eitaa logo
🖊برکه ی رمان📚
693 دنبال‌کننده
335 عکس
245 ویدیو
2 فایل
🍃﷽🍃 به برکه ی رمان من خوش اومدین❤ به قلم حلما✍🏻 رمان و داستانهای مختلف📚 نسخه ی مکتوب:جدال عشق ونَفس در حال تایپ:برای لبخند تو پیجمون تو روبیکا👇 https://rubika.ir/berke_roman_15 آیدی نویسنده👇 @Helma_15 کپی رمان بدون اجازه ی نویسنده ممنوع🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از 🖊برکه ی رمان📚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میبینمت دل میشه پَر پَر😍 این چه حسیه آی دلـــبر؟؟ با تو خیال این جهان فال تهی بیش نیست عاشقت هستم بدان عشق که فالی دلی ست💫 @berke_roman_15 💞💞💞💞💞💞💞
دوستان عزیز سلام عیدتون مبارک امشب بنا به دلایلی پارت نداریم انشاالله فرداشب دوپارت تقدیمتون میشه❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپ بسیار زیبا👍 وصف امام علی(ع) با صدای"علی اکبر قلیچ" به چهـــار زبـــان دنـــیا😍😍 @berke_roman_15 🎵💚🎵💚🎵💚🎵
هدایت شده از 🖊برکه ی رمان📚
در هیاهوی این شهر شلوغ آنجا که فریاد های بیصدایم به گوش هیچ کس و هیچ چیز نمیرسید.... تو آغوش بی منتت را برایم گشودی و آرام در گوشم زمزمه کردی... نگران نباش بابایی هست! در کابوس های شبانه ی کودکی ام با نوازش خواب را از چشمانم میبردی و با لبخند میگفتی از هیچ چیز نترس بابایی اینجاس! تو اولین تکیه گاهم بودی و هستی... پس بمان تا فعل خواهی بود جان بگیرد! سلام دوستان😍 بابا های الان و آینده ی کانالمون👑 روزتون مبـــــارک💫 روز پدر👑 مـــبارک💖 "حلما" @berke_roman_15 👑💫👑💫👑💫👑
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿سـد خـون🌿 دیار حرفی نزد و اومد کنارم. با بغض گفتم --هیچوقت نمیبخشمت دیار. تلخند زد --خودمم خودمو نمیبخشم ولی چاره ای نداشتم باور کن! --این چی بود که چارش رها کردن بچمون بود؟ سرشو انداخت پایین و حرفی نزد. به غروب خیره شدم --دیار بچم گشنش بود نزاشتن لااقل شیرش بدم. طاقت نیاورد بغلم کرد. از بس گریه کرده بودم اشکی واسم نمونده بود..... شب از نیمه گذشته بود و من همونجا کنار پنجره بودم و دیار یه گوشه نشسته بود. هیچکدوم دست و دلمون به هیچ کاری نمیرفت‌. یدفعه دیار از جاش بلند شد و رفت سمت تفنگش. --چیکار میکنی؟ --باید بریم. پوزخند زدم --نکنه منم فروختی به پدربزرگت؟ جلوم زانو زد و دستمو گرفت با بغض گفت --من بدون تو یه لحظه ام دووم نمیارم چی میگی واسه خودت؟ حرفی نزدم و بیصدا به چشماش خیره شدم. --بلند شو باید بریم. عصبانی فریاد زدم --دیار کاری نکن خودم بزارم از این خونه برما! انقدر با عصاب من بازی نکن. کلافه گفت --جونت درخطره کژال! تلخند زدم --برام مهم نیست! عصبانی فریاد زد --ولی برا من مهمه لعنتی! خواستم کم نیارم جیغ زدم --اگه من برات مهم بودم بچمو دودستی بهشون تقدیم نمی‌کردی! --چرا هرچی میگم گذشت از دلینا به نفع هردومون بود باور نمیکنی؟ گریم گرفت و نتونستم حرف بزنم. صورتمو تو دستاش قاب گرفت --قربون اون اشکات برم زندگیم! چرا باور نمیکنی حرفامو؟ خودشم گریش گرفته بود --بابا لعنتی من نمی‌خواستم تورو از دست بدم! چجوری می‌تونستم قبول کنم واسه داشتن دلینا تورو از دست بدم اونم واسه همیشه؟ زندگی من تویی کژال! نفسم به نفست بنده. با بهت بهش خیره شدم و با لکنت گفتم --یعنی...یعنی...تو بخاطر من.. گریم بیشتر شد --خدایا دیگه خسته شدم، اون از ازدواجم اینم از از دست دادن بچم... دیار حرفمو قطع کرد --مگه ازدواجت چش بود؟ --حالا تو این وسط از آب گل آلود ماهی نگیر خواهشاً. ملتمس گفت --به جای این حرفا بلند شو بریم..... تا می‌تونستم لباس گرم پوشیدم. هوا بشدت سرد بود و برف میومد. دیار رفت اسبشو از اسطبل برداشت و اول منو سوار کرد بعد خودش سوار شد. از پشت محکم بغلم کرد و افسار اسبو محکم نگه داشت. آروم دم گوشم گفت --نگران نباش نمیزارم دست هیچ احدی بهمون برسه...... از یه جایی به بعد راهمون تغییر کرد و برف بیشتر شده بود. از ترس گرگا دست دیارو محکم گرفته بودم. دیار خندید --نگران نباش هیچی نیست. راه کوهستانی بود و اسب گاهی تو سراشیبیا سُر میخورد و منم از ترس جیغ میزدم. --دیار میشه بگی کی میرسیم؟ --الاناست که برسیم. با دیدن نور فانوس از دور لبخند زد --بفرما رسیدیم. --اینجا کجاست؟ --بریم بهت میگم. نزدیک تر که رفتیم یه مرد همسن و سال آقام فانوس بدست وایساده بود. همین که از اسب پیاده شدیم اومد سمت دیار و باهاش دست و رو بوسی کرد. نگاهش افتاد سمت من و با لبخند جواب سلامم رو داد. دیار دستمو گرفت --دایی عیالم کژال،کژال خانم اینم دایی من آکار. آکار چهره ی مهربونی داشت و موهای جو گندمیش پیرتر نشونش میداد. رفتیم تو کلبه و با دیدن دختر بچه ی هفت هشت ساله ای که نشسته بود کنار شومینه بهش سلام کردم ولی جوابمو نداد و فقط بهم نگاه میکرد. آکار لبخند زد --ایلدا ناشنواس دخترم. تا دیارو دید لبخند زد. دیار رفت سمتش و دستشو گرفت با لبخند باهاش حرف زد. آکار خندید --ایلداخیلی دیارو دوس داره. لبخند زدم و رفتم سمتش دستشو گرفتم. --اسم من کژاله، زن دیارم. پدرش رفت سمتش و با اشاره بهش گفت. تا فهمید من زن دیارم بغلم کرد با صدای ضعیفی یه چیزی گفت که من نفهمیدم ولی آکار گفت از دیدنم خوشحاله. آکار واسمون چای ریخت و نشست کنار ترلان. --خب دیار گوشخانی چه خبر؟ به من اشاره کرد --کژال خانم از کدوم طایفس؟ دیار لبخند زد --کژال اصیل خودمون نیست دایی. آکار متعجب گفت --منظورت چیه؟ دیار ماجرای ازدواجمون روخلاصه واسش تعریف کرد و آکار متأسف گفت --امان از این انتقام چند ساله. نمیدونم این ئاکو خان تا کی میخواد به این خون و خون ریزیا ادامه بده. حرفشو قطع کرد و کنجکاو گفت --حالا چیشد اومدی اینجا دایی؟ طاقت نیاوردم و بغضم شکست شروع کردم گریه کردن. دیار با بغض ماجرا رو تعریف کرد و اینبار آکار زیر لب ناسزایی نثار ئاکو خان کرد. عصبانی گفت --ای کاش اونجا بودم. دیار تلخند زد --چی میگی دایی؟ به منی که از جونش واسش عزیزترم رحم نکرد اونوقت به حرف شما گوش میده؟ ایلدا که دید دارم گریه میکنم اومد سمتم و بغلم کرد و با بغض یه چیزی گفت. آکار میون عصبانیت لبخند زد --میگه گریه نکن چشمات زشت میشه. ایلدارو از خودم جدا کردم و بهش لبخند زدم دست کشیدم رو موهای بافته شدش و گونشو بوسیدم...... حلما @berke_roman_15 ☕️📖☕️📖☕️📖☕️
🌿سـد خـون🌿 آکار آه کشید --خدابیامرز تیام تا بود غصه ی تورو میخورد دیار،میگفت این بچه به مادرش رفته بدون از دست این خان و خان بازیا چه می‌کشه. دیار خندید -- فقط زندایی بود که از پس نیش و کنایه های آسو برمیومد. به وسایل جزئی کلبه که از تمیزی برق میزد نگاه کردم، واسم جای تعجب داشت که یه مرد انقدر تمیز و مرتب باشه. آروم از دیار دلیلشو پرسیدم ولی آکار شنید. لبخند زد --تیام زن مرتبی بود و ایلدارو جوری تربیت کرده که از کثیفی و نامرتبی بیزاره. واسه خاطر همین منم مثه یه خانم خونه هر روز صبح همه جارو مرتب میکنم. واسمون نون و پیاز آورد و خندید --به قول تیام مهمون ناخونده خرجش پای خودشه. دیار خندید و شروع کرد خوردن. غذامونو که خوردیم آکار از تو صندوقچه ی چوبی چندتا لباس محلی لُری درآورد. لبخند زد --تیام خیاط بود، واسه همین علاوه برلباسایی که داشت چندتاشو نو گذاشته بود تو این صندوقچه. لبخند زدم و ازش تشکر کردم. در چوبی کنار شومینه رو باز کرد --بفرمایید استراحت کنید. به من نگاه کرد --نگران تمیزی تشک و بالش نباشیا دختر همه شستس. خجالت زده ازش تشکر کردم و رفتم تو اتاق. دیار پشت سرم اومد و در رو بست. دراز کشیدم رو تشک و دیارم کنارم دراز کشید. --دیار --جانم --داییت خیلی مهربونه. لبخند زد --مثه مامانم، انگار سیبیه که از وسط نصف شده باشه. --زنداییت چرا مرد؟ --دوسال پیش تو زمستون برف زیادی می‌باره و زنداییم واسه برداشتن آب مجبور میشه بره سر چشمه بالای کوه و تو راه برگشت چندتا گرگ بهش حمله میکنن و زخمی میشه ولی چون تو سرما میمونه یخ میزنه و میمیره. --چه دردناک. تلخند زد --دایی علاقه ی شدیدی به زندایی داشت. برگشت سمتم و با لبخند بهم زُل زد --قصه ی عشقشون خیلی جالبه کژال. دایی وقتی همسن من بوده با چندتا از همسن و سالیاش میرفتن کوه واسه چرای گوسفندا. تیام یه دختر بختیاری بوده و به گوشخانی کوچ کرده بودن تا چند ماه اونجا بمونن. دایی ماهم عاشق تیام میشه و به بهانه های مختلف سعی می کرده باهاش حرف بزنه با اینکه اون زمان حرف زدن دختر و پسر نامحرم حکم اعدام الان رو داشته. خندید و ادامه داد --کم کم تیام عاشق داییم میشه و دایی از آقاش میخواد تیام رو واسش خواستگاری کنن، حالا بماند که آقاش چقدر سر درخواستی که داشته کتکش میزنه ولی آخر سر داییم موفق میشه و با تیام ازدواج می‌کنه. چون تیام خانم به دشت و جنگل علاقه داشته داییم این کلبه رو میسازه. لبخند زدم --چه عشق پر دردسری. دستشو برد تو موهام --درست مثل ما دوتا. سرمو فرو کردم تو گردنش و محکم بغلم کرد. با بغض گفتم --دیار --جانم؟ --یعنی الان بچمون کجاس؟ لبخند زد --یه جای خوب بهتر از اینجا. گونمو بوسید --نگران نباش خدا بزرگه..... صبح با تکونای دست یه نفر از خواب بیدار شدم. با دیدن ایلدا بالاسرم خندیدم --سلام ایلدا خانم. خندید و دستمو کشید تا بلند شم. با حرکتای دست و پاهاش فهمیدم ازم میخواد باهاش بازی کنم. با خودم گفتم مگه بچم؟ ولی بعد یادم افتاد تازه پونزده سالمه و تا چند ماه پیش با دلوان بازی میکردم. بلند شدم رختخواب رو مرتب کردم و رفتم صبححونه خوردم. از کلبه رفتیم بیرون و کلی باهم بازی کردیم. مثل قبل نمی‌تونستم بدوم و زود خسته میشدم. نزدیک ظهر بود که دیار همراه با داییش اومدن. با دیدن من که داشتم بازی میکردم خندید --کودک درونت زیادی فعال نیست کژال؟ خندیدم --نمیدونم چرا نمیتونم مثل قبل بازی کنم دیار خیلی زود خسته میشم. حق به جانب گفت --فکر کنم شما تازه زایمان کردیا! با صدای آکار رفتیم تو کلبه و واسه ناهار آش جو خوردیم. آکار خندید --ایلدا خیلی خوشحاله کژال خانم. دیار خندید --منم یکی باشه باهام بازی کنه خوشحال میشم..... بعد از ظهر آکار رفت شکار و ایلدارو با خودش برد. نشسته بودم سر شومینه و داشتم چوبارو به هم میزدم. اومد سمتم و لبخند زد --دعا کن خیلی زود بتونیم برگردیم گوشخانی. --واسه چی؟ --خب خونه ی داییم سختته. خندیدم --اتفاقاً امروز با ایلدا کلی بازی کردم. به من خیره شد و آروم لبامو بوسید --خوشحالم که با لبخند میبینمت. --دیار. --جانم؟ --بریم برف بازی؟ خندید --خوبه از صبح کلی بازی کردی؟ چشمک زدم --بازی با دیار خان یه چیز دیگس.... بیرون از کلبه یه زمین هموار بود که از برف سفید شده بود. اولش با دیار بازی کردم و بعد از اون باهم آدم برفی درست کردیم. نزدیک غروب بود و آکار هنوز برنگشته بود. برگشتیم خونه و نشستیم کنار شومینه. کنجکاو برگشتم سمت دیار --دیار اینجا مطبخ نداره؟ --واسه چی؟ --آخه دایی هنوز برنگشته. --خب؟ --میخوای باهم غذا درست کنیم؟ --آره فکر خوبیه منم خیلی گشنمه. رفتیم تو مطبخ و با کمک دیار اوماج درست کردم...... حلما @berke_roman_15 ☕️📖☕️📖☕️📖☕️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿سـد خـون🌿 داشتم ظرفارو میشستم که آکار با ایلدا برگشتن. ایلدا تا رسید بغلم کرد و صورتمو بوسید. آکار لبخند زد --بوی غذای تیامه دیار. دیار لبخند زد --ولی این غذا کژال پزه دایی...... بعد از شام دایی قلیون چاق کرد و با دیار کشیدن. ایلدا رفت وسایل بافتنیشو آورد،باورم نمیشد با این سن کمش قلاب بافی بلد باشه. واسه لحظه ای دلم واسش سوخت، از اینکه نمیتونست حرف بزنه خیلی ناراحت شدم. با صدای دیار به خودم اومدم. لبخند زد --چیه تو فکری؟ --جانم کاری داشتی؟ --میگم پاشو بریم بخوابیم..... رفتیم تو اتاق و دیار رختخوابو باز کرد. دراز کشید رو تشک و دستاشو باز کرد. --بدو بیا بغلم ببینم. خندیدم --یه جوری میگی انگار صد ساله منو ندیدی. چشمک زد --من لحظه ای دلتنگت میشم دلبر. خندیدم و دراز کشیدم کنارش. گونمو بوسید و محکم بغلم کرد. --دیار امروز کجا رفتی با دایی؟ --رفتم معدن سنگ. --اونجا واسه ی چی؟ خندید --واسه کار دیگه. متعجب برگشتم سمتش --مگه تو قراره کار کنی؟ --نه پس بشینم تو خونه داییم خرجمو بده؟ --جالبه میشنوم تو کار می‌کنی. خندید --این الان تعریف بود یا تخریب؟ --هرجور دوسداری فکر کن عزیزم. پشت بهش خوابیدم و نفهمیدم کی خوابم برد. با احساس سردرد شدید و حالت تهوع از خواب پریدم و شروع کردم عق زدن. برگشتم تو اتاق و دیارو از خواب بیدار کردم شروع کردم گریه کردن. نگران گفت --چته کژال؟ --دیار من خیلی حالم بده. --چیشده؟ --حالت تهوع دارم. --چرااا؟ محکم به بازوش ضربه زدم. --محض اِرا! یدفعه با صدای بلندی گفتم --دیااار! کلافه گفت --هااان؟ --نکنه حاملم دوباره؟ نگران گفت --ولی آخه ما که کاری.... دستمو گذاشتم رو دهنش --آرومتر داییت میشنوه. خندید --خیلی خب حالا توام! بلند شد رفت سمت چوب لباسی پیرهنشو پوشید. اومد سمت من و گونمو محکم بوسید. --قربون خانمم برم که حالش بده.... بعد از صبححونه دیار و دایی رفتن معدن. رفتم تو مطبخ و چشمم به کلم پیچا افتاد. تصمیم گرفتم دلمه درست کنم. ایلدارو صدا زدم تا کمکم کنه، با اینکه سنش کم بود ولی خیلی باهوش بود. کلمارو آب کش کردم و نشستیم با ایلدا دلمه هارو پیچوندیم..... بعد از ناهار دایی موند خونه و منو دیار رفتیم اسب سواری. برفا آب شده بود و هوا بهاری بود. --دیار! --جانم؟ --میدونی دو هفتس بچمو ندیدم. لبخند زد --دعا کن خدا یدونه دیگه بهمون بده. کلافه برگشتم سمتش --دیار چرا منو اذیت میکنی؟ خندید --چه اذیتی عزیزم؟ مگه نی نی داشتن بده؟ --نه عزیزم واسه تو که خیلی راحته. با صدای زوزه جیغ زدم و لباس دیارو چنگ زدم. همین که دیار اسبو برگردوند با دوتا گرگ چشم تو چشم شدم و از ترس نزدیک نبود سکته کنم. دیار اسبو برگردوند و افسارشو کشید تا اسب شروع کرد دویدن. زمین شیب دار بود و هر لحظه امکان سقوط اسب وجود داشت. از طرفی گرگا ول کن نبودن و همینطور دنبال ما میومدن. یدفعه پای اسب سُر خورد و دیار از پشت سر محکم نگهم داشت. با صورت محکم خوردم رو زمین و دیار افتاد روم. سریع بلند شد و نگران گفت --کژال خوبی؟ مچ پام به شدت درد گرفته بود و از درد شروع کردم گریه کردن. نگاهم رفت سمت اسب دیار. سرش محکم خورده بود تو یه تخته سنگ و داشت خون میومد. دیار رفت سمتش و با بغض صداش زد. ولی تا صدای دیارو شنید چشماش بسته شد. دیار شروع کرد گریه کردن و اسبشو صدا میزد. میخواستم برم کنارش ولی نمیتونستم از جام تکون بخورم. بالاسرمو نگاه کردم و فهمیدم ارتفاع خیلی زیاده. با ترس دیارو صدا زدم. بلند شد اومد سمتم،تازه فهمیدم صورتش زخم شده. دستشو گرفت سمتم --میتونی بلند شی؟ به مچ پام اشاره کردم --خیلی شدید درد گرفته. دست انداخت زیر پام و بلندم کرد. گونمو بوسید --خداروشکر که سالمی. بی جون لبخند زدم --پام شکسته ها! لبخند زد --همین که نفس میکشی کافیه. به اسب اشاره کردم --پس اسبت؟ تلخند زد --عمرش تا همین قدر بود. با هزار زحمت رفتیم بالا. نزدیک غروب بود و هوا روبه تاریکی می‌رفت. مضطرب گفتم --دیار داره شب میشه! خندید --خب فردا دوباره صبح میشه. --اگه دوباره گرگ بیاد چی؟ --نگران نباش.... هوا خیلی سرد بود و هنوز نرسیده بودیم به کلبه. تو راه نشستیم یه گوشه تا یکم استراحت کنیم. با دیدن نور فانوس دیار بلند شد رفت و با دایی برگشت. دایی نگران اومد سمتمون و دیار بلندم کرد دوباره راه افتادیم..... وقتی رسیدیم ایلدا با گریه دوید سمتم و بغلم کرد. لبخند زدم و موهاشو بوسیدم. نشستم کنار شومینه و دایی آکار پامو معاینه کرد. --نگران نباش دخترجان یه در رفتگیه سادس فقط باید یکم تحمل کنی تا جاش بندازم. --مگه شما بلدی دایی؟ خندید --آقام خدابیامرز شکسته بند بود (ارتوپد) کنارش منم یه چیزایی یاد گرفتم..... حلما @berke_roman_15 ☕️📖☕️📖☕️📖☕️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿سـد خـون🌿 دیار اومد کنارم و دستمو گرفت. همین که مچ پامو جا انداخت شروع کردم گریه کردن و دیار طاقت نیاورد بغلم کرد. خجالت زده سرمو بلند کردم. دلم میخواست زمین در باز کنه و من برم توش..... بعد از شام دایی رفت واسه شومینه چوب خرد کنه. دیار خوابش برده بود و من هنوز بیدار بودم. با صدای ایلدا نگران از جام بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون. تو خواب گریه میکرد و یه چیزی می‌گفت. از خواب بیدارش کردم و بغلش کردم. چند ثانیه گذشت تا آروم شد و با ترس به من زُل زد. از حالتش مشخص بود از چیزی ترسیده. دستشو گرفتم بردمش تو اتاق خوابوندمش کنار خودم. موهاشو نوازش کردم تا خوابش برد.... صبح با احساس نفس تنگی از خواب بیدار شدم و دیدم ایلدا پاشو گذاشته رو گردنم. آروم پاشو کنار زدم و به بغل دستم نگاه کردم دیدم دیار هنوز خوابه. همین که از اتاق رفتم بیرون صدای شلیک دوتا تفنگ همزمان بلند شد. دویدم از کلبه بیرون و با دیدن دایی آکار رفتم سمتش. لباسش پر خون بود و نفساش به شمار افتاده بود. همین که منو دید دستمو گرفت و بریده بریده از ته حلقش گفت --جون تو و جون ایلدا لطفاً.... نتونست ادامه حرفشو بگه و چشماش بسته شد. شروع کردم جیغ زدن و با گریه صداش میزدم. دیار اومد بیرون و همین که اون صحنه رو دید زانوهاش سست شد و افتاد رو زمین. دست داییشو گرفت و شروع کرد گریه کردن. --دایی تو آخرین یادگاری از خونواده ی مادرم بودی! نگاهم رفت سمت جنازه ای که درست روبه روی جنازه ی دایی بود. رفتم سمتش و فهمیدم یکی از خدمتکارای ئاکو خانه..... دیار واسه داییش همونجا روبه روی کلبه قبر کند و داییشو برد تو رودخونه شست. ایلدا که از دیدن آقاش تو اون حالت شوک زده شده بود یه گوشه نشسته بود و به نقطه ی نامعلومی خیره شده بود،نه گریه میکرد و نه شوق بازی کردن داشت. واسه کفن کردن ایلدارو بردم تو اتاق خودمون و داییو بردیم تو کلبه و دیار کفنش کرد. خستگی تو چهره ی دیار موج میزد ولی هیچ حرفی نمیزد. تو عمرم خاکسپاری غریبانه ای شبیه به اون ندیده بودم..... غروب بود و دیار از وقتی داییشو خاک کرد نیومده بود تو کلبه. رفتم سراغ ایلدا تا بهش غذا بدم ولی نمی‌خورد. خودمم حال خوبی نداشتم و بدن خونی دایی یه لحظه ام از جلو چشمام دور نمیشد. از کلبه رفتم بیرون و با دیدن دیار که داشت سیگار می‌کشید دویدم سمتش. اولین بار بود می‌دیدم دیار سیگار می‌کشه. چشماش قرمز شده بود و پی در پی سرفه میکرد. تا منو دید اومد سمتم و بغلم کرد شروع کرد گریه کردن. واسه دلداری دادنش کاری جز گریه کردن از دستم برنمیومد. با صدای شلیک تنفگ برگشتم و با دیدن ایلدا دویدم سمتش. تفنگ آقاشو برداشته بود و به سمت جنازه ی خدمتکار ئاکو خان شلیک میکرد. دیار تفنگو از دستش کشید و بغلش کرد شروع کرد موهاشو نوازش کردن. --دیار میخوای با این جنازه چیکار کنی؟ پوزخند زد --بزار انقدر اینجا بمونه تا بوی گندش جنگلو برداره. رفت از تو کلبه تفنگشو برداشت و برگشت. --برو لباسای این بچه رو بردار بریم. --کجا؟ --اینجا دیگه امن نیست کژال، باید برگردیم گوشخانی. --پس پدربزرگت؟ با خشم غرید --اینبار با دستای خودم خفش می کنم. لباسای ایلدارو از تو صندوقچه برداشتم و گذاشتم تو بقچه. عروسکای پارچه ایشم گذاشتم کنارشون. رفتم بیرون و دست ایلدارو گرفتم ولی ممانعت کرد. نشسته بود بالاسر قبر آقاش و به قبر زُل زده بود. نشستم کنارش شروع کردم قربون صدقش رفتن تا راضیش کنم باهامون بیاد ولی باز ممانعت میکرد‌. آخر سر دیار عصبانی شد و محکم از رو زمین بلندش کرد. شروع کرد دست و پا زدن ولی دیار محکم نگهش داشت و سوار اسب دایی شد و ایلدارو محکم تو بغلش گرفت. ایلدا ملتمس به من نگاه کرد و بغضش شکست. عصبانی فریاد زدم --دیار حالیت نیست این بچس؟ همه که من نیستن با زور به حرفات گوش بدن! با نگاه برزخیش برگشت و به من زُل زد. حرفمو خوردم و سوار اسب شدم. تا برسیم گوشخانی یه لحظه ام گریم بند نمیومد. دلم واسه ایلدا کباب بود، طفلی با این سن کم ننه آقاشو از دست داده بود. با صدای دیار از فکر دراومدم. رسیده بودم روبه روی عمارت ئاکو خان. با ترس گفتم --چرا اومدی اینجا؟ پوزخند زد --یادت رفت تو جنگل چی بهت گفتم؟ --چرت و پرت نگو دیار! --حالا میبینی. ایلدارو سپرد دست من و جلوتر راه افتاد. منم دست ایلدارو محکم گرفتم و دنبالش رفتم..... از چیزی که میدیدم واقعا تعجب کرده بودم. باورم نمیشد ئاکوخان با این همه ادعا به این روز افتاده باشه. شکمش از یه زن حامله بزرگتر شده بود و دست و پاهاش حتی صورتش ورم کرده بود. با بغض رو کرد سمت دیار --تنها راه حلی که به ذهنم رسید می‌تونه تورو برگردونه از بین بردن آکار بود. دیار عصبانی چشماشو روی هم فشار داد ولی حرفی نزد...... حلما @berke_roman_15 ☕️📖☕️📖☕️📖☕️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوستان عزیز سلام. امشب بنا به دلایلی پارت نداریم انشاالله فرداشب دوپارت تقدیمتون میشه❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿سـد خـون🌿 من خیره شد و پوزخند زد --من که نتونستو شرتو بکنم انشاالله خدا شرتو کم کنه. دیار فریاد زد --بسه خان بـسه! فکر کردی با این همه خونی که ریختی خدا به حرفت گوش میده؟ رفتم سمت دیار و دستشو گرفتم. خان عصبانی گفت --گمشو از جلو چشمام دیار! عشق کورت کرده بدبخت! نگاهش رو ایلدا خیره موند و پوزخند زد --زنت کم بود یه نون خور دیگه ام به سفرت اضافه کردی؟ دیار ایلدارو بغل کرد و از عمارت رفتیم بیرون. سوار اسب شدیم و هنوز از عمارت دور نشده بودیم که خدمتکار خان بدو خودشو رسوند به بهمون و به دیار گفت ئاکو خان حالش بد شده باید برگردیم...... همه نشسته بودن دور خان و دیار بالاسرش بود. خان دست دیارو گرفت و انگشترشو داد بهش. --این انگشتر از جدمون به من رسیده،مراقبش باش. رو کرد سمت من --به اومدنت راضی نبودم بعد مرگمم راضی نخواهم بود! لااقل بهم قول بده پسر بیاری تا دیار ناامید نمونه‌. حرفی نزدم و نگاهمو از چشماش گرفتم. هیچوقت نمیتونستم ببخشمش، لحظه ای که با بی رحمی تموم بچمو از دستم کشید همش جلو چشمم بود. با صدای گریه ی خدمتکارا از فکر دراومدم و دیار که داشت رو پدربزرگش پارچه پهن میکرد خیره شدم. چشماش پر اشک بود ولی غرور اجازه ی گریه کردن بهش نمی‌داد. نگاهم افتاد به ایلدا که با ترس لباسمو چنگ زد. دستشو گرفتم از اتاق بردمش بیرون. یکم که آروم شد برگشتم تو اتاق و رفتم سمت دیار. آروم گفتم --دیار ایلدا خیلی ترسیده! تا حرفمو شنید ایلدارو بغل کرد و شروع کرد موهاشو نوازش کردن. آسو پوزخند زد --ببینید پسرمو به چه روزی انداخته! فقط یتیم نوازیش کم بود که اضافه شد. دیار حرفی نزد و از اتاق رفت بیرون. همین که خواستم از در برم بیرون آسو موهامو از پشت کشید و انداختم رو زمین. بیخ گلومو گرفت و پوزخند زد --فکر کردی میزارم حالا که خان رفته تموم مال و منالشو یه جا واسه خودت برداری؟ با دستام سعی داشتم از خودم جداش کنم ولی نمیتونستم. دلوان نگران به من خیره شده بود و سعی داشت مادرشو از من جدا کنه ولی فایده نداشت. حالم بد شده بود و نمیتونستم درست نفس بکشم. با فریاد دیار آسو ازم جدا شد. یقشو گرفت و کوبوندش به دیوار و سیلی محکمی بهش زد. دستشو به نشونه ی تهدید بالا برد --دفعه ی آخرت باشه با زن من اینجوری رفتار میکنی! حواستو جمع کن چون دفعه ی بعد خودم با دستای خودم می‌کشمت! اومد سمتم دستمو گرفت و هنوز پامو از در بیرون نزاشته بودم ولی باحرفی که زد پاهام سست شد. --تو چه دختری هستی که از خبر مرگ ننه آقاش خبر نداره؟ با بهت برگشتم سمتش --چـی؟ پوزخند زد --بهش اخطار داده بودم اگه بخواد دبه کنه سزاش مرگه ولی گوش نکرد! عصبانی به سمتش حمله کردم و هولش دادم رو زمین. با گریه جیغ زدم --خفه شو! من که میدونم این حرفات فقط بخاطر آزار دادن منه! خندید --اگه الان راه بیفتی فکر کنم بتونی قبرشونو پیدا کنی! دستام شروع کرد لرزیدن و ازش جدا شدم خواستم از جام بلند شم ولی پاهام سست شده بود. تموم قدرتمو جمع کردم تا از جام بلند شدم و دویدم از اتاق بیرون. پابه رهنه دویدم و سوار اسب شدم.... از رودخونه گذشتم و خودمو رسوندم به قبرستون. خودمو از بین جمعیت عبور دادم و با دیدن جنازه ی ننه آقام کنار هم بغضم شکست و سر ننه رو بغل کردم شروع کردم جیغ زدن. حالم دست خودم نبود و فقط جیغ میزدم. گلاره اومد سمتم تا آرومم کنه. پسش زدم و سرمو چسبوندم رو سینه ی آقام. موهامو میکندم و به صورتم چنگ میزدم. هیچکس جلو دارم نبود. شب بود و با وجود بهار هوا سرد بود. همینجور که سرم رو سینه ی آقام بود حالم بد شد و چشمام سیاهی رفت...... با صدای آشنایی چشمامو باز کردم و فهمیدم خونه ی خاله ملیحم. شروع کردم ننه آقامو صدا زدن و گلاره تا منو دید دوید سمتم و بغلم کرد. پسش زدم و خواستم از جام بلند شم ولی نتونستم و افتادم رو زمین. خاله اومد تو اتاق و با دیدن من شروع کرد گریه کردن. --خاله کجا بودی که خواهرمو کشتن! شروع کردم گریه کردن و خودمو انداختم تو بغل خالم. شوهر خالم هراسون اومد تو اتاق --بلند شو زن! خان دم دره! خاله ملیحه از جاش بلند شد و با شوهرش رفتن دم در. چند ثانیه بعد ئاکان خان اومد تو اتاق و پشت سرش خاله و شوهرش اومدن. با غیض روبه من گفت --بلند شو دختر چرا نشستی؟ گنگ بهش خیره شدم. اخم کرد --بلند شو برو تا شوهرت آسمونو به زمین نبافته! نمی‌دونستم باید چیکار کنم و فقط به خان خیره شده بودم. اون لحظه دختر بیکس و تنهایی بودم که جز دیار هیچکسو نداشت. با فریاد خان از فکر دراومدم --گمشو همون جهنم درّه ای که بودی وگرنه میدم گرگای بیابون تیکه تیکت کنن. خواستم از جام بلند شم ولی نشد. خاله اومد سمتم زیر کتفمو گرفت کمکم کرد تا تونستم راه برم. وسط راه چندبار خوردم زمین...... حلما @berke_roman_15 ☕️📖☕️📖☕️📖☕️
🌿سـد خـون🌿 روکردم سمت خاله --میشه بریم سر قبر ننه آقام؟ با بغض گفت --خاله جان روز شنبه قبرستون رفتن شئون داره! پوزخند زدم و زیر لب گفتم --لعنت به هرچی شئون و شئون بازیه که زندگی منم سر همین شئونات خراب شد.... رسیدیم لب رودخونه و با دیدن دیار بغضم شکست و شروع کردم گریه کردن. خالم با گریه رو کرد سمت دیار --توروخدا مراقب خواهرزادم باشید! نمیدونید خواهرم سر کژال چی کشید! دیار خیلی محترمانه به خالم تسلیت گفت و اومد سمت من بغلم کرد گذاشتم رو اسب. پس سرم نشست و تا برسیم عمارت حرفی نزد.... منو برد عمارت خودش و خاله روژارو آورد پیشم، خودش رفت عمارت خان. تا خاله روژا منو دید دوید سمتم و بغلم کرد شروع کرد گریه کردن. --تسلیت میگم قربونت برم! اللهی خاله روژا بمیره اشک تورو نبینه! در اتاق باز شد و ایلدا اومد سمتم بغلم کرد. خاله روژا تلخند زد --بمیرم این بچه از دیشب تا حالا نه خواب داشته نه خوراک! نشستم روبه روش و با بغض گفتم --دیگه مثل هم شدیم ایلدا! نه من ننه آقا دارم نه تو. اشکاش مثه بارون از چشماش می‌ریخت. بغلش کردم و شروع کردم گریه کردن. خاله کمکم کرد رفتم گرمابه و لباس مشکی واسم آورد. واسه ناهار کباب درست کرد ولی نمیتونستم بخورم. فقط یه گوشه نشسته بودم و گریه میکردم. دلم میخواست اون لحظه دیار کنارم باشه ولی نبود. نگاهم رفت سمت ایلدا که عروسکشو بغل کرده بود و نشسته خوابش برده بود. از خواب بیدارش کردم تا بهش غذا بدم ولی بهم فهموند که تا من غذا نخورم نمیخوره. یه لقمه کباب درست کردم به زور خوردم تا اونم غذا خورد. بعد از اینکه غذاشو خورد خوابش برد و بغلش کردم خوابوندمش رو تخت. داشتم لحافشو مرتب میکردم که دیار اومد تو اتاق. تا برگشتم دویدم سمتش و بغلم کرد شروع کردم گریه کردن. انگار تنها آغوش دیار بود که میتونست آرومم کنه. با بغض دم گوشم گفت --قربون چشمات برم گریه نکن! سرمو برداشتم و به صورتش خیره شدم. از درون خسته بود ولی بروز نمی‌داد. صورتشو با دستام قاب گرفتم و چشماشو بوسیدم. --دیار چرا بهم نمیگی غماتو؟ یه قطره اشک از چشماش پایین ریخت و سرشو کج کرد تا نبینم. رو انگشتام وایسادم و پیشونیمو چسبوندم به پیشونیش. طاقت نیاورد،بغلم کرد و شروع کرد گریه کردن. حال هر کدوم از دیگری بدتر بود و هیچکدوم راضی نمی شدیم از هم جدا بشیم. سرشو از رو شونم و به چشمام خیره شد --کژال! --جون دلم؟ --قول بده واسه همیشه کنارم باشی! لبخند زدم --قول میدم! همین دوتا کلمه واسه ابراز دلتنگیش کافی بود. عمیق و طولانی لبامو بوسید و بغلم کرد رفتیم تو اتاق کناری.... غروب با احساس سردرد شدید از خواب بیدار شدم و رفتم به ایلدا سر بزنم. همین که در رو باز کردم دوید سمتم و شروع کرد گریه کردن. فکر کرده بود تنهاش گذاشتم و از ترس دست و پاهاش می‌لرزید. بغلش کردم تا آروم شد و بردمش توی حیاط. سپردمش دست خاله روژا و رفتم گرمابه. به بهانه ی گرمابه کلی گریه کردم. یکم که آروم شدم رفتم بیرون و لباسامو پوشیدم. دیارو از خواب بیدار کردم و لباسای ایلدارو عوض کردم و با خودمون بردیمش خونه ی خان. اونجا همه به جز آسو و سَروه بهم تسلیت گفتن. دلوان با چشم و ابرو بهم تسلیت گفت، بدبخت با وجود مادرش نمیتونست باهام حرف بزنه. آسو یه چیزی به سَروه گفت و هر دوشون رفتن بیرون. دلوان سریع بلند شد اومد سمتم و بغلم کرد شروع کردم گریه کردن. خودشم گریه میکرد و سعی داشت دلداریم بده. لبخند زد --خیلی نگرانت بودم کژال! من از طرف مادرم ازت معذرت می‌خوام! تلخند زدم --من به این چیزا عادت کردم دلوان. بالاخره یه روز تاوان این کاراشو پس میده. همین که مادرش اومد از کنارم بلند شد و به بهانه ی برداشتن شمع رفت سمت طاقچه..... واسه شام سَروه به همه غذا داد و وقتی نوبت به من و ایلدا رسید گفت غذا تموم شده. همه شروع کردن پشت سرش پچ پچ کردن. ایلدا با حسرت به غذاخوردن بقیه نگاه میکرد. آخر سر نتونستم تحمل کنم و بردمش بیرون. به یکی از خدمتکارا گفتم دیارو صدا بزنه. همین که دیار اومد همه چیو واسش تعریف کردم و دیار از شدت عصبانیت قرمز شده بود. همون موقع دلوان با یه ظرف غذا از اتاق اومد بیرون. شرمنده ظرفو گرفت سمتم --ببخشید کژال جون غذا کم... با فریاد دیار ظرف غذا از دستش ول شد و برنجا ریخت رو زمین. --کدوم احمقی گفته غذا تموم شده؟ رفت تو مطبخ و با یه قابلمه پر از برنج برگشت. همین که آسو از اتاق اومد بیرون برنجارو خالی کرد رو سرش. سیلی محکمی به صورتش زد و فریاد زد --تو خونه ی من به زن من غذا نمیـدی؟ آسو از رو زمین بلند شد و پوزخند زد --اینجا یتیم خونه نیست که ما به یتیما غذا.... دیار با پشت دست چنان کوبوند تو دهنش که لبش پاره شد و دهنش در خون شد...... حلما @berke_roman_15 ☕️📖☕️📖☕️📖☕️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوستان عزیز لطفاً هر سوالی راجع به رمان مد نظرتونه رو بپرسید و بهم بگید از نظر شما ادامه ی رمان چی میشه🤔 https://harfeto.timefriend.net/16452933808772
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
در اعماق قلبم گاهی صدایی آشنا به گوش میخورد صدایی که انگار دلتنگ است.... حلما روزتون زیبا دلتون شاد لبتون خندون😍 @berke_roman_15 ❤️☕️❤️☕️❤️☕️❤️