eitaa logo
🖊برکه ی رمان📚
715 دنبال‌کننده
335 عکس
245 ویدیو
2 فایل
🍃﷽🍃 به برکه ی رمان من خوش اومدین❤ به قلم حلما✍🏻 رمان و داستانهای مختلف📚 نسخه ی مکتوب:جدال عشق ونَفس در حال تایپ:برای لبخند تو پیجمون تو روبیکا👇 https://rubika.ir/berke_roman_15 آیدی نویسنده👇 @Helma_15 کپی رمان بدون اجازه ی نویسنده ممنوع🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
زمستان یعنی آخرین اسفند یک قرن یعنی در گیروبند و هوای بهار و زمستان ناگهان برف میبارد و زمستان به بهار فخر فروشی میکند... زمستان یعنی هنگام طلوع خورشید آسمان سفید باشد و خورشید را از چشم ما پنهان کند زمستان خلاصه میشود در سرماهای مختلف آنهایی که گاهی با یک فنجان چای و گاهی با یک فنجاج قهوه ی داغ حای خود را با گرما عوض میکنند. اما تمامی سرماهایش تنها با آتش عشق ذوب میشوند فرض کن.... مخلوطی از آتش عشق و چای داغ چه میشود این گرما..... سلام دوستان بالاخره امسالم برف اومد امیدوارم دیدن سفیدی برف اونقدر براتون شوق انگیز باشه که تمومی کینه هارو فراموش کنید صبحتون بخیر همـــراهان گل برکه ی رمان💫💖 "حلما" @berke_roman_15 ❄️💫❄️💫❄️💫❄️
Aron Afshar - Pedar (128).mp3
1.64M
👍 پــــدر "آرون افشار" @berke_roman_15 🎵👆🎵👆🎵👆🎵
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با و ج و د کلی سختی... هر دفعـــه میخندی بــــــازم💫😍 @berke_roman_15 💖💫💖💫💖💫💖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپ بسیار زیبا👍 وصف امام علی(ع) با صدای"علی اکبر قلیچ" به چهـــار زبـــان دنـــیا😍😍 @berke_roman_15 🎵💚🎵💚🎵💚🎵
12_Rasuli--Milade_Emam_Ali1397-004_(www.rasekhoon.net).mp3
5.39M
👍 میلاد امام علی(ع) "حاج مهدی رسولی" @berke_roman_15 💚🎵💚🎵💚🎵💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کجایند مردان مرد؟ آنان که مردانگی از نان شب و غیرت... از غرورشان واجب تر بود....! روز مَــــرد مبارک🥀 @berke_roman_15 🥀💫🥀💫🥀💫🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میبینمت دل میشه پَر پَر😍 این چه حسیه آی دلـــبر؟؟ با تو خیال این جهان فال تهی بیش نیست عاشقت هستم بدان عشق که فالی دلی ست💫 @berke_roman_15 💞💞💞💞💞💞💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بعضی از پدران سال ها...ماه ها... و حتی روز ها... و ساعاتی قبل... در کنار همسر و فرزندان خود بودند اما امروز در میان خانواده نبودند... و چقدر سخت میشود درک کرد نبودنشان را... جای خالی شان بدجور حس میشود.. روزتان مبــــارک قهرمانان سفر کرده🥀 شادی روحشان "الهم صل علی محمد و آل محمد" "حلما" @berke_roman_15 🥀💖🥀💖🥀💖🥀
Alireza-Roozegar.Pedar(128).mp3
4.19M
👍 پــــدر "علیرضا روزگار" @berke_roman_15 🎵👆🎵👆🎵👆🎵
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Shahyad - Pedar (128)-2.mp3
4.09M
👍 پــــــدر "شهیاد" @berke_roman_15 🎵👆🎵👆🎵👆🎵
Aron Afshar - Pedar (128).mp3
1.64M
👍 پــــدر "آرون افشار" @berke_roman_15 🎵👆🎵👆🎵👆🎵
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
"در حوالی پایین شهر" --یعنی عمو حمید نمیخواسته تو رو تنها ببره؟ یعنی تو ازشون نخواستی که تنهایی بری؟ با بهت گفت --کی این حرفارو بهت زده؟ با بغض گفتم --تو این چند سال هر موقع ازت حرفی میزدم تیمور این حرفارو بهم میزد. کلافه دستشو برد تو موهاش --حاضرم قسم بخورم این حرفا حقیقت نداره. رها من بخاطر تو پیشنهاد عمو حمید که میخواست منو تنهایی با خودس ببره قبول نکردم چرا باید ازشون بخوام تورو نبرن!؟ با گریه سرمو به طرفین تکون دادم --نمیدونم! --لا اله الا ﷲ... اینو گفت و ماشینو روشن کرد. هیچ کدوم حرفی نمیزدیم و الکی تو خیابونا میچرخید آخر سر منو برد خونه و خودشم رفت... رفتم تو خونه و سلام کردم. زیبا با روی خوش به استقبالم اومد --سلام عزیزم. نگران گفت --گریه کردی؟ با بغض گفتم --زیبا ساسان همونه! --همونه منظورت چیه؟ نشستم رو مبل و شروع کردم گریه کردن --همون کسی که یه عمر بخاطرش درد کشیدم! همون کسی که حرفای بقیه ازش متنفرم کرد --رها واضح حرف بزن منم بفهمم چی میگی! همه ی اتفاقات رو واسش تعریف کردم و اونم بیصدا با گریه به حرفام گوش میداد. --رها حالا میخوای چیکار کنی؟ --یعنی چی؟ --خب خودت میگی عشقتون مال دوران کودکیه و توام حسامو دوس داری. --من نگفتم حسامو دوس دارم. --پس میخوای چیکار کنی؟ --نمیدونم زیبا هیچی نمیدونم. اشکامو پاک کرد --خیلی خب پاشو غذا بخوریم. --اشتها ندارم. --چی میگی تو؟ صبح دوتا لقمه ام غذا نخوردی. کلافه گفتم --ولم کن زیبا. رفتم تو اتاق و لباسامو عوض کردم. رو تخت دراز کشیدم. فکرم خیلی درگیر شده بود. حس میکردم یه احساس جدید به ساسان دارم. این احساس از وقتی که ساسانو دیدم همراهم بود و امروز تازه واسم پر رنگ شده بود. چشمام خیلی زود گرم شد و خوابم برد. با احساس سرمای شدید از خواب بیدار شدم. پتو رو دور خودم پیچیدم اما تأثیری نداشت. --زیبا... زیباجون سریع اومد تو اتاق --جونم؟ از سرما دندونام به هم میخورد --هوا س...سرده؟! با تعجب گفت --نــــه! چرا انقدر صورتت قرمزه تو دختر؟ دستشو گذاشت رو پیشونیم و زد رو دستش. --تو چرا انقدر تب داری؟ رفت وبا یه ظرف آبو یه دستمال برگشت. دستمالو خیس کرد و گذاشت رو پیشمونیم. ناراحت گفت --آخه چرا یهویی اینجوری شدی تو؟ چند بار کارشو تکرار کرد و ناامید گفت --چرا تبت نمیاد پایین رها؟ اشکام از گوشه ی چشمام جاری شده بود و حس میکردم چندساله نخوابیدم. کم کم چشمام بسته شد و دیگه نفهمیدم چیشد..... "حلما" @berke_roman_15 🌺👆🌺👆🌺👆🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Ali Akbar Ghelich - Toyi Darya.mp3
3.07M
👍 تویی دریا "علی اکبر قلیچ" @berke_roman_15 🎵👆🎵👆🎵👆🎵
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
"در حوالی پایین شهر" چشمامو باز کردم و اتاق تاریک بود. دیگه سردم نبود و حالم بهتر شده بود. زیبا اومد تو اتاق و لامپو روشن کرد و اومد بالا سرم اما چادر پوشیده بود. --بیدار شدی مادر. --بله. چرا چادر پوشیدی؟ --آقا ساسان اینجاس. با شنیدن اسمش ناخودآگاه لبخند زدم و خیلی زود خودمو جمع و جور کردم. یه روسری آورد و انداخت رو سرم. --این پسر خودشو کشت بزار بگم بیاد ببینتت خیالش راحت شه. دستپاچه شدم و روسریمو مرتب کردم و نشستم رو تخت. چند دقیقه بعد صدای یاﷲ اومد. --بفرمایید. همینجور که سرش پایین بود اومد تو اتاق و نشست رو صندلی میز توالت. --سلام خوبی؟ با صدای ضعیفی گفتم. --سلام بله. --میخوای بریم دکتر؟ از یه طرف اصلاً بهم نگاه نمیکرد و از طرفی با فعل مفرد حرف میزد و این منو گیج کرده بود. --نه من خوبم. از رو صندلی بلند شد --خیلی خب خیالم راحت شد. --ببخشید انقدر مزاحم... برگشت و با لحن تندی حرفمو قطع کرد --رها انقدر این حرفو نزن باشــه؟! ناخودآگاه از حرفش ناراحت شدم و سکوت کردم. نفسشو صدادار داد بیرون و کلافه تو موهاش دست کشید. خواست حرفی بزنه اما منصرف شد و رفت بیرون. متعجب و ناراحت به رفتنش زل زده بودم که دیدم زیبا با یه سینی اومد تو. --رها چی به آقا ساسان گفتی؟ --هیچی چطور؟ --والا آخه انگار خیلی عصبانی بود. سکوت کردم و به غذاها زل زدم و با ذوق گفتم --وااای زیباجون چه غذاهایی! لبخند زد --بخور نوش جونت عزیزم. با ولع غذامو خوردم و ظرفاشو بردم تو آشپزخونه. نگاهم افتاد به جعبه ای که روی اپن بود. زیبا عینکشو از رو چشماش برداشت و هول شد --وای رها چرا اومدی بیرون؟ بدون توجه به حرفش گفتم --این چیه رو اپن؟ --عه این مال آقا ساسانه وقتی اومد دستش بود. گوشیشو برداشت و شماره ی ساسانو گرفت. کنجکاو بودم ببینم توش چیه. از ربان پاپیونیش معلوم بود هدیس. همین که زیبا رفت تو اتاق از نبودش استفاده کردم و در جعبه رو برداشتم. یه ساعت زنونه و یه کارت پستال کنارش بود. همین که خواستم کارت پستالو بردارم زیبا اومد و خیلی سریع درشو بستم. --زنگ زدم بهش گفت الان میاد جعبه رو میبره. --آهان. متفکر نشستم رو مبل و فکرم درگیر جعبه شده بود و همش با خودم شخصی که قرار بود کادو رو بگیره رو تصور میکردم. با صدای آیفون گوشی زیبا هم زنگ خورد و حواسش از ساسان پرت شد. هم ازش دلخور بودم هم کنجکاو بودم ببینم عکس العملش چیه. یه شال برداشتم و مرتب انداختم رو سرم و رفتم در رو باز کردم. --سلام ببخشید مزاحم میشم. --سلام. مراحمید. رفتم جعبه رو برداشتم و گرفتم سمتش. با ذوق جعبه رو گرفت. --دستت درد نکنه. خشک و جدی گفتم --خواهش میکنم. در رو بستم و دوباره نشستم رو مبل. عکس العملش در مقابل جعبه حرصمو درآورده بود و داشتم پیش خودم حرص و جوش میخوردم که زیبا از اتاق اومد بیرون....... "حلما" @berke_roman_15 🌺👆🌺👆🌺👆🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا