eitaa logo
شهید ابراهیم هادی
1.9هزار دنبال‌کننده
24.3هزار عکس
35.4هزار ویدیو
478 فایل
دوست آسمانی من ابراهیم با تو راه را پیدا کردن چه زیباست وقتی دستم در دست هادی باشد ابراهیم وار از آتش آخرالزمان رهیدن چه زیباست ابراهیم راه ها رفته تا شهادت رابغل کرده پس با ابراهیم همراه شو تاپایان مسیر❤شهادت❤ ارتباط با ادمین : @Montazeremonje
مشاهده در ایتا
دانلود
1.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌙✨ #شب_بخیر #داستان_شب عارفی قصد تشرف به حج داشت. فرزندش از او پرسید: «به کجا می‌روی؟» عارف گفت: «به سوی خانه پروردگارم.» فرزند گمان می‌کرد که هر کس خانه او را ببیند، خود پروردگار را هم می‌بیند لذا مشتاق همراهی با پدر شد و گفت: «چرا مرا با خود نمی‌بری؟» پدر گفت: «تو صلاحیت این سفر را نداری.» فرزند گریه کرد و بالاخره پدر را راضی نمود. چون پدر و پسر به میقات رسیدند، هر دو مُحرِم شده و حرکت کردند و وارد بیت الله شدند. فرزند مات و مبهوت همه جا را نگریست و پرسید: «پروردگارم کجاست؟» پدر گفت: «خداوند در آسمان است.» فرزند این را که شنید، فریادی زد و بیهوش شد و از دنیا رفت. پدر متأثر شد و فریاد برآورد: «پسرم چه شد، پسرم کجاست؟» از زاویه خانه خدا، ندایی به گوشش رسید که تو خانه خدا را می‌خواستی و به آن رسیدی، و او خود پروردگار را می‌طلبید و خدای خانه را یافت و اینک در مقامی بالا و در نزد پروردگار است.
822K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌙✨ روزی مهندس ساختمانی، از طبقه ششم میـــخواهد کـه با یکی از کارگرانش حرف بزند، خیلی وی را صدا میزند اما بـه خاطر شلوغی و سر و صدا، کارگر متوجه نمیشود. بـه ناچار مهندس، یک اسکناس ۱۰دلاری بـه پایین می اندازد تا بلکه کارگر بالا را نگاه کند، کارگر ۱۰دلار را برمیدارد و توی جیبش میگذارد و بدون این کـه بالا را نگاه کند مشغول کارش می شود. بار دوم مهندس ۵۰دلار می فرستد پایین و دوباره کارگر بدون این کـه بالا را نگاه کند پول را در جیبش میگذارد، بار سوم مهندس سنگ کوچکی را می اندازد پایین و سنگ بـه سر کارگر برخورد می کند. دراین لحظه کارگر سرش را بلند میکند و بالا را نگاه میکند و مهندس کارش را بـه او میگوید.🌺🌺🌺 این داستان همان داستان زندگی انسان اسـت. خدای مهربان همیشه نعمتها را برای ما می فرستد اما ما سپاسگزار ا نیستیم و لحظه اي با خود فکر نمی کنیم این نعمتها از کجا رسید. اما وقتی کـه سنگ کوچکی بر سرمان میوفتد کـه در واقع همان مشکلات کوچک زندگی اند بـه خداوند روی می آوریم.
1.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌙✨ #شب_بخیر #داستان_شب فرعون پادشاه مصر ادعای خدایی می‌کرد. روزی مردی نزد او آمد و در حضور همه خوشه انگوری به او داد و گفت: «اگر تو خدا هستی پس این خوشه را تبدیل به طلا کن.» فرعون یک روز از او فرصت گرفت. شب هنگام در این اندیشه بود که چه چاره‌ای بیندیشد و همچنان عاجز مانده بود که ناگهان کسی درب خوابگاهش را به صدا در آورد. فرعون پرسید: «کیستی؟» ناگهان دید که شیطان وارد شد و گفت: «خاک بر سر خدایی که نمی‌داند پشت در کیست.» سپس وردی بر خوشه انگور خواند و خوشه انگور طلا شد. بعد خطاب به فرعون گفت: «من با این همه توانایی لیاقت بندگی خدا را نداشتم، آنوقت تو با این همه حقارت ادعای خدایی می‌کنی؟» پس شیطان عازم رفتن شد که فرعون گفت: «چرا انسان را سجده نکردی تا از درگاه خدا رانده نشوی؟» شیطان پاسخ داد: «زیرا می‌دانستم که از نسل او همانند تو به وجود می‌آید!»
981.2K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌙✨ #شب_بخیر #داستان_شب در سالی که قحطی بیداد کرده بود و همه مردم زانوی غم به بغل گرفته بودند، مرد عارفی از کوچه‌ای می‌گذشت، غلامی را دید که بسیار شادمان و خوشحال است. به او گفت: «چه طور در چنین وضعی می‌خندی و شادی می‌کنی؟» غلام جواب داد: «من غلام اربابی هستم که چندین گله و رمه دارد و تا وقتی برای او کار می‌کنم روزی مرا می‌دهد، پس چرا غمگین باشم در حالی که به او اعتماد دارم؟» مرد عارف که از عرفای بزرگ بود گفت: «از خودم شرم کردم که یک غلام به اربابی با چند گوسفند توکل کرده و غم به دل راه نمی‌دهد و من خدایی دارم که مالک تمام دنیاست و نگران روزی خود هستم!»