eitaa logo
🖊برکه ی رمان📚
716 دنبال‌کننده
335 عکس
245 ویدیو
2 فایل
🍃﷽🍃 به برکه ی رمان من خوش اومدین❤ به قلم حلما✍🏻 رمان و داستانهای مختلف📚 نسخه ی مکتوب:جدال عشق ونَفس در حال تایپ:برای لبخند تو پیجمون تو روبیکا👇 https://rubika.ir/berke_roman_15 آیدی نویسنده👇 @Helma_15 کپی رمان بدون اجازه ی نویسنده ممنوع🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زمستان یعنی برف و سرما و یخبندان نشان از شروع فصلی نو میدهند کافیست کمی تأمل کنی تا شروع تازه ای از بهار را ببینی حلما روزتون پر از حال خوب☕️❤️ @berke_roman_15 ❤️☕️❤️☕️❤️☕️❤️
Majid Razavi _ Ina (320).mp3
6.39M
اینا مجید رضوی @berke_roman_15 ❤️🎵❤️🎵❤️🎵❤️
هدایت شده از 🖊برکه ی رمان📚
دوستان عزیز سلام. قابل توجه دوستان جدید برای دنبال کردن رمان های کانال در ابتدای تاسیس رمان بعد از اون رمان و در آخر رمان آیدی جهت ارسال نظرات👇 @helma_15 ☕🍁☕🍁
دوستاااان عزیز😍😍😍 یه خبر خوب واستون داریم. با توجه به نزدیک شدن به روز مادر ممکنه شما دنبال استوری های جذاب باشید ولی پیدا نکنید😕 پس نگران نباشید برکه ی رمان اینبار هم بهتون کلیپ ارائه می‌کنه😍 فقط کافیه واسه سفارش کلیپ پیوی بنده پیام بدین😌 ممنون از همراهیتون❤️ @Helma_15
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بریم واسه پست بارون😍❤️👇🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تمام دنیا راهم که زیر و رو کنی فرشته ای همانند مادر پیدا نمیشود کسی که درد را با عشق ترکیب میکند تا فرزندی همانند تو را بیافریند و در آغوش خود جای دهد.... حلما ولادت حضرت فاطمه سلام الله علیها برتمامی مادران سرزمینم مبارک❤️ @berke_roman_15 ❤️🌸❤️🌸❤️🌸❤️
هدایت شده از 🖊برکه ی رمان📚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه رنگ سپیدی... نشسته رو موهات.... هنوزم قشنگن واسم.. جفت چشمات.... مادرم با تو دنیایم معنادار میشود بدون تو نمیخواهم این دنیای بی معنا را پس بمان برایم که دنیای بی معنا سخت نفس گیر است... روزت مبارک✨❤️ @berke_roman_15 ✨❤️✨❤️✨❤️✨
هدایت شده از 🖊برکه ی رمان📚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مادرم حرفی بزن... که تشنه ی لالایی ام... من که جان میدم برایت... همدم تنهایی ام... 💋❤️💋❤️ به نام مادر! از خدا اجازه ی پرستش مادرم بعد از خودش را میخواهم! باید پرستید این فرشته ی زمینی را! اگر نبود منی وجود نداشت؟ به تک تک لحظات شب بیداری هایت قسم که در این دنیا هیچ مقامی بالاتر از تو نیست! جایگاه هیچکس در قلبم والاتر از تو نیست! آنقدر دوستت دارم که نمیدانم چگونه ابرازش کنم؟ یک عمر قدردانی از تو... در مقابل یک شب بیخوابی تو هیچ ارزشی ندارد! ای کاش عمر ثانی در این دنیا وجود داشت! صرف قدردانی از مادر میکردم! روزت مبارک💞 تنها فرشته ی زمینی ام❤️✨ @berke_roman_15 ❤️🎁❤️🎁❤️🎁❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اسکار بهترین فرشتگان می‌رسد به فرشتگان زمین مادرانی که همچون جان خود از فرزندانشان مراقبت می‌کنند که اگر تمامی بهشت هم به نامشان باشد باز هم کم است.... حلما ولادت حضرت فاطمه سلام الله علیها و روز مادر بر تمامی مادران سرزمینم مبارک باد❤️ @berke_roman_15 ❤️🌺❤️🌺❤️🌺❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به نام مادر و همانا خداوند فرشتگانی را به زمین فرستاد و آنها را مادر نام نهاد تا با عشق و محبت وجود خود را برای فرزندانشان بگذارند و آنها را همچون برگ گل در دامان خود مراقبت کنند حلما @berke_roman_15 ❤️🌼❤️🌼❤️🌼❤️
دوستان عزیز رمان سوم هم تموم شد. امیدوارم از خواندن این رمان لذت برده باشید. سپاس از همراهی شما❤️ منتظر رمان های بعدی کانال هم باشید😌 ارادتمند شما حلما لطفا نظراتتون رو واسم بنویسید🙏 https://harfeto.timefriend.net/16428758968107 نظرسنجی ناشناس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از 🖊برکه ی رمان📚
دوستان عزیز سلام. قابل توجه دوستان جدید برای دنبال کردن رمان های کانال در ابتدای تاسیس رمان بعد از اون رمان و در آخر رمان آیدی جهت ارسال نظرات👇 @helma_15 ☕🍁☕🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿سـد خـون🌿 داماد خالم یه پسر ۳۷ ساله بود و خاله ملیحه از ترس اینکه دخترشو به پسر عموی گلاره نده داده بود به آگا که ۱۷ سال از گلاره بزرگتر بود. با نشکونای ننه از فکر در اومدم و فهمیدم همینجور که زُل زدم به آگا دارم فکر میکنم. خجالت زده سرمو انداختم پایین.... برگشتیم خونه و همین که سرم رسید به بالش خوابم برد. صبح زود ننه از خواب بیدارم کرد تا کمکش مشک بزنم. بعد از اینکه صبححونمو خوردم رفتم تو حیاط و با ننه تا ظهر کارمون طول کشید. عاشق کشک گوسفندیایی بودم که بعد از مشک زنی درست میکردیم. همینجور که کشکارو گرد میکردم هی ناخنک میزدم.... بعد از ظهر ننه رفت بیرون و منم طبق معمول قالی بافیمو شروع کردم. با اینکه شونزده سالم بود ولی هیچ سوادی نداشتم. خیلی دوست داشتم درس بخونم و آرزوم بود معلم بشم. با صدای در رفتم در رو باز کردم و لار گفت بریم با بچها عچک (عروسک) بازی کنیم. با اینکه از ننه میترسیدم ولی ترسو گذاشتم کنار و تیکه پارچه های اضافیمو از صندوقچه برداشتم و با لار رفتیم لب چشمه. نشستیم دور هم و پارچه هامونو با هم تقسیم کردیم. از بین سنگا بزرگترینشون رو انتخاب کردیم و واسشون با خرده پارچه ها لباس و روسری درست کردیم. غرق در بازی بودیم که از دور دیدم ننه داره میاد دنبالم. با ترس و لرز رفتم سمتش و با چشم و ابرو واسم خط و نشون کشید و دستمو گرفت منو برد خونه. نشوندم لب ایوون و هرچی از دهنش دراومد بار من کرد. از اینکه می‌گفت من بزرگ شدم و دیگه نباید با بچه ها بازی کنم ناراحت می شدم و دویدم تو اتاقک گوشه ی حیاط که بخاطر کوچیک بودن بهش می‌گفتیم خونه سوسکی. کلون (قفل)در رو رو خودم بستم و شروع کردم گریه کردن. نمیدونم چقدر گذشت که با صدای آقام اشکامو پاک کردم. در رو باز کردم و رفتم بیرون. لبخند زد و بغلم کرد. --چرا گریه میکنی؟ حرفی نزدم و داشتم میرفتم تو خونه که ننه کنایه دار گفت --والا به خدا من همسن این ورپریده بودم کژالو حامله بودم. رفتم تو مطبخ دست به کار شدم واسه شام. واسه برداشتن عدس رفتم سمت دبه عدس و حواسم پرت شد در دبه افتاد رو پام. از درد شروع کردم گریه کردن. ننه اومد سمت مطبخ و سینی از دستش ول شد و دوید سمتم شروع کرد گریه کردن. --ننه واست بمیره خوبی قربون قد و بالات؟ از تعجب چشمام گرد شده بود. داشتم به این فکر میکردم که ننه تا اون موقع داشت غرولند میکرد و حالا داشت گریه میکرد. درد پام به کلی یادم رفت و سرمو گذاشتم تو دامنش و موهامو نوازش کرد. با اینکه ننه خیلی غر میزد ولی اگه یه دقیقه نبود زمینو به آسمون می‌بافتم. تو همون حالت گفتم --ننه! --جان ننه؟ --میخوای منو شوهر بدی؟ --مگه مغز خر خوردم؟ خودم تو آتیش ازدواج سوختم بسه. اینجوریه آقاتو نگاه نکن جوون که بود چه اسبایی که نتازوند. خندیدم و با هم دست به کار شدیم واسه شام..... بعد از شام رفتیم خونه عمو ی آقام واسه شب نشینی. بچه هاش همه همسن ننه و آقای من بودن و واسه همین هیچکس نبود من باهاش حرف بزنم و از اول تا آخر حوصلم سر می‌رفت..... صبح زود با لار و بقیه ی بچها رفتیم دنبال گله ی گوسفند. نزدیکای ظهر رسیدیم سر قُل قُلی تا چوپونا گوسفندارو آب بدن. داشتم دستامو میشستم که چشمم افتاد به پسر قد بلند و سفید پوستی که اون سمت قُل قُلی گوسفنداشو آورده بود تا آب بخورن. حس کردم تو دلم یه چیزی لرزید و به هر جون کندنی بود نگاهمو ازش گرفتم. از وقتی یادم میومد قُل قُلی مثل یه مرز وسط روستا بود و حتی خانما که هرجا برن با هر خانمی صحبت میکنن با خانومای اون سمت صحبت نمیکردن. خیلی دلم میخواست دلیلشو بدونم. حواسم پرت شد و دمپاییم افتاد تو آب. داشت می‌رفت اون سمت و منم مجبور شدم برم وسط آب. به هشدارای چوپونا که بهم میگفتن قید دمپاییمو بزنم ولی نرم اون سمت اهمیتی ندادم. همین که پام رسید به اون طرف پسری که دیده بودم دوید سمتم و دمپاییمو داد بهم. عصبانی سرم داد زد برگردم به جایی که بودم. وقتی برگشتم همه با تأسف و ناراحتی بهم نگاه میکردن و زیر لب پچ پچ میکردن. متعجب از حرفاشون برگشتم خونه و وقتی قضیه رو واسه ننه تعریف کردم رنگ از رخسارش پرید و با دمپایی افتاد به جونم. همین که آقام رسید دوید منو نجات داد. ولی وقتی قضیه رو از ننه شنید چنان سیلی محکمی به صورتم زد که افتادم رو زمین. دلیل این همه خشونتو نمی‌فهمیدم و یه جورایی حس میکردم بی گناه کتک می‌خورم. بلند شدم خاک لباسامو گرفتم و رفتم تو خونه. ننه اخم کرد --خجالت نمی‌کشی با این ننگی که به بار آوردی راست راست اینجا راه میری؟ --ننه چرا یکی واسه من نمیگه چیشده؟ --خون به پا کردی خــووون! حلما @berke_roman_15 ☕️📖☕️📖☕️📖☕️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿سد خون🌿 --آخه چرا؟ آقام متأسف گفت --تقصیر خودمونه زن. اگه از قبل به این بچه میگفتی حالا اینجوری نمیشد. ننه با گریه گفت --من از کجا میدونستم این ذلیل مرده دمپاییشو میندازه تو آب. مظلوم رفتم سمت آقام --آقا میشه بهم بگی چیشده؟ آهی کشید و با صدای گرفته ای گفت --ماجرا برمیگرده به زمانی که من همسن الان تو بودم و بین خان ما و خان بالا هیچ کدورتی نبود و هر دو مثل دو یاور همیشگی به هم کمک میکردن. تا اینکه پسر ئاکام خان یروز سر یه قوچ با پسر ئاکو خان، خان بالا دعواشون شد و اَردلان پسر ئاکام زد با خنجر پسر ئاکو خان رو کشت. ئاکام که پسر خودشو مقصر میدونست حکمو سپرد دست ئاکو خان و گفت هرچی اون بگه قبوله. ئاکو خان هم فردای اون روز همه ی اهالی روستارو جمع کرد لب قُل قُلی و سر اَردلان رو گذاشت لب آب و برید. از اون روز به بعد قُل قُلی شد مرز بین دو طایفه و بهتره بگم آخرین روزی بود که هر دو طایفه دور هم جمع بودن. جوری شد که دو طایفه به هم کاری نداشته باشن و حتی از حرف زدن با هم دیگه امتناع کنن. ولی ماجرا به این ختم نشد و چون پسر ئاکو روز آخر زمستون کشته شده بود ئاکو خان دستور داد که اون روز نحسه و هر نوزادی از طایفه ی ئاکان توی اون روز به دنیا بیاد باید کشته بشه. با بغض گفتم --تا حالا کسی کشته... با صدای گریه ی ننه حرفم قطع شد و رفتم سمتش. شروع کرد به سر و صورتش چنگ زدن و زیر لب یه اسمی رو زمزمه میکرد. از میون حرفای ننه اسم کاردوخ رو فهمیدم. برگشتم سمت آقام و دیدم سرشو گرفته بین دستاش و داره گریه می‌کنه. نمی‌دونستم باید چیکار کنم و مونده بودم کدوم یکیو آروم کنم. --ننه! با گریه بهم خیره شد. --چرا گریه میکنی؟ --چون سر همین دستور لعنتی ئاکو خان گور به گور شده من پسرم کاردوخ رو از دست دادم. --یعنی کاردوخ تو همون روز... حرفمو قطع کرد و تأییدوار سرشو تکون داد. باورم نمیشد من یه برادر داشته باشم. ناخودآگاه اشکام شروع به باریدن کرد و کینه ی ئاکوخان تو دلم ریشه دووند. با صدای در ننه هولم داد تو خونه سوسکی. از لایه جرز میون چوبهای در بیرونو نگاه کردم. آقام رفت سمت درو همین که در رو باز کرد و ئاکان خان چنان سیلی به صورتش زد که پخش زمین شد. فریاد زد --پس اون دختر هرزت کجاس؟ ننه با گریه دوید سمت آقام. خان با صدای بلند تری گفت --چقدر باید بابت اون قتل قتل بشه تا راحت شید؟ یقه ی بابامو گرفت و از رو زمین بلندش کرد --مگه پسر خودت کاردوخ قربانی نشد؟ فریاد زد --میخوای دخترتم دو دستی تقدیم کنی؟ حس میکردم دیگه بیشتر از این طاقت تحقیر شدن ننه ،آقارو ندارم. در رو باز کردم و رفتم بیرون. با صدایی که از ترس می‌لرزید گفتم --اشتباه از من بوده ئاکان خان. لطفاً ننه آقامو تحقیر نکن. چشماش پر اشک شد و اومد سمتم --چرا این کارو کردی؟ سرمو انداختم پایین --چون دمپاییم... حرفمو قطع کرد --دمپاییت به جهنم! میدونی اگه اون ئاکو خان ملعون بلایی سرت بیاره ننه آقات دق میکنن؟ با گریه به چشماش زُل زدم. بی هیچ حرفی از خونه رفت بیرون. دویدم سمت آقام و ننه با گریه گفت --هوال به ارواح خاک کاردوخ نمیزارم عاقبت کژال مثه پسرمون بشه. آقام با بغض گفت --نگران نباش دیلان خدا بزرگه...... یه هفته از روزی که دمپایی من افتاد تو آب گذشته بود و ننه به هیچ وجه بهم اجازه نمی‌داد برم بیرون. بعد از ظهر بود و ننه با آقا رفته بود صحرا. با صدای در رفتم در رو باز کردم و با دیدن صورت گریون لار بردمش تو خونه. وقتی یکم آروم شد دلیل گریشو پرسیدم. با بغض و ترس گفت --کژال بهتره به آقات بگی خونتونو بفروشه و از گوشخانی برید. اخم کردم --چی میگی لار؟ یعنی بزاریم از دهمون بریم؟ --آخه کژال تو که از بیرون خبر نداری. نمیدونی چه حرفا که پشت سر تو و اون پسری که اون روز دمپاییتو داد بهت درآوردن. متعجب گفتم --چه حرفایی؟ --بین خودمون بمونه ولی گفتن که دختر هوال با دیار نوه ی ئاکو خان با هم رابطه دارن. متعجب داد زدم --چـیییی؟ حرف دهنتو بفهم. خندید --من حرف دهنمو بفهمم بقیه چی؟ --وااای خدا مرگم بده لار اگه آقام بشنوه؟ ناراحت گفت -- باباتم شنیده.خودم شنیدم پریروز رجب داشت از بابات میپرسید. با دستم به صورتم چنگ زدم --حالا چیکار کنم؟ --نمیدونم ولی ننم که خیلی ناراحته. میگفت دیلان بدبخت سر کاردوخ چقدر عذاب کشید حالا نوبت کژاله. با بغض گفتم --یعنی منو میکشن؟ اخم کرد --زبونتو گاز بگیر. اگه مردای گوشخانی مرد نباشن باید بزارن تورو بکشن، آخه تا کی می‌خوان کشت و کشتارو ادامه بدن..... غروب بود و داشتم کوفته میپختم که ننه و آقا برگشتن. همین که ننه رسید اومد سمتم. --کژال ننه خوبی؟ خندیدم --آدم بد که کوفته نمیپزه ننه. آقام رفت چاپوقشو آماده کرد و شروع کرد کشیدن. کم دیده بودم آقام چاپوق بکشه. ننم می‌گفت آقات چاپوق بکش نیست تا وقتی درد امونش ببره. با خودم گفتم یعنی من شدم درد آقام؟ حلما @berke_roman_15 ☕️📖☕️📖☕️📖☕️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چقدر خوبه که دوستانی با چنین نظرات مثبتی داریم😍 ممنون از شما دوست عزیز❤️🙏