eitaa logo
🖊برکه ی رمان📚
693 دنبال‌کننده
335 عکس
245 ویدیو
2 فایل
🍃﷽🍃 به برکه ی رمان من خوش اومدین❤ به قلم حلما✍🏻 رمان و داستانهای مختلف📚 نسخه ی مکتوب:جدال عشق ونَفس در حال تایپ:برای لبخند تو پیجمون تو روبیکا👇 https://rubika.ir/berke_roman_15 آیدی نویسنده👇 @Helma_15 کپی رمان بدون اجازه ی نویسنده ممنوع🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
"در حوالی پایین شهر" از اینکه موبایلمو بدون اجازم برداشته بود خیلی بهم برخورد. پرستار اومد تو اتاق و سرممو از دستم درآورد. --چرا درش میارید؟ خندید --زیادی بهت خوش گذشته. دکتر گفته میتونی بری منم اومدم کمکت لباساتو بپوشی. با کمک پرستار لباسامو پوشیدم و خواستم از تخت بیام پایین که گفت --صبر کن تا عصاتو بیارم. با کمک عصا و پرستار از اتاق رفتم بیرون. ساسان اومد جلو. پرستار یه نگاه به من کرد --خب عزیزم دیگه شوهرت هست کمکت کنه من باید برم. اینو گفت و دستمو ول کرد و رفت. پام سر خورد و نزدیک بود بیفتم رو زمین. --میخواید کمکتون کنم؟ از دست ساسان خیلی عصبانی بودم و رُک گفتم --مثلاً چجوری میخواید به من کمک کنیــد؟ حق به جانب گفت --چند لحظه بشینید رو این صندلی تا بیام. رفت و با ویلچر برگشت. با سر بهش اشاره کرد --بفرمایید. --الان من باید بشینم تو این؟ --بله. لبمو کج کردم --عمـــراً. --ببخشیدا ولی انگار یادتون رفته چند ماه پیش نشستید تو همین عمـــراً. از رُک بودنش لجم گرفت و بدون هیچ حرفی نشستم. عصامو گذاشتم رو پاهام. چرخ جلوییش قفل بود و همین که خواست ویلچر رو به جلو هول بده افتادم رو زمین. چند نفر اونجا بودن و شروع کردن خندیدن. خودمم خیلی خندم گرفته بود اما بیشتر خجالت کشیده بودم. عصامو برداشتم و شروع کردم به سختی باهاش راه رفتن. هرچقدر ساسان میگفت صبر کنید محل ندادم تا رسیدم تو حیاط. صداش پشت سرم اومد --چرا ناراحت میشید بخدا تقصیر من نبود. برگشتم و با تشر گفتم --خعلـیــی ببخشیدا! اما اگه شما جای من بودید الان میرقصیدید؟ خندش گرفت بود و به زور داشت خودشو کنترل میکرد. از حالت حرف زدنم خندم گرفت و زدم زیر خنده. با خنده ی من ساسانم خندید. یه لحظه نگاهم رو لبخندش خیره موند. با اینکه همیشه خیلی جدی بود ولی لبخند خیلی بهش میومد. --بخدا نمیخواستم اینجوری بشه...... دم کوچه زد رو ترمز --بفرمایید. از ماشین پیاده شدم. من با عصا میرفتم ساسانم پشت سرم به ظاهر هوامو داشت. در زدم. باشنیدن صدای تیمور ناخودآگاه ترسیدم --کیـــعـــ؟ --منم. در رو باز کرد و لبخند زد --سلام دخترم بیا تو. ساسان گفت --میتونم چند لحظه وقتتونو بگیرم؟ تیمور همینجور که مواظب بود من نخورم رو زمین گفت --شوما دو لحظه بیگیر. ادامه ی حرفاشون رو نفهمیدم و رفتم تو حیاط. سیمین با دیدن پام زد رو دستش --یا امام حسیــــن(ع)! --چیزی نشده که سیمین جون نترس. اومد نزدیک و صورتمو بوسید. --الهی بمیرم هرچی بلا ملا ریخته تو دنیا سرتو میاد. همون موقع تیمور اومد --چرا این دخترو سرپا وایسوندی؟ سیمین هول شد و کمکم کرد و رفتیم تو اتاق. دخترا با ذوق اومدن پیشم و با دیدن گچ پام یکیشون با تعجب گفت --عه خالـــه! این چیه رو پات --گچه درسا جون. شیطونی کردم افتادم تو جوب پام شیکست.... --رهـــا! --جونم سیمین؟ --بیا اینجا. با عصا رفتم تو اتاق --بیا اینجا بشین. نشستم و یه سینی گذاشت جلوم. --بخور جون بگیری. با دیدن چندتا سیخ جگر کباب شده با تعجب گفتم --اینا از کجا اومده؟ --تیمور خریده واست. --واسه مـــــــن؟ --آره دیگه بجای اینکه حرف بزنی بخور. با خوردن لقمه ی اول چهره ی تک تک بچه ها جلو صورتم نقش بست. یه لقمه گرفتم و دادم دست سیمین. به کمک عصام بلند شدم و سینی رو برداشتم --میبرم اتاق با بچه ها میخورم. --لازم نکرده. --چرا؟ همینجور که داشت اقمشو با ولع میخورد گفت --تیمور گفت فقط مال توعه. --خب منم میبرم با بچه ها میخورم. رفتم دم اتاق پسرا و صداشون زدم بیان اتاق دخترا. جگرا رو لقمه کردم و نفری یدونه بهشون دادم. با اینکه هیچی واسه خودم نموند اما با دیدن اینکه بچه ها با ولع لقمه هاشون رو میخوردن خیلی خوشحال شدم! یدفعه در باز شد و تیمور اومد تو. یه نگاه به پسرا انداخت و با تشر از اتاق بیرونشون کرد. --مگه نگفته بودم خودت تنهایی بخور؟ --با بچه ها خوردم اشکالش چیه؟ غرید --حیف اینهمه پول که خرج تو میکنه! یه درسی بهت بدم که یادت بیفته کی بودی و انقدر واسه من زبون درازی نکنی. رفت بیرون و در رو محکم کوبید به هم. رفتار تیمور واسم قابل هضم نبود و خیلی کنجکاو بودم منظورش از پولی که خرج من میشه رو بدونم.... شب خیلی زود خوابیدم و صبح با صدای زنگ موبایلم از خواب بیدار شدم. با صدای خوابالویی جواب داد --الو؟ --سلام رها خانم. --سلام شما؟ --ایزدی هستم. --ایـــزدی؟ ایزدی کدوم خریه؟ یدفعه یادم افتاد فامیل ساسان ایزدیه...... "حلما" @berke_roman_15 🌺👆🌺👆🌺👆🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نـــبار بــــاران... دیگر صدایت در دلم رخنه نمیکند. نه کسی که چترش را با من تقسیم کند. و نه دستی هست که سرمای دستانم را ببلعد. ناراحت نشو.. راستش را بخواهی به خیابان هم گفته ام کوتاه شود.. راه طولانی خسته ام میکند... شاید هم قدم زنان راه رفتن هایمان راه را طولانی جلوه میداد؟؟ نمیدانم! مگر نگفتم نــبـــار؟ صدای رعد و برق تو پرده برمیدارد از چهره ی مهربان و خندانم.. ومـــن.. از یادآوری هایی که رویایی بیش نبود خـــسته ام دیـگر... خـــسته! سلام دوستان آغاز شگفت انگیز صبح را به تمامی شما تبریک میگویم🌄 •٠•.... صبـــــحــــتـــون زیـــبــــا.. •٠• "حلما" @berke_roman_15 ⏳🌄⏳🌄⏳🌄⏳
Amin Habibi _ On Ke Ye Vaghti (320).mp3
13.85M
👍 اون که یه وقتی "امین حبیبی" شاید جدید نباشه🙈 ولی خیلی قشنگه👍👍 @berke_roman_15 🎵👆🎵👆🎵👆🎵
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دنیـــام شـــدی رفـــت😍 واســه قـــلب من بمــون😢 تا روبــه راه شم😃😍 اگر عاشقی نشانه دار بود من نشان ترین نشان عالم میشدم! دوستت دارم.. ای زیباترین بهانه برای زندگی.. به افتخار عاشقای کانال😉👏 @berke_roman_15 💞💞💞💞💞💞💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عشق منـــ🙃 من هر کاری کردم آخر نشـــد😔 آخرشـــ😄 برگشتی اونجا که اول بودیـ😇 @berke_roman_15 📱💔📱💔📱💔📱
نظر خواهی از شما🧐 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 https://harfeto.timefriend.net/16129825299863
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
"در حوالی پایین شهر" نشستم تو جام و یکم صدامو صاف کردم --آقا ساسان شمایید؟ چیزه... من راستش خواب بودم. --شرمنده من بد موقع مزاحم شدم. راستش یه سری مشخصات راجب حسام باید در اختیار پلیس قرار بدین. --چشم حتماً فقط آدرس و زمانش رو بهم بگید. --زمانش که هرچه زودتر باشه بهتره. --پس آدرس رو بفرستید من امروز میام. --اگه اجازه بدین میام میبرمتون. --نه مزاحم نمیشم.. حرفمو قطع کرد --مراحمید. ساعت ۵عصر امروز آماده باشین. --شرمنده میکنید. --دشمنتون شرمنده..... تماسو قطع کردم و رفتم دست و صورتمو شستم و رفتم پیش سیمین. با دیدن صورتش هین بلندی کشیدم --چرا صورتت این ریختی شده؟ با گریه گفت --دست ضرب آقامونه. رفتم نزدیک و اشک چشماشو پاک کردم. --نبینم اشکاتو سیمین جونم. ملتمس گفت --رها! --جونم؟ --چرا انقدر با این تیمور لج میکنی؟ چرا سربه سرش میزاری؟ بابا دیگه خستم کرده بخدا! --م..م..من؟ --الهی قربونت برم تیمور آدم خطرناکیه! اگه یه کاری دستمون داد چی؟ --به درکـــ راحت میشیم از این زندگی کوفتی. --کفر نگو رها! داغ دلم تازه شده بود --میدونم بخاطر چی تو رو زده. بخدا دیشب وقتی لقمه ی اول رو خوردم چهره ی تک تکشون اومد جلو صورتم. نمیخواستم مثل من نخورده باشن! --میدونم رها میدونم! اشکامو پاک کردم و جسورانه گفتم --اگه یه بار دیگه دست روت بلند کرد به خودم بگو خودم شیکمشو سفره میکنم! جهنم و ضرر تهش سرم میره بالای دار. --یه بار دیگه بگو ببینم چی زر زدی؟ برگشتم و با دیدن تیمور تا مرز سکته رفتم. رُک گفتم --همین که شنیدی اخبارو یه میگن. سیمین کنار پامو نیشگون گرفت. با زنجیری که تو دستش بود به طرفم حمله کرد. جیغ زدم --چیه میخوای بـــزنی؟ بیـــا بـــزن! آب که از سر من گذشته! همین که خواستم پامو از در بزارم بیرون موهامو از پشت شالم گرفت و پیچوند دور دستش. منو کشید عقب و یدفعه تعادلم رو از دست دادم و افتادم رو زمین. سیمین با گریه دست تیمور رو گرفت --تیمور تورو خدا! غلط کرد شیکر خورد. فریاد زد --گمـــشو بیـــــرون! تا حالیش کنم! به زور سیمینو از اتاق بیرون کرد و در رو قفل کرد. همین که خواستم از رو زمین بلند شم هولم داد و خوردم تو دیوار. بیخ گلومو گرفت و غرید --فکر نکن رو بهت دادم میتونی هر غلطی که میخوای بکنی! اینم از صدقه سری اون پسره ساسانه وگرنه پشیزی واسم ارزش نداری! حس میکردم نفسام داره تموم میشه و چشمام کم کم داشت بسته میشد که دستشو برداشت و هولم داد رو زمین و با زنجیر افتاد به جونم. با هر ضربه ای که میزد از درد میمردم و زنده میشدم. هرچی تلاش میکردم نمیتونستم جیغ بزنم. نمیدونم دلش سوخت یا خسته شد که رفت بیرون. سیمین دوید بالاسرم و با دوتا دست زد تو سرش. --یا فاطمه الزهرا(س)! همونجاچشمام گرم شد و خوابم برد..... با احساس خیسی صورتم چشمامو باز کردم. سیمین با دستاش تکونم میداد --رهـــا! رهـــا! جون سیمین یه چیزی بگو! یدفعه گریم گرفت و شروع کردم هق هق کردن. سرمو بغل کرد و خودشم گریه میکرد --الهی بمیرم! حالا چیکار کنم رهــــا! من قول دادم مراقب تو باشم اما هیچ وقت نشـــد! اشکامو پاک کرد و شالمو رو سرم مرتب کرد. --پاشو قربونت برم! پاشو ببرمت تو اتاق. همین که خواستم بلند شم سوزش خیلی بدی تو زانوی پام حس کردم و جیغ زدم. --چیشد رها چته؟ با گریه گفتم --سیمین پـــام! --نکنه دوباره طوریش شده؟ --نمیدونم. سیمین با سختی کمکم کرد و بردم تو اتاق. رو مانتو و شلوارم پر لکه های خون بود. --رها بشین تا لباستو در بیارم. همین که مانتومو از تنم درآورد هین بلندی کشید. --رها چرا جا ضرب این زنجیره رو بدنت خون میاد؟ حالا چیکار کنم.... بیصدا گریه میکردم و سیمین با پارچه ی خیس زخمامو میشست. بعد از اینکه کارش تموم شد یه مانتو تنم کرد و رفت... توی آینه با دیدن صورتم گریم شدت گرفت. جای چندتا حلقه ی زنجیر رو صورتم کبود و زیر گلوم قرمز شده بود. یه چسب زخم از تو جنسای بچه ها برداشتم و زدم رو جای زنجیر. سیمین با یه ظرف اومد تو. --رها یکم از اینا سوپ بخور رفتم. فقط مرغ نداره دوسه تا گردن مرغ از این همسایه گرفتم انداختم توش. سوپارو با باشق بهم داد و دوباره رفت بیرون. موبایلم زنگ خورد. --الو؟ --سلام رها خانم من سر کوچم. اولش میخواستم بگم نمیام ولی یه حسی میگفت باید برم. --سلام چند دقیقه صبر کنید میام. --سیمیـــن! --جانم؟ اومد تو اتاق --چیشده؟ --من باید برم بیرون میشه کمک کنی لباسمو بپوشم؟ --آره ولی کجا میخوای بری؟ --زود برمیگردم. کمک کرد لباسمو پوشیدم. عصامو برداشتم و با کمک سیمین از خونه رفتیم بیرون. خدا خدا میکردم سیمین به تیمور حرفی نزنه. ساسان از ماشین پیاده شد و اومد نزدیک. --سلام. سیمین جوابشو داد --سلام خوبی پسرجا.. تا نگاهش به ساسان خورد بهت زده گفت --چی ســـاســـان.....؟ "حلما" @berke_roman_15 🌺👆🌺👆🌺👆🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کلیپ تو کانال میخوای ولی وقت نداری دنبالش بگردی 😕😩 کافیه بری تو صفحه ی کانال توی آپارت😍🧐 میپرسی چجوری☺️ خب کاری نداره با کلیک روی گزینه ی دنبال کردن میتونی عضو صفحه ی آپارات برکه ی رمان بشی🤩🤩 https://www.aparat.com/v/rl1jt/%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D9%88%D8%B1%DB%8C_%D8%B1%D9%88%D8%B2_%D9%BE%D8%AF%D8%B1 صفحه ی کانالمون توی آپارت👍👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به افتخار ورود اعضای جدید😍 پارت اول رمان "در حوالی پایین شهر" سنجاق شد😌👍
دوستان عزیز سلـــام😍 میخوام یه پیج بهتون معرفی کنم پر از ظرفای مینا کاری شده😍 تازهــــه🧐 به تمام نقاط کشورم ارسال میکنه🤩😍 انگاری خیلیم قیمتاش مناسبـــه🤩 چی بهتر از این☹️ واسه فالو کردنش کافیه لینک زیر رو باز کنی همین😌 https://www.instagram.com/invites/contact/?i=6uujr5q82s07&utm_content=kv1q8h8‎‏ اینستاگرام ☝️☝️☝️☝️☝️☝️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
"در حـالی پایین شهر" حالت چهرش غمگین شد اما سعی داشت نشون نده. --شما سیمین خانم همسر تیمور هستید؟ سیمین با بهت گفت --بله. ببخشید من شمارو جایی ندیدم؟ لبخند زد --نمیدونم. شاید. سیمین خودشو زد به کوچه ی علی چپ. همینطور که داشت کمک میکرد سوار ماشین بشم زیر لب واسه خودش حرف میزد --انگاری پیری داره اثر میکنه آدمارو باهم اشتباه میگیرم. بازومو گرفت و کمک کرد نشستم تو ماشین. --برید خدا به همراهتون..... ساسان با سرعت از کوچه دور شد. --پاتون چطوره؟ یاد امروز افتادم و ناخودآگاه بغض کردم. --خوبه ممنون. کنجکاو گفت --چیزی شده؟ --نه. با هر تکون ماشین جای ضرب زنجیر رو کمر و دستام از درد میسوخت. یدفعه یه ماشین با سرعت پیچید جلو ماشین. همین که ساسان فرمونو پیچوند تا به ماشینه نخوره بازوم محکم خورد تو میله ی عصام. هین بلندی کشیدم و با دستم بازومو گرفتم. حس میکردم بند بند وجودم از درد داره متلاشی میشه. ساسان ماشینو یه گوشه نگه داشت و برگشت سمتم. با ترس گفت --چیزیتون شد؟ محل برخورد بازوم درست جای ضرب زنجیر بود. نمیخواستم دردمو بفهمه. حس حقارت بهم دست میداد که درد دلمو واسه یه غریبه بگم. با صدای ضعیفی گفتم --هیچی فقط یکم بازوم درد گرفت. --شرمنده بخدا ماشینه اشتباه.. با خیره شدن به دستم حرفشو خورد و مضطرب گفت --انگار از دستتون داره خون میاد. ضربه خیلی محکم بوده! بزارید الان میبرمتون اورژانس پانسمانش کنه. --نمیخواد.. ناراحت گفت --خواهش میکنم نه نگید. سکوت کردم و به خیابون خیره شدم..... دم در اورژانس چندتا پرستار زن اومده بودن تا کمکم کنن. همین که خواستم پام که تو گچ بود تکون بدم از درد جیغ زدم. یکی از پرستارا با بهت گفت --عزیزم چیشده؟ چرا جیغ میزنی؟ --پام. به پام که توی گچ بود خیره شد. --یعنی انقدر درد داره؟ ساسان گفت --آخه دیروز تازه گچ گرفته. پرستار به بقیه گفت یه تخت آوردن و با هر زحمتی بود خوابیدم رو تخت...... تو اتاق پانسمان منتظر بودم که یه خانم دکتر جوون اومد و بعد از اینکه با لبخد بهم سلام کرد گفت --عزیزم لباستو در بیار. از ترس اینکه جای ضرب زنجیرو ببینه گفتم --میشه استین لباسمو بالا بزنم؟ --نه عزیزم. ناچار کمکم کرد لباسامو در آوردم. نگاه مبهمش رو زخمای بدنم خیره موند. --اینا جای ضرب و شتم نیست؟ هیچ حرفی واسه گفتن نداشتم و فقط بهش خیره شدم. زخمامو یکی یکی شست و شو داد و پانسمان کرد و از اتاق رفت بیرون. چند لحظه بعد با یه لباس صورتی رنگ برگشت. کمکم کرد اون لباسو پوشیدم. --دراز بکش رو تخت. یه پامو گذاشتم رو تخت و همین که خواستم پایی که تو گچ بود رو بیارم بالا دوباره درد گرفت و نتونستم خودمو کنترل کنم جیغ زدم. --چیشد عزیزم؟ از درد گریم گرفته بود و به پام اشاره کردم. تأسف وار سرشو تکون داد --واسه پات باید صبر کنی دکتر ارتوپد بیاد. رفت بیرون و چند دقیقه بعد صدای در و پشت سرش صدای ساسان اومد --میتونم بیام تو؟ --بله بفرمایید. اومد تو اتاق و بدون نگاه کردن بهم گفت --زخمتون بهتره؟ --بله ممنون. شرمنده شماهم به زحمت افتادین. --نه این چه حرفیه. مکث کرد و گفت --رها خانم احیاناً به پاتون ضربه وارد نشده؟ --نه. ناراحت گفت --مطمئن باشم دارید راستشو میگید؟ --بله. حس کردم میخواد حرفی بزنه اما منصرف شد و از اتاق رفت بیرون. فکر کردن به حال و روزی که داشتم بیشتر از درد پام بود. یه دختر تنهای زخمی که جسم و روحش زخمی بود. زخماش درد میکرد اما دلش به آدمی خوش بود که چندماه پیش ازش جدا شد. با گریه چشمام سنگین شد و خوابم برد.... با صدای اطرافم چسمامو باز کردم و دیدم یه مرد مسن و یه پرستار بالاسرم ایستادن. مرد مسن با لبخند گفت --ساعت خواب دخترجان. --ممنون. پرستار وضعیت پامو واسش گفت. --شما باید منتقل بشین بیمارستان. --بیمارستان واسه چی آقای دکتر؟ --چون باید رادیولوژی انجام بشه. روبه پرستار گفت --همین الان تماس بگیرید کارای انتقالشون انجام بشه. پرستار رفت بیرون و دکتر کنجکاو گفت --پات ضربه خورده دخترم؟ یه حسی اجازه نمیداد بهش دروغ بگم. حس میکردم خیلی شبیه کلمه ی پدره. با سر تأیید کردم تأسف وار سرشو تکون داد --چرا زودتر نگفتی؟ --میترسم. --از چی؟ سرمو برگردوندم تا اشکامو نبینه. --از....از همون کسی که... منصرف شدم --آقای دکتر میشه نگم؟ --باشه توام نگی فردا تو بیمارستان مشخص میشه. همین که رفت بیرون شروع کردم هق هق گریه کردن. تو دلم به تیمور بد و بیراه میگفتم چون اون بود که باعث دردام شده بود. ساسان دوباره در زد واومد تو اتاق. همون موقع موبایلم زنگ خورد. بدون توجه به شماره جواب دادم --الو؟ --معلــــوم هســـت کـــــدوم گــــوری هستی؟ ساسان باشنیدن صدای تیمور از رفتن پا کشید و ایستاد...... "حلما" @berke_roman_15 🌺👆🌺👆🌺👆🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
در حومه ی شهر زندگی همانجا که آسمانش صاف.. و هوایش را نسیم دگرگون میکند در لابه لای سخره ها و سنگ های بیرحم آبشاری را سراغ دارم به نام آبشار معرفت! کافیست فقط یکبار از آبش بنوشی.. آن چنان معجزه میکند که انگار متولد شدی دوباره.. اما یک مشکل کوچک وجود دارد راهش طولانی و پر از سنگلاخ است...! با این حال... ارزش رفتن را دارد راستی.. برای رفتن چشم بیننده نیاز نیست! آنجا چشم احساس گر تو ملاک است اگر میخواهی اطلاعاتت از آنجا بالا برود به کتاب آسمانی مسلمانان مراجعه کن..👍 سلام بر معروفان اهل معرفت روزتون پر معرفت... تنور دلاتون.... داغ از آتش شعله ور معرفت🌱 "حلما" @berke_roman_15 🌪🌱🌪🌱🌪🌱🌪
Aron Afshar - Raftam Ke Raftam (128).mp3
4.01M
👍 رفتم که رفتم "آرون افشار" @berke_roman_15 🎵👆🎵👆🎵👆🎵
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به افتخار ورود اعضای جدید😍 پارت اول رمان "در حوالی پایین شهر" سنجاق شد😌👍