eitaa logo
🖊برکه ی رمان📚
693 دنبال‌کننده
335 عکس
245 ویدیو
2 فایل
🍃﷽🍃 به برکه ی رمان من خوش اومدین❤ به قلم حلما✍🏻 رمان و داستانهای مختلف📚 نسخه ی مکتوب:جدال عشق ونَفس در حال تایپ:برای لبخند تو پیجمون تو روبیکا👇 https://rubika.ir/berke_roman_15 آیدی نویسنده👇 @Helma_15 کپی رمان بدون اجازه ی نویسنده ممنوع🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میبینمت دل میشه پَر پَر😍 این چه حسیه آی دلـــبر؟؟ با تو خیال این جهان فال تهی بیش نیست عاشقت هستم بدان عشق که فالی دلی ست💫 @berke_roman_15 💞💞💞💞💞💞💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بعضی از پدران سال ها...ماه ها... و حتی روز ها... و ساعاتی قبل... در کنار همسر و فرزندان خود بودند اما امروز در میان خانواده نبودند... و چقدر سخت میشود درک کرد نبودنشان را... جای خالی شان بدجور حس میشود.. روزتان مبــــارک قهرمانان سفر کرده🥀 شادی روحشان "الهم صل علی محمد و آل محمد" "حلما" @berke_roman_15 🥀💖🥀💖🥀💖🥀
Alireza-Roozegar.Pedar(128).mp3
4.19M
👍 پــــدر "علیرضا روزگار" @berke_roman_15 🎵👆🎵👆🎵👆🎵
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Shahyad - Pedar (128)-2.mp3
4.09M
👍 پــــــدر "شهیاد" @berke_roman_15 🎵👆🎵👆🎵👆🎵
Aron Afshar - Pedar (128).mp3
1.64M
👍 پــــدر "آرون افشار" @berke_roman_15 🎵👆🎵👆🎵👆🎵
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
"در حوالی پایین شهر" --یعنی عمو حمید نمیخواسته تو رو تنها ببره؟ یعنی تو ازشون نخواستی که تنهایی بری؟ با بهت گفت --کی این حرفارو بهت زده؟ با بغض گفتم --تو این چند سال هر موقع ازت حرفی میزدم تیمور این حرفارو بهم میزد. کلافه دستشو برد تو موهاش --حاضرم قسم بخورم این حرفا حقیقت نداره. رها من بخاطر تو پیشنهاد عمو حمید که میخواست منو تنهایی با خودس ببره قبول نکردم چرا باید ازشون بخوام تورو نبرن!؟ با گریه سرمو به طرفین تکون دادم --نمیدونم! --لا اله الا ﷲ... اینو گفت و ماشینو روشن کرد. هیچ کدوم حرفی نمیزدیم و الکی تو خیابونا میچرخید آخر سر منو برد خونه و خودشم رفت... رفتم تو خونه و سلام کردم. زیبا با روی خوش به استقبالم اومد --سلام عزیزم. نگران گفت --گریه کردی؟ با بغض گفتم --زیبا ساسان همونه! --همونه منظورت چیه؟ نشستم رو مبل و شروع کردم گریه کردن --همون کسی که یه عمر بخاطرش درد کشیدم! همون کسی که حرفای بقیه ازش متنفرم کرد --رها واضح حرف بزن منم بفهمم چی میگی! همه ی اتفاقات رو واسش تعریف کردم و اونم بیصدا با گریه به حرفام گوش میداد. --رها حالا میخوای چیکار کنی؟ --یعنی چی؟ --خب خودت میگی عشقتون مال دوران کودکیه و توام حسامو دوس داری. --من نگفتم حسامو دوس دارم. --پس میخوای چیکار کنی؟ --نمیدونم زیبا هیچی نمیدونم. اشکامو پاک کرد --خیلی خب پاشو غذا بخوریم. --اشتها ندارم. --چی میگی تو؟ صبح دوتا لقمه ام غذا نخوردی. کلافه گفتم --ولم کن زیبا. رفتم تو اتاق و لباسامو عوض کردم. رو تخت دراز کشیدم. فکرم خیلی درگیر شده بود. حس میکردم یه احساس جدید به ساسان دارم. این احساس از وقتی که ساسانو دیدم همراهم بود و امروز تازه واسم پر رنگ شده بود. چشمام خیلی زود گرم شد و خوابم برد. با احساس سرمای شدید از خواب بیدار شدم. پتو رو دور خودم پیچیدم اما تأثیری نداشت. --زیبا... زیباجون سریع اومد تو اتاق --جونم؟ از سرما دندونام به هم میخورد --هوا س...سرده؟! با تعجب گفت --نــــه! چرا انقدر صورتت قرمزه تو دختر؟ دستشو گذاشت رو پیشونیم و زد رو دستش. --تو چرا انقدر تب داری؟ رفت وبا یه ظرف آبو یه دستمال برگشت. دستمالو خیس کرد و گذاشت رو پیشمونیم. ناراحت گفت --آخه چرا یهویی اینجوری شدی تو؟ چند بار کارشو تکرار کرد و ناامید گفت --چرا تبت نمیاد پایین رها؟ اشکام از گوشه ی چشمام جاری شده بود و حس میکردم چندساله نخوابیدم. کم کم چشمام بسته شد و دیگه نفهمیدم چیشد..... "حلما" @berke_roman_15 🌺👆🌺👆🌺👆🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Ali Akbar Ghelich - Toyi Darya.mp3
3.07M
👍 تویی دریا "علی اکبر قلیچ" @berke_roman_15 🎵👆🎵👆🎵👆🎵
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
"در حوالی پایین شهر" چشمامو باز کردم و اتاق تاریک بود. دیگه سردم نبود و حالم بهتر شده بود. زیبا اومد تو اتاق و لامپو روشن کرد و اومد بالا سرم اما چادر پوشیده بود. --بیدار شدی مادر. --بله. چرا چادر پوشیدی؟ --آقا ساسان اینجاس. با شنیدن اسمش ناخودآگاه لبخند زدم و خیلی زود خودمو جمع و جور کردم. یه روسری آورد و انداخت رو سرم. --این پسر خودشو کشت بزار بگم بیاد ببینتت خیالش راحت شه. دستپاچه شدم و روسریمو مرتب کردم و نشستم رو تخت. چند دقیقه بعد صدای یاﷲ اومد. --بفرمایید. همینجور که سرش پایین بود اومد تو اتاق و نشست رو صندلی میز توالت. --سلام خوبی؟ با صدای ضعیفی گفتم. --سلام بله. --میخوای بریم دکتر؟ از یه طرف اصلاً بهم نگاه نمیکرد و از طرفی با فعل مفرد حرف میزد و این منو گیج کرده بود. --نه من خوبم. از رو صندلی بلند شد --خیلی خب خیالم راحت شد. --ببخشید انقدر مزاحم... برگشت و با لحن تندی حرفمو قطع کرد --رها انقدر این حرفو نزن باشــه؟! ناخودآگاه از حرفش ناراحت شدم و سکوت کردم. نفسشو صدادار داد بیرون و کلافه تو موهاش دست کشید. خواست حرفی بزنه اما منصرف شد و رفت بیرون. متعجب و ناراحت به رفتنش زل زده بودم که دیدم زیبا با یه سینی اومد تو. --رها چی به آقا ساسان گفتی؟ --هیچی چطور؟ --والا آخه انگار خیلی عصبانی بود. سکوت کردم و به غذاها زل زدم و با ذوق گفتم --وااای زیباجون چه غذاهایی! لبخند زد --بخور نوش جونت عزیزم. با ولع غذامو خوردم و ظرفاشو بردم تو آشپزخونه. نگاهم افتاد به جعبه ای که روی اپن بود. زیبا عینکشو از رو چشماش برداشت و هول شد --وای رها چرا اومدی بیرون؟ بدون توجه به حرفش گفتم --این چیه رو اپن؟ --عه این مال آقا ساسانه وقتی اومد دستش بود. گوشیشو برداشت و شماره ی ساسانو گرفت. کنجکاو بودم ببینم توش چیه. از ربان پاپیونیش معلوم بود هدیس. همین که زیبا رفت تو اتاق از نبودش استفاده کردم و در جعبه رو برداشتم. یه ساعت زنونه و یه کارت پستال کنارش بود. همین که خواستم کارت پستالو بردارم زیبا اومد و خیلی سریع درشو بستم. --زنگ زدم بهش گفت الان میاد جعبه رو میبره. --آهان. متفکر نشستم رو مبل و فکرم درگیر جعبه شده بود و همش با خودم شخصی که قرار بود کادو رو بگیره رو تصور میکردم. با صدای آیفون گوشی زیبا هم زنگ خورد و حواسش از ساسان پرت شد. هم ازش دلخور بودم هم کنجکاو بودم ببینم عکس العملش چیه. یه شال برداشتم و مرتب انداختم رو سرم و رفتم در رو باز کردم. --سلام ببخشید مزاحم میشم. --سلام. مراحمید. رفتم جعبه رو برداشتم و گرفتم سمتش. با ذوق جعبه رو گرفت. --دستت درد نکنه. خشک و جدی گفتم --خواهش میکنم. در رو بستم و دوباره نشستم رو مبل. عکس العملش در مقابل جعبه حرصمو درآورده بود و داشتم پیش خودم حرص و جوش میخوردم که زیبا از اتاق اومد بیرون....... "حلما" @berke_roman_15 🌺👆🌺👆🌺👆🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هستی اش را داد تا محفوظ باشد معجرش مثل کوهی ماند پای اعتقاد و باورش وقت بیرون رفتن از خانه، حسین و مجتبی با یل ام البنین بودند در دور و برش مریم و آسیه را دیدم که می آموختند با چه شوقی درس عفت را به پای منبرش دختر نور است این بانو و بی شک آفتاب می شود مانند شمعی بی رمق در محضرش اسم او ذکر شب و روز همه آیینه هاست عصمت الله است این آیینه نام دیگرش حضرت زهرای اطهر مظهر حجب و حیاست ارث برده این عقیله حجب را از مادرش حضرت زهرای اطهر آنکه پیش کور هم چادرش را برنخواهد داشت از روی سرش هر کسی در این جهان از عفتش دم می زند یا به زهرا اقتدا کرده ست یا بر دخترش... احسان نرگسی رضاپور @berke_roman_15 💔🏴💔🏴💔🏴💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
"در حوالی پایین شهر" --وای خاک بر سرم آقا ساسان هنوز معطله؟ --نه بستشو دادم بهش رفت. کنجکاو بهم خیره شد. --چیزیت شده؟ لبخند مصنوعی زدم --نه چیزی نیست خوبم. رفت و با یه ظرف میوه برگشت. چندتا گیلاس خوردم و از رو مبل بلند شدم. --کجا؟ --برم تو اتاقم. دستمو گرفت و معترض گفت --کجا میخوای بری؟ بشین یکم باهم حرف بزنیم. نشستم و به دیوار زل زدم. دوباره فکرم درگیر جعبه و شخصی که میخواد کادورو بگیره شده بود. همینجور داشتم پیش خودم با حرص میگفتم --معلوم نیست کادو رو واسه کی خریده. --کی؟ مات و مبهوت برگشتم سمتش --کی کی؟ عینکشو برداشت و لبخند زد --چیشده رها خانم با خودت حرف میزنی؟ با تعجب گفتم --مَــــــن؟ --خودت داشتی بلند بلند میگفتی معلوم نیست کادو رو میخواد به کی بده. خجالت زده لبمو به دندون گرفتم و سرمو انداختم پایین. --دوسش داری؟ تلخند زدم و سرمو آوردم بالا --داشتم! --یعنی الان دیگه دوسش نداری؟ دهن باز کردم تا قاطع و محکم بگم نه ولی نتونستم. --نکنه سکوت علامت رضایت به اینه که دوسش نداری؟ دستپاچه گفتم --نـَــــه! بلند بلند شروع کرد به خندیدن --رها چرا تکلیفتو با خودت مشخص نمیکنی؟ یه بغض عجیبی بیخ گلومو گرفت --نمیدونم باید چیکار کنم. تو مثلثی قرار گرفتم که رأسش منم و هیچ کدوم از ضلعاش تلاشی نمیکنن. --از مثلثه خارج شو. --منظورت چیه؟ --ببین رها تا وقتی که تو در رأس بمونی اونا به تو تکیه کردن و اطمینان دارن که تو همیشه هستی. ولی اگه تو بری اونا هم خراب میشن و اونوقته که میفهمن چقدر بهت نیاز دارن..... ساعت۳نصف شب بود و خوابم نمیبرد. یاد شبایی افتادم که با حسام میرفتیم مینشستیم لب حوض و حرف میزدیم. با یادآوری خاطراتش گریم گرفته بود و از طرفی به ساسان فکر میکردم. اینکه زیبا میگفت باید برم بیشتر از بقیه فکرمو درگیر کرده بود. با خودم فکر میکردم و به نتیجه میرسیدم که رفتنم کار درستیه اما همین که میخواستم تصمیم بگیرم یه حسی قدرت عقلیمو ازم میگرفت و بغض میکردم...... با صدای موبایلم چشمامو باز کردم و برش داشتم --الو؟ --سلام خوبی؟ --سلام شما؟ خندید --ساسان هستم. --سا.. سا... با شدت از رو تخت بلند شدم --آهان شمایید. --ببخشید بیدارت کردم. --نه من خواب نبودم. پیش خودش گفت --مشخصه. --چی گفتین؟ --هیچی میخواستم بگم بعد از ظهر وقتت آزاده؟ --چطور؟ --میخواستم باهم بریم کافی شاپ. با صدای بلندی گفتم --کـــافی شاپ! اونجا واسه چی؟ ساسان تقریبا از خنده داشت خفه میشد اما میخواست بروز نده. تازه فهمیدم سوتی دادم و شروع کردم به لعن و نفرین کردن خودم. --رها خانم؟ --بله. --میای یا نه؟ با ذوق گفتم --بله بله حتمـــــاً! دوباره سوتی داده بودم... بعد از اینکه تماسو قطع کردم با عصاهام رفتم تو هال. زیبا با دیدنم لبخند زد --سلام عزیزم صبحت بخیر. --سلام ممنون. --با کی حرف میزدی؟ --با کی؟ آهـــان با ساسان. زیبا با دیدن گیج بودنم گوشه ی لبشو برد بالا. --خب حالا انگار کی زنگ زده. با تأسف گفتم --کلی سوتی دیگه هم دادم. --خیلی خب بسه دیگه حالا چی گفت؟ --گفت بعد از ظهر بریم بیرون. --قبول کردی؟ با ترس گفتم --نباید قبول میکردم؟ دوباره گوشه ی لبشو کج کرد --چرا انقدر تو گیجی دختر؟ با لبای آویزون نشستم رو مبل. --چرا میشینی؟ --چیکار کنم پس؟ اومد بالاسرم. --پاشو! پاشو ببرمت حمام. --حمام واسه چی؟ --خب عزیزم مگه نمیخوای بری سر قرار!.... از حمام آوردم بیرون و نایلون روی گچ پامو باز کرد و یه بلوز و شلوار گلبهی عروسکی داد پوشیدم. یه سینی با محتویات صبححانه واسم آورد وبا یه نفر تماس گرفت. چند دقیقه بعد با صدای زنگ زیبا در رو باز کرد و صدای یه خانم اومد. دیگه تقریباً صبححونم تموم شده بود. یه خانم میانسال با لبخند اومد تو اتاقم. --سلام عزیزم. با تعجب گفتم --سلام. زیبا اومد پیش من --زهرا جان رها دخترم. رها اینم زهرا خانم آرایشگره. با تعجب گفتم --آرایشگر؟ زیبا یه نیشکون از پام گرفت و به خانمه لبخند زد. --زودتر کارتو شروع کن. زهرا خانم با لبخند چشمی گفت و اومد طرف من. --میخواید چیکار کنید؟ زیبا با لبخند گفت --عزیزم میخواد یه دستی به سر و صورتت بکشه. --که چی بشه؟ زیبا عصبانی لبخند زد --من برم واستون شربت بیارم. زهراخانم گفت --چه مامان پایه ای داریا! زمان ما مادرامون این کارارو خلاف میدونستن. نمیدونستم منظورش از کارا چیه و میترسیدم اگه بپرسم آبروم بره...... بعد از کلی گریه کردن حاصل از درد یه آینه داد دستم --بفرما حالا هی گریه کن. با دیدن صورتم اولش تعجب کردم اما بعدش لبخند زدم و شروع کردم به آنالیز کردن. ابروهام از حالت طبیعیش خارج شده و مرتب شده بود. پوست صورتم سفیدتر بود و این منو خوشحال کرد. --عزیزم خیلی ناز شدی! زیبا لبخند زد --خداکنه طرف سکته نکنه بد بخت..... "حلما" @berke_roman_15 🌺👆🌺👆🌺👆🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
"در حوالی پایین شهر" با حرف زیبا خجالت زده سرمو انداختم پایین و حرفی نزدم. --خیلی خب زهرا جان یه آرایش جیغم واسش بکن. زیبا کشدار گفت --چشـــــم! با تصور آرایش جیغ روی صورتم چهرم درهم شد و کنترل شده گفتم --خیلی ممنون آرایش لازم نیست. زیبا با چشم و ابرو گفت چرا؟ --ببخشید زهرا خانم راستش من از آرایش زیاد خوشم نمیاد ممنون زحمت کشیدین. با لبای آویزون باشه ای گفت و وسایلشو جمع کرد. روبه زیبا با لبخند گفت --زیباجون من دیگه باید برم بعد از ظهر خیلی سرم شلوغه. زیبا لبخند زد --باشه عزیزم زحمت کشیدی! زیبا رفته بود زهرا خانم و همراهی کنه و من همچنان با ذوق به صورتم نگاه میکردم. --چرا نزاشتی خوشگلت کنه؟ چشمک زدم --چون خودم خوشگلم. کنجکاو گفتم --چرا گفتین زهرا خانم بیاد؟ با شیطنت گفت --خواستم یه تلنگری به یه ضلعا وارد کرده باشم. منظورشو فهمیدم و خجالت زده به زمین نگاه کردم. رفت در کمدم رو باز کرد و متفکر به لباسام خیره شد. با ذوق یه مانتوی جیگری که بیشتر شبیه بلوز بود آورد بیرون. --عالی میشی باهاش! گوشه ی لبمو بردم بالا --ببخشید ولی من اصلاً از این مدل مانتوها خوشم نمیاد. ادامو درآورد --من اصلاً از این مانتوها خوشم نمیاد. خبه خبه! خندیدم --زیباجون اجازه بده خودم انتخاب میکنم. با حالت قهر مانتورو انداخت تو کمد و رفت بیرون. با عصاهام رفتم سمت کمد و یه مانتوی کالباسی رنگ بلند که تا مچ پاهام میرسید برداشتم. سر آستیناس دکمه دار بود و دور کمرش یه کمربند زنجیر دار میخورد. یه شلوار و روسری طوسی هم انتخاب کردم و مرتب گذاشتم رو تخت. زیبا اومد تو اتاقم و خیلی سرد گفت --بیا نهارتو بخور. دلم واسش سوخت و همین که خواست از اتاقم بره بیرون صداش زدم. --زیباجون؟ برگشت و سوالی بهم خیره شد. با عصاهام خودمو بهش رسوندم و بغلش کردم. --ببخشید اگه ناراحتت کردم. مکث کرد و دستاشو گذاشت رو کمرم. --اشکالی نداره عزیزم. صورتشو بوسیدم و چشمک زدم --حالا بریم نهار خوشمزتو بخوریم. لبخند زد و باهم رفتیم سر میز. با دیدن زرشک پلو با مرغ ذوق زده گفتم --وااای مرســـی! --نوش جونت عزیزم. باولع همه ی غذامو خوردم و ازش تشکر کردم. --رها --جونم؟ --امروز میری مواظب خودت باش! با اینکه طعم مادر داشتن رو نچشیده بودم اما با حرفای زیبا اون حس در من به وجود میومد. --زیبا جون. --جانم عزیزم؟ با بغض گفتم --شما خیلی خوبی! من تا حالا مامان نداشتم ولی شما خیلی شبیه مامانا هستی. با لبخند بغلم کرد و سرمو بوسید --الهی قربونت برم! اینجوری حرف میزنی دلم میره! توام مثه دخترم عزیزی!..... ساعت ۴و ۵۵دقیقه بود و دقیق پنج دقیقه دیگه ساسان میرسید. تو آینه به صورتم زل زدم. روسریمو مدل لبنانی بسته بودم و خیلی بهم میومد. با صدای در دستپاچه عصاهامو برداشتم و از اتاق رفتم بیرون. زیبا چادرشو سر کرد و رفت سمت در. تپش قلبم بالا رفته بود. صدام زد --رها جان بیا عزیزم آقا ساسان معطله. --چشم. رفتم سمت در و با صدای آرومی گفتم --سلام. --سلام خوبی؟ -- ممنون. یه لنگه کفش مشکیمو پوشیدم و از زیبا خداحافظی کردیم..... تو آسانسور بودیم و نگاهمون واسه لحظه ای به هم گره خورد. تپش قلبم بالا رفت و بدنم داغ شده بود. سریع نگاهشو ازم گرفت و سرشو انداخت پایین. خداروشکر همون موقع آسانسور متوقف شد.... سوار ماشین شدیم و ماشینو با سرعت بالایی راه انداخت. جلوی در کافی شاپ ماشینو پارک کرد و رفتیم تو کافی شاپ. سریه میز دونفره نشستیم و هردومون قهوه ترک سفارش دادیم. ساسان ببخشیدی گفت و از سر میز بلند شد. کنجکاو بودم ببینم کجا میره و همینجور که داشتم قهومو مبخوردم گفتم --حالا میگفتی کجا میری چیزی ازت کم میشد! --نه ولی... یه جعبه گذاشت رو میز و نشست رو صندلی. خندید و ادامه داد --اون موقع دیگه سوپرایز نمیشدی. با دیدن جعبه با تعجب گفتم --این مال منه؟ لبخند زد --بله امروز تولد حضرت معصومه(س) و روز دختره روزت مبارک. از اینکه دیشب فکرای بد کرده بودم عذاب وجدان یه لحظه ولم نمیکرد. در جعبه رو باز کرد و ساعتو گرفت سمتم --امیدوارم خوشتون بیاد. ساعتو گرفتم و بستم رو مچ دستم. ساعت ظریف به رنگ مشکی با نگینای ریز نقره ای تزئین شده بود و خیلی به دستم میاومد. --خیلی بهت میاد. لبخند زدم --خیلی ممنون. لبخندش محو شد و سرشو انداخت پایین --راستش من... چیزه یعنی یه عذرخواهی بهت بدهکارم. --واسه چی؟ --بخاطر دیشب. ببخشید عصبانی شدم یه چیزی گفتم. --خواهش میکنم اشکالی نداره. --رها از اینکه اسممو بدون پسوند صدا زده بود قلبم لرزید. --بله حس کردم از حرفی که میخواد بزنه راضی نیست. اخم کرد و گفت --حسام پیدا شده...... دوتا حس خوشحالی و تنفر باهم دیگه بهم دست داد. --کِی؟ با ذوق و تعجب گفت --خوشحال نشدی؟ --چرا ولی.. ذوقش خوابید --دیروز. --ناراحت شدین؟ تلخند زد --نه واسه چی؟ --همینجوری گفتم..... "حلما" @berke_roman_15
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
"در حوالی پایین شهر" --نه واسه چی باید از دست کسی که با اومدنش دنیامو سیاه سفید کرد ناراحت بشم؟ با بهت گفتم --من منظوری نداشتم بخدا. حرفمو قطع کرد --میدونم. حس کردم خیلی ناراحت شده. با صدایی که تا گریه مرزی نداشت صداش زدم --آقا ساسان! سرشو بلند کرد --بله؟ --ببخشید ناراحتتون کردم من منظوری نداشتم. لبخند زد --میدونم منم از دست کسی ناراحت نشدم. سرمو انداختم پایین و به میز زل زدم. --چرا قهوتو نمیخوری؟ --ممنون نمیخوام. حس میکردم هوای اونجا واسم غیر قابل تحمله. --میشه بریم؟ با بهت گفت --مشکلی پیش اومده؟ --نه ولی من حس میکنم اینجا خفس. --باشه پس بمون تا حساب کنم بیام. عصاهامو برداشتم و رفتم دم در. همینطور که کنار هم قدم میزدیم به عصاهام نگاه کرد و خندید --دو روز دیگه از شرش خلاص میشی. با تعجب گفتم --دو رووز؟ باورم نمیشد به این زودی یکماه تموم شده باشه. خندید --نکنه خیلی به پات خوش گذشته؟ با صدای آرومی گفتم --نه ولی خب خیلی زود گذشت. نفسشو صدادار داد بیرون --رها؟ --بله؟ --موافقی باهم بریم یه جا؟ --کجا؟ --میشه نپرسی؟ --باشه ولی باید بدونم کجا قرار بریم. --نترس جای بدی نیست. تو راه کنار یه گلفروشی ماشینو پارک کرد و ازم خواست بمونم تو ماشین. چند دقیقه بعد با یه شاخه گل گلایل برگشت. شاخه گل رو داد دست من و نشست تو ماشین. --مال منه؟ خندید --نه صبر کن میفهمی...... یه جایی که تا به اون روز نرفته بودم ماشینو پارک کرد و ازم خواست پیاده شم. به سختی از ماشین پیاده شدم و دنبالش رفتم. یه مکان بزرگ پر از قبر. اینکه بالاسر هر قبر یه چراغ دستی قدیمی بود خیلی واسم جالب بود. --آقا ساسان؟ --بله؟ --اینجا کجاس؟ همینجور که داشت از میون قبرها میرفت برگشت و تلخند زد --اینجا بهشته منه. با تعجب گفتم --بهشت شما؟ خندید --بیا بریم جلوتر یه جا هست میتونی بشینی اونجا...... نشستم رو صندلی آهنی و ساسان رفت بالاسر یه قبر فاتحه خوند و شاخه گل رو گذاشت رو قبر. به نوشته ی قبر زل زدم و بلند خوندم --شهید گمنام؟ ساسان برگشت سمتم --آره. ناخودآگاه خندم گرفت --آدما نام دارشون چیکار میکنن واسه بقیه که گمناماشون بکنن؟! --خیلی کارا میکنن. --مثلاً؟ متفکر گفت --مثلاً..... میتونن آدمارو به جاهای خوبی منتقل کنن. --جاهای خوب؟ بی توجه به حرفم گفت --اولین دفعه ای که اومدم اینجا با رفیقم بود. اولش از اینکه انقدر با عشق به قبر زل زده بود کلی مسخرش کردم. ولی بعدش.. سکوت کرد و ادامه داد -- پام به اینجا باز شد. یواشکی میومدم و میرفتم. روزای اول ساعت ها کنار قبر مینشستم و به اسمش نگاه میکردم. --چه مسخره. --آره خب واسه خودمم مسخره بود ولی الان دیگه نیست. از نشستن اونجا خسته شدم. --اگه حرفاتون با مرده ها تموم شد دیگه بریم؟ یه نمه اخم کرد --اونا نمردن رها. ترجیح دادم سکوت کنم. تو راه برگشت هم من هم ساسان هیچ کدوم حرف نمیزدیم. عذاب وجدان گرفته بودم و همش پیش خودم میگفتم نباید اون حرفارو میزدم. هوا تاریک و خیابون خلوت بود. --رها. برگشتم سمتش و سوالی نگاش کردم. --بریم غذا بخوریم؟ حرفی نزدم. --چیزی شده؟ بغض عجیبی به گلوم چنگ میزد. --آقا ساسان... همین که اسمشو گفتم بغضم شکست و گریم گرفت. نگران ماشینو پارک کرد و پرسید --چی شده رها؟ دستامو گذاشتم رو صورتم و هق هق شروع کردم گریه کردن. --عـــه رهــا! همونجور که دستام رو صورتم بود سرمو به طرفین تکون دادم --نباید اون حرفارو میزدم! --منظورت چیه؟ --حرفایی که سر قبر شهید گمنامه زدم. لبخند زد --میفهمم چی میگی. ولی خب اشکالی نداره همین که پشیمونی خیلی خوبه. با این حرفش یکم آروم شدم و گریم قطع شد. همون موقع موبایلش زنگ خورد --الو سلام زیبا خانم. ممنونم شما خوبین؟ باشه چشم.چشم حتماً خدانگهدار. ماشینو روشن کرد --زیبا خانم نگرانت شده بود. لبخند زدم --حس میکنم مثه ماماناس. تلخند زد --منم این حسو به زهره خانم داشتم. --خوش به حالت. --واسه چی؟ --چون مامان مهربونی مثه زهره خانم نصیبت شد. با شیطنت گفت --میتونم مامانمو به تو هم بدما! با بهت گفتم --چجوری؟ --خب بالاخره یه راهایی هست دیگه. --چه راهایی؟ بلند بلند شروع کرد خندیدن --هیچی ولش کن. --چه راهی بگو دیگه! --ول کن رها یه حرفی زدم. --جون زهره خانم بگو! زد رو ترمز و دستشو کوبید رو فرمون --لا اله الا ﷲ! برگشت سمتم و تو چشمام زل زد با صدای آرومی گفت --با من ازدواج میکنی؟ هین بلندی کشیدم و دستمو گرفتم جلو دهنم. کلافه گفت --بهت میگم ولش کن ول نمیکنی همین میشه دیگه! تلحند زد و آروم تر گفت --آدمی که دلش با یه نفر دیگس نباید روش حساب باز کرد. با لکنت گفتم --چ..چی..گ..گفتی؟ لبشو کج کرد --رها یه درخواست ازدواج ساده بودا! یه بطری آب از تو داشبورد برداشت و گرفت سمتم --بخور زبونت باز شه..... "حلما" @berke_roman_15 🌺👆🌺👆🌺👆🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا