eitaa logo
🖊برکه ی رمان📚
715 دنبال‌کننده
335 عکس
245 ویدیو
2 فایل
🍃﷽🍃 به برکه ی رمان من خوش اومدین❤ به قلم حلما✍🏻 رمان و داستانهای مختلف📚 نسخه ی مکتوب:جدال عشق ونَفس در حال تایپ:برای لبخند تو پیجمون تو روبیکا👇 https://rubika.ir/berke_roman_15 آیدی نویسنده👇 @Helma_15 کپی رمان بدون اجازه ی نویسنده ممنوع🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿سـد خـون🌿 خندید --کی بود دیشب ور دل من لم داده بود؟ مشمئز بهش خیره شدم و رفتم سمت کمد پیرهنوش پرت کردم سمتش. --کژال من امروز باید برم ده. --خب؟ --گفتم بهت بگم جایی نری. خندید و ادامه داد --که اگه به حرفم گوش ندی تیکه بزرگت گوشته.... دیار بعد از صبححونه رفت بیرون. سَروه داشت تو حیاط به مرغ و خروسا دونه میداد. بلند شدم رفتم سمتش. --سَروه خانم! متعجب خندید --چی میگی دختر همون سَروه ام از سرم زیاده. --میشه بهم گلدوزی یاد بدی؟ --که چی بشه؟ --آخه حوصلم سر رفته. اومد سمتم و دکمه های لباسمو بست. --چرا لباس گرم نمیپوشی؟ بهار هوا سرد تره دختر. --میشه بهم یاد بدی؟ --خیلی خب برو تو اتاقت تا من بیام. نشسته بودم رو تخت و داشتم واسه خودم شعر می‌خوندم که سَروه اومد تو اتاق. وسایلشو گذاشت رو میز. یه سوزن و نخ با یه تیکه پارچه داد دستم و اول از همه دوختارو بهم یاد داد تا تمرین کنم. اولش خیلی ذوق داشتم ولی یکم که گذشت حوصلم سر رفت. نزدیک ظهر بود و سَروه رفت ناهار آماده کنه. همین که دیار اومد از پله ها دویدم تا رسیدم بهش محکم بغلش کردم. --دیار خیلی دلم تنگ شده بود واست. خندید و گونمو بوسید.... واسه ناهار رفتیم سر میز و با دیدن زخم روی دست دلوان کنجکاو گفتم --دلوان دستات... مادرش حرفمو قطع کرد --فضولیش به تو نیومده. ترجیح دادم حرفی نزنم و به غذا خوردنم ادامه دادم..... بعد از ظهر با اصرار زیاد دیارو راضی کردم بریم اسب سواری. با احتیاط منو سوار اسب کرد و خودشم نشست پشت سرم. قرار شد با اسب بریم باغ. مردم توی راه با نگاه بدی بهم خیره میشدن و درگوشی حرف میزدن ولی دیار سعی میکرد حواسمو پرت کنه.... تو باغ همش با هم قدم می‌زدیم و داشتم فکر میکردم چه کاری انجام بدم تا هیجان داشته باشه. دویدم سمت آب و مشتمو پر کردم پاشیدم به صورت دیار. از این حرکتم غافلگیر شد و بهم آب پاشید. بازی با دیار خیلی خوب بود و دلم میخواست تا شب باهاش بازی کنم ولی حیف که خیلی زود خستگیو بهونه کرد و منو برگردوند خونه.... صبح با احساس حالت تهوع شدید از خواب پا شدم و رفتم لب پنجره تا می‌تونستم عق زدم. نشستم رو تخت و پقی زدم زیر گریه. حس میکردم تحملم تموم شده و دیگه قرار نیست خوب بشم. دیار از خواب بیدار شد --چته کژال؟ بی حوصله واسش توضیح دادم و اونم با ذوق به حرفام گوش میداد. آخرشم گفت حالتام طبیعیه. عصبانی گفتم --دیار من بچه نخوام کیو باید ببینم؟ اخم کرد -- مگه دست خودته؟ --خوبه با چشم خودت میبینی من هنوز عروسک بازی میکنم! --که چی؟ با بغض نالیدم --دیار واسه من خیلی زوده! --اصلاً زود نیست خیلیم به موقعس. --اگه موقع زایمانم بمیرم چی؟ کلافه برگشت سمتم --اول صبحی چرت و پرتا چیه میگی؟ دوباره گریم گرفت --دیار من بچه نمی‌خوام! --کژال نزار دستم روت بلند شه! این حرفش بهونه ای شد واسه قهر کردنم. بلند شدم از اتاق رفتم بیرون و یه راست رفتم مطبخ پیش خاله روژا. تنها کسی که از روز اول نگاهش نسبت بهم با بقیه خیلی فرق داشت و برعکس بقیه باهام با مهربونی رفتار میکرد. همین که رسیدم دم در مطبخ از جاش بلند شد. --خانم شما چرا اینجایی؟ خودمو انداختم تو بغلش --خاله روژا چند بار بگم من نمیخوام خانم باشم؟ خندید و صورتمو بوسید --آخه عادت کردم. کنجکاو بهم خیره شد --چرا چشمات قرمزه؟ داغ دلم تازه شد و شروع کردم گریه کردن. --آخه من بچه نمی‌خوا... هینی کشیدم و به صورتم سیلی زدم تازه فهمیدم بندو به آب دادم. خاله لبخند زد و با صدای آرومی گفت --نترس عزیزم من از همه چی خبر دارم. مضطرب گفتم --منظورت چیه خاله؟ --اینکه دیار چرا تورو آورده اینجا. بغض کردم و حرفی نزدم. --میدونم واست سخته تو این سن ولی چاره ای نیست دخترم. بدون توجه به حرفش گفتم --شما از کجا فهمیدی خاله؟ آهی کشید و همینجور که قیمه ریزه هارو گرد میکرد گفت --دیار مثه پسرم میمونه. با بغض ادامه داد --اون روزی که خانم بزرگ خدابیامرز سرزا (مرگ در حین زایمان) رفت اَردلان خان با خانم کوچیک ازدواج کرد تا دیارو بزرگ کنه ولی خب اون موقع آسو خانم تازه دوازده سالش بود و مثل الان تو همش فکر بازی بود. من هجده سالم بود و چون خودم بچه شیرخوار داشتم به دیار شیر میدادم. کنجکاو گفتم --پس بچتون کجاس؟ آهی کشید --هیی کژال! از شانس من روناک عاشق یه پسر قشقایی شد و باهاش ازدواج کرد. حرفشو تأیید کردم و منتظر ادامه حرفش شدم. من مجبور بودم دیارو شیر بدم و اگه بخوای حسابشو بکنی دیار بیشتر پسر منه تا خانم کوچیک. خندید و ادامه داد --اون روزیم که ئاکو خان میخواست تورو مجازات کنه دیار با مشورت من این تصمیمو گرفت. دستمو گرفت و لبخند زد --چشمات داد میزنه توراهی داری دختر جون چرا هی انکارش میکنی؟ همون موقع دیار اومد پیشمون --دا روژا! (دا به معنای مادر) خاله دوید سمتش و بغلش کرد --جانم دیارم؟ دیار خندید..... حلما @berke_roman_15 ☕️📖☕️📖☕️📖☕️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از 🖊برکه ی رمان📚
دوستان عزیز سلام. قابل توجه دوستان جدید برای دنبال کردن رمان های کانال در ابتدای تاسیس رمان بعد از اون رمان و در آخر رمان آیدی جهت ارسال نظرات👇 @helma_15 ☕🍁☕🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿سـد خـون🌿 --کژال چی میگه اینجا؟ اخم کردم و خاله خندید --خانمت ناز داره! دیار شیطون به من نگاه کرد. نگاه خاله روژا بین من و دیار چرخید. ریز خندید و از مطبخ رفت بیرون. دیار نشست روبه روم --خانمم چرا غمگینه؟ --حوصله ندارم. --میخوای بوست کنم حوصلت بیاد؟ خندیدم --چرت نگو دیار... عمیق و طولانی لبامو بوسید و به چشمام زُل زد. تو یه حرکت دست انداخت زیر زانوم و بلندم کرد. جیغ زدم --دیار بزارم زمین زشته! انگار نه انگار من حرف میزنم. منو برگردوند تو اتاقمونو و آروم منو گذاشت رو تخت. خندید و گونمو بوسید --خودت خواستی کژال.... چهار ماهه حامله بودم و با بزرگ شدن شکمم شکم برطرف شده بود. دیار اصلاً اجازه ی بیرون رفتن بهم نمی‌داد و مجبور بودم همش تو خونه بمونم. شب بود و دیار رفته بود شهر. از اینکه باید تنها میخوابیدم ناراحت بودم و یه گوشه نشسته بودم واسه خودم شعر می‌خوندم. نگاهم رفت سمت شکمم. با لبخند شروع کردم با بچم حرف زدن. خیلی دلم میخواست زودتر به دنیا بیاد تا بغلش کنم. با صدای در از جام بلند شدم --بفرمایید. هیچکس نیومد تو اتاق. ترس و دلهره گرفتم و رفتم سمت در. از اتاق رفتم بیرون و با ضربه ای که به پشت گردنم خورد چشمام سیاهی رفت..... با احساس سردرد شدید چشمامو باز کردم و به اطراف نگاه کردم. یه اتاق کوچیک با امکانات جزئی. در باز شد و با دیدن ننه ذوق زده دویدم سمتش. ولی با سیلی که به صورتم خورد با بهت به ننه خیره شدم. با نفرت به چشمام زُل زد --من دختری به اسم کژال ندارم. --ننه منم کژا... --خفه شو دختره ی چشم سفید! باورم نمیشد این که روبه روم وایساده همون ننه دیلان مهربونه که حاضر نبود یه مو از سرم کم بشه. با بغض گفتم --من چرا اینجام؟ --نترس زیاد قرار نیست دووم بیاری. --منظورت چیه؟ بیخ گلومو گرفت فشار داد --یعنی همین امروز فردا سربه نیستت می‌کنن تا از شر نیش و کنایه ی مردم خلاص شیم. با بهت گفتم --چطور میتونی همچین حرفی بزنی؟ من الان تنها نیستم یه بچه.. --نمیخواد از ننگی که به بار آوردی اسمی به زبون بیاری. بغضم شکست و شروع کردم گریه کردن --به جون بچم اونجوری که فکر میکنی نیست... با صدای آشنایی نگاهم رفت سمت در نامادری دیار اومد تو اتاق و ننه به احترامش سر خم کرد. --لازم نکرده مارو توجیه کنی! چیزی رو که می‌دیدم باور نمی‌کردم و با بهت به آسو خیره شده بودم. پوزخند زد --فکر کردی میزارم اون حرومی که تو شیکمته وارث پسرم بشه؟ پوزخند زدم --از چیزی حرف بزن که واقعیت داشته باشه،دیار که پسر شما نیست! آه کشید و رو کرد سمت ننه --میبینی دیلان؟ دخترت چه واسه من شیر شده. ننه لب گزید --من شرمندم خانم شما به بزرگی خودتون ببخشید. فکر نمی‌کردم ننه به این راحتی از مرگ برادرم کاردوخ بگذره. آسو مخاطب به ننه گفت --تا صبح نشده بگو کارو یه سره کنن نمی‌خوام خبر جایی درز کنه. اینو گفت و از اتاق رفت بیرون. رو کردم سمت ننه و همینجور که اشکام رو گونه هام می‌ریخت تلخند زدم --ننه میخوای منو بکشی؟ واسه یه لحظه غمگین بهم نگاه کرد ولی دوباره با نفرت بهم زُل زد و یه لیوان آب گرفت سمتم --بخور. لیوان آبو گرفتم و یه نفس خوردم. حس میکردم تموم بدنم کوفته شده و همین که سرمو به دیوار تکیه دادم خوابم برد. با صدای کژال گفتنای ننه از خواب پریدم. با بغض گفت --بلند شو کژال. --چیشده؟ همینجور که لباس پشمی توی دستشو بهم میپوشوند گفت --وقتی رفتی بیرون به طرف راستت که بری میرسی به رودخونه، از رودخونه که رد بشی دیده بانی عمارت دیار پیداس،از همون سمت برو و از در پشتی عمارت برو. --ننه چیشده؟ با گریه صورتمو بوسید --نترس این زنیکه رو بیهوش کردم،فقط کاری رو که گفتم بکن. --پس تو... --نگران نباش من و آقات میریم رزاب. --رزاب واسه چی؟ --انقدر سوال نکن کژال فقط برو. شروع کردم گریه کردن --نمیتونم شمارو تنها بزارم. دستمو گرفت برد سمت در --اگه جون بچت برات عزیزه برو. با اسم بچم دلم طاقت نیاورد و کاریو که ننه گفت انجام دادم.... زمین شیب بود و راه رفتنو واسم سخت میکرد،ولی یه حسی بهم میگفت نباید از رفتن دست بکشم. رسیدم به رودخونه و تا اومدم از رودخونه رد بشم تموم لباسام خیس شد. نگاهم چرخید سمت اطراف و با دیدن برجکای دیده بانی راهمو به سمت برجکا تغییر دادم.... لباسم گلی شده بود و پاهام پر تیغ شده بود. تا رسیدن به عمارت فکرم درگیر دیار بود. نمی‌دونستم وقتی منو ببینه چه رفتاری باهام داره، یه حسی بهم میگفت قطعاً منو می‌کشه. با احتیاط و پاورچین پاورچین از کنار دیوار عمارت عبور کردم تا رسیدم به در پشتی. با دستای لرزون چفت در رو باز کردم و رفتم تو. به سختی مسیر راه پله ای که به اتاقمون ختم میشد رو پیدا کردم و همین که پامو گذاشتم رو پله ی اول با صدای سَروه برگشتم سمتش...... حلما @berke_roman_15 ☕️📖☕️📖☕️📖☕️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زیبا و شیک بودن تنها با هفت قلم آرایش لباس آخرین مد غرب و نمایش ظرافت ها محقق نمی‌شود🚫 همین چادر سیاه نهایت زیبایی هاست🍃 حلما روزتون زیبا😉 @berke_roman_15 😎💫😎💫😎💫😎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿سـد خـون🌿 --چشم دیار خان روشن! اخم کردم --ببر صداتو سَروه. خندید --تو ببر صداتو دختره ی بی همه چیز. فکر کردی بقیه مثل خودت خر و نفهمن؟ دلم میخواست همونجا بزنم از وسط نصفش کنم. --رفت و آمد من به تو ربطی داره؟ پوزخند زد --رفت و آمد تو نه ولی غیبتت تو یه هفته بله به من ربط داره. با بهت گفتم --چی؟یه هفتهههه؟ خندید --خانومو باش معلوم نیس کدوم گورستونی بوده که زمان و مکان و به کلی از یاد برده. از سر و صدای سَروه همه جمع شدن و با دیدن من شروع کردن پچ پچ کردن. با نفرت به سَروه زُل زدم --همش تقصیر توعه! با سیلی که به صورتم زد تعادلمو از دست دادم و افتادم رو زمین. همون موقع دلوان از اتاقش اومد بیرون و دوید سمت من کمکم کرد بلند شم. داد زد --به چه جرأتی رو کژال دست بلند میکنی؟ سَروه لب گزید --ببخشید خانم... دلوان سیلی محکمی زد به صورتش --اگه اتفاقی واسه برادرزادم بیفته تو جواب میدی؟ با بغض برگشت سمت من و بغلم کرد --خوشحالم که زنده ای کژال! ببخشید که نتونستم کمکت کنم. منظور دلوانو متوجه نمیشدم و در جوابش فقط لبخند زدم. با صدای دیار همه برگشتن سمتش. موهاش ژولیده شده بود و لباساش مثل همیشه مرتب نبود. آروم آروم از پله ها اومد پایین. همین که نگاهش افتاد به من دستشو بلند کرد بزنه تو صورتم و من از ترس صورتمو با دستام پوشوندم ولی خبری از سیلی نشد. دلوان دست دیارو تو هوا گرفته بود. دیار فریاد زد --تو چی میگی این وسط؟ دلوان با خشم گفت --بی گدار به آب نزن دیار! دست منو گرفت و روبه همه گفت --کژال هیچ تقصیری نداره! همه ی این آتیشا از گور مادر من بلند میشه. باورم نمیشد دلوان این حرفارو بزنه. به سَروه اشاره کرد --همین خانم با مادر من نقشه ی مرگ کژالو کشیدن. سَروه لب گزید --خانم چی دارید میگید بخدا من روحمم از این ماجرا خبر نداشت. دلوان فریاد زد --پس کی بود کژالو داد دست نوکر بابابزرگ؟ سَروه شرمنده سرشو انداخت پایین. دلوان ادامه داد --این مادر من بود که دستور داد کژالو بدزدن و ببرن یه جایی از دستش خلاص بشن و گم و گورش کنن، تا بتونه به دیار بفهمونه که کژال هرزه بوده. همه با تعجب به من خیره شده بودن. دلوان که دیگه گریش گرفته بود گفت --درسته که آسو مادر منه،ولی نمیتونم اجازه بدم که بچه ی برادرم و همینطور کژال قربانی نفرت مادرم بشن. دیار منو برگردوند سمت خودش و با بغض صدام زد حس میکردم دیگه توانی واسم نمونده و همین که دیار دستمو گرفت نزدیک بود بخورم رو زمین که نگهم داشت --کژال خوبی؟ همین که خودمو تو آغوش دیار دیدم کم کم چشمام بسته شد و دیگه چیزی نفهمیدم..... وقتی چشمامو باز کردم روی تختمون بودم و دیار بالاسرم بود. تا منو دید لبخند زد --بیدار شدی؟ بلند شدم و دستامو دور گردنش حلقه کردم. بغضم شکست و شروع کردم گریه کردن. محکم بغلم کرد و دم گوشم گفت --کژال دیگه اینجوری نرو! من بدون تو نمیتونم! سرمو از روشونش برداشتم. عمیق به چشمام زُل زد و صورتمو غرق بوسه کرد. به لبام که رسید چشمک زد --بدجور دلتنگ طعمشون بودم. لبخند زدم و چشمامو بستم..... صبح که بیدار شدم دیارو کنار خودم دیدم هزار دفعه خداروشکر کردم. فکر میکردم دیگه قرار نیست ببینمش. بلند شدم رفتم گرمابه. از بین لباسام راحت ترینشو انتخاب کردم و پوشیدم. رفتم تو حیاط ولی با دیدن صحنه ی روبه روم بهت زده به سَروه خیره شدم. سر و ته آویزونش کرده بودن به طناب. تا منو دید گریش گرفت --جون بچت کمکم کن. با خودم فکر کردم اون یکی از کسایی بوده که واسه از بین بردن من تلاش کرده و از طرفی نمی‌خواستم تو اون حالت زجر بکشه. با دیدن خاله روژا که از مطبخ اومد بیرون دویدم سمتش --سلام خاله. --سلام به روی ماهت عزیزم. با بغض به سَروه اشاره کردم. خندید --سزای بازی با دم شیر همینه دختر! نزدیک بیست ساله که واسه خان و خانزاده ها کار میکنم ،محترم بودم و احترام دیدم. به سَروه اشاره کرد --ولی مثل بعضیا آب زیر کاه نبودم چون میدونستم بحث بحثه بازی با دم شیره. سَروه پوزخند زد --خفه شو پیری! بجای این رجز خوندنا باید فکر قبر و کفنت باشی! همون موقع دیار رسید و با لگد زد تو صورت سَروه. بیخ گلوشو گرفت --کاری نکن بدم سگای باغ تیکه تیکت کنن! همینم که تا الان سرتو نزدم از صدقه سریه عمه ی عفریتته.... ظهر بود و رفته بودم تو حیاط داشتم گل میچیدم. با دیدن دلوان که مادرشو گذاشته بود رو کولش دویدم سمتش و نگران گفتم --دلوان خوبی؟ جوابمو نداد و همین که مادرشو رسوند به پله ها غش کرد. دویدم خاله روژارو صدا زدم. رفتم یه ظرف آب برداشتم و به صورت دلوان پاشیدم تا بهوش اومد. دیار از باغ برگشت و اسبشو برد اسطبل و اومد سمت آسو. پوزخند زد --رسیدن بخیر مادرجان! آسو نالید --نمیدونی که چقدر خسته شدم دیار دیار مقابلش زانو زد --بله دیگه خون و خون ریزی خستگی داره.......... حلما @berke_roman_15 ☕️📖☕️📖☕️📖☕️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
معبود من! پروردگار تمام جهان! تو را سپاس می گویم بخاطر تمامی نعمت ها تمام زیبایی ها و معجزاتی که خواستیم و شد! عاشقانه دوستت دارم ای معشوق همیشگی ام. با عشق و عاشقانه میگویم عاشقتم خدا.! صبحتون پر از مهر خدا💫 حلما @berke_roman_15 💫🌺💫🌺💫🌺💫
AUD-20220123-WA0025.mp3
6.47M
بالاخره مجید رضوی @berke_roman_15 🎵❤️🎵❤️🎵❤️🎵
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿سـد خـون🌿 بی هوا بیخ گلوشو گرفت --همین امروز برمیگردی به همون خراب دره ای که بودی! آسو خندید --باورم نمیشه این تویی دیار! --از اولم همین بودم. دستمو گرفت و با خودش برد بالا. کلافه نشست رو تخت آروم رفتم سمتش دستشو گرفتم --دیار! دندوناشو روی هم فشار داد --به جون بچم اگه دستم باز بود تا الان کشته بودمش! خندیدم --خیلی خب حالا توام. با صدای در دیار از جاش بلند شد. خاله روژا با ترس گفت --آقا پدربزرگتون اومدن. دیار بدون هیچ حرفی دنبال خاله راه افتاد. کنجکاو از جام بلند شدم رفتم سمت پنجره. ئاکو خان عصبانی بود و همین که دیار رفت سمتش به صورتش سیلی زد. فریاد زد --یادت رفته ما کردا جونمون هم بره نمیزاریم دست هیچکس به ناموسمون برسه؟ به آسو اشاره کرد --اینه جواب زحمتاش؟ دیار پوزخند زد --فکر کنم اشتباه شده! چون من از وقتی یادم میاد این دا روژا بوده که واسم زحمت کشیده. به آسو اشاره کرد --ایشون کاری جز بخور و بخواب انجام ندادن! همون موقع آسو دست به کمر از جاش بلند شد و با بغض گفت --درسته که دیار هیچکدوم از زحمات منو نمی‌بینه ولی همین من بودم که اجازه ی فرار به این دختره کژال ندادم. شروع کرد گریه کردن --شاید باورتون نشه خان ولی اگه من نبودم از اینجا فرار میکرد تا وارث شمارو سربه نیست کنه. نگاه ئاکو خان برگشت سمت پنجره و تا منو دید پنجره رو بستم. تپش قلبم بالا رفته بود و دست و پاهام شروع کرد لرزیدن. حواسم نبود دستم خورد به گلدون شیشه ای و از صدای شکستنش جیغ زدم. به ثانیه نکشید دیار اومد تو اتاق و نمیدونم چی تو صورتم دید که دوید سمتم شروع کرد منو صدا زدن --کژال!کژال!خوبی؟ با بغض گفتم --دیار به جون بچم من... حرفمو قطع کرد --باشه عزیزم آروم باش! فکر کردی من چرندای اونو باور میکنم؟ لباسشو چنگ زدم و شروع کردم گریه کردن. دلم میخواست برم یه جایی به دور از هرچی ترس و دلهره اس با دیار زندگی کنم..... زمستون بود و هوا خیلی سرد بود. ئاکو خان بعد از اون روز آسو و دلوانو برد عمارت خودش و واسه اذیت کردن من و دیار همه ی خدمتکارارو مرخص کرد. از اینکه بدون دغدغه می‌تونستم با دیار زندگی کنم خوشحال بودم. اواسط ماه نهمم بود و وزنم زیاد شده بود واسه همین انجام کارای خونه واسم سخت بود ولی چاره ای نداشتم. از چاه آب برداشتم و لباسارو ریختم تو تشت تا بشورم. حس میکردم دستام هیچ حسی نداره. دیار اومد بالاسرم و دستامو از تو آب برداش و تو دستاش نگه داشت. --قربونت برم چرا انقدر به خودت فشار میاری؟ بلند شو خودم می‌شورم. رفتم تو مطبخ و هوس کَلجوش کردم. دست به کار شدم و وقتی کارم تموم شد دیار لباسارو شسته بود. لبخند زدم و گونشو بوسیدم --خسته نباشی مرد من! خندید و رفت سمت اسطبل. ظرفارو از مطبخ آوردم بیرون و از چاه آب برداشتم تا ظرفارو بشورم. همین که دول پر از آب رو بلند کردم زیر دلم درد شدیدی گرفت و از درد جیغ زدم و دول از دستم ول شد. دیار دوید سمتم --کژال! جیغ زدم --دیار بچــم! با بهت گفت --ولی الان که وقتش.... جیغ زدم --توروخدا یه کاری کن! دیار بغلم کرد بردم تو اتاق و رفت دنبال ماما. از درد تموم استخونای بدنم درد گرفته بود و تنها کاری که از دستم برمیومد جیغ زدن بود. دیار با یه پیرزن برگشت. سریع وسایلشو آماده کرد و اومد سمتم دستمو گرفت و لبخند زد --نگران نباش دخترم! رو کرد سمت دیار --شما بیرون منتظر باش. دیار با بغض گفت --نمیتونم بی بی بزان. اومد سمتم و دستمو گرفت --نگران نباش کژالم. بعد از چند ثانیه صدای گریه ی نوزاد بلند شد و بی بی بزان با لبخند گفت --به به چه گل دختری دلینا خانم! از اینکه ماما اسم قشنگی واسه بچم انتخاب کرد خوشحال شدم چون تو گوشخانی رسم بود ماما اسم بچه رو انتخاب میکرد پیچیدش تو پارچه و گرفتش سمتم --بفرما گل دختر مبارکه. لبخند بی جونی زدم --ممنونم بی بی بزان. روبه دیار اخم کرد --واسه بچه ی بعدیت نبینم پیش زنت باشی! زشته مرد این چیزارو ببینه. دیار خندید و واسه دستمزد یه ریال گذاشت کف دستش. بعد از اینکه بی بی بزان رفت دیار خندید و دلینارو بغل کرد --قربونت برم بابایی که انقدر هولی! یادم به روزی افتاد که خاله ملیحه و مامانم داشتن از زمانی که من به دنیا اومده بودم‌ و چون ننه دختر زاییده بود آقام قشقرق راه انداخته بود حرف میزدن. مضطرب گفتم --دیار. --جانم؟ --از اینکه بچمون دختره.... خندید و حرفمو قطع کرد --خب مگه دست من و توعه؟ --نه خب ولی تو ناراحت نیستی؟ شروع کرد بلند بلند خندیدن --باورت نمیشه کژال همیشه آرزوم بود یه دختر داشته باشم. لبخند زدم و بچمو بغل کردم تا شیرش بدم. یدفعه در باز شد و خاله روژا با گریه اومد تو اتاق و اول دیارو بوسید بعد منو --اللهی قربونت برم عزیزم! قدم نو رسیده مبارک....... حلما @berke_roman_15 ☕️📖☕️📖☕️📖☕️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿سـد خـون🌿 خندیدم --ممنون خاله! لبخند زد --نمیدونی وقتی از بی بی بزان شنیدم فارق شدی چقدر خوشحال شدم! از تو کیف پول قدیمیش ده تومن (ده تا تک تومنی) درآورد گذاشت کف دستم. --شیرینی بچت. دیار لبخند زد --ممنونم دا روژا. لبخند زد --خداروشکر که بچت به دنیا اومد. با صدای در دیار رفت در رو باز کرد و با دلوان برگشت. دلوان با ذوق اومد سمتم بغلم کرد --قدم نو رسیده مبارک کژال! خندیدم --مرسی عمه خانم. لبخند زد و دلینارو بغل کرد --قربونش برم چقدر نازه،اسمش چیه؟ --دلینا. --واااای کژال خداروشکر آرزوم برآورده شد. همش دوس داشتم بچت دختر باشه. برگشت سمت دیار --بلند شو باید بریم خونه بابابزرگ. دیار اخم کرد --اونجا واسه چی؟ آخه تا شنید بچت به دنیا اومده منو فرستاد بیام بچه رو ببرم اونجا به من نگاه کرد و ادامه داد --ولی خب نمیشه کژال بیاد اونجا لااقل خودت بیا. دیار پوزخند زد --چطور بچه رو می‌خوان مادر بچه رو نه؟ نگران گفتم --تا خونه ی خان چقدر راهه بچم سرمانخوره؟ دلوان لبخند زد --نگران نباش با کالسکه اومدم. رو کردم سمت دیار --مراقب بچم باشی! لبخند زد و گونمو بوسید --نگران نباش مامان کوچولو. دلوان خندید --بابا این کارارو نکنید جلو من! خاله روژا خندید --نگران نباش واسه توام دیر نشده..... دلوان و دیار دلینا رو بردن عمارت خان و خاله روژا موند پیش من. واسم کباب درست کرد ولی هرکاری کردم نتونستم بخورم. همش نگران بچم بودم. خاله روژا خندید --نترس دخترم هرچی باشه نوشه. با صدای در خاله رفت در رو باز کرد و دیار برگشت. دویدم سمتش و دلینارو ازش گرفتم. --قربونت برم مامانی! خندید --خوبه دوساعتم نشد. بدون توجه به حرفش گفتم --چیشد؟ --چی چیشد؟ --منظورم اینه که چی گفتن؟ خندید --هیچی چی بگن؟ --دیار به من دروغ نگو! --واسه چی باید دروغ بگم؟ --نگفتن چرا بچت دختره؟ --مگه نگفتم دست خداس! بدون هیچ حرفی بچه رو خوابوندم رو تخت و دراز کشیدم کنارش تا بهش شیر بدم. دیار لبخند زد --قربونت برم آخه من! خندیدم --خدانکنه. -- آخه نمیدونی چقدر بچه بهت میاد! جوری که دلم میخواد یه دونه دیگه... بالشو پرت کردم تو صورتش --دیار حرفشم نزنیاااااااا! خندید --شوخی کردم بابا! نشست کنارم و دستمو گرفت --از وقتی اومدی تو زندگیم همه چی عوض شد. --منظورت چیه؟ --تو منو عوض کردی. کاری کردی با بقیه مهربون تر باشم. راحت بخندم،حرف بزنم. --خب مگه این کارارو قبلاً نمیکردی؟ خندید --این کارا واسه خان و خانزاده اوف داره. متعجب گفتم --وا مگه چیه؟ لبخند زد و گونمو لمس کرد --هر اتفاقیم که بیفته نمیزارم یه تار مو از سرتون کم شه. لبخند زدم و دستشو بوسیدم.... شب بود و هرکاری میکردم دلینا نمیخوابید و همش گریه میکرد. دیار خندید --کارمون دراومد کژال فکر نکنم با این وضع بشه دومیو آورد. کلافه گفتم --دیار میشه به جای چرت و پرت گفتن بلند شی یکم بچه رو نگهداری؟ خندید و دلینارو ازم گرفت. همین که بغلش کرد آروم شد.... فردای اون روز خاله روژا اومد تا کارای خونه رو انجام بده‌،با اون وضعیتم خان اجازه نداده بود خدمتکارا برگردن و خاله روژا به انتخاب خودش اومده بود. دیار صبح زود رفت آهو شکار کرد و داد به خاله واسم کباب درست کنه. واسه ناهار هممون کباب خوردیم و از اینکه خاله روژا پیشمون غذا میخورد خیلی خوشحال بودم. کلاً از تبعیضی که بین خدمتکارا و خانواده ی دیار وجود داشت بدم میومد. بعد از ظهر دلوان اومد پیش دلینا. حس میکردم یه حرفی میخواد بزنه ولی نمیتونه. کنجکاو گفتم --دلوان چیزی شده؟ خندید --نبابا. همون موقع دیار اومد تو اتاق. دلوان نگاهشو بین من و دیار چرخوند و پقی زد زیر گریه. --نمیزارم ازهم جداتون کنن. دیار اخم کرد --چته دلوان چی داری میگی؟ آروم گفت --بریم بیرون بهت میگم. تلخند زدم --یعنی من غریبم؟ دلوان ناراحت برگشت سمتم --نه ولی... نگران گفتم --حرفتو بزن دلوان. --دیشب آخر شب شنیدم بابابزرگ داشت به زال می‌گفت همین امروز فردا یه جوری این دختره کژالو بفرس بره دهات خودشون. با بغض گفتم --یعنی چی؟ دیار پوزخند زد --بابابزرگ به گور پدرش خندید. دلوان با بغض به من خیره شد --کژال اگه اتفاقی واست بیفته من خودمو میکشم. دیار کلافه گفت --خیلی خب حالا توام الکی شلوغش نکن. گریم گرفت --دیار یعنی بچم... حرفمو قطع کرد --قربونت برم نگران نباش غلط کرده کسی بخواد به تو آزاری برسونه..... غروب بود و دیار نشسته بود لب پنجره. حس میکردم خیلی ناراحته. بلند شدم رفتم سمتش و همین که صداش زدم منو بغل کرد و لبامو بوسید --کژال قول میدی جایی نری؟ لبخند زدم --دیار من و تو الان بچه داریم، تموم دلخوشیم بو تو و دلیناس کجا برم آخه؟ گونمو لمس کرد --حتی اگه قرار باشه بین من و دلینا یکیو انتخاب کنی؟ خندیدم --چی میگی تو دیار؟ تلخند زد..... حلما @berke_roman_15 ☕️📖☕️📖☕️📖☕️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿سـد خـون🌿 --جواب منو بده. --چی میگی تو دیار؟ تو عشق منی،دلینا تیکه ای از وجودمه چجوری شمارو ول کنم؟ با بغض گفت --منو بیشتر دوسداری یا دلینا.. گریش گرفت و نتونست حرفشو ادامه بده واز اتاق رفت بیرون. با صدای گریه ی دلینا بغلش کردم و بهش شیر دادم. حس غریبی داشتم، حسی که حالمو دگرگون میکرد. با بغض به دلینا خیره شدم، نوزاد دو روزه ای که دیار حرف از کنار گذاشنش میزد. چسبوندمش به سینم و شروع کردم گریه کردن،تو همون حال میگفتم --آخه کی دلش میاد از تو دل بکنه دختر قشنگم؟ با صدای در سرمو بلند کردم و با دیدن آسو تو چهارچوب در از جام بلند شدم. پوزخند زد --فکر نمیکنی تو این خونه زیادی هستی؟ --منظورتون چیه؟ --قبلاً بهت هشدار داده بودم که بعد از زایمانت باید از اینجا بری پوزخند زد و ادامه داد --ولی خب شما خوشی زیادی زده بود زیر دلتون و به حرفای من اهمیتی ندادی. --پس بچم؟ خندید --بچت؟ اول اینکه حرف اول و آخر واسه یه بچه رو آقاش میزنه و با اینکه چشمم آب نمیخوره این بچه از دیار باشه تکلیفش با اونه. از اینکه خیلی راحت بهم تهمت میزد خونم به جوش اومد. با بغض گفتم --لطفاً به من تهمت نزنید! --فعلاًاین چیزا مهم نیست دختر مهم اینه که فردا باید برگردی دهاتتون. با صدای دیار آسو برگشت سمتش فریاد زد --حرف دهنتو بفهم! آسو حق به جانب گفت --دست من نیست پسرم دستور پدربزرگته... دیار بی هوا به صورت آسو سیلی زد زیر لب غرید --پدربزرگم غلط کرد با تو! به من اشاره کرد و ادامه داد --کژال از این خونه تکون نمیخوره اینو تو گوش خودت و پدربزرگ ابله من فرو کن. همون موقع دلوان رسید و دیارو از مادرش جدا کرد. --چیکار میکنی دیار؟ دیار کلافه اومد تو اتاق و در رو قفل کرد. ترجیح دادم حرفی نزنم چون احتمال اینکه کتکم بزنه زیاد بود. دلینارو خوابوندم رو تخت و همین که خواستم برم بیرون صدام زد --بمون باهات کار دارم. همین که نشستم کنارش بغلم کرد --ببخش اگه با حرفام ناراحتت کردم. لبخند زدم --اشکالی نداره. به چشمام خیره شد -- بهت قول میدم این روزا میگذره. --منظورت چیه دیار؟ سرشو گرفت بین دستاش و کلافه گفت --فقط دعا کن پدربزرگم هرچه زودتر بمیره. با بهت گفتم --چی میگی دیار هرچی باشه پدربزرگته! --کاش نبود کژال! کاش منم یه آدم معمولی مثل بقیه ی مردم ده بودم. حرفی واسه گفتن نداشتم و در سکوت به دلینا خیره شدم. دیار ادامه داد --نمیخوام نگرانت کنم، ولی پدربزرگم میخواد تورو... مکث کرد و ادامه داد --میخواد دلینارو ازمون بگیره. عصبانی خندیدم --یعنی چی دلینارو ازمون بگیره؟ مگه توپه؟ میفهمی داری چی میگی؟ --ببین کژال این کار به این منظور نیست که ما دیگه دلینارو نبینیم. خان فقط میخواد یه زن دیگه دلینارو بزرگ کنه تا دلینا نفهمه تو مادرش بودی. همینجور که اشکام از چشمام جاری میشد گفتم --مگه من مردم که بچه مو بدم یه زن دیگه بزرگ کنه؟ با بغض بهم خیره شد --کژال این کار به نفع هر دومون... سیلی محکمی به صورتش زدم --خیر سرت تو آقاشی اونوقت میگی.... عصبانی موهامو گرفت تو دستش --چه غلطی کردی تو؟ به چه جرأتی رو من دست بلند میکنی؟ فکر کردی کی هستی؟ شروع کرد کتکم بزنه. انقدر با لگد به شکمم زد که دامنم پر خون شد. حس میکردم اتاقو تار می‌دیدم و حالم خیلی بد بود. با دیدن حالم دست از کتک زدنم برداشت و از اتاق رفت بیرون. به ثانیه نکشید خاله روژا اومد تو اتاق و با گریه کمکم کرد از رو زمین بلند شم. بدنمو تمیز کرد و لباسمو عوض کرد. --دختر یکم بیشتر مراقب خودت باشی بد نیستا. همین که خاله از اتاق رفت بیرون دلینارو بغل کردم و شروع کردم گریه کردن. با خودم عهد بستم به هر قیمتی شده اجازه ندم دلینارو ازم دور کنن..... شب بود و دیار هنوز نیومده بود خونه. با اینکه خیلی اذیتم کرده بود ولی نگرانش بودم. نیمه های شب بود که صدای در اومد. اومد تو اتاق و بدون عوض کردن لباساش دراز کشید رو تخت. --کژال! بهتره بگم حالم از صداش به هم میخورد. جوابشو ندادم و خودمو زدم به خواب. از پشت بغلم کرد --جون دلینا باهام قهر نباش. بازم جواب ندادم. با صدای گریه ی دلینا بغلش کردم تا بهش شیر بدم. تلخند زد --کاش منم دلینا بودم اونوقت تو به خاطر من از خوابت میزدی. پوزخند زدم --زیادی خوش خیالی دیار! به جای اینکه بیای بیفتی به جون من و کتکم بزنی از بچمون محافظت کن. تلخند زد --کاش زمان به جلو می‌رفت،زمانی که خودم با دستای خودم پدربزرگمو دفن میکردم. از دهنم پرید --این که کاری نداره، خب بُکش راحت شی... با نگاه برزخیش حرفمو خوردم. --کژال خفه شو تا دهنتو پُر خون نکردم. دلینارو خوابوندم و کنارش دراز کشیدم..... با احساس درد شدید زیر دلم از خواب پریدم و نگاهم به جای خالی دلینا خورد...... حلما @berke_roman_15 ☕️📖☕️📖☕️📖☕️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قلم به دست میگیرم و میخواهم بنویسم ولی تا زیبایی چشمانت را پیش خود مجسم میکنم کاغذم برای نوشتن کوچک و جوهر قلمم کفایت نمیکند....! حلما صبحتون زیبا زیر سایه ی خدا❤️ @berke_roman_15 ❤️🌺❤️🌺❤️🌺❤️