آینده، ص ۱۸۵. 💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان: http://benisiha.ir/353/ (علیه السّلام) @benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۲۸: 🔸... مادر داشت حرف‌‏هايش را ادامه می‌‏داد كه يكمرتبه صداى باباعلى از دَمِ درِ حياط بلند شد: «ياالله! صاحب‌خانه! خانه‌‏ايد؟» اين، شوخى باباعلى به نه‌نه‌فاطمه بود كه می‌‏گفت: «فاطمه صاحب‌خانه است. من بدون اجازۀ او، حتّى يک جرعه آب هم نمی‌‏نوشم.»؛ البتّه شوخى می‌‏كرد. 🔸نه‌نه‌فاطمه جواب داد: «بله. بفرماييد.»؛ بعد به مادرم و خاله‌‏سارا گفت: «برويد آن اتاق؛ كه مرد نامحرم می‌‏آيد.» مادرم و خاله‌سارا به اتاق ديگر رفتند. 🔸باباعلى، در حالى كه پشت‌‏سر هم [به کدخدا] تعارف می‌‏كرد، می‌‏گفت: «بفرماييد؛ بفرماييد. اين‌‏جا خانۀ خودتان است. بفرماييد. قدم ‏رنجه كرديد، مَحبّت نَموديد، از اين طرف تشريف بياوريد. مهمان، حبيب خدا است.» كدخدا گفت: «اگر كافر هم باشد؟!» باباعلى باز تعارف می‌‏كرد تا به درِ اتاق رَسيدند. 🔸كدخدا به باباعلى گفت: «شما بفرماييد. من پشت‌‏سر شما می‌‏آيم.» باباعلى خواست باز تعارف كند. كدخدا گفت: «راستش من خجالت می‌‏كَشم به روى اسماعيل و شيرخدا نگاه كنم؛ به آن‌‏ها خيلى اذيّت كرده‌ام.» 🔸بعد از واردشدن باباعلى، كدخدا، در حالى كه اشک، دوْر چشمانش حلقه زده بود، وارد اتاق شد. اوّل، نگاهى به صورت پدرم انداخت و سپس سلام داده، به طرف او حرَكت كرد. 🔸پدرم به احترام او از جا بلند شد. كدخدا دست به گردن پدرم انداخت و سر و صورتش را بوسيد. 🔸بعد، رو به من كرد [و] گفت: «شيرخدا! سلام؛ سلام از يک ظالم به يک مظلوم.»؛ بعد نتوانست جلو گريه‌‏اش را بگيرد. دست خود را جلو صورتش گرفت و سخت گريست. 🔸باباعلى با آهنگ نرم و مخصوصى می‌‏گفت: «كدخدا! بنشينيد، راحت باشيد، فكر كنيد شيرخدا بچۀ خودتان است.» 🔸باباعلى به كَنار من آمد و گفت: «بيا برو به كدخدا دست بده. او براى عذرخواهى آمده و از كارهاى گذشتۀ خود پشيمان شده است؛ نبايد او را بيش‌‏تر از اين بشكنيم. هرچه باشد، كدخداى دِهِمان است. بيا؛ بيا برو پيش او.» 🔸من از پايين اتاق به طرف بالاى اتاق كه كدخدا نشسته بود، راه افتادم؛ ولى هر قدمم به سنگينى يک كوه بود؛ كوهى كه به وسيلۀ آتش‌فَشانی‌‏هاى درونى به هوا پرتاب می‌‏شود و باز به زمين برمی‌‏گردد. 🔸مادرم، نه‌‏نه‌‏فاطمه [و] خاله‌‏سارا، از پشتِ درِ اتاق بعدى، به من نگاه می‌‏كردند و انتظار می‌‏كشيدند تا ببينند كه من چگونه و با چه حالتى، با كدخدا روبه‌‏رو خواهم شد: با تندى و خشونت يا با تبسّم و عطوفت. 🔸وقتى به نزديكى كدخدا رسيدم، كدخدا از جاى خود، تمام‌‏قد بلند شد [و] در حالى كه اشک چشمانش را به صورتِ چين‌‏وچروک‌‏شدۀ خويش می‌‏ريخت، مرا به آغوش كشيده و چندين بار از پيشانی‌‏ام بوسيد و پشت‌‏سرِ هم می‌‏گفت: «شيرخدا! مرا ببخش. شيرخدا! مرا ببخش. من به تو خيلى بدى كرده‌‏ام؛ خيلى؛ خيلى.» 🔸ديگر گريه مجال نداد حرفش را بزند. به زمين نشست و سرش را با دو دست خويش محكم گرفت. گويا سخت به سرش فشار می‌‏آورد. 🔸من در همان حال به ياد اندرزهاى حاج‌‏آخوندآقا افتادم كه می‌‏فرمود: «هر كس از گناه كسى بگذرد، خداوند هم گناهان او را می‌‏آمرزد.»؛ اين بود كه روبه‌‏روى كدخدا نشستم [و] گفتم: «كدخدا! من به خاطر خدا [از] هر چه دربارۀ من كردى، گذشتم. اميدوارم خداوند هم از گناهان من بگذرد ان‌‏شاءالله.» باباعلى و كدخدا و پدرم هم گفتند: «ان‌‏شاءالله.» ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۵۶ ـ ۱۵۸. @benisiha_ir
🔴 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «حرف‌های طِلایی» (پندنامۀ ایشان به دخترشان): 🌷! با نامحرم، کم و خلاصه سخن بگو. 💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب: http://benisiha.ir/149/ ، @benisiha_ir
🔴 🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... . 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت: 🔶 پادشاه مهرْبان قلب من! 🔶 جان خود با عشق سوْدا می‌کنم 🔶 ـ مِهر تو خورشید عاشق‌آفرین 🔶 عشق را با عشق، معنا می‌کنم! (سودا: معامله، دادوستد. مِهر: مَحبّت، دوست‌داشتن.) 📖 امید آینده، ص ۱۸۵. 💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان: http://benisiha.ir/353/ (علیه السّلام)، @benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۲۹: 🔸... در آن لحظه، نه‌نه‌‏فاطمه تَقّه‌‏اى به در زد و اين علامتى بود كه مردها به پشتِ درِ اتاق بروند و خوردنى و يا نوشيدنى‌ای [را] كه براى مهمان آماده شده است، بياورند. 🔸باباعلى رو به من كرد [و] گفت: «شيرخدا! پا شو، ببين مادربزرگت چه درست كرده است، بياور؛ بخوريم.» من به پشتِ در رفتم. 🔸نه‌نه‌‏فاطمه در يک سينى، يک بشقاب بزرگ خوردنى، از قبيل كشمش و نَخود و مغز گردو و فندق و مغز بادام و توت خشک، به دستم داد [و] گفت: «اين‌‏ها را ببر؛ بعد بيا اين پارچ شربت را هم ببر.» 🔸من هر دو را به اتاقى كه كدخدا و پدرم و باباعلى بودند، آورده، با اشارۀ باباعلى جلو كدخدا گذاشتم؛ ولى كدخدا احتراماً آن‌‏ها را به طرفى كه پدرم نشسته بود، كَشيد [و] گفت: «باباعلى! بيش‌‏تر از اين، خجالتم ندهيد. من كه نيامده‌ام اين‌‏جا چيزى بخورم؛ فقط براى عذرخواهى آمده‌‏ام.» باباعلى گفت: «خواهش می‌‏كنم بفرماييد. شما در عمرتان يک بار به خانۀ ما آمديد. نمی‌‏شود كه چيزى ميل نكنيد.» 🔸كدخدا رو به من كرد و گفت: «شيرخدا! بيا؛ در كَنار من بنشين. من تو را خيلى ناراحت كرده‌‏ام. راستش را بگو ببينم مرا بخشيدى؟» باباعلى حرف كدخدا را قطع كرد [و] گفت: «آرى كدخدا!؛ شيرخدا تو را بخشيد. تو هم به پسرانت و نوكرهايت بگو كه ديگر، هيچ وقت، شيرخدا را اذيّت نكنند و او را كتک نزنند.» كدخدا گفت: «غلط می‌‏كنند كه شيرخدا را اذيّت كنند. اگر بعد از اين كسى شيرخدا را اذيّت كند، من، خودم، به حسابش می‌‏رَسم. شما از اين جهت، خاطرتان جمع باشد.» 🔸بعد اضافه كرد و گفت: «شنيده‌ام كه می‌‏خواهيد شيرخدا را به حوزۀ علميّۀ قم بفرستيد و در آن‌‏جا درس آخوندى بخواند و آخوند بشود ان‌‏شاءالله. ما هم از حالا بايد احترامش را نگه داريم. من، خودم، روز عاشورا، وقتى كه همه در مسجد جمع شدند، به همه می‌‏گويم كه بايد همۀ اهل دِه از اين به بعد، به شيرخدا احترام كنند. ما هر چقدر هم بی‌‏دين باشيم، بايد احترام علما و دانشمندانمان را نگه داريم؛ آن‌‏ها هستند كه مسائل شرعى بر ما ياد می‌‏دهند و ما را به راه راست هدايت می‌‏كنند. جامعۀ بی‌‏عالم، يک‌ جامعۀ مريض و بی‌‏طبيب است.» ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۵۸ و ۱۵۹. @benisiha_ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «پند پیران بر پوران» (پندنامۀ ایشان به فرزندشان): 🌷 ! هر شب از خودت بازپرسی و بازجویی کن. 💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب: http://benisiha.ir/235/ @benisiha_ir
🔴 🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... . 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت: 🔶 ای امام نازنین! بازآ، که من 🔶 دیده را از شوق، دریا می‌کنم (بازآ: بازگرد. دیده: چشم.) 📖 امید آینده، ص ۱۸۶. 💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان: http://benisiha.ir/353/ (علیه السّلام)، @benisiha_ir