eitaa logo
🖊برکه ی رمان📚
693 دنبال‌کننده
335 عکس
245 ویدیو
2 فایل
🍃﷽🍃 به برکه ی رمان من خوش اومدین❤ به قلم حلما✍🏻 رمان و داستانهای مختلف📚 نسخه ی مکتوب:جدال عشق ونَفس در حال تایپ:برای لبخند تو پیجمون تو روبیکا👇 https://rubika.ir/berke_roman_15 آیدی نویسنده👇 @Helma_15 کپی رمان بدون اجازه ی نویسنده ممنوع🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
میدونی؟! درد از اونجایی شروع شد که مقایسه وارد زندگیمون شد نسل با نسل سن با سن مرد با زن من با تو و تو با من......🙃 حلما @berke_roman_15☕️✍
AUD-20220419-WA0009.mp3
5.67M
مو مشکی سهراب پاکزاد @berke_roman_15 🎵❤️🎵❤️🎵❤️🎵
سلام میشه از پارت۵تا۳۵ رمان سد خون رو دوباره توی گروه بفرستین اخه برامن حفظ شده چون گوشیم خراب بود درستش که کردم دیدم نیستن میشه برستی؟؟؟🙏🏻🙏🏻🙏🏻 سلام دوست عزیز پیوی پیام بدین تا واستون ارسال بشه👇👇 @Helma_15
『دعای روز بیستم ماه مبارک رمضان』 🍃اللهُمَّ افْتَحْ لِی فِیهِ أَبْوَابَ الْجِنَانِ وَ أَغْلِقْ عَنِّی فِیهِ أَبْوَابَ النِّیرَانِ وَ وَفِّقْنِی فِیهِ لِتِلاوَةِ الْقُرْآنِ یَا مُنْزِلَ السَّکِینَةِ فِی قُلُوبِ الْمُؤْمِنِینَ خدایا در این ماه درهاى بهشتت را به رویم باز، و درهاى آتش دوزخ را به رویم‏ بسته بفرما، و توفیق تلاوت قرآن به من عنایت بفرما، اى فرو فرستنده آرامش در دل مؤمنان🍃
『دعای روز بیست و یکم ماه مبارک رمضان』 🍃اللهُمَّ اجْعَلْ لِی فِیهِ إِلَى مَرْضَاتِکَ دَلِیلا وَ لا تَجْعَلْ لِلشَّیْطَانِ فِیهِ عَلَیَّ سَبِیلا وَ اجْعَلِ الْجَنَّةَ لِی مَنْزِلا وَ مَقِیلا یَا قَاضِیَ حَوَائِجِ الطَّالِبِینَ خدایا در این ماه برای من راهنمایی قرار بده که به رضایت و خشنودی تو برسم و در این ماه برای تسلط شیطان بر من راهی قرار نده و بهشت را منزل و محل آرامشم قرار ده ای اجابت کننده درخواست حاجتمندان🍃
هدایت شده از 🖊برکه ی رمان📚
دوستان عزیز سلام. قابل توجه دوستان جدید برای دنبال کردن رمان های کانال در ابتدای تاسیس رمان بعد از اون رمان و در آخر رمان که پارت اول رمان سنجاق شده. آیدی جهت ارسال نظرات👇 @helma_15 ☕🍁☕🍁
سلام دوستان شبتون بخیر انشاالله از فردا تایپ رمان درد تسلیم رو شروع میکنم😌 منتظر اتفاقای جذاب در رمان جدید باشید😍😉 حلما
『دعای روز بیست و دوم ماه مبارک رمضان』 🍃اللهُمَّ افْتَحْ لِی فِیهِ أَبْوَابَ فَضْلِکَ وَ أَنْزِلْ عَلَیَّ فِیهِ بَرَکَاتِکَ وَ وَفِّقْنِی فِیهِ لِمُوجِبَاتِ مَرْضَاتِکَ وَ أَسْکِنِّی فِیهِ بُحْبُوحَاتِ جَنَّاتِکَ یَا مُجِیبَ دَعْوَةِ الْمُضْطَرِّینَ خدایا ای اجابت کننده دعای گرفتاران در این ماه درهای فضل خویش را بر من بگشا و برکاتت را بر من فرو فرست و توفیق جلب رضایتت را به من عنایت بفرما و مرا در مرکز بهشتت ساکن نما🍃
『دعای روز بیست و سوم ماه مبارک رمضان』 🍃اللهُمَّ اغْسِلْنِی فِیهِ مِنَ الذُّنُوبِ وَ طَهِّرْنِی فِیهِ مِنَ الْعُیُوبِ وَ امْتَحِنْ قَلْبِی فِیهِ بِتَقْوَى الْقُلُوبِ یَا مُقِیلَ عَثَرَاتِ الْمُذْنِبِینَ خدایا ای خدایی که لغزش اهل گناه را نادیده می گیری مرا از گناهان پاک و از عیبها طاهر بفرما و دلم را با تقوای قلوب آزمایش کن🍃
دوستان عزیز سلام هر کس فایل کامل رمان جدال عشق و نَفس رو میخواد پیوی پیام بده ممنون‌ @Helma_15
هدایت شده از 🖊برکه ی رمان📚
دوستان عزیز سلام. قابل توجه دوستان جدید برای دنبال کردن رمان های کانال در ابتدای تاسیس رمان بعد از اون رمان و در آخر رمان که پارت اول رمان سنجاق شده. آیدی جهت ارسال نظرات👇 @helma_15 ☕🍁☕🍁
『دعای روز بیست و چهارم ماه مبارک رمضان』 🍃اللهُمَّ إِنِّی أَسْأَلُکَ فِیهِ مَا یُرْضِیکَ وَ أَعُوذُ بِکَ مِمَّا یُؤْذِیکَ وَ أَسْأَلُکَ التَّوْفِیقَ فِیهِ لِأَنْ أُطِیعَکَ وَ لا أَعْصِیَکَ یَا جَوَادَ السَّائِلِینَ خدایا در این ماه از تو آنچه تو را راضی می کند طلب می کنم و از آنچه تو را ناراضی می کند به تو پناه می برم و خدایا توفیق اطاعت خود و دوری از معصیتت را نصیبم بفرما ای بخشنده درخواست کنندگان🍃
『دعای روز بیست و پنجم ماه مبارک رمضان』 🍃اللهُمَّ اجْعَلْنِی فِیهِ مُحِبّا لِأَوْلِیَائِکَ وَ مُعَادِیا لِأَعْدَائِکَ مُسْتَنّا بِسُنَّةِ خَاتَمِ أَنْبِیَائِکَ یَا عَاصِمَ قُلُوبِ النَّبِیِّینَ خدایا ای که نگهدارنده دلهای پیامبرانی در این ماه مرا دوستدار اولیائت و بیزار از دشمنانت و آراسته به راه و روش آخرین پیامبرت قرار بده🍃
『دعای روز بیست و ششم ماه مبارک رمضان』 🍃اللهُمَّ اجْعَلْ سَعْیِی فِیهِ مَشْکُورا وَ ذَنْبِی فِیهِ مَغْفُورا وَ عَمَلِی فِیهِ مَقْبُولا وَ عَیْبِی فِیهِ مَسْتُورا یَا أَسْمَعَ السَّامِعِینَ خدایا ای بهترین شنونده در این ماه تلاشم را پر اجر و گناهم را آمرزیده و عملم را مقبول و عیبم را پوشیده بفرما🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨ 💞درد تسلیم💞 گاهی اوقات عشق و عاشقی بدجور به دلت میچسبد و حال دلت را خوب میکند جوری که هرچه شود تو باز هم عاشقی و حال دلت آرام... اما امان از روزی که عاشق باشی، دلت هم آرام باشد ولی سرنوشت مانع شود..... غروب خسته و کوفته رسیدم گوشخانی، روستایی که اصلاً ازش خوشم نمیومد ولی بخاطر مامان بابا آخر هفته ها میرفتم ده. برعکس من آرتین عاشق ده بود و زیر بار کار کردن تو شهر نمی‌رفت. همینجور که پشت در بودم داشتم واسه خودم آهنگ میخوندم که خاله ایلدا در رو باز کرد. با لبخند بهم سلام و تعارف کرد و یه راست رفتم تو اتاقم. لباسامو عوض کردم رفتم بیرون. خاله ایلدا داشت تو حیاط لباس میشست و جز اون هیچکس نبود. کنجکاو گفتم --خاله بقیه کجان؟ سرشو برگردوند سمتم و با پشت دست عرق از پیشونیش گرفت و لبخند زد --رفتن رزاب. --رزاب واسه چی؟ دست به کمر از جاش بلند شد و خواست پیرهن توی دستشو آویز کنه رو بند. با دیدنش تو اون وضع عصبانی شدم و رفتم لباسو از دستش گرفتم --خاله جان تو با این وضعیت چرا لباس می‌شوری آخه؟ لبخند زد و به شکمش اشاره کرد --این بچه کار کشتس نترس چیزیش نمیشه. متأسف سر تکون دادم و همینجور که لباسو آویز میکردم گفتم --نگفتی رزاب چه خبره؟ مشمئز گفت --هیچی آسو به درک واصل شد. خندیدم --خاله چیکار اون پیرزن بدبخت داری؟ تلخند زد --الانشو نبین، تا میتونست اسباشو تازوند. بدون توجه به حرفش گفتم --حالا واسه چی مرده؟ با چهره ی درهم شده گفت --من چه بدونم خاله جان. نگران رفتم سمتش --خاله خوبی؟ همینجور که با دستاش به کمرش فشار می‌آورد گفت --آره خال..... یدفعه دردش شدید شد و شروع کرد جیغ زدن. نگران گفتم --خاله خوبی؟ --آران کمک کن برم تو اتاق. دست انداختم زیر بازوش کمکش کردم بره تو اتاق ولی وسط راه یدفعه لباسش خیس شد و همونجا نشست رو زمین. با صدای تحلیل رفته ای گفت --برو پی ماما. اخم کردم --ماما چیه خاله باید بریم بیمارستان! تو همون حال بد گفت --نه خاله اونجا بچمو میکشن! متأسف از کوته فکریش سر تکون دادم و بی توجه به حرفش ناچار دست انداختم زیر زانوش بلندش کردم گذاشتمش تو ماشین.... با سرعت بالا از کوچه پس کوچه های خاکی گوشخانی رد شدم و رفتم سمت رزاب. دم بیمارستان از ماشین پیاده شدم و دویدم چندتا پرستارو صدا زدم اومدن کمک کردن و خاله رو بردن تو... ساعت ۹ شب بود و منتظر نشسته بودم پشت در اتاق و وقتی پرستار با بچه تو دستش اومد از جام بلند شدم و رفتم سمتش. لبخند زد --تبریک میگم بچتون پسره. خواستم بگم پدرش نیستم ولی بیخیال شدم و بچه رو از پرستار گرفتم. با لبخند به صورت کوچولوش نگاه کردم و دستشو بوسیدم. رو کردم سمت پرستار --حال مادرش چطوره؟ لبخند زد --نگران همسرتون نباشید حالشون خوبه. بفرمایید از این طرف. مصنوعی لبخند زدم و دنبالش رفتم. با دیدن خاله لبخند زدم و رفتم سمتش پرستار به من اشاره کردم --اینم همسرتون. خاله بی حال خندید --بچه ی خواهرمه. پرستار با تعجب به من زُل زد و گفت --واااای اصلاً بهتون نمیاد. اینو گفت و از اتاق رفت بیرون. بچه رو گرفتم سمت خاله و با گریه گفت --خداروشکر بچم پسره. --این چه حرفیه خاله؟مهم اینه که سالمه. خندید --اون که بله ولی خب پسر یه چیز دیگس. حق به جانب گفتم --مامان من که چهارتاشو داره چه خبری بهش میرسونن؟ خاله حرفی نزد و به بچش خیره شد. تو همون حال گفت --خدا خیرت بده آران اصلاً نفهمیدم چجوری بچم دنیا اومد. خندیدم --کی بود می‌گفت اونجا بچمو میکشن؟ در باز شد و عمو ایاس نگران اومد تو اتاق و بی توجه به من یه راست رفت سمت خاله. از اتاق رفتم بیرون تو محیط بیمارستان و یه گوشه رو صندلی نشستم. با دستی که رو شونم قرار گرفت از جام بلند شدم و با دیدن عمو ایاس با لبخند سلام و تعارف کردم نگران لبخند زد --خدا خیرت بده آران اگه امروز نبودی معلوم نبود چه بلایی سر ایلدا میومد. لبخند زدم --خداروشکر که حالش خوبه. همون موقع مامان و بابا رسیدن و اومدن سمت ما. مامان به رسم عادت بغلم کرد و پیشونیمو بوسید. نگران به ایاس خیره شد --ایلدا چطوره؟ عمو ایاس به من اشاره کرد --به لطف آران حالش خوبه. مامان با ذوق رفت تو بیمارستان و من و بابا و عمو ایاس موندیم تو حیاط. عمو به بهانه ی پرداخت هزینه ی بیمارستان رفت تو بخش و بابا با لبخند گفت --چطوری پسر؟ خندیدم --مثل همیشه خوبم، راستی آسو چیشد؟ --بعد از ظهر بهمون خبر دادن مرده اومدیم رزاب. خندیدم --مامان چقدر عاشق آسو بود. تلخند زد --حرف زدن پشت سر میت خوب نیست ولی آسو خیلی در حق مادرت بدی کرد آران. حرفی نزدم و بیصدا به زمین خیره شدم.... آخر شب برگشتیم گوشخانی و بعد از شام یه راست رفتم تو اتاق دراز کشیدم. آرتین اومد تو اتاق و رفت رو تختش دراز کشید. --چه خبر آران؟ به پهلو برگشتم سمتش --سلامتی تو چه خبر؟ خندید.... حلما @berke_roman_15 ☕️📖☕️📖☕️📖☕️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💞درد تسلیم💞 --جز بیکاری خبری نیست. حق به جانب گفتم --چرا با من نمیای سروآباد؟ مشمئز گفت --من حوصله ی سرو صدای شهرو ندارم. خندیدم --یه جوری میگی انگار اونجا روزی یه بار جنگ میشه. خندید و پشت به من خوابید --شب بخیر داداش. آروم شب بخیر گفتم و دستامو گذاشتم زیر سرم و به سقف اتاق که با باریکه ای از نور از سمت تیر برق روشن شده بود. با صدای داد و فریاد بابا از اتاق رفتیم بیرون و تا دیدم با با اَردلان دعوا گرفته دویدم جداشون کردم. بابا همینجور که سعی داشت منو پس بزنه تا هجوم ببره سمت اَردلان گفت --کدوم جهنم دره ای بودی تا الان؟ اَردلان که از فرط مستی چرت و پرت می‌گفت شروع کرد خندیدن. بابا عصبانی گفت --من چه گناهی به درگاه خدا کردم که تورو انداخت تو کاسم. مامان نگران از اتاق دوید بیرون و با بهت گفت --چه خبرتونه؟نمیدونید استرس واسه ایلدا... با دیدن اَردلان حرف تو دهنش ماسید --این چرا اینجوریه؟ بابا عصبانی گفت --از خودش بپرس. اینو گفت و رفت تو اتاق. مامان شروع کرد گریه کردن و یقه ی اَردلانو چنگ زد --من اینجوری تورو تربیت کردم پسر؟ هـــان؟ آرتین اومد سمت مامان --مامان شما برو استراحت کن من و آران درستش میکنیم. مامان گله مند به اَردلان نگاه کرد و متأسف سر تکون داد رفت تو اتاق. همین که مامان رفت عصبانی برگشتم سمت اَردلان و دوتا سیلی محکم همزمان به صورتش زدم. با صدایی که از فرط عصبانیت سعی در کنترل کردنش داشتم گفتم --خجالت نمی‌کشی مرتیکه؟ آرتین اومد منو از اَردلان جدا کرد و اَردلانو برد سمت گرمابه. متأسف سر تکون دادم و داشتم میرفتم تو اتاق که با دیدن آرین کنجکاو رفتم سمتش. با اینکه خستگی تو چشماش موج میزد لبخند زد و دست دراز کرد سمتم --سلام داداش. لبخند زدم --سلام تا این وقت شب کجا بودی؟ همینجور که عرق از پیشونیش می‌گرفت گفت --یکی از بچه ها داره اسطبل میسازه من و چندتا از دوستام چند روزیه میریم کمکش. اینو گفت و بدون اینکه منتظر جواب از طرف من باشه رفت سمت گرمابه. منم دنبالش رفتم و آرین تا در رو باز کرد با دیدن اَردلان اخم کرد --خااااک تو سرت دوباره نجسی خوردی؟ آرتین به آرین اشاره کرد که یعنی چیزی نگه اخم کردم و کنجکاو گفتم --دوباره؟مگه دفعه اولش نیست؟ نه آرتین نه آرین هیچکدوم حرفی نزدن و من عصبانی گفتم --مگه کرید؟ آرتین متأسف گفت --هرهفته کارش همینه‌. تا اینو گفت عصبانی با لباس پریدم تو آب و بیخ گلوشو گرفتم فریاد زدم --چرا با آبروی بابا بازی می‌کنی اَردلان؟ میخوای چند روز دیگه نتونه جلو مردم سر بلند کنه؟ اَردلان که حالا یکم سر عقل اومده بود گفت --عشق و حال من چه ربطی به بابا داره؟ آرتین عصبانی منو پس زد و چونه ی اَردلانو گرفت تو دستش و غرید --یه بار دیگه بگو تا دندوناتو تو دهنت خورد کنم. آرین آرتینو از اَردلان جدا کرد و همینجور که واسه حموم کردن آماده میشد گفت --ولش کن آرتین بزار خودش کم کم آروم میشه..... صبح زود از خواب بیدار شدم و دست و صورتمو شستم رفتم اتاق غذاخوری. به همه صبح بخیر گفتم و مامان با لبخند گفت --واست چرب و شیرین درست کردم که دوسداری. آرتین خندید --بله دیگه مامان خانم یادشون رفته ما دوقلوییم فقط به فکر آرانه. مامان حق به جانب گفت --تو که لب به چرب و شیرین نمیزنی چرا منو اذیت میکنی؟ خندیدم --ولش کن مامان کرم از خود درخته. نگاهم رفت سمت اَردلان که عمیق تو فکر بود و انگار هیچی متوجه نمیشد. با دست زدم پشت سرش و خندیدم --چته اَردلان پکری؟ همون موقع آرتا و آسا اومدن تو اتاق و آرتا با ذوق پرید بغل من و گرم باهام حرف زد. اَردلان تا آسارو دید لقمه ی توی دستشو گذاشت رو میز و بدون هیچ حرفی رفت بیرون. نگاهم رفت سمت آسا که چشماش ورم کرده بود و صورتش پف داشت. آرتینم که انگار متوجه آسا شده بود خندید --به به آسا خانم تا دیروز داداشی بودیم امروز محل نمیدی؟ آسا مصنوعی لبخند زد --یکم حالم خوب نیست آرتین. ولی معلوم بود حالش از یکم بیشتر بده مامان نگران دست گذاشت رو پیشونیش --آسا جان چرا انقدر تب داری خاله؟ آسا که سعی در پنهون کردن بغضش داشت گفت --خوبم خاله جان یکم سرماخوردم. آسا بیشتر با آرین جور بود واسه همین سوالی به آرین نگاه کردم ولی اونم شونه بالا انداخت که یعنی چیزی نمیدونه. بیشتر از دوتا لقمه نتونستم بخورم و از سر میز بلند شدم. رفتم تو حیاط دیدم اَردلان ساک به دست داره میره سمت در. کنجکاو رفتم سمتش و اخم کرد --کجا شال و کلاه کردی؟ بدون اینکه به چشمام نگاه کنه گفت --با اجازت میخوام چند وقتی بیام سروآباد. پوزخند زدم --بیای سروآباد که چی بشه؟ تو تو این دهات کوچیک نمیتونی خودتو تحمل کنی هر شب مست و پاتیل میای خونه اونجا که دیگه شهر...... حلما @berke_roman_15 ☕️📖☕️📖☕️📖☕️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💞درد تسلیم💞 یدفعه گریش گرفت و جلو پام زانو زد --جون مامان بزار برم آران. با تعجب دستشو گرفتم بلندش کردم --این چه کاریه اَردلان؟ بلند شو ببینم. سرشو انداخت پایین و همینجور که اشکاش پایین می‌ریخت گفت --نفهمیدم آران اون لحظه اصلاً نمی‌دونستم دارم چیکار میکنم. به اطراف نگاه کردم تا کسی نبینتمون و دست اَردلانو گرفتم کشوندمش پشت درختا که به حیاط دید نداشتن. عصبانی غریدم --مثل آدم حرف بزن ببینم. اشکشو گرفت و به صورتم خیره شد. --دیروز غروب با چندتا از بچه ها رفتیم باغ و یکی از بچه ها انواع و اقسام مشروبارو از یکی از آشناهاشون خریده بود آورده بود. هممون کنجکاو بودیم ببینیم چه مزه ایه و واسه همین همشو امتحان کردیم. سر شب هر کدوم مست و پاتیل برگشتن خونه و من هنوز از باغ دور نشده بودم که آسارو دیدم. دوباره اشکاش شروع کرد باریدن و ادامه داد --اون لحظه اصلاً حواسم به این نبود که آسا جلو رومه،اون لحظه نه چشمام میدید و نه گوشام میشنید. به زور بردمش تو باغ و.... گریش به هق هق تبدیل شد و نشست رو زمین. --من آیندشو نابود کردم آران خدا ازم نگذر... هنوز حرفش تموم نشده بود که یقشو چنگ زدم و بلندش کردم کوبوندمش تو درخت. از فرط عصبانیت مغزم داغ کرده بود و فریاد زدم --تو چیـکار کردی اَردلان؟ انداختمش رو زمین و با مشت و لگد افتادم به جونش و انقدر کتکش زدم تا خودم خسته شم. با بهت گفتم --تو می‌فهمییی چیکارکردی؟ اَردلان متأسف سر تکون داد --چیکار کنم آران؟ عصبانی گفتم --بمیییر! فقط بمییر اَردلان! با صدای آرتین سرمو بلند کردم آرتین با دیدن سر و صورت خونی اَردلان با بهت گفت --چیکار میکنی آران کشتیش! بدون توجه به آرتین گفتم --اَردلان گمشو تو ماشین. آرتین اخم کرد --وایسا ببینم چیکار داری میکنی یکی به منم بگه اینجا چه خبره! اَردلان رفت و آرتین رو کرد سمت من --میگی چیشده یا نه؟ از شدت ناراحتی اشک تو چشمام جمع شد و همونجا نشستم سرمو گرفتم بین دستام و موهامو چنگ زدم. --آرتین بدبخت شدیم! چونمو گرفت بالا --چته داداش؟ متأسف سر تکون دادم و ماجرارو خلاصه واسش گفتم و همین که حرفم تموم شد گفتم --فعلا به مامان اینا چیزی نگو. آرتین که از شدت عصبانیت قرمز شده بود رفت سمت ماشین و اَردلانو از ماشین کشید بیرون و تا میتونست کتکش زد. منم هرچی تلاش کردم نتونستم آرتینو از اَردلان جدا کنم. مامان و بابا نگران اومدن سمت آرتین و واسه یه لحظه نگاهم رفت سمت آسا که با بغض به من خیره شده بود. بغض توی چشماش دلمو آتیش میزد و دلم میخواست زمانو به عقب برگردونم و اجازه ندم اون اتفاق بیفته ولی غیر ممکن بود. تنها تصمیمی که اون لحظه تونستم بگیرم دور کردن اَردلان از آسا بود. رفتم اَردلانو از زیر دست آرتین جمع کردم و هولش دادم تو ماشین و در بستم. بی توجه به تموم علامت سوالایی که اطرافم بود ماشینو از حیاط بردم بیرون و با سرعت رفتم سمت سروآباد. عصبانی فریاد زدم --اینکه قبول کردم ببرمت فقط و فقط بخاطر آسا بود که هر روز با توی کثافت چشم تو چشم نشه. وگرنه به خدااای احد و واحد با این غلطی که کردی چشم ندارم سر به تنت باشه. با صدای موبایلم برداشتم و آرتین برا دفعه ی سوم به گوشیم زنگ زده بود. از رو لج گوشیوخاموش کردم انداختم تو داشبورد... نزدیک ظهر رسیدیم سروآباد. از ماشین پیاده شدم و رفتم در رو باز کردم تا اَردلان ماشینو بیاره تو. خونم طبقه ی سوم یه آپارتمان پنج طبقه بود. یه خونه ی کوچیک با وسایل دم دستی. وقتی رفتیم تو خونه اَردلان خودشو انداخت رو کاناپه و چشماشو بست. به قدری ازش متنفر بودم که اگه داداش نبودیم خودم با دستای خودم خفش میکردم. با کاری که کرده بود فکر نمیکنم دیگه مامان بابا بتونن جلو خاله و عمو ایاس سر بلند کنن. تو همین فکر بودم که با صدای اَردلان سوالی بهش خیره شدم. --حمام کجاس؟ --تو اتاق. اَردلان رفت تو اتاق و منم وضو گرفتم نماز خوندم. به قدری ذهنم درگیر بود که تو نماز هی ذهنم پرت میشد. اَردلان برگشت و نشست رو مبل. یه سیگار روشن کرد و شروع کرد پی در پی پک زدن به سیگار و یدفعه شروع کرد سرفه کردن. یه لیوان آب دادم دستش و عصبانی گفتم --چه خبرته؟خفه نکنی خودتو! بغضش شکست و سرشو گرفت بین دستاش. با گریه گفت --چیکار کنم آران؟ عذاب وجدان یه لحظه ام ولم نمیکنه. تلخند زدم --میدونی چیکار کردی اَردلان؟ اون دختر فقط ۱۶سالشه میفهمی؟ عصبانی شدم و فریاد زدم --حتی یه لحظه با خودت گفتی ممکنه بعدش چی بشه؟ اَردلان در مقابل با گریه داد زد --اگه عقل لامصبم سرجاش بود که اینکارو نمی‌کردم، نمیدونی وقتی صبح سر میز دیدمش چه حالی شدم،از تو چشماش خوندم که چقدر غمگینه! متأسف گفتم --میخواستی خوشحال باشه یا از سر ذوق برقصه؟ بلند شد رفت تو بالکن و با بغض گفتم --کاش من هیچوقت به دنیا نمیومدم آران. اخم کردم --اشتباه خودتو پای زندگی که خدا بهت داده ننداز..... حلما @berke_roman_15 ☕️📖☕️📖☕️📖☕️