دوستان عزیز رمان سوم هم تموم شد.
امیدوارم از خواندن این رمان لذت برده باشید.
سپاس از همراهی شما❤️
منتظر رمان های بعدی کانال هم باشید😌
ارادتمند شما حلما
لطفا نظراتتون رو واسم بنویسید🙏
https://harfeto.timefriend.net/16428758968107
نظرسنجی ناشناس
هدایت شده از 🖊برکه ی رمان📚
دوستان عزیز سلام.
قابل توجه دوستان جدید برای دنبال کردن رمان های کانال
در ابتدای تاسیس رمان
#فرشته_ای_برای_نجات
بعد از اون رمان
#در_حوالی_پایین_شهر
و در آخر رمان
#جدال_عشق_و_نَفس
آیدی جهت ارسال نظرات👇
@helma_15
☕🍁☕🍁
🌿سـد خـون🌿
#پارت_2
داماد خالم یه پسر ۳۷ ساله بود و خاله ملیحه از ترس اینکه دخترشو به پسر عموی گلاره نده داده بود به آگا که ۱۷ سال از گلاره بزرگتر بود.
با نشکونای ننه از فکر در اومدم و فهمیدم همینجور که زُل زدم به آگا دارم فکر میکنم.
خجالت زده سرمو انداختم پایین....
برگشتیم خونه و همین که سرم رسید به بالش خوابم برد.
صبح زود ننه از خواب بیدارم کرد تا کمکش مشک بزنم.
بعد از اینکه صبححونمو خوردم رفتم تو حیاط و با ننه تا ظهر کارمون طول کشید.
عاشق کشک گوسفندیایی بودم که بعد از مشک زنی درست میکردیم.
همینجور که کشکارو گرد میکردم هی ناخنک میزدم....
بعد از ظهر ننه رفت بیرون و منم طبق معمول قالی بافیمو شروع کردم.
با اینکه شونزده سالم بود ولی هیچ سوادی نداشتم.
خیلی دوست داشتم درس بخونم و آرزوم بود معلم بشم.
با صدای در رفتم در رو باز کردم و لار گفت بریم با بچها عچک (عروسک) بازی کنیم.
با اینکه از ننه میترسیدم ولی ترسو گذاشتم کنار و تیکه پارچه های اضافیمو از صندوقچه برداشتم و با لار رفتیم لب چشمه.
نشستیم دور هم و پارچه هامونو با هم تقسیم کردیم.
از بین سنگا بزرگترینشون رو انتخاب کردیم و واسشون با خرده پارچه ها لباس و روسری درست کردیم.
غرق در بازی بودیم که از دور دیدم ننه داره میاد دنبالم.
با ترس و لرز رفتم سمتش و با چشم و ابرو واسم خط و نشون کشید و دستمو گرفت منو برد خونه.
نشوندم لب ایوون و هرچی از دهنش دراومد بار من کرد.
از اینکه میگفت من بزرگ شدم و دیگه نباید با بچه ها بازی کنم ناراحت می شدم و دویدم تو اتاقک گوشه ی حیاط که بخاطر کوچیک بودن بهش میگفتیم خونه سوسکی.
کلون (قفل)در رو رو خودم بستم و شروع کردم گریه کردن.
نمیدونم چقدر گذشت که با صدای آقام اشکامو پاک کردم.
در رو باز کردم و رفتم بیرون.
لبخند زد و بغلم کرد.
--چرا گریه میکنی؟
حرفی نزدم و داشتم میرفتم تو خونه که ننه کنایه دار گفت
--والا به خدا من همسن این ورپریده بودم کژالو حامله بودم.
رفتم تو مطبخ دست به کار شدم واسه شام.
واسه برداشتن عدس رفتم سمت دبه عدس و حواسم پرت شد در دبه افتاد رو پام.
از درد شروع کردم گریه کردن.
ننه اومد سمت مطبخ و سینی از دستش ول شد و دوید سمتم شروع کرد گریه کردن.
--ننه واست بمیره خوبی قربون قد و بالات؟
از تعجب چشمام گرد شده بود.
داشتم به این فکر میکردم که ننه تا اون موقع داشت غرولند میکرد و حالا داشت گریه میکرد.
درد پام به کلی یادم رفت و سرمو گذاشتم تو دامنش و موهامو نوازش کرد.
با اینکه ننه خیلی غر میزد ولی اگه یه دقیقه نبود زمینو به آسمون میبافتم.
تو همون حالت گفتم
--ننه!
--جان ننه؟
--میخوای منو شوهر بدی؟
--مگه مغز خر خوردم؟ خودم تو آتیش ازدواج سوختم بسه.
اینجوریه آقاتو نگاه نکن جوون که بود چه اسبایی که نتازوند.
خندیدم و با هم دست به کار شدیم واسه شام.....
بعد از شام رفتیم خونه عمو ی آقام واسه شب نشینی.
بچه هاش همه همسن ننه و آقای من بودن و واسه همین هیچکس نبود من باهاش حرف بزنم و از اول تا آخر حوصلم سر میرفت.....
صبح زود با لار و بقیه ی بچها رفتیم دنبال
گله ی گوسفند.
نزدیکای ظهر رسیدیم سر قُل قُلی تا چوپونا گوسفندارو آب بدن.
داشتم دستامو میشستم که چشمم افتاد به پسر قد بلند و سفید پوستی که اون سمت
قُل قُلی گوسفنداشو آورده بود تا آب بخورن.
حس کردم تو دلم یه چیزی لرزید و به هر جون کندنی بود نگاهمو ازش گرفتم.
از وقتی یادم میومد قُل قُلی مثل یه مرز وسط روستا بود و حتی خانما که هرجا برن با هر خانمی صحبت میکنن با خانومای اون سمت صحبت نمیکردن.
خیلی دلم میخواست دلیلشو بدونم.
حواسم پرت شد و دمپاییم افتاد تو آب.
داشت میرفت اون سمت و منم مجبور شدم برم وسط آب.
به هشدارای چوپونا که بهم میگفتن قید دمپاییمو بزنم ولی نرم اون سمت اهمیتی ندادم.
همین که پام رسید به اون طرف پسری که دیده بودم دوید سمتم و دمپاییمو داد بهم.
عصبانی سرم داد زد برگردم به جایی که بودم.
وقتی برگشتم همه با تأسف و ناراحتی بهم نگاه میکردن و زیر لب پچ پچ میکردن.
متعجب از حرفاشون برگشتم خونه و وقتی قضیه رو واسه ننه تعریف کردم رنگ از رخسارش پرید و با دمپایی افتاد به جونم.
همین که آقام رسید دوید منو نجات داد.
ولی وقتی قضیه رو از ننه شنید چنان سیلی محکمی به صورتم زد که افتادم رو زمین.
دلیل این همه خشونتو نمیفهمیدم و یه جورایی حس میکردم بی گناه کتک میخورم.
بلند شدم خاک لباسامو گرفتم و رفتم تو خونه.
ننه اخم کرد
--خجالت نمیکشی با این ننگی که به بار آوردی راست راست اینجا راه میری؟
--ننه چرا یکی واسه من نمیگه چیشده؟
--خون به پا کردی خــووون!
حلما
@berke_roman_15
☕️📖☕️📖☕️📖☕️
🌿سد خون🌿
#پارت_3
--آخه چرا؟
آقام متأسف گفت
--تقصیر خودمونه زن.
اگه از قبل به این بچه میگفتی حالا اینجوری نمیشد.
ننه با گریه گفت
--من از کجا میدونستم این ذلیل مرده دمپاییشو میندازه تو آب.
مظلوم رفتم سمت آقام
--آقا میشه بهم بگی چیشده؟
آهی کشید و با صدای گرفته ای گفت
--ماجرا برمیگرده به زمانی که من همسن الان تو بودم و بین خان ما و خان بالا هیچ کدورتی نبود و هر دو مثل دو یاور همیشگی به هم کمک میکردن.
تا اینکه پسر ئاکام خان یروز سر یه قوچ با پسر ئاکو خان، خان بالا دعواشون شد و اَردلان پسر ئاکام زد با خنجر پسر ئاکو خان رو کشت.
ئاکام که پسر خودشو مقصر میدونست حکمو سپرد دست ئاکو خان و گفت هرچی اون بگه قبوله.
ئاکو خان هم فردای اون روز همه ی اهالی روستارو جمع کرد لب قُل قُلی و سر اَردلان رو گذاشت لب آب و برید.
از اون روز به بعد قُل قُلی شد مرز بین دو طایفه و بهتره بگم آخرین روزی بود که هر دو طایفه دور هم جمع بودن.
جوری شد که دو طایفه به هم کاری نداشته باشن و حتی از حرف زدن با هم دیگه امتناع کنن.
ولی ماجرا به این ختم نشد و چون پسر ئاکو روز آخر زمستون کشته شده بود ئاکو خان دستور داد که اون روز نحسه و هر نوزادی از طایفه ی ئاکان توی اون روز به دنیا بیاد باید کشته بشه.
با بغض گفتم
--تا حالا کسی کشته...
با صدای گریه ی ننه حرفم قطع شد و رفتم سمتش.
شروع کرد به سر و صورتش چنگ زدن و زیر لب یه اسمی رو زمزمه میکرد.
از میون حرفای ننه اسم کاردوخ رو فهمیدم.
برگشتم سمت آقام و دیدم سرشو گرفته بین دستاش و داره گریه میکنه.
نمیدونستم باید چیکار کنم و مونده بودم کدوم یکیو آروم کنم.
--ننه!
با گریه بهم خیره شد.
--چرا گریه میکنی؟
--چون سر همین دستور لعنتی ئاکو خان گور به گور شده من پسرم کاردوخ رو از دست دادم.
--یعنی کاردوخ تو همون روز...
حرفمو قطع کرد و تأییدوار سرشو تکون داد.
باورم نمیشد من یه برادر داشته باشم.
ناخودآگاه اشکام شروع به باریدن کرد و
کینه ی ئاکوخان تو دلم ریشه دووند.
با صدای در ننه هولم داد تو خونه سوسکی.
از لایه جرز میون چوبهای در بیرونو نگاه کردم.
آقام رفت سمت درو همین که در رو باز کرد و ئاکان خان چنان سیلی به صورتش زد که پخش زمین شد.
فریاد زد
--پس اون دختر هرزت کجاس؟
ننه با گریه دوید سمت آقام.
خان با صدای بلند تری گفت
--چقدر باید بابت اون قتل قتل بشه تا راحت شید؟
یقه ی بابامو گرفت و از رو زمین بلندش کرد
--مگه پسر خودت کاردوخ قربانی نشد؟
فریاد زد
--میخوای دخترتم دو دستی تقدیم کنی؟
حس میکردم دیگه بیشتر از این طاقت تحقیر شدن ننه ،آقارو ندارم.
در رو باز کردم و رفتم بیرون.
با صدایی که از ترس میلرزید گفتم
--اشتباه از من بوده ئاکان خان.
لطفاً ننه آقامو تحقیر نکن.
چشماش پر اشک شد و اومد سمتم
--چرا این کارو کردی؟
سرمو انداختم پایین
--چون دمپاییم...
حرفمو قطع کرد
--دمپاییت به جهنم! میدونی اگه اون ئاکو خان ملعون بلایی سرت بیاره ننه آقات دق میکنن؟
با گریه به چشماش زُل زدم.
بی هیچ حرفی از خونه رفت بیرون.
دویدم سمت آقام و ننه با گریه گفت
--هوال به ارواح خاک کاردوخ نمیزارم عاقبت کژال مثه پسرمون بشه.
آقام با بغض گفت
--نگران نباش دیلان خدا بزرگه......
یه هفته از روزی که دمپایی من افتاد تو آب گذشته بود و ننه به هیچ وجه بهم اجازه نمیداد برم بیرون.
بعد از ظهر بود و ننه با آقا رفته بود صحرا.
با صدای در رفتم در رو باز کردم و با دیدن صورت گریون لار بردمش تو خونه.
وقتی یکم آروم شد دلیل گریشو پرسیدم.
با بغض و ترس گفت
--کژال بهتره به آقات بگی خونتونو بفروشه و از گوشخانی برید.
اخم کردم
--چی میگی لار؟ یعنی بزاریم از دهمون بریم؟
--آخه کژال تو که از بیرون خبر نداری.
نمیدونی چه حرفا که پشت سر تو و اون پسری که اون روز دمپاییتو داد بهت درآوردن.
متعجب گفتم
--چه حرفایی؟
--بین خودمون بمونه ولی گفتن که دختر هوال با دیار نوه ی ئاکو خان با هم رابطه دارن.
متعجب داد زدم
--چـیییی؟ حرف دهنتو بفهم.
خندید
--من حرف دهنمو بفهمم بقیه چی؟
--وااای خدا مرگم بده لار اگه آقام بشنوه؟
ناراحت گفت
-- باباتم شنیده.خودم شنیدم پریروز رجب داشت از بابات میپرسید.
با دستم به صورتم چنگ زدم
--حالا چیکار کنم؟
--نمیدونم ولی ننم که خیلی ناراحته.
میگفت دیلان بدبخت سر کاردوخ چقدر عذاب کشید حالا نوبت کژاله.
با بغض گفتم
--یعنی منو میکشن؟
اخم کرد
--زبونتو گاز بگیر.
اگه مردای گوشخانی مرد نباشن باید بزارن تورو بکشن، آخه تا کی میخوان کشت و کشتارو ادامه بدن.....
غروب بود و داشتم کوفته میپختم که ننه و آقا برگشتن.
همین که ننه رسید اومد سمتم.
--کژال ننه خوبی؟
خندیدم
--آدم بد که کوفته نمیپزه ننه.
آقام رفت چاپوقشو آماده کرد و شروع کرد کشیدن.
کم دیده بودم آقام چاپوق بکشه.
ننم میگفت آقات چاپوق بکش نیست تا وقتی درد امونش ببره.
با خودم گفتم یعنی من شدم درد آقام؟
حلما
@berke_roman_15
☕️📖☕️📖☕️📖☕️
🌿سـد خـون🌿
#پارت_4
ناراحت به کارم ادامه دادم.
با بغض گفتم
--ننه!
--بله؟
--شمام شنیدی که میگن من با دیار..
با نیشکونی که از پام گرفت حرفمو خوردم.
اخم کرد
--این حرفا به تو نیومده کارتو بکن.
چشمی گفتم و به کارم ادامه دادم.
با صدای در آقام رفت در رو باز کرد.
وقتی برگشت از چهرش غم میبارید.
ننه رفت سمتش و با حرفی که زد ننه برگشت ناراحت به من خیره شد.
کنجکاو گفتم
--چه خبر شده؟
ننه با بغض گفت
--به ارواح خاک کاردوخ اگه بزارم.
همون موقع از خونه دوید بیرون.
متعجب گفتم
--آقا ننه کجا میره؟
بدون هیچ حرف رفت دنبالش.
رفتم دم در و همین که خواستم پامو از در بزارم بیرون با حرفی که شنیدم پاهام سست شد.
--ئاکو خان دستور داده دخترت فردا سر
قُل قُلی مجازات شه.
به قدری حالم بد شده بود که سر خوردم کنار دیوار.
ننه با جیغ دوید سمتم و دیگه هیچی نفهمیدم.....
با صدای کژال گفتنای ننه چشمامو باز کردم و خودمو تو خونه دیدم.
واسه شام هیچ کدوم غذا نخوردیم.
ننه یه گوشه نشسته بود و گریه میکرد.
آقام هم از بس چاپوق کشیده بود دود کل خونه رو برداشته بود.
با صدای در ننه دوید سمتم بغلم کرد.
آقام رفت در رو باز کرد و با خاله ملیحه و شوهرش برگشت.
خالم تا رسید دوید سمت ننه و بغلش کرد و شروع کردن گریه کردن.
اون وسط مونده بودم چیکار کنم.
با دیدن گلاره دویدم سمتش و بغلم کرد شروع کرد گریه کردن و تو همون حال سعی داشت منو دلداری بده.
یدفعه ننه از هوش رفت و همه نگران رفتن سمتش.
تا اومد به هوش بیاد بهتره بگم خاله ملیحه خودشو کشت.
چون از ده تا بچه ای که ننه جان به دنیا آورده بود فقط خاله ملیحه و ننه مونده بودن و بقیه مرده بودن واسه خاطر همین خیلی به هم وابسته بودن.
از فکر دراومدم و به ننه خیره شدم.
با اینکه بیست و هشت سال بیشتر نداشت تو این چند روزه خیلی لاغر و شکسته شده بود......
صبح شده بود و هیچکس سر کار خودش نرفت.
ننه منو پیچونده بود زیر پتو و به گمون خودش قایمم کرده بود.
اون روز بیشتر از اینکه واسه خودم ناراحت باشم واسه ننه آقام نگران بودم.
با صدای در آقام رفت سمت در و چند دقیقه بعد صدای داد و فریاد بلند شد.
نوچه های خان اومدن تو خونه و ننه رو پس زدن و یکیشون دستمو گرفت بلندم کرد.
ننه بلند شد مانعش بشه که با دستش پسش زد و منو به زور از خونه بردن بیرون.
تنها کاری که میتونستم بکنم گریه کردن بود.
همه با ناراحتی بهم نگاه میکردن و هیچکس جرأت حرف زدن نداشت.....
رسیدیم لب رودخونه و اون سمت مردم ده بالا جمع شده بودن و سمت من مردم روستا در حال تجمع بودن.
با صدای گریه ی ننه برگشتم سمتش و با سیلی که نوچه ی خان بهم زد افتادم تو آب.
از تو آب بلندم کردن و نشوندنم روی صندلی و دست و پامو بستن.
از سرما و ترس بدنم میلرزید و دندونام به هم میخورد.
با دیدن پیرمرد عبوس و بد ترکیبی که عصا بدست داشت میومد سمت رودخونه و همه از سر راهش کنار میرفتن حدس زدم ئاکو خان باشه.
همون موقع ئاکان خان از راه رسید.
ئاکو با خشم و نفرت فریاد زد
--بد کردی ئاکان! این دفعه دیگه نمیگذرم.
ئاکان خان پوزخند زد
--نه خیلی تا الان گذشت داشتی!
ئاکو خندید
--فکر نمیکنم تو زندگیم به کسی جز خودم رحم کرده باشم.
نگاهش افتاد سمت من
--تویی اون هرزه ای که میگن؟
خواستم جوابشو بدم که ئاکان به صورتم سیلی زد.
نمیدونم سیلی به معنای نجات دادنم از دست ئاکو بود یا سرکوب کردنم واسه خاطر جواب دادن.
چند تا مرد با یه گاری که توش یه ظرف آتیش ذوب شده بود از میون مردم اومدن.
ئاکو با تأمل گفت
--اینبار میخوام به تدریج کارو تموم کنم.
یدفعه خندید و به آقام اشاره کرد.
--تو همونی نیستی که پسرتو لب همین رودخونه فدا کردم؟
آقام با خشم دوید سمتش که نوچه های ئاکان جلوشو گرفتن.
ئاکو خندید و به من اشاره کرد
--انگار به علاوه ی بچه هات از جون خودتم سیر شدی؟
ئاکان پوزخند زد
--ظلم میکنی بکن ولی زخم زبون نزن!
ئاکو پوزخند زد
--این خودت بودی که ظلمو شروع کردی.
با دستش به نوچه هاش اشاره کرد.
یه شی رو با انبر تو از تو آتیش برداشتن.
ئاکو فریاد زد
--اهالی پایین و بالا همه بشنوید.
از الان هرکسی از مرز بینمون رد بشه سزاش همینه.
به شی داخل آتیش اشاره کرد
--این نشان هرزه بودنه!
بهتره بگم یه قانون جدید و هرکی بخواد سرپیچی کنه سزاش همینه.
بعد از اینکه حرفش تموم شد فریاد زد
--حکمو اجرا کنید.
با دیدن شی دایره شکلی که داشت به سمت صورتم میومد سرمو بردم عقب و پشت بندش سیلی محکمی به صورتم خورد.
شی داغ شده دوسانتی صورتم رسیده بود و گرماشو حس میکرد.
همین که داشت به پیشونیم نزدیک میشد با فریاد یه نفر همه به طرف صدا برگشتن.
همون پسری که اون روز دمپاییمو از آب گرفت از اسب پیاده شد و دوید سمت من.
انبرو از دست نوچه ی خان کشید و انداخت تو آب.
با خشم فریاد زد
--به چه جرأتی با معشوق من این رفتارارو میکنید؟
از تعجب داشتم شاخ در میاوردم......
حلما
@berke_rlman_15
☕️📖☕️📖☕️📖☕️
🌿سـد خـون🌿
#پارت_5
همه شروع کردن پچ پچ کردن و ئاکو با خشم گفت
--خفه شو ابله!
این اراجیف چیه داری به هم میبافی؟نکنه از جونت سیر شدی؟
دیار با خشم فریاد زد
--آره از جونم سیر شدم!
به من اشاره کرد و ادامه داد
--اگه قراره این دخترو بکشی اول باید منو بکشی.
باورم نمیشد کسی که پدرشو طایفه ی پایین ده کشتن اینجوری داره از من دفاع میکنه.
ئاکو خان سیلی محکمی به صورت دیار زد و پرتش کرد تو آب.
اومد سمت من و یقمو گرفت با خشم غرید
--نکنه واسه نجات جونت میخوای نوه ی منو قربانی کنی؟
دیار بلند شد دست ئاکو رو پس زد
--چطور جرأت میکنی با زن حامله اینطور رفتار کنی؟
پچ پچ ها بین مردم بیشتر شد ولی هیچکس جرأت حرف زدن نداشت.
اینبار ئاکان خان با عصبانیت غرید
--اگه حرف دیار درست باشه این دختر از این پس عضوی از طایفه ی ما نیست.
دیار اومد سمت من دست و پاهامو باز کرد و دستمو محکم گرفت.
--چون کار من خلاف قانون و شرعه پس من همین امروز این دخترو بدون اجرای رسومات محلی عروس خودم اعلام میکنم.
رو کرد سمت ئاکو خان
--خودتونم میدونید که تنها وارث بعد از مرگ پدرم منم، به یاد ندارم که تا امروز به عنوان تنها نوه ی عزیز دردونه ی شما درخواستی ازتون داشته باشم؟
ولی امروز میخوام اولین و آخرین خواستمو ازتون بکنم.
به من اشاره کرد
--همین الان این دختر رو با خودمون به عمارت خان ببریم.
ئاکو خان پوزخند زد
--باید از رو جنازه ی من رد بشی.
شده هر جفتتونو باهم همینجا آتیش بزنم همچین چیزیو قبول نمیکنم.
ئاکان خان خندید
--پس خیال اینکه این دختر رو با خودمون ببریم رو هم از سرت بیرون کن.
با نفرت به من زُل زد
--تاوان هرزگی بردگیه!
دیار پوزخند زد
--کسی از شما درخواست همچین کاریو نکرد.
با بغض به اطرافم نگاه کردم.
نگاه های مردم آزارم میداد و حتی ننه آقام با نفرت بهم نگاه میکردن.
واسه یه لحظه چشمام سیاهی رفت و فقط فهمیدم پرت شدم تو آب.....
چشمامو باز کردم و خودمو رو تخت چوبی دونفره دیدم.
با دیدن لحاف مخملی گرون قیمت از تعجب چشمام گرم شد.
با دیدن دیار بالا سرم خجالت زده بلند شدم نشستم.
زخم دستشو با پارچه ی سفید بست و بلند شد رفت سمت کمد.
یه دست لباس محلی از تو کمد برداشت و پرت کرد تو صورت من.
با صدای خشک و جدی ای گفت
--لباساتو عوض کن.
اینو گفت و از اتاق رفت بیرون.
از رو تخت بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون.
دویدم سمت دیار
--من کجام؟
دستاشو به نرده ها ی چوبی بالکن تکیه زد
--عمارت دیار نوه ی ئاکو خان.
همونجا نشستم رو زمین و شروع کردم گریه کردن.
--ننه آقام کجان؟
خندید
--ننه آقایی در کار نیست دختر جون.
تو از امروز عروس این عمارت میشی!
بلند شدم عصبانی هولش دادم عقب
--برو کنار ببینم من یه لحظه ام اینجا نمیمو...
حرفم با سیلی محکمی از طرف دیار تموم شد و کتفمو گرفت پرتم کرد تو اتاق و در روم قفل کرد.
بلند شدم رفتم سمت در و شروع کردم گریه و زاری کردن.
نمیدونم چقدر گذشت که دست از گریه و زاری برداشتم و نشستم یه گوشه.
باورم نمیشد به همین زودی همه چی تموم شده باشه و من تو اون عمارت نفرین شده پا گذاشته باشم.
نگاهم افتاد به وسایل اتاق.
یه اتاق بزرگ به شکل مربع که دور تا دورش پنجره داشت.
یه تخت دو نفره ی چوبی سمت راست بود.
روبه روی تخت کنار دیوار یه کمد چوبی بزرگ بود که روش با آینه های رنگی تزئین شده بود.
کف اتاق یه گلیم فرش ابریشمی بود.
گوشه ی اتاق یه میز بزرگ با یه آینه ی مربعی که دورش با سنگ فیروزه تزئین شده بود وجود داشت.
بلند شدم رفتم سمت آینه و به صورتم خیره شدم.
گونه هام از جای ضرب سیلی کبود شده بود و گوشه ی لبم زخم شده بود.
قسمتی از موهام از روسریم بیرون اومده بود.
همون لحظه در باز شد و یه زن همسن و سال ننه دیلان اومد تو اتاق.
پوستش سبزه بود و چشمای مشکی و ابروهای کمونیش زیباییشو کامل میکرد.
اومد سمتم دستمو گرفت
--باید بری گرمابه.
--گرمابه؟
--همون حموم خزینه ای خودتون.
اخم کردم
--نمیام.
زن پوزخند زد
--میمون هرچی زشت تر اداش بیشتر.
--احترام خودتو نگه دار خانم.
یه نیشکون از بازوم گرفت
--حرف اضافه ممنوع.
کتفمو کشید و به زور منو برد به قول خودش گرمابه.
اونجا یه حوض خیلی بزرگ بود که آب گرمی داشت و فضای اونجا با خرده شیشه های رنگی تزئین شده بود.
جوری که صورت آدم به تیکه های ریز تبدیل میشد.
درست مثل غرور من که به یکباره خرد شد.
زنی که فهمیده بودم اسمش سَروه اس با لیف و کیسه افتاد به جونم و تا میتونست منو سابید.
بعد از اینکه از گرمابه برگشتیم سَروه همراه با یه زن دیگه برگشت.
اون زن هم بدون هیچ اجازه ای از طرف من با نخ افتاد به جون صورتم.
از درد گریه میکردم ولی جرأت حرف زدن نداشتم......
حلما
@berke_roman_15
☕️📖☕️📖☕️📖☕️📖
دوستان عزیز سلام.
قابل توجه دوستان جدید برای دنبال کردن رمان های کانال
در ابتدای تاسیس رمان
#فرشته_ای_برای_نجات
بعد از اون رمان
#در_حوالی_پایین_شهر
بعد از اون رمان
#جدال_عشق_و_نَفس
و در آخر
#سـد_خـون
آیدی جهت ارسال نظرات👇
@helma_15
☕🍁☕🍁
🌿سـد خـون🌿
#پارت_6
بعد از اینکه اصلاح صورتم تموم شد سَروه رفت با یه خانم دیگه برگشت.
جعبه ای که توی دستش بود رو گذاشت رو میز و از توش سرمه و سرخاب (رژ) ماتیک(رژگونه) درآورد و صورتمو باهاشون نقاشی کرد.
وقتی کارش تموم شد سَروه رفت از تو کمد یه لباس درآورد.
یه لباس محلی با ترکیب رنگ یاسی،صورتی که
جلوش با نگینای الماسی تزئین شده بود و دورش یه کمربند با دایره های طلایی میخورد.
اومد سمت من و لباسو بهم پوشوند.
بعد از اینکه کارم تموم شد سَروه رفت بیرون و با یه سینی غذا برگشت.
هیچ میلی به غذا نداشتم و یه گوشی نشسته بودم گریه میکردم.
حواسم نبود به چشمام سرمه زدم و همین که خودمو تو آینه دیدم با دستم به صورتم سیلی زدم.
دویدم سمت تکه پارچه سفیدی که روی میز بود.
با آب دهنم خیسش کردم و کشیدم زیر چشمام.
ولی از بخت بدم بدتر شد و کل چشمام سیاه شده بود.
یدفعه در باز شد و دیار اومد تو اتاق.
یه پیرهن آبی آسمونی پوشیده بود و روش لباس محلی کردی سرمه ای راه راه با کمربند پارچه ای سرمه ای بسته بود.
پقی زد زیر خنده و شروع کرد خندیدن.
یدفعه با دیدن پارچه توی دست من اخم کرد و پارچه رو از دست من کشید.
فریاد زد
--این دست تو چیکار میکنه؟
از ترس نفسم بالا نمیومد و نمیدونستم چی باید بگم!
--راستش..من...خب..چیزه...
با سیلی که به صورتم زد حرفم قطع شد
--بسه دیگه خفه شو!
با همون تُن صدا سَروه رو صدا زد.
همین که سَروه اومد دستمالو پرت کرد تو صورتش.
--چرا اینو گذاشتی رو میز؟
سَروه مضطرب گفت
--ببخشید آقا من...
--گمشو تمیزش کن!
بعدشم یه چیزی بیار این آشغالا رو از رو صورت این پاک کن!
سَروه رفت و با آب و صابون برگشت.
با کمک سَروه صورتمو شستم.
چند دقیقه بعد گفت عاقد اومده و من
با ترس به دیار زُل زدم.
اخم کرد
--چته؟
با بغض سرمو انداختم پایین
--بزارید من برگردم ده خودمون!
پوزخند زد
--خوشی زده زیر دلت؟ احمق تو الان زن منی!
میفهمی چی میگم؟ من گفتم ازت بچه دارم!
--ولی چرا خودتو تو دردسر انداختی؟
--شاید دلم واست سوخت.
--پس پدربزرگت؟
--فضولیش به تو نیومده.....
رفتیم تو اتاقی که واسه عقدمون آماده کرده بودن.
نشستیم رو زمین و سَروه با یه خانم دیگه یه پارچه گرفتن رو سرمون و یه نفر شروع کرد قند ساییدن.
همون موقع زن میانسالی که فهمیدم مادر دیاره همراه با یه دختر همسن و سال خودم اومدن تو اتاق و مادرش پوزخند زد
--خیلی عروسی شیرینیه که واسش قند میسابید؟
جمع کنین این بساط مسخرتونو.
سَروه بدون هیچ حرفی پارچه رو جمع کرد.
عاقد خطبه ی عقدمون رو خوند و منم بله رو گفتم.
بعد از بله دادن بغض سنگینی بیخ گلومو گرفت و شروع کردم گریه کردن.....
بعد از عقد رفتیم شام بخوریم.
سر میز شام مادر دیار و خواهرش با نگاه پر از تنفری بهم زُل زده بودن،به قدری که معذب شده بودم و جز دوتا قاشق برنج نتونستم بیشتر غذا بخورم.
آخر سر مادر دیار دووم نیاورد و پوزخند زد
--معلوم نیست چه طلسمی با خودت داشتی که پسر منو اقفال کردی.
سرمو انداختم پایین و جوابشو ندادم.
با صدای پر خشمی گفت
--از الان بگم تا وقتی که بچت به دنیا بیاد اجازه داری اینجا بمونی بعدش...
دیار عصبانی حرف مادرشو قطع کرد
--کژال زن منه و تا هر موقع که من بخوام میتونه اینجا بمونه.
مادرش متأسف گفت
--دیار داری با من اینجوری حرف میزنی؟
دیار از سر میز بلند شد و دست منو گرفت دنبالش خودش برد تو اتاق و در رو قفل کرد.
لباسشو عوض کرد و دراز کشید رو تخت و آرنجشو گذاشت رو چشماش.
نشسته بودم یه گوشه و سرمو گذاشته بودم رو زانوهام.
--تا کی میخوای زانوی غم بغل بگیری؟
جواب ندادم.
--یادت که نرفته از من بچه داری؟
اولش منظورشو نفهمیدم ولی بعد با بغض از جام بلند شدم.
اون شب یه بدبختی دیگه به بدبختیام اضافه شد.....
صبح با احساس ضعف شدید از خواب بیدار شدم.
سَروه واسم آب آورد تا دست و صورتمو باهاش شستم.
بعد از اون رفتم سرمیز صبححونه بخورم.
خداروشکر مادر دیار نبود و من با خیال راحت صبححونمو خوردم.
برگشتم تو اتاق و نشستم رو تخت به یه
نقطه ی نامعلوم خیره شدم.
یک روزه تموم زندگیم زیر و رو شده بود.
هیچ وقت حتی فکر اینکه بخوام عروس طایفه ی ده بالا بشم رو نمیکردم.
ولی الان عروس ئاکو خان کسی که باعث و بانی مرگ برادرم و بچه های طایفه شده بود بودم.
با صدای دیار از فکر دراومدم.
--خوبی؟
--بله.
--اگه گلدوزی بلدی بگم سَروه بیاد باهات گلدوزی کنه.
با اینکه تو ده دخترای همسن و سال من همه ی فوت و فن خیاطی و گلدوزی رو بلد بودن ولی
آقام از بچگی منو آزاد گذاشته بود و فقط آشپزیو به اجبار ننه یاد گرفته بودم.
از فکر دراومدم و خجالت زده گفتم
--من گلدوزی بلد نیستم.
--پس به سَروه بگو بیاد هرکاری بلدی انجام بده.
--من فقط آشپزی بلدم.
--چندسالته؟
حلما
@berke_roman_15
☕️📖☕️📖☕️📖☕️
🌿سـد خـون🌿
#پارت_7
--پونزده.
--اینجا دخترای همسن و سال تو همه کاری بلدن.
--تو ده مام همینطوره ولی چون من بچه ی بازیگوشی بودم زیر بار این کارا نرفتم.
خندید
--آخه مگه بازیگوشیم بلدی تو؟
یه جوری حرف میزنه انگار من دو سالمه.
سرمو انداختم پایین و حرفی نزدم.
--خیلی خب، با اینکه اینجا آشپز داره ولی من میخوام امروز دستپخت تورو امتحان کنم.
مضطرب بهش خیره شدم.
--چیه؟ مگه خودت نگفتی آشپزی بلدی؟
--چرا ولی...
تا من اومدم حرفی بزنم سَروه رو صدا زد و بهش گفت منو ببره آشپزخونه و بهم کمک کنه تا آشپزی کنم.
سَروه با هزار ناز و غمزه منو با خودش برد.....
رفتیم تو مطبخ و سَروه اخم کرد
--من بیرونم چیزی خواستی صدام کن.
با اینکه خیلی استرس داشتم کارمو شروع کردم و تصمیم گرفتم اُماج درست کنم...
یکم از غذام چشیدم تا نمکشو تست کنم.
باورم نمیشد واسه اولین بار غذام بی نمک نشده بود و طعم خوبی داشت.
رفتم از چاه آب برداشتم و ظرفارو شستم.
آخرای کارم بود که دیار اومد سمتم.
اخم کرد
--چرا تو داری این کارو میکنی؟
--ظرفای آشپزیمه.
با اخم سَروه رو صدا زد و سَروه تا دوید بیاد نزدیک بود با صورت بخوره رو زمین.
--چرا کژال داره ظرفارو میشوره؟
--خب خودتون گفتید آشپزی کنه.
با سیلی که به صورت سَروه زد هینی کشیدم و با ترس به دیار زُل زدم.
اخم کرد
--دفعه ی آخرت باشه اینجوری زبون درازی میکنی.
دستمو کشید و دنبال خودش بُرد به عمارت.
با اینکه از سَروه خیلی بدم می اومد ولی دلم واسش سوخت.
با صدای لرزونی گفتم
--سَروه بهم گفت کمک خواستم صدا بزنم بیاد من خودم قبول....
با نگاه برزخیش حرفمو خوردم.
--ببین کی داره از کی دفاع میکنه!
رفت نشست رو تخت و یه قلم و خودکار برداشت به ظاهر داشت یه چیزیو حساب میکرد.
کنجکاو رفتم سمتش
--سواد داری؟
--اوهوم.
زیر لب با حسرت گفتم خوش به حالش.
لبخند زد
--میخوای بهت یاد بدم؟
با ذوق گفتم
--یعنی میشه؟
--آره اگه بخوای میشه.
ناخودآگاه بلند خندیدم
--باشه.
خندید و لپمو کشید
--لپتم که چال میشه شیطون.
خجالت زده سرمو انداختم پایین.
لبخند زد
--دوسدارم بچمون شبیه تو بشه.
دلیل تغییر رفتار دیار رو نمیدونستم ولی خب لااقل اینجوری کمتر ازش میترسیدم.....
واسه ناهار دیار با کلی آب و تاب واسه مادر و خواهرش تعریف کرد که من غذا درست کردم.
اون دوتا هم شبیه برج زهرمار به من خیره شده بودن.
همه شروع کردن غذا خوردن و منم مضطرب به بقیه خیره شده بودم تا عکس العملشون رو در برابر مزه ی غذام بفهمم.
خواهرش همین که اولین قاشق غذاشو خورد غذارو تف کرد تو صورت من.
--مرده شور تو و دست پختت رو ببرن.
خیلی از اینکارش بدم اومد.
بلند شدم اخم کرد
--دوسداری بخور دوسنداری نخور!
پوزخند زد
--چی زر زدی؟
مادر دیار متأسف گفت
--بفرما تحویل بگیر دیار! وقتی لی لی به
لا لاش میزاری همین میشه.
دیار عصبانی دستشو مشت کرد و کتف منو گرفت دنبال خودش کشوند تو اتاق خودمون.
اخم کرد
--این چه کوفتی بود پخته بودی؟
با بغض گفت
--به جون خودم من وقتی غذامو چشیدم خیلی خوب بود، نمیدونم چرا الان شور شده!
پوزخند زد
--یعنی جن و پری اومدن غذتو شور کردن؟
با بالابردن دستش صورتمو با دستام پوشوندم و جلوش زانو زدم.
--توروخدا منو کتک نزن، به خدا تقصیر من نیست! نمیدونم چرا انقدر شور شده!
چند ثانیه بعد دستامو گرفت از رو زمین بلندم کرد
--کی خواست کتکت بزنه؟
بغضم شکست و شروع کردم گریه کردن.
کلافه گفت
--خیلی خب حالا گریه نکن!
ناراحتیم از خواهر دیار و دلتنگیم واسه ننه آقا همه جمع شده بود و نمیزاشت گریم بند بیاد!
با دستاش اشکامو پاک کرد
--بسه کژال داری میری رو مخم!
سرمو انداختم پایین و رفتم نشستم رو تخت سرمو گذاشتم رو زانوهام.
اومد نشست بالاسرمو دستمو گرفت
--من میدونم تو مقصر شور شدن غذات نیستی.
فقط میخواستم امتحانت کنم که بفهمم تا چه قدر از حق خودت دفاع میکنی.
شور شدن غذاتم کار سَروه بود.
با بهت گفتم
--آخه چرا؟
--یادت نرفته که تو یه دختر از ده پایینی؟
--ولی آخه چه ربطی داره؟
--ربطش اینه که سَروه برادرزاده ی ناتنی مادر منه و هرچی بگه بهش گوش میده.
الانم به جای اینکه زانوی غم بغل بگیری پاشو بریم تو مطبخ نیمرو درست کنیم.
--نیازی نیست شما بیای من خودم میرم.
خندید
--من و شما نداریم.
بعد از اینکه ناهارمونو تو مطبخ خوردیم برگشتیم عمارت.....
نزدیکای غروب بود و نشسته بودم لب پنجره به تپه های ده پایین نگاه میکردم.
چجوری باید باور میکردم که دو روزه ننه آقام رو ندیدم و میون این آدمای از خدا بیخبر اسیر شدم.
آهی کشیدم و پنجره رو بستم.
دیار اومد تو اتاق و یه راست دراز کشید رو تخت.
با اینکه زن و شوهر بودیم ولی هیچ حسی نسبت بهش نداشتم.
با صدای دیار از فکر دراومدم......
حلما
@berke_roman_15
☕️📖☕️📖☕️📖☕️
دوستان عزیز سلام.
امیدوارم که تا این قسمت از رمان لذت برده باشید.😍
ممنون میشم نظراتتون رو واسمون بنویسید🙏
https://harfeto.timefriend.net/16437408439513
نظر سنجی ناشناس👤