استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۲۷:
🔸... باباعلى دنبال مطلب را گرفت و گفت: «اگر شما راضى باشيد، من همين الان میروم كدخدا را میآورم اينجا تا با هم آشتى كنيم.»
🔸پدرم میخواست حرفى بزند. باباعلى پيشدستى كرد [و] گفت: «آقااسماعيل! تو كه يک مرد متديّن و پاک هستى و روح صلح و صفا، وجودت را گرفته است، اجازه بده بروم؛ كدخدا را بياورم اينجا؛ قالِ قضيّه را بكنيم.»
🔸باز پدرم میخواست صحبت كند، كه باباعلى گفت: «مگر الان چند دقيقه پيش نگفتى: "پدرزن، حقّ پدرى در گردن انسان دارد."؟ من هم حقّى در گردن شما دارم و میخواهم از اين حقّم استفاده كنم.» اين را گفت [و] «يا الله»گويان از جاى خود بلند شده، رو به نهنهفاطمه گرفت و گفت: «فاطمه! تو يک پارچ، شربت عسل درست كن تا ما اين صلح و صَلاح را انجام دهيم.» اين را گفت [و] از اتاق خارج شد.
🔸بعد از رفتن او، پدرم رو به ما گرفت [و] گفت: «اين كار باباعلى خيلى خوب است. اصلاحكردن بين دو نفر و يا دو خانواده يا دو دِه و دو شهر و دو كشور، خيلى خوب است؛ حتّى پيغمبر ما، حضرت محمّد بن عبدالله، ـ صلّى الله عليه و آله. ـ فرموده: "اصلاح ذاتالبَين، افضل و بهتر از يک سالْ نمازخواندن و روزهگرفتن است."؛ ولى».
🔸مادرم گفت: «عيب ندارد. بگذار اين كار انجام گيرد؛ كدخدا و بچههايش كين و كدورت شيرخدا را از دلشان بيرون كنند. هرچندكه حقّ ما ضايع میشود و خوندلهايى كه از كدخدا و پسران و نوكرانشان خورديم، از ياد ما نمیرود، ولى باز هم عيب ندارد؛ بگذاريد فكر ما راحت باشد. در حقيقت، من هميشه ناراحت و نگران اين هستم كه مبادا كدخدا و پسران و نوكرانش، بچهام، شيرخدا، را بكُشند و دستمان هم به جايى بند نشود.»
🔸نهنهفاطمه هم گفتههاى مادرم را تأييد كرد و رو به پدرم گرفت [و] گفت: «اسماعيل! اجازه بدهيد اين صلح و صفا سر بگيرد. من از درددل خديجه خبر دارم؛ چون خودم هم مادرم. مادر، هميشه نگران فرزندان خود است و اگر آسيبى به آنان برَسد، دل مادر طاقت نمیآورد. بهتر است گذشتهها را ناديده بگيريم. اگر باباعلى كدخدا را آورد، شما او را ببخشيد. خود آمدن كدخدا به اينجا، يک نوع شكست است. حالا كه خداوند، او را اينچنين شكست داده است، شما هم او را ببخشيد و صلح كنيد.»
🔸من كه تا آن لحظه، چيزى نگفته بودم [و] فقط و فقط به چهرۀ پدر و مادرم و نهنهفاطمه نگاه كرده، به حرفهاى آنان گوش میدادم، يكمرتبه تبسّمكنان گفتم: شما همۀ حرفهايتان را زديد؛ ولى من پس در اين قضيّه چه نقشى دارم و يکچندم هستم؟؛ بعد با شوخى گفتم: يک نظرخواهى هم از من بكنيد؛ خلاصه: من هم. ديگر خنديده و چيزى نگفتم. پدرم گفت: «من میخواستم همان را به باباعلى بگويم كه غير از ما چندين نفر هم بايد در اينباره، همرأى باشند: شيرخدا، پهلوانصفدر، باباحسن، حاجآخوندآقا؛ ولى باباعلى همينطورى پا شد [و] رفت دنبال كدخدا.»
🔸مادرم گفت: «اسماعيل! باباعلى كه بدى ما را نمیخواهد. شيرخدا كه بچۀ خودمان است. پهلوانصفدر و باباحسن را هم راضى میكنيم. حاجآخوندآقا هم هميشه در مِنبر، صحبت از صلح و بخشش و صفا میكند.» ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۵۴ ـ ۱۵۶.
@benisiha_ir
🔴 #پرسش_اندیشهبرانگیز
یک پرسش مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «یکصد سؤال» از خوانندگان برای برانگیختن اندیشۀ آنان:
❓چگونه میتوان آهنربا را از كار انداخت تا ديگر ريزهآهنها را جذب نكند و چگونه میتوان آن را به حالت طبیعی برگرداند؟
#آهنربا
@benisiha_ir
🔴 #ابیات_مهدوی
🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... .
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت:
🔶 من تو را یک روز پیدا میکنم
🔶 سفرۀ دل پیش تو وامیکنم
🔶 هر چه دارم در بساط زندگی
🔶 یکسره در راهت اهدا میکنم
(بساط: سفره / گستردنی. یکسره: همه / کاملاً.)
📖 امید آینده، ص ۱۸۵.
💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان:
http://benisiha.ir/353/
#امام_زمان (علیه السّلام)
@benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۲۸:
🔸... مادر داشت حرفهايش را ادامه میداد كه يكمرتبه صداى باباعلى از دَمِ درِ حياط بلند شد: «ياالله! صاحبخانه! خانهايد؟» اين، شوخى باباعلى به نهنهفاطمه بود كه میگفت: «فاطمه صاحبخانه است. من بدون اجازۀ او، حتّى يک جرعه آب هم نمینوشم.»؛ البتّه شوخى میكرد.
🔸نهنهفاطمه جواب داد: «بله. بفرماييد.»؛ بعد به مادرم و خالهسارا گفت: «برويد آن اتاق؛ كه مرد نامحرم میآيد.» مادرم و خالهسارا به اتاق ديگر رفتند.
🔸باباعلى، در حالى كه پشتسر هم [به کدخدا] تعارف میكرد، میگفت: «بفرماييد؛ بفرماييد. اينجا خانۀ خودتان است. بفرماييد. قدم رنجه كرديد، مَحبّت نَموديد، از اين طرف تشريف بياوريد. مهمان، حبيب خدا است.» كدخدا گفت: «اگر كافر هم باشد؟!» باباعلى باز تعارف میكرد تا به درِ اتاق رَسيدند.
🔸كدخدا به باباعلى گفت: «شما بفرماييد. من پشتسر شما میآيم.» باباعلى خواست باز تعارف كند. كدخدا گفت: «راستش من خجالت میكَشم به روى اسماعيل و شيرخدا نگاه كنم؛ به آنها خيلى اذيّت كردهام.»
🔸بعد از واردشدن باباعلى، كدخدا، در حالى كه اشک، دوْر چشمانش حلقه زده بود، وارد اتاق شد. اوّل، نگاهى به صورت پدرم انداخت و سپس سلام داده، به طرف او حرَكت كرد.
🔸پدرم به احترام او از جا بلند شد. كدخدا دست به گردن پدرم انداخت و سر و صورتش را بوسيد.
🔸بعد، رو به من كرد [و] گفت: «شيرخدا! سلام؛ سلام از يک ظالم به يک مظلوم.»؛ بعد نتوانست جلو گريهاش را بگيرد. دست خود را جلو صورتش گرفت و سخت گريست.
🔸باباعلى با آهنگ نرم و مخصوصى میگفت: «كدخدا! بنشينيد، راحت باشيد، فكر كنيد شيرخدا بچۀ خودتان است.»
🔸باباعلى به كَنار من آمد و گفت: «بيا برو به كدخدا دست بده. او براى عذرخواهى آمده و از كارهاى گذشتۀ خود پشيمان شده است؛ نبايد او را بيشتر از اين بشكنيم. هرچه باشد، كدخداى دِهِمان است. بيا؛ بيا برو پيش او.»
🔸من از پايين اتاق به طرف بالاى اتاق كه كدخدا نشسته بود، راه افتادم؛ ولى هر قدمم به سنگينى يک كوه بود؛ كوهى كه به وسيلۀ آتشفَشانیهاى درونى به هوا پرتاب میشود و باز به زمين برمیگردد.
🔸مادرم، نهنهفاطمه [و] خالهسارا، از پشتِ درِ اتاق بعدى، به من نگاه میكردند و انتظار میكشيدند تا ببينند كه من چگونه و با چه حالتى، با كدخدا روبهرو خواهم شد: با تندى و خشونت يا با تبسّم و عطوفت.
🔸وقتى به نزديكى كدخدا رسيدم، كدخدا از جاى خود، تمامقد بلند شد [و] در حالى كه اشک چشمانش را به صورتِ چينوچروکشدۀ خويش میريخت، مرا به آغوش كشيده و چندين بار از پيشانیام بوسيد و پشتسرِ هم میگفت: «شيرخدا! مرا ببخش. شيرخدا! مرا ببخش. من به تو خيلى بدى كردهام؛ خيلى؛ خيلى.»
🔸ديگر گريه مجال نداد حرفش را بزند. به زمين نشست و سرش را با دو دست خويش محكم گرفت. گويا سخت به سرش فشار میآورد.
🔸من در همان حال به ياد اندرزهاى حاجآخوندآقا افتادم كه میفرمود: «هر كس از گناه كسى بگذرد، خداوند هم گناهان او را میآمرزد.»؛ اين بود كه روبهروى كدخدا نشستم [و] گفتم: «كدخدا! من به خاطر خدا [از] هر چه دربارۀ من كردى، گذشتم. اميدوارم خداوند هم از گناهان من بگذرد انشاءالله.» باباعلى و كدخدا و پدرم هم گفتند: «انشاءالله.» ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۵۶ ـ ۱۵۸.
@benisiha_ir
🔴 #حرفهای_طلایی
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «حرفهای طِلایی» (پندنامۀ ایشان به دخترشان):
🌷#دخترم! با نامحرم، کم و خلاصه سخن بگو.
💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب:
http://benisiha.ir/149/
#ارتباط_با_نامحرم، #سخنگفتن
@benisiha_ir
🔴 #ابیات_مهدوی
🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... .
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت:
🔶 پادشاه مهرْبان قلب من!
🔶 جان خود با عشق سوْدا میکنم
🔶 ـ مِهر تو خورشید عاشقآفرین
🔶 عشق را با عشق، معنا میکنم!
(سودا: معامله، دادوستد. مِهر: مَحبّت، دوستداشتن.)
📖 امید آینده، ص ۱۸۵.
💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان:
http://benisiha.ir/353/
#امام_زمان (علیه السّلام)، #عشق
@benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۲۹:
🔸... در آن لحظه، نهنهفاطمه تَقّهاى به در زد و اين علامتى بود كه مردها به پشتِ درِ اتاق بروند و خوردنى و يا نوشيدنىای [را] كه براى مهمان آماده شده است، بياورند.
🔸باباعلى رو به من كرد [و] گفت: «شيرخدا! پا شو، ببين مادربزرگت چه درست كرده است، بياور؛ بخوريم.» من به پشتِ در رفتم.
🔸نهنهفاطمه در يک سينى، يک بشقاب بزرگ خوردنى، از قبيل كشمش و نَخود و مغز گردو و فندق و مغز بادام و توت خشک، به دستم داد [و] گفت: «اينها را ببر؛ بعد بيا اين پارچ شربت را هم ببر.»
🔸من هر دو را به اتاقى كه كدخدا و پدرم و باباعلى بودند، آورده، با اشارۀ باباعلى جلو كدخدا گذاشتم؛ ولى كدخدا احتراماً آنها را به طرفى كه پدرم نشسته بود، كَشيد [و] گفت: «باباعلى! بيشتر از اين، خجالتم ندهيد. من كه نيامدهام اينجا چيزى بخورم؛ فقط براى عذرخواهى آمدهام.» باباعلى گفت: «خواهش میكنم بفرماييد. شما در عمرتان يک بار به خانۀ ما آمديد. نمیشود كه چيزى ميل نكنيد.»
🔸كدخدا رو به من كرد و گفت: «شيرخدا! بيا؛ در كَنار من بنشين. من تو را خيلى ناراحت كردهام. راستش را بگو ببينم مرا بخشيدى؟» باباعلى حرف كدخدا را قطع كرد [و] گفت: «آرى كدخدا!؛ شيرخدا تو را بخشيد. تو هم به پسرانت و نوكرهايت بگو كه ديگر، هيچ وقت، شيرخدا را اذيّت نكنند و او را كتک نزنند.» كدخدا گفت: «غلط میكنند كه شيرخدا را اذيّت كنند. اگر بعد از اين كسى شيرخدا را اذيّت كند، من، خودم، به حسابش میرَسم. شما از اين جهت، خاطرتان جمع باشد.»
🔸بعد اضافه كرد و گفت: «شنيدهام كه میخواهيد شيرخدا را به حوزۀ علميّۀ قم بفرستيد و در آنجا درس آخوندى بخواند و آخوند بشود انشاءالله. ما هم از حالا بايد احترامش را نگه داريم. من، خودم، روز عاشورا، وقتى كه همه در مسجد جمع شدند، به همه میگويم كه بايد همۀ اهل دِه از اين به بعد، به شيرخدا احترام كنند. ما هر چقدر هم بیدين باشيم، بايد احترام علما و دانشمندانمان را نگه داريم؛ آنها هستند كه مسائل شرعى بر ما ياد میدهند و ما را به راه راست هدايت میكنند. جامعۀ بیعالم، يک جامعۀ مريض و بیطبيب است.» ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۵۸ و ۱۵۹.
@benisiha_ir
🔴 #پند_پیران_بر_پوران
مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «پند پیران بر پوران» (پندنامۀ ایشان به فرزندشان):
🌷 #پسرم! هر شب از خودت بازپرسی و بازجویی کن.
💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب:
http://benisiha.ir/235/
#محاسبه
@benisiha_ir
🔴 #ابیات_مهدوی
🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... .
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت:
🔶 ای امام نازنین! بازآ، که من
🔶 دیده را از شوق، دریا میکنم
(بازآ: بازگرد. دیده: چشم.)
📖 امید آینده، ص ۱۸۶.
💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان:
http://benisiha.ir/353/
#امام_زمان (علیه السّلام)، #تولی
@benisiha_ir