eitaa logo
🖊برکه ی رمان📚
689 دنبال‌کننده
335 عکس
245 ویدیو
2 فایل
🍃﷽🍃 به برکه ی رمان من خوش اومدین❤ به قلم حلما✍🏻 رمان و داستانهای مختلف📚 نسخه ی مکتوب:جدال عشق ونَفس در حال تایپ:برای لبخند تو پیجمون تو روبیکا👇 https://rubika.ir/berke_roman_15 آیدی نویسنده👇 @Helma_15 کپی رمان بدون اجازه ی نویسنده ممنوع🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💞درد تسلیم💞 پیش خودم گفتم اصلاً واسه چی باید این پیامو واسم بفرسته و تو همین فکرا بودم که سرمو گذاشتم رو میز و خوابم برد.... با احساس گردن درد شدید از خواب بیدار شدم، ساعت نه صبح بود رفتم دوش گرفتم و داشتم صبححونه می‌خوردم که اَردلان با چندتا نایلون خوراکی اومد تو خونه. خندیدم --به به آقا اَردلان سحر خیز شدی. خندید --نمیری شرکت؟ ابرو بالا انداختم --میخوام برم گوشخانی. تأیید وار سر تکون داد و رفت سمت یخچال و خریدارو تو یخچال جا داد. --تو نمیای؟ برگشت سمتم --کجا؟ --گوشخانی. تلخند زد --بیام نمک رو زخم آسا بشم؟ حرفی نزدم و رفتم تو اتاق لباسامو عوض کردم و سوییچ ماشینو برداشتم و رفتم بیرون... نزدیکای ظهر رسیدم گوشخانی. مامان با ذوق در و باز کرد و کلی قربون صدقم رفت. کنجکاو به پشت سرم نگاه کرد --پس اَردلان؟ مصنوعی لبخند زدم --چیزه راستش... اخم کرد --چیزی شده آران؟ لبخند زدم و دستشو گرفتم --نمیخوای منو ببری تو خونه. لبخند زد و تأییدوار سر تکون داد --بیا تو مادر... یه راست رفتم تو اتاقم و داشتم لباسامو عوض میکردم که آرتین با یه حوله دور کمرش اومد تو اتاق. اخم کردم --این چه وضعیه؟ خندید --اولاً سلام بعدشم مگه وضعم چشه؟ حق به جانب گفتم --نمیگی آسا میبینتت؟ خندید --ماشاالله از یه دنیا بی خبری داداش. همینجور که داشت حولشو باز میکرد ادامه داد --یه هفته ای میشه رفته خونه خودشون. همون موقع مامان در رو باز کرد و آرتین سریع حولشو پیچید دور خودش و معترض گفت --مامان جان چرا بدون در میای تو؟ مامان مشمئز گفت --بشین ببینم، خوبه خودم بزرگت کردما! خندیدم --جانم مامان کاری داشتی؟ لبخند زد --بیا واست شربت درست کردم. تأییدوار سر تکون دادم --چشم الان لباس عوض میکنم میام... عصر با آرتین و آرین رفتیم باغ و واسه شام سیب زمینی آتیشی درست کردیم. عاشق وقتایی بودم که چهارتایی می‌رفتیم باغ و اون شب جای اَردلان خیلی خالی بود. آرتین صدام زد --چته آران تو فکری؟ چشمک زد و ادامه داد --نکنه تو فکر اون دختره... اخم کردم --بسه آرتین چرت نگو! آرین کنجکاو گفت --ببینم اینجا چه خبره؟ شونه بالا انداختم --هیچی بابا آرتین زر میزنه. آرتین خندید --دروغ میگه عاشق شده میخواد لو نده. عصبانی هجوم بردم سمت آرتین و با این کارم هردومون خندمون گرفت. با صدای آرین برگشتم سمتش و گوشیمو گرفت سمتم --خانم هرسینی دیگه کیه؟ تا اینو گفت مثل جت پریدم گوشیو گرفتم و صدامو صاف کردم جواب دادم. --الو؟ با صدای بغض آلود ترلان که چیزی نمونده بود گریش بگیره نگران گفتم --اتفاقی افتاده؟ با گریه گفت --من الان یه جا گیر کردم. متعجب گفتم --کجا گیر کردین واضح حرف بزنید لطفاً! از میون گریه هاش فهمیدم رفته خارج شهر اونجا ماشینش خراب شده و همین که تماسو قطع کردم سوییچ ماشینو برداشتم و داشتم از کلبه میرفتم بیرون که آرتین کتفمو گرفت --وایسا ببینم کجا داری میری؟ نگران گفتم --یه کاری پیش اومده باید برم. اخم کرد --ساعت دوازده نصف شبه! آرین روبه آرتین گفت --خب بیا همراهش بریم. آرتین متفکر به من خیره شد و من سریع گفتم --هرکاری میخواید بکنید فقط سریع! هرسه سوار ماشین شدیم و با سرعت زیاد شروع به حرکت کردم. آرتین خندید --داداش ما جونمونو از سر راه نیاوردیما! بدون توجه به حرفش گفتم --یکی به مامان زنگ بزنه. آرین نگران گفت --چی بهش بگم؟ کلافه گفتم --نمیدونم یه چی بگو دیگه... آرتین پرید وسط حرفم و خندید --به مامان بگو ما فقط داریم میریم خودمونم نمیدونم. مسخره خندیدم --واااای آرتین چقدر تو با مزه ای. گوشیمو برداشتم تا زنگ بزنم که آرتین گوشیو کشید و اخم کرد --ساعت دوازده شبه ها! میخوای مامانو سکته بدی؟ ولش کن اون الان فکر می‌کنه ما باغ می‌مونیم بزار فردا بهش زنگ بزنیم. شونه بالا انداختم --باشه هر جور راحتی. اخم کرد --تو نمیخوای بگی کجا میریم؟ نفس عمیقی کشیدم و با صدای پیامک گوشیمو باز کردم دیدم ترلان یه آدرس کلی فرستاده و زیرش نوشته دقیق نمیدونه کجاس. آرتین کنجکاو به صفحه ی موبایلم خیره شد --آدرس کجاس؟ خندیدم --تو که آدرسو خوندی زیرشم بخون دیگه. به پیام خیره شد و گفت --یعنی چی آدرس دقیق نیست؟ پوفی کشیدم و گوشیمو خاموش کردم --ترلان یه جایی گیر افتاده. تازه فهمیدم سوتی دادم و خواستم جمعش کنم که آرتین شیطون خندید --وایسا ببینم ترلان دیگه کیه؟ خندیدم --ترلان؟ آهاااان منظورم خانم هرسینیه،آخه فامیلش ترلان هرسینیه. خندید --داداشِ من به اسم بود چرا انقدر می پیچونی؟ اخم کردم --آره اصلاً به تو چه فضولی؟ آرین معترض گفت --بسه دیگه خیر سرتون ۲۸ سالتونه عین دو تا بچه ی ۲ ساله دعوا میکنید. آرتین مشمئز گفت --خودتم قنبر هفت ساله نیستیا ۲۶ سالته. پوفی کشیدم --کاری نکنید برگردم بزارمتون خونه خودم تنها برماااا.... حلما @berke_roman_15 ☕️📖☕️📖☕️📖☕️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💞درد تسلیم💞 ساعت از نیمه شب گذشته بود که رسیدیم سروآباد و رفتم سمت آدرسی که ترلان واسم فرستاده بود. از ماشین پیاده شدم باهاش تماس گرفتم ولی جواب نداد. نگران چندبار پشت سر هم تماس گرفتم ولی جواب نداد و آخر سر از دسترس خارج شد. پوفی کشیدم و کلافه برگشتم سمت ماشین و نگاهم رفت سمت آرتین و آرین که بیخیال خوابیده بودن. عصبانی در ماشینو باز کردم و کتف آرتینو گرفتم کشوندمش بیرون. از خواب پرید و چند ثانیه با بهت به صورتم زُل زد. یه سیلی محکم زدم زیر گوشش تا موقعیتو درک کنه. دستشو گذاشت رو گونش و اخم کرد --چته وحشی؟ در مقابل اخم کردم --تو خجالت نمی‌کشی عین خرس خوابیدی؟ متعجب گفت --نکنه انتظار داری مثل جغد بیدار باشم؟ به ساعتش اشاره کرد و ادامه داد -- نمیدونم چرا من عادت دارم این ساعت از شب رو بخوابم. آرین خواب آلو سرشو از شیشه آورد بیرون --چتونه شماها؟ عصبانی خیز برداشتم سمت آرین که آرتین جلومو گرفت. داد زدم --تو یکی خفه! آرین با بهت به آرتین زُل زد و آرتین عصبانی گفت --ولش کن آرین این کم خواب شده داره پاچه میگیره! کلافه پریدم وسط حرفش --نخیرم. آرتین سوالی بهم خیره شد و من متأسف گفتم --بخاطر کم خوابی نیست! عصبانی یقمو چنگ زد --پس مریضی مارو از خواب بیدار کردی؟ هولش دادم عقب و داد زدم --دختره نیست میفهمی؟ آرتین کنجکاو گفت --منظورت چیه؟ کلافه تو موهام دست کشیدم --ترلان اینجا نیست موبایلشم جواب نمیده. آرتین کنجکاو گفت --مگه آدرسی که فرستاده همینجا نیست؟ --چرا هست ولی دقیق نیست. با صدای زنگ موبایلم سریع جواب دادم --الو؟ صدای مضطرب ترلان تو گوشم پیچید --کجایید آقا آران؟ همین که خواستم جوابشو بدم صدای پارس سگ و جیغ ترلان با هم قاطی شد و تماس قطع شد. همینجور که داشتم شمارشو می‌گرفتم سوار ماشین شدم و ماشینو روشن کردم ولی موبایل ترلان خاموش بود. آرتین کلافه گفت --کجا میری؟ --نمیدونم.... نزدیک یک ساعت تا انتهای خیابونو گشتیم ولی اثری از ماشین ترلان نبود. تو راه نگاهم رفت سمت یه راه میون بر و حس ششمم می‌گفت ترلان اونجاس. راهمو کج کردم سمت جاده خاکی و هنوز یک کیلومتر نرفته بودم که با دیدن یه ماشین زدم رو ترمز و از ماشین پیاده شدم و با صدای جیغ و پارس سگ دویدم سمت ماشین. چند تا سگ دور ترلان جمع شده بودن و پارس میکردن، اونم از ترس فقط جیغ میزد. برگشتم تا تفنگ آرتینو بگیرم که همون موقع صدای شلیک گلوله اومد و سگا از ترس فرار کردن و ترلان از صدای گلوله بیشتر جیغ میزد. رفتم کنارش و آروم صداش زدم --خانم هرسینی! آروم سرشو بلند کرد و تا منو دید پقی زد زیر گریه و میون گریه گفت --آقا آران شمایید؟ لبخند زدم --نگران نباشید سگا فرار کردن. آرتین خندید و به تفنگش اشاره کرد --البته به لطف این! ترلان با ترس به من زُل زد خندیدم --نترسید بردارمه‌ آرتین اومد جلو و خندید --حالا دیگه ما شدیم غریبه ترلان خانم؟ ترلان که معلوم بود خجالت زده شده گفت --شرمنده نشناختمتون‌. خندیدم --ببخشید دیگه این داداش ما زیادی خاکیه! کنجکاو ادامه دادم --حالتون خوبه؟ آرتین خندید --خسته نباشی الان میپرسی؟ ترلان لبخند زد --بله خداروشکر حالم خوبه فقط... حرفشو خورد و به زمین خیره شد --شرمنده مزاحم شما شدم، راستش من خانوادم تهرانن و چندماه بیشتر نیست که اومدم اینجا و بهتره بگم دوستی ندارم. لبخند زدم --اصلاً حرفشم نزنید منم مثل برادرتون. حس کردم هوا سرده و لباس ترلان اونقدر گرم نبود. زیر نگاه سنگین آرتین و آرین که تازه به جمعمون اضافه شده بود سوییشرتمو درآوردم و انداختم رو شونه هاش. معترض گفت --نه نیازی نیست هوا خوبه. همون موقع یه عطسه کرد و آرتین خندید --بله کاملاً مشخصه. آرین معترض گفت --بچها نمی‌ریم خونه؟ همه حرفشو تأیید کردن و ترلان نگران بهم خیره شد. کنجکاو گفتم --مشکلی پیش اومده؟ خجالت زده گفت --ماشینم بنزین تموم کرده. آرتین به ماشین من اشاره کرد --بکسلش میکنیم. حرفشو تأیید کردم و با طناب ماشین ترلانو بستیم به ماشین من و آرتین و آرین با ماشین من و من و ترلان با ماشین ترلان رفتیم.... تو راه سکوت عمیقی بینمون بود و آخر سر دووم نیاوردم گفتم --جسارتاً میتونم یه سوال ازتون بپرسم؟ تأییدوار سرتکون داد --بله بفرمایید. -- شما این وقت شب خارج شهر چیکار میکردید؟ خندید --خب راستشو بخواید من زیاد اینجارو نمی‌شناسم، امشبم قرار بود برم ویلای یکی از دوستام که خارج شهره، ولی خب بخاطر شیفت کاریم نتونستم با بقیه برم و مجبور شدم خودم تنها برم که راهو گم کردم و این اتفاق افتاد. تأییدوار سر تکون دادم و دوباره سکوت‌ بینمون بود تا رسیدیم تو شهر..... حلما @berke_roman_15 ☕️📖☕️📖☕️📖☕️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام دوستان امشب پارت نداریم انشاالله فرداشب❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💞درد تسلیم💞 ماشینشو بردیم تعمیرگاه و ترلانو رسوندم خونشون و آرتین و آرینو بردم خونه ی خودم. تو راه چند بار زنگ زدم به اَردلان تا دفعه ی پنجم خواب آلو جواب داد --آران تو خواب نداری داداش؟ خندیدم --از قدیم گفتن سحر خیز باش تا کامروا باشی. بلند شو صبححونه بزار مهمون دارم. حرصی گفت --آخه کدوم خری این ساعت میره مهمونی؟ صدا رو بلند گو بود و آرتین خندید --حالا دیگه ما شدیم خر؟ چند ثانیه گذشت ولی خبری از اَردلان نشد و تماسو قطع کردم خواستم دوباره باهاش تماس بگیرم که آرتین اجازه نداد و تا برسیم خونه هیچکدوم راجع به اتفاقی که دیشب افتاده بود حرفی نزدیم... رسیدیم خونه و کلید انداختم در رو باز کردم و نگاهم رفت سمت اَردلان،همینجور که موبایل تو دستش بود خوابیده بود. آرین شیطون به من و آرتین خیره شد و یه لگد زد به پهلوی اَردلان. گیج از خواب بیدار شد و تا آرینو آرتینو دید متعجب گفت --شما اینجا چیکار میکنید؟ آرتین خندید --چیه فکر کردی فقط تو میتونی اینجا لنگر بندازی؟ اینو گفت و لباساشو درآورد رفت سمت اتاق --آران حولت کجاس؟ --تو کمد. نگاهم رفت سمت اَردلان که دستاشو زیر چونش گذاشته بود و گیج به یه نقطه خیره بود. صداش زدم --اَردلان؟ جواب نداد و بلند تر گفتم --اَردلااااان! کلافه سرشو بلند کرد --چتــه! چرا داد میزنی؟ --پاشو صبححونه آماده کن. حق به جانب گفت --به من چه خونه ی توعه! آرین متأسف سر تکون داد --تا آرتینه آرتین وقتیم اون نیست با اَردلان مثل سگ و گربه به هم می‌پرید،من میرم آماده میکنم بابا نخواستیم. اَردلان خندید --عه آرین توام هستی؟ آرین حرصی کوسن مبل رو پرت کرد سمت اَردلان و اونم تو هوا گرفت و پرت کرد سمت آرین. با صدای آرتین رفتم تو اتاق و کنجکاو گفتم --تو مگه نرفتی حموم؟ با دیدن تاپ دخترونه تو دستش بهت زده گفتم --این مال کیه؟ حق به جانب گفت --این سوألو من باید از تو بپرسم. عصبی خندیدم --به جان تو من اصلاً... عصبی حرفمو قطع کرد --برو به اَردلان بگو بیاد. متأسف سر تکون دادم و از اتاق رفتم بیرون و جوری که سعی در کنترل صدام داشتم اَردلانو صدا زدم ولی موفق نبودم چون فریاد زدم --اَردلان مگه کری؟ با اخم بهم خیره شد --چته آران چرا امروز انقدر داد میزنی؟ به اتاق اشاره کردم --بیا ببین آرتین باهات چیکار داره. آرین پوزخند زد --اینجا فقط من اضافیم؟ همون موقع آرتین از اتاق اومد بیرون و تاپو گرفت سمت اَردلان --این چیه؟ اَردلان خندید --مگه نمی‌بینی داداش من تاپه.... با سیلی که زد تو دهنش حرفش قطع شد و پشت بندش فریاد زد --تو آدم بشو نیستـی نه؟ اَردلان ملتمس به من خیره شد و آرتین چونشو گرفت سمت خودش --به من نگاه کن! بهت میگم این چیه؟ اَردلان معترض گفت --من چه بدونم از آران بپرس! از تعجب چشمام گرد شد و عصبانی هجوم بردم سمتش یقشو گرفتم --مرتیکه تو خجالت نمیکشی؟ میخوای تو در و همسایه منو سکه ی یه پول کنی؟ پوزخند زد --درسته که من عوضی یه غلطی کردم ولی عوضی نیستم که بخوام کارمو تکرار کنم. آرتین عصبانی غرید --به خدای احد و واحد اَردلان اگه همین الان به غلطی که کردی اعتراف نکنی جوری میزنمت که نفهمی از کجا خوردی؟ اَرلان خون گوشه ی لبشو پاک کرد و پوزخند زد --نه الان نزدی! آرتین خواست هجوم ببره سمت اَردلان که آرین جلوشو گرفت --بابا بزارین این بدبختم حرف بزنه! آرتین اخم کرد --تو فضولی نکن بچه! آرین پوزخند زد --آهان بعد تو بزرگی که بدون اینکه حقیقتو بدونی داداشتو کتک میزنی؟ آرتین که از فرط عصبانیت قرمز شده بود حمله کرد سمت آرین و اینبار من جلوشو گرفتم --بسه آرتین! نگاه برزخیشو از آرین گرفت و به اَردلان دوخت. اَردلانم سوییشرتشو از رو کاناپه برداشت و داشت می‌رفت سمت در که صداش زدم --کجا؟ بدون اینکه برگرده گفت --برمیگردم. رفت و در رو محکم پشت سرش کوبید به هم. آرتین کلافه نشست رو مبل و آرین رفت تو اتاق. نشستم کنارش و آروم گفتم --چرا هرچی میشه دعوا راه میندازی داداش من؟ اخم کرد --من به فکر آبروی جنابعالیم ولی تازه انگار یه چیزم بدهکار شدم؟ لبخند زدم --میدونم‌ ولی‌ درست نیست که سر هر موضوعی زود از کوره دربری! متأسف سر تکون داد و با بغض گفت --چشمای گریون آسا یه لحظه ام از جلو چشمام دور نمیشه آران، نمی‌خوام چندتای دیگه رو مثل آسا بدبخت کنه. خواستم حرفی بزنم که با صدای پیامک موبایل اَردلان کنجکاو برش داشتم و پیامی که مخاطبش شاهین سیو شده بود رو باز کردم نوشته بود --دمت گرم اَردلان، همه چی عالی بود، بچها کلی حال کردن، از این به بعد هر موقع داداشت نبود بگو بچهارو خبر کنم راستی کرایه رو زدم به کارتت. با تعجب به متن پیام خیره شدم و موبایلو گرفتم سمت آرتین که اونم از تعجب چشماش گرد شده بود. همون موقع در باز شد و اَردلان با یه مرد همسن و سال بابا اومد تو.... حلما @berke_roman_15 ☕️📖☕️📖☕️📖☕️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💞درد تسلیم💞 از سر و صورت مرده معلوم بود کتک خورده. اخم کردم --این کیه اَردلان؟ مرد ملتمس به من خیره شد --آقا من شاهینم اون لباس زنونه ام مال دوست دخترمه‌. عصبانی رفتم سمتش و یقشو گرفتم --مرتیکه تو با این سنت خجالت نمیکشی... یهو به حرفش دقیق شدم و کنجکاو گفتم --لباس دوست دختر تو تو خونه ی من چیکار میکنه؟ اَردلان به جای شاهین جواب داد --من خونه رو دادم. اخم کردم --تو چه غلطی کردی؟ سربه زیر گفت --به پول نیاز داشتم و اتفاقی با شاهین برخورد کردم اونم تا فهمید بهم گفت اگه واسش یه مکان فراهم کنم هرچقدر بخوام بهم میده. عصبانی یقشو چنگ زدم و فریاد زدم --تو چههه غلطی کردی اَردلان؟ چقدر دیگه باید آبرو ریزی راه بندازی تا خیالت‌ راحت شه؟ شاهین خواست حرف بزنه که دست گذاشتم رو دهنش --تو یکی خفه! برگشتم سمت اَردلان --مگه روز اول نگفتم هرچی نیاز داشتی به خودم بگو؟ حالا من از فردا تو در و همسایه... با صدای موبایلم حرفمو خوردم و با دیدن اسم ترلان رفتم تو اتاق و جواب دادم --سلام بفرمایید. نگران گفت --سلام آقای بهرامی چیزی شده؟ مصنوعی خندیدم --نه چطور؟ --آخه صداتون میلرزه. خندیدم --نه چیزی نیست بفرمایید امرتون. خجالت زده گفت --راستش میخواستم بابت دیشب ازتون تشکر کنم خیلی زحمت کشیدین. --نه این چه حرفیه وظیفم بود. ریز خندید --راستش میخوام امشب با برادراتون بیاید رستورانی که دفعه ی قبل رفتیم میخوام ازشون تشکر کنم. خجالت زده خندیدم --نیازی نیست زحمت نکشید. معترض گفت --خواهش میکنم آقای بهرامی اینجوری من به شما مدیون میشم. پوفی کشیدم --باشه من باهاشون صحبت میکنم. با ذوق گفت --خیلی ممنون لطف میکنید. با صدای داد و فریاد سریع تماسو قطع کردم و از اتاق رفتم بیرون دیدم آرتین و اَردلان دارن باهم دعوا میکنن و آرین داره شاهینو کتک میزنه. اول رفتم آرتینو از اَردلان جدا کردم و عصبانی گفتم --چتونه شماها؟ آرتین برزخی به اَردلان اشاره کرد --از این آقا بپرس! اَردلان پوزخند زد --چیه چون نمیزارم واسم قلدری کنی؟ آرتین حرفی نزد و آرینو کشوند پیش خودش کلافه گفتم --دو دقیقه من رفتم تو اتاق! شاهین ملتمس گفت --آقا تورخدا بزارید من برم، به آرتین اشاره کرد --این آقا میخواد ازم شکایت کنه. با خودم فکر کردم اگه از شاهین شکایت کنیم یه پای اَردلان تو این ماجرا گیره و با همون اخم گفتم --شکایت لازم نیست فقط قول بده دیگه دور و بر اَردلان پیدات نشه که اگه پیدات بشه مثه امروز راحت ولت نمیکنم بری.... همین که شاهین رفت هجوم بردم سمت اَردلان و تا می‌تونستم کتکش زدم. چونشو گرفتم تو دستم و غریدم --دفعه ی آخرت باشه از این غلطا میکنی، اگه میخوای اینجا بمونی باید از شنبه بری دنبال کار. از جام بلند شدم و رفتم سمت اتاق --من میرم بخوابم شمام هرچی میخواید از یخچال بردارید بخورید. رفتم دراز کشیدم رو تخت و نفهمیدم کی خوابم برد. با صدای آلارم از خواب بیدار شدم و رفتم بیرون دیدم خبری از بچها نیس. ساعت چهار بعداز ظهر بود و باورم نمیشد انقدر خوابیده باشم. زنگ زدم به آرتین و بعد از چند تا بوق جواب داد --سلام آقا آران ساعت خواب. کنجکاو گفتم --سلام کجایید شما؟ --رفتیم رستوران تو خواب بودی بیدارت نکردیم. خندیدم --اونوقت با اجازه ی کی؟ خندید --بچه که نیستیم آران از تو اجازه بگیریم راستی ماشینو ما بردیم نگران نشی. عصبانی گفتم --تا ساعت هفت برگردیداا من قرار دارم. خندید --جوووون با ترلان؟ عصبانی گفتم --زهرمار و ترلان، خانم هرسینی. خندید --نباباااا؟حالا کجا میخوای بری؟ --حیف تو که بخوای با من بیای سر قرار. خندش بیشتر شد --عــه؟ از کی تا حالا خانوادگی میرن سر قرار؟ حرصی گفتم --آرتین خفه شو واسه دیشبه. کنجکاو گفت --دیشب؟ پوفی کشیدم --واسه تشکر امشب دعوتمون کرده بریم رستوران. به ظاهر عصبانی گفت --میمردی زودتر بگی ما نیایم اینجا؟ خندیدم --من چه میدونستم تو انقدر هولی! تماسو قطع کردم و رفتم نیمرو درست کردم خوردم و رفتم حموم. ریشمو زدم و یه ته ریش گذاشتم و حسابی خودمو شستم. از حموم اومدم و موهامو با سشوار مدل دادم. رفتم سمت کمدم ولی دریغ از دو تیکه لباس. همرو پوشیده بودن! عصبانی زنگ زدم به آرتین کلافه جواب داد --چه خبرته آران انقدر زنگ میزنی؟ عصبانی گفتم --من چی بپوشم حالا؟ شروع کرد خندیدن. حرصی گفتم --کجاش خنده داشت؟ میون خنده گفت --شدی مثل دخترا که هرچی میشه میگن چی بپوشم. غریدم --آی کیو شما هیچی لباس واسه من نزاشتید من الان چی بپوشم؟ پوفی کشید --نگران نباش حالا یه چیزی واست می‌خریم. بدون هیچ حرفی تماسو قطع کردم و با حوله دراز کشیدم رو تخت و دوباره خوابم برد. با صدای آرتین از خواب پریدم خندید --یعنی قرار داری اینجوری دراز به دراز خوابیدی؟ مضطرب گفتم --ساعت چنده؟ خندید --نترس هنوز فرصت داری.... حلما @berke_roman_15 ☕️📖☕️📖☕️📖☕️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوستان عزیز سلام شبتون بخیر😍 امیدوارم که تا این قسمت از رمان لذت برده باشید😌 ممنون میشم نظرات و انتقاداتتون رو راجع به رمان درد تسلیم واسم بنویسید🙈 https://harfeto.timefriend.net/16527260467059 نظر سنجی ناشناس
سلام این رمان ادامه رمان سد خون هست درسته میخواستم بدونم واقعی هستش یا نه سلام بله ادامه‌ی رمان سد خون هست. خیر رمان تخیلی و ساخته ی ذهنه
سلام رمان خیلی جالبی است سلام ممنونم نظر لطفتونه😍❤️
سلام عالیه فقط اگه نویسنده سعی کنه هر شب رمان بزاره بهتر هم میشه💞 سلام چشم سعیشونو میکنن😉😁
واقعا بی نظیره ممنونم😍😍
یادم رفت بگم عالی مینویسین موفق باشی گلم سپاس از لطفتون❤️ واقعا با این نظراتی مثبتتون خستگی از تنم درمیره😉😁😘
عالیه و حرف نداره من یه درخاستی ازتون دارم، البته اگر هم قبول نکنین بنده همچنان پاپیچ رمان هاتون هستم ولی اگه میشه رمان بعدی مثل جدال عشقو نفس باشه ینی سبکش اونجوری باشه اخه خیلی قشنگه بازم میگم رماناتون حرف ندارن من از رمان اولتون توی کانال زیبا تون بودم و به آشنا ها هم معرفی کردم🌹 سلام ممنون از شما🙏❤️ چشم حتماً👍
هرچی بگم براش کمه رمان عالیههه🥰💖 سلام ممنونم شما لطف دارید😍❤️
ممنون عزیزم💜 خواهش میکنم وظیفس😁❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💞درد تسلیم💞 کنجکاو بهش خیره شدم --لباسا چیشد؟ به نایلون توی دستش اشاره کرد --ایناهاش. نایلونو گرفتم و لباسارو درآوردم. یه شلوار جین مشکی با پیرهن طوسی. خندیدم --ایول زدید به هدف. بدون توجه بهشون لباسامو عوض کردم و رفتم سمت آینه مدل موهامو مرتب کردم. خواستم ادکلن بزنم که اَردلان مانعم شد --یه لحظه صبر کن. یه عطر از تو جیبش درآورد --اینو بزن. عطرو گرفتم و کنجکاو بهش خیره شدم --این دیگه چیه؟ آرتین خندید --تو بزن کاریت نباشه. خندیدم --آخه واسه چی؟ آرین خندید --هیچی بابا اینا رفتن واست عطر جذب کننده خریدن. متعجب خندیدم --جدیییی؟ آرتین حق به جانب گفت --حالا تو بزن نمیمیری که! کنجکاو در عطرو باز کردم و تا بوش کردم لبخند زدم --چقدر بوش خوبه! اَردلان شیطون خندید --بهترم میشه داداش. ساعت هفت بود که همه سوار ماشین شدیم و رفتیم سمت رستوران.... ماشینو پارک کردم و داشتیم می‌رفتیم تو که با صدای ترلان برگشتم سمتش و با لبخند به همه سلام کرد و تعارف زد بریم تو. نشستیم سر میز و من خجالت زده گفتم --راضی به زحمت نبودیم.. آرتین پرید وسط حرفم --شما خوب هستین خانم هرسینی؟ ترلان لبخند زد --ممنون. همون موقع موبایل آرتین زنگ خورد و وقتی جواب داد فهمیدم مامانه. تماسش که تموم شد نگران گفتم --بهش گفتی اومدین اینجا؟ خندید --آره‌ صبح بهش زنگ زدم. تأییدوار سر تکون دادم و ترلان گفت منو رو آوردن و هر کسی یه چیزی سفارش داد. شاممون رو با شوخی و خنده خوردیم و بعد از شام ترلان پیشنهاد داد بریم شهربازی و بچها مثل ندید بدیدا با سر قبول کردن. وقتی ترلان رفت صندوق حساب کنه به بهونه ی سرویس بهداشتی رفتم پیش ترلان. صداش زدم --خانم هرسینی. سوألی برگشت سمتم --مشکلی پیش اومده؟ خجالت زده گفتم --ببخشید اینو میگم ولی درست نیست یه دختر تنها با چندتا پسر دیده بشه. یه نمه اخم کرد --منظورتونو متوجه نمیشم. خندیدم --درست نیست شما تنها با من و برادرام بریم شهربازی راستش نمیدونم چجوری توضیح بدم، شاید ما قصد بدی نداشته باشیم ولی خب مردم... خندید --آهااان از اون لحاظ باشه مشکلی نداره. برگشتم پیش بقیه و سوییچ ماشینو موبایلمو از رو میز برداشتم --بلند شید بچها! آرتین کنجکاو گفت --شهربازی؟ اخم کردم --دوسالته آرتین؟ نخیر میریم خونه. همون موقع ترلان اومد و من مصنوعی لبخند زدم --بابت شام ممنون زحمت دادیم بهتون. لبخند زد --این چه حرفیه وظیفم بود. رو کرد سمت بقیه --شرمنده من مریض اورژانسی دارم باید برم بیمارستان. اینو گفت و کیفشو برداشت و سریع رفت. آرتین چشم ریز کرد --نکنه تو بهش گفتی نریم؟ متعجب گفتم --یعنی تو خجالت نمی‌کشی این وقت شب چهارتا پسر با یه دختر بریم تازه اونم کجا؟ شهربازی؟ حرفی نزد و رفتیم سمت ماشین. تو راه برگشت اَردلان و آرین خوابشون برد و فقط آرتین بیدار بود. با اخم به یه نقطه ی نامعلوم خیره شده بود. کنجکاو گفتم --چته آرتین تو فکری؟ نفس عمیقی کشید و به صورتم خیره شد --واسه آسا نگرانم. --چیزی شده؟ متأسف سر تکون داد --اون روز که پدر مادرش برگشتن یه گوشی بهش دادم و گفتم هر موقع کارم داشت بهم زنگ بزنه ولی از اون روز هیچ تماسی ازش دریافت نکردم. متفکر گفتم --خب شاید بلد نبوده زنگ بزنه. مشمئز بهم خیره شد --چرت نگو آران بهتر از من و تو بلده. تلخند زدم --شاید جلو مادرش نتونسته. منفی وار سر تکون داد --نمیدونم ولی اینو میدونم که از درون داغونه. حرفی نزدم و بیصدا به رانندگیم ادامه دادم...... رسیدیم خونه و من و آرتین خوابیدم رو کاناپه و اَردلان و آرین رفتن تو اتاق. از وقتی آرتین دوباره ی آسا باهام حرف زده بود فکرم درگیر شده بود. با صدای پیامک موبایلمو برداشتم و داشتم پیامو باز میکردم که آرتین دستمو گرفت --یه چیزی میگم شاید بخندی ولی این دختره ترلان کرم داره. خندیدم --یعنی چی؟ دستشو گذاشت زیر سرش و برگشت سمت من --امشب یه جوری بهت نگاه میکرد که انگار پاک دلباختته. خندیدم --چرت نگو آرتین بگیر بخواب. نفس عمیقی کشید --ولی اگه من جای تو بودم بیخیالش نمی‌شدم، دکتر نیست که هست ماشین نداره که داره... حرفشو قطع کردم --یعنی تو فکر کردی من به این چیزا اهمیت میدم؟ چشم ریز کرد --آخه کدوم آدم احمقی پول دوست نداره؟ لبخند زدم --در رابطه با این موضوع عشقه که حرف اولو میزنه، بقیه همه میتونن از دست برن ولی عشق هیچوقت تموم شدنی نیست! آروم دستاشو به هم زد --باریکلاااا میبینم از این حرفام بلدی. خندیدم و چشمامو بستم. با صدای آرتین چشم باز کردم --دیگه چیه؟ خندید --هیچی فقط خواستم بگم اون عطری که اَردلان داد بهت ۲۰۰۰۰ هزارتومن از کارت خودت خرید. متعجب گفتم --بییییست هزارتومن؟ تأیید وار سر تکون داد و خندید. پوفی کشیدم و دراز کشیدم تو جام. تو همون حالت گفتم --دعا کن تا فردا یادم بره وگرنه من میدونم و شماها.... حلما @berke_roman_15 ☕️📖☕️📖☕️📖☕️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا