🍁برای لبخند تو🍁
#پارت_6
همینجور که از تو قفسه جعبه ی آچاراشو برمیداشت گفت
--قبلاً جایی کار کردی؟
تأییدوار سر تکون دادم
--بله.
برگشت سمتم
--واسه چی اومدی تو این کار؟
شونه بالا انداختم و تک خنده ای کردم
--کار، کاره دیگه، چه فرقی میکنه؟
جعبه ی آچار رو گذاشت رو زمین و لبخند زد
--ولی آدم از عهده ی هرکاری بر نمیاد!
گیج بهش خیره شدم
--منظورتون رو متوجه نمیشم؟!
همینجور که دنبال یه چیزی میگشت گفت
--قبل از اینکه بخوای کار کنی، باید یه سری چیزارو بسنجی.
مثلاً، اینکه چقدر تو کارت استعداد داری،و مهم تر از اون، آیا واقعاً به کارت علاقه داری؟
خندیدم
--حالا گرفتم چیشد،بله استعداد دارم، علاقه ام هست، ولی کم کم بیشتر میشه.
با سر به جعبه ی آچار اشاره کرد
--پس بیا وسایلی که میگم رو بهم بده.
چشمی زیر لب گفتم و رفتم نشستم کنارش.
از اون چیزی که تصور میکردم، خیلی بهتر بودم، چون تقریباً همه چیز یادم بود...
عرق از پیشونیم گرفتم و دستمو، با دستمالی که حاج احمد داد بهم پاک کردم.
با یه سینی چای نشست کنارم و لبخند زد
--خسته نباشی جوون.
لبخند زدم
--ممنون حاجی،میتونید کیان صدام بزنید.
متفکر اخم کرد
--واسه چی؟
واسه یه لحظه پیش خودم گفتم، نکنه بخواد ردم کنه؟
مردد گفتم
--کارم خوب نبود؟
یه قلپ از چاییشو هورت کشید و لبخندی از سر اطمینان زد
--نترس،اگه میخواستم ردت کنم که نمیگفتم وایسی بغل دستم آچار بدی؟!
ذوق زده خندیدم
--قربون مرامت حاجی جون،خدا خیرت بده.
با صدای غرولند یه زن از بیرون مغازه، کنجکاو گفتم
--حاجی مثل اینکه یه نفر بیرونه.
خندید
--خب باشه!
کنجکاو گفتم
--ولی فکر کنم کارش گیر ما باشه!
گفتم و بدون اینکه منتظر حرفی بمونم،رفتم بیرون.
از پشت سر، دیدم یه خانم داره کاپوت ماشینشو میزنه بالا و زیر لب، به زمین و زمان فوحش میده.
رفتم پشت سرش و همین که صداش زدم،دو متر پرید بالا و با تعجب برگشت سمتم.
تا چند ثانیه تو شوک بود تا بعدش،دوباره شروع کرد غر زدن
--آقا مگه شما زبون نداری؟ اگه خدایی نکرده من سکته کنم چی؟
بی توجه بهش گفتم
--مشکل ماشین چیه؟
حرفشو قطع کرد و با بغض گفت
--نمیدونم، داشتم میرفتم خونه خبر مرگم،آمپر رفت بالا، منم ترسیدم زدم کنار.
با صدای حاجی برگشتم سمتش.
با حالت دست پرسید چیشده، منم رفتم نزدیک و ماجرارو واسش گفتم.
تأییدوار سر تکون داد
--خیلی خب، تو برو من درستش میکنم.
خندیدم و همینجور که آستینامو بالا میزدم گفتم
--حاجی شما مارو دست کم گرفتیا!
خندید
--خیلی خب،برو هرچی میخوای از تو جعبه سمت راستی بردار.....
نزدیک یه ربع بعد،کارم تموم شد و صاحب ماشین، که پکر نشسته بود کنار جدولا صدا زدم.
--خانم!
سریع از جاش بلند شد اومد کنارم.
ذوق زده گفت
--واای خدا خیرتون بده!
تأییدوار سر تکون دادم
--خواهش میکنم کاری نکردم.
رفتم تو مغازه، دیدم حاجی آمادس که بره خونه ولی منتظر بود من کارم تموم بشه.
با عجله در مغازه رو بست و همینجور که داشت درشو قفل میکرد گفت
--من برم که لیلا خانم، دیگه راهم نمیده.
فهمیدم زنشو میگه، تاییدوار سر تکون دادم
--برید به سلامت.
حاجی رفت و نگاهم افتاد به همون ماشین، هنوز نرفته بود.
بی توجه راهمو کشیدم برم، که با صداش سرجام وایسادم.
--بفرمایید میرسونمتون.
منفی وار سر تکون دادم
--نمیخواد، ممنون.
سریع گفت
--لطفاً! اینجوری میتونم کارتون رو جبران کنم!
ناچار رفتم سوار شدم.
یکم دقیق شدم،دیدم همون دختریه که اون روز جلو در زندان بود.
همینجور که ماشینو روشن میکرد گفت
--من شمارو یه جایی ندیدم؟
شونه بالا انداختم
--نمیدونم.
حرفی نزد،فقط از تو آینه،جوری نگاهم کرد که معنیش این بود: خر خودتی!
روبه روی آپارتمان زد رو ترمز
--بفرمایید.
کرایه رو گرفتم سمتش که قبول نکرد و گفت میخواسته کار امروزمو جبران کنه....
رفتم تو خونه، دیدم علی هنوز برنگشته.
یه راست رفتم حموم،سریع دوش گرفتم و برگشتم.
نیمرو درست کردم و داشتم میخوردم که علی برگشت.
از چهرش خستگی میبارید، ولی با لبخند اومد نشست سر میز و سلام کرد.
خندیدم
--سلام،تموم نکنی خودتو؟
لبخند زد
--کار سخته، ولی مرد که کار نکنه مریضه!
یه لقمه واسه خودش گرفت و کنجکاو گفت
--کجا بودی؟
حق به جانب گفتم
--رفته بودم دکتر.
نگران گفت
--چرا؟ چیزی شده؟
خندیدم
--مگه نمیگی مرد که کار نکنه مریضه؟ خب منم رفتم کار پیدا کردم دیگه.
متعجب خندید
--جدیـــی؟
خندیدم و چشمک زدم
--بله داداش،مثل اینکه آقا کیانو دست کم گرفتیا.
چشم چپ کرد
--این چه حرفیه کیان؟ چرا حرف میندازی تو دهن آدم؟
خندیدم
--شوخی کردم داداش....
حلما
@berke_roman_15
📖☕️📖☕️📖☕️📖
🍁برای لبخند تو🍁
#پارت_7
غروب با علی رفتیم بیرون و من یه گوشی جدید واسه خودم خریدم، بعدش رفتیم گلستان شهدا.
میون قبر ها قدم میزدی.
علی راجع یه سری از شهدا، یه جوری حرف میزد انگار هزارساله میشناستشون.
منم کنجکاو به حرفاش گوش میدادم....
رفتیم بالاسر قبر شهید ابراهیم هادی.
علی نشست بالاسر قبر، ولی من وایسادم.
نگاهم خیره موند رو کلمه ی یادبود، فهمیدم این قبر اصلی شهید نیست.
نزدیک،۴۰سال از گمنامیش میگذشت.
پیش خودم گفتم،چجوری یه آدم میتونه حتی از اسمشم بگذره؟
حس عجیبی داشتم،بغض عجیبی تو گلوم بود.
کم کم دور قبر شلوغ شد و علی گفت باید بریم، ولی من نمیخواستم از اونجا برم.
انگار علی،اینو از چشمام خوند.
چون لبخند زد
--انشاالله یه شب دیگه دوباره میایم...
تو پیاده رو قدم میزدیم و هیچکدوم حرفی نمیزدیم.
بالاخره من سکوت رو شکستم و خندیدم
--چرا قبلاً منو اینجور جاها نمی آوردی؟
خندید
--چون خودمم تازه پیداش کردم.
متعجب گفتم
--جدییی؟
تأییدوار سرتکون داد.
نفسمو صدادار بیرون دادم و با مکث گفتم
--حس خوبی داشت.
لبخند زد
--میدونم...
واسه شام رفتیم ساندویچی و بعد برگشتیم خونه.
جلو در خونه، نگاهم افتاد به یه جسم سفید که صدای خش خش میداد.
کنجکاو رفتم نزدیک و وقتی دقیق شدم، دیدم یه کبوتره که بالش زخمی شده.
آروم برش داشتم. یه قسمت بالش شکسته بود.
علی نگران گفت
--چیشده کیان؟
شونه بالا انداختم
--فکر کنم بالش شکسته.....
کبوتر رو گذاشتم رو یه پارچه و رفتم از داروخونه وسایل پانسمان خریدم....
وقتی برگشتم، دیدم علی رو مبل خوابش برده. کبوتر هم،سرشو خم کرده بود رو بال سالمش و خوابیده بود.
اول رفتم یه پتو از تو اتاق آوردم،انداختم رو علی و بعد بال کبوتر رو پانسمان کردم و یه ظرف آب و یکم برنج واسش گذاشتم....
یه هفته ای میشد میرفتم سرکار.
خداروشکر حاجی از کارم راضی بود....
رفتم تو مغازه و داشتم روپوشمو میپوشیدم، که با صدای بوق بلند یه ماشین،مثل جن زده ها از اتاق رفتم بیرون دیدم یه پیکان داره میاد تو مغازه.
عصبانی رفتم سمتش، ولی وقتی طرف از ماشین پیاده شد، فهمیدم همون خانمه.
با این دفعه،سومین دفعه ای بود که میدیدمش.
اخم کردم
--این چه وضع بوق زدنه خانم؟
خجالت زده گفت
--سلام.
به تکون دادن سر اکتفا کردم و با همون اخم گفتم
--کمکی از دست من برمیاد؟
مشمئز گفت
--نه پس،واسه چی اومدم اینجا؟
خدا بی نوبت شفا بده!دختره یه لحظه خجالتیه، لحظه ی بعد عصبانیه!
نفسمو صدادار بیرون دادم و کارمو شروع کردم.
مردد گفت
--من شمارو میشناسم.
بدون اینکه سرمو بلند کنم گفتم
--خب؟
مکث کرد و گفت
--اون روز جلو در زندان...
حرفشو قطع کردم
--خب؟
زیر چشمی حواسم بود،فهمید دیگه نباید سوال بپرسه.
کلافه، تکیه داد به قفسه ها که یدفعه یه قوطی از بالا سر خورد و داشت میفتاد رو سرش.
سریع رفتم بالاسرش و قوطیو گرفتم.
واسه یه لحظه،نگاهم افتاد به چشماش. متوجه شباهت عجیبش، با چشمای آیه شدم.
زمان و مکان از دستم خارج شده بود و تپش قلبم ناخودآگاه بالا رفته بود.
با صدای دختره از فکر دراومدم و برگشتم سر جام.
متوجه لرزش دستام شدم.
تو دلم هزار بار خودمو لعنت کردم....
هزینه رو حساب کرد و کارتشو گرفت سمتم
--این کارت منه،اگه خواستید جایی برید...
کارتو پس زدم و عصبانی گفتم
--شما به همه ی مردای غریبه کارت میدید؟
تلخند زد
--آره، بخاطر اینکه کارم خیلی برام مهمه! شمام خیال برت نداره پسرجون نیت من خیره!
گفت و بدون اینکه منتظر جواب بمونه، رفت....
غروب برگشتم خونه، صدای علی از اتاق میومد.
--قربونت برم خانمم،نگران نباش...
پوفی کشیدم و رفتم سمت کبوتر.
زخمش بهتر از قبل شده بود، ولی هنوز نمیتونست پرواز کنه.
بغلش کردم و رو بالشو بوسیدم.
با صدای علی کبوتر رو گذاشتم سر جاش.
--رسیدن به خیر داداش، انقدر دیر...
حرفشو قطع کردم
--کارم طول کشید.
گفتم و رفتم سمت اتاق، یه راست رفتم حموم.
با لباسام رفتم زیر دوش و آب سرد رو باز کردم.
چشمای دختره اومد جلو چشمم و عصبانی شیر آبو بستم.
بخاطر سردی آب،نفس نفس میزدم و تپش قلبم بالا رفته بود.
ناخودآگاه بغضم شکست و شروع کردم گریه کردن.
اون چشما همه ی زندگیم بود، حس میکردم بعد از چند سال، دوباره آیه رو دیدم....
حلما
@berke_roman_15
📖☕️📖☕️📖☕️📖
🍁برای لبخند تو🍁
#پارت_8
برگشتم، دیدم علی نشسته رو تخت و متفکر به یه نقطه خیره شده.
نشستم کنارش و دستمو دور شونش حلقه کردم
--چته رفیق تو فکری؟
برگشت سمتم و تیز به چشمام خیره شد
--چشمات چرا قرمزه؟
خندیدم
--شامپو رفت توش.
تأییدوار سر تکون داد و به حالت اولیه اش برگشت.
یه تکون بهش دادم، که دوباره برگشت سمتم.
کنجکاو گفتم
--چیزی شده؟
لبخند زد
--نه، فقط دارم بابا میشم.
ذوق زده خندیدم
--ایوووول پسر! مبارک باشــه!
خندید
--انشاالله واسه خودت.
خندم جمع شد و از جام بلند شدم.
همینجور که موهامو خشک میکردم گفتم
--سن من از این حرفا گذشته داداش.
حق به جانب بهم خیره شد
--پس بگو ماهم پیر شدیم دیگه.
خندیدم
--تازه فهمیدی؟
کوسن تخت رو پرت کرد سمتم و خندید
--حیف که حقیقت تلخه.
با صدای زنگ،علی رفت در رو باز کنه و منم لباسامو پوشیدم از اتاق رفتم بیرون.
با دیدن نیما، کسی که از اون شب به بعد فکرشم نمیکردم بخوام ببینمش، پوزخند زدم
--بــه آقای رفیق نیمه راه!
دستاشو باز کرد خواست بغلم کنه، ولی با پشت دست هولش دادم عقب و غریدم
--گمشو بیرون!
عصبانی رو کردم سمت علی
--تو یاد نگرفتی هر خریو راه ندی تو خونه؟
ناباورانه گفت
--ولی نیما که غریبه نیس...
نیما حرف علیو قطع کرد
--تو خودتو ناراحت نکن علی
به من اشاره کرد و مسخره خندید
--حبس روانیش کرده!
بی توجه به حرفش به در اشاره کردم
--خفـــه! گم شو بیرون!
شونه بالا انداخت
--باشه،ولی من باز برمیگردم.
نیما که رفت،علی عصبانی برگشت سمتم
--این چه رفتاری بود کیان؟ نیما رفیقته، نباید اینجوری رفتار میکردی!
پوزخند زدم
--حیف صفت رفیق!
همینجور که میرفتم سمت اتاق گفتم
--من میرم بخوابم، واسه شام بیدارم نک...
حرفمو قطع کرد
--بعد اون سالی که من رفتم، چیشد کیان؟چرا احساس میکنم یه چیزی هست که من نمیدونم؟
اون روزم که رفتم تو محل، بچها یه جور دیگه رفتار میکردن!
حتی جواد که همیشه راست هر حرفیو میگفت،فهمیدم میخواد یه چیزیو ازم پنهون کنه.
بدون اینکه برگردم سمتش گفتم
--چون بعد اینکه تو رفتی،یه ماجراهایی پیش اومد، که تهش به حبس من و اعدام قباد ختم شد.
متعحب گفت
--چـــی؟قباد؟ پس چرا هیچکس ازش حرفی نزد؟
تلخند زدم
--چون اون آدما چند سالی میشه که کور و کر و لال شدن!
کنجکاو اومد سمتم
--میشه لطفاً واسم توضیح بدی چیشده؟
راه رفته رو برگشتم و نشستم رو مبل.
یه سیگار روشن کردم.
به نقطه ی نامعلومی خیره شدم و شروع کردم
--درست یکماه بعد از مهاجرت تو و خونوادت،یه خونواده ی جدید اومدن تو محله.
همه کنجکاو بودن بدونن کین و از کجا اومدن. یادمه مامانم، چندبار به بهانه ی نذری و... رفت خونشون و با خانمه حرف زد.
میگفت زن مهربون و مهمون نوازیه ولی یکم خجالتیه و واسه همین، بقیه فکر میکنن دوس نداره با کسی رفت و آمد کنه.
کلاً یه بچه بیشتر نداشتن، که کاش اونم نداشتن!
داریوش،تقریباً دو سه سال از ما بزرگتر بود ولی همش با کوچیکتر از خودش، یعنی بچه های ما میپرید.
اون زمان، من درگیر آیه بودم و زیاد تو جمع بچه ها نبودم.
یه مدت گذشت و یه شب، قباد اومد دم خونمون و یه بسته بهم داد.
گفت واسه یه مدت پیشم امانت باشه،تا بعد ازم بگیره.
اد همون شب، سر آیه با مامان بابام بحث کرده بودم و حوصله ی این که بخوام ازش بپرسم تو اون بسته چیه و واسه چی داده به من، نداشتم.
داریوش تمام فکر و ذهن بچه هارو عوض کرده بود،جوری که یه روز نبود تو محل دعوا نشه.
گذشت و چندماه از ازدواجم با آیه میگذشت، که یه شب نیما بهم زنگ زد و گفت با قباد و چندتا از بچه ها رفتن پایین شهر،اونجا دعواشون شده و دارن به قصد مرگ میزننشون و اگه کمک نبرم،همشون رو میکشن.
به اینجای حرفم که رسیدم، کلافه تو موهام دست کشیدم و با مکث طولانی ادامه دادم
--زنگ زدم به چندتا از رفیقای دانشگام که نزدیکتر بودن و با هم رفتیم اونجا.
همین که رسیدم،دیدم نیما داشت با چاقو طرفو میکشت و قباد سعی داشت چاقو رو از دستش بگیره. همون لحظه ام پلیسا رسیدن.
متأسف سر تکون دادم
--شاید باورت نشه علی، ولی تموم این چیزایی که میگم تو یه لحظه اتفاق افتاد.
نفسمو صدادار بیرون دادم و ادامه دادم
--نیما وقتی فهمید پلیسا اومدن،چاقو رو ول کرد و چاقو موند تو دست قباد به حالتی که انگار اون طرفو کشته بود.
تلخند زدم
--اون شب، جز من هیچکس بی گناهی قباد رو ندید.
نیماهم از ترس جونش، خودشو گم و گور کرد. موند قباد،با حکم اعدامی که تو اولین جلسه های دادگاه، واسش صادر شده بود.
تو اون مدت خیلی سعی کردم به روش های مختلف، به دادگاه بفهمونم قباد بی گناهه.
ولی اونا ازم شاهد میخواستن.
جالبه بدونی تموم اونایی که ادعای رفاقت داشتن، تا اسم اعدام می شنیدن دست و پاشون میلرزید و میگفتن نمیتونن به چیزی که ندیدن شهادت بدن...
حلما
@berke_roman_15
📖☕️📖☕️📖☕️📖
🍁برای لبخند تو🍁
#پارت_9
پوزخند زدم
--تلاشای منم نتیجه ای نداشت،چون درست یکماه بعد از دستگیری قباد، منو به جرم نگهداری مواد، انداختن زندان.
متعجب گفت
--موااااد؟
تأییدوار سر تکون دادم
--آره مواد، تو اون بسته ای که قباد بهم داده بود، ۲۰گرم شیشه بود، که من اصلاً ازش خبر نداشتم!
علی از تعجب چشماش گرد شده بود و من ادامه دادم
--تموم این ماجرا ها،زیر سر یه نفر، اونم داریوش بود.
یه نمه اخم کرد
--الان کجاس؟
از جام بلند شدم و شونه بالا انداختم
--نمیدونم کدوم قبرستونیه.
رفتم لب پنجره و یه سیگار روشن کردم.
چندتا پک عمیق بهش زدم و دودشو بلعیدم.
علی با صدای بغض آلودی گفت
--چرا زودتر اینارو بهم نگفتی؟
نفسمو صدادار بیرون دادم
--چون مرور این خاطرات، مثل زهرماری میمونه که تلخیش تا مغز استخونم نفوذ میکنه.
با بغض ادامه دادم
--حق قباد این نبود علی!
سکوت تلخی بینمون حکم فرما شد.
برگشتم دیدم علی داره بیصدا گریه میکنه.
رفتم کنارش، دست انداختم دور گردنش و سرشو چسبوندم به سینم.....
صبح با وجود سر درد شدید،رفتم سر کار.
دم در خونه، یه دستم به کفشم بود و با اون دستم در رو باز کردم.
با دیدن نیما کلافه راهمو کج کردم که دستمو گرفت نگهم داشت
--صبر کن کیان!
دستمو با ضرب از دستش جدا کردم و بی توجه بهش به راهم ادامه دادم.
وایساد روبه روم و عصبانی گفت
--دو دیقه وایسا به حرفای من گوش کن، بعد هرجا خواستی بری، برو!
پوزخند زدم
--حرفای تو؟ مگه حرفیم واسه گفتن داری؟
تلخند زد
--چرا یجوری رفتار میکنی انگار فقط خودت درد کشیدی؟
با این حرفش خونم به جوش اومد.
یقشو گرفتم تو مشتم و غریدم
--چون اونی که باید میرفت بالای دار،تو بودی نه قباد!
تأییدوار سر تکون داد
--آره، تو درست میگی ولی خب...
مکث کرد و گفت
--به منم حق بده کیان! قباد هیچکسو جز خودش نداشت،ولی من دوتا خواهر دم بخت و یه مادر مریض داشتم که هم باید شیکمشون رو سیر میکردم و هم اینکه...
از این حجم بی وجدانیش به وجد اومدم و عصبانی خندیدم
--یعنی جون تو عزیزتر بود؟
منفی وار سر تکون داد
--نه، ولی...
دستمو گذاشتم رو دهنش و غریدم
--یه کلمه دیگه حرف بزنی، میزنم دندوناتو تو دهنت خورد میکنم!
با صدای بوق ممتد یه ماشین، هردومون باهم برگشتیم.
همون دختره که چندبار دیده بودمش، ولی اینبار با عینک دودی و ماسک،چهره ی متفاوت تری داشت.
کلافه گفت
--برید کنار آقایون،وسط کوچه جای دعواس؟
از لحنش ناخودآگاه خندم گرفت ولی به جای خنده پوزخند زدم
--خیلی ناراحتید، میتونید از یه جای دیگه برید!
ماسکشو آورد پایین، ادامو درآورد و ادامه دادم
--وای وای ترسیدم! برو کنار تا زیرت نگرفتم.
از تعجب چشمام گرد شد ولی به روی خودم نیاوردم و از سر راهش رفتیم کنار.
با سرعت از جلومون رد شد، ولی دوباره با سرعت دنده عقب گرفت و جلو پام زد رو ترمز. شیشه ماشینو داد پایین و یه تراول ۵۰هزارتومنی گرفت سمتم
--اون روز از جیبت افتاده بود.
دست دراز کردم پولو بگیرم، که گاز ماشینو گرفت و تراول افتاد رو زمین.
نیما مشمئز به جای خالی ماشین خیره شد
--راس راسکی یه تختش کم بودا!
بی توجه بهش رفتم سر خیابون و اولین تاکسی که وایساد، سوار شدم و رفتم سر کار...
غروب داشتم برمیگشتم، که موبایلم زنگ خورد.
کنجکاو به شماره خیره شدم، ناشناس بود.
جواب دادم
--الو سلام بفرمایید.
--الو سلام آقا کیان، گلنازم...
مکث کرد و گفت
--زن پدرتون.
حدس زدم علی شمارمو داده باشه.
با احترام جوابشو دادم و از درخواستی که ازم داشت،اولش یکم جا خوردم.
میگفت میخواد فردا قراره بره بازار واسه باران لباس بخره، ولی بابام وقت نمیکنه همراهش بره و گفته به من بگه باهاش برم.
تو دلم پوزخند زدم
--آدم که زن جوون میگیره باید به این چیزاشم توجه کنه پدر من.
مردد بودم از اینکه قبول کنم یا نه،چون از طرفی نمیخواستم زیاد باهاشون صمیمی بشم از طرف دیگه غیرتم اجازه نمیداد تنها بره.
البته از شناختی که من از زنا داشتم، از خداشون بود تنها برن خرید،ولی این از موارد استثنا بود.
ناچار قبول کردم و قرار شد فردا عصر بریم....
در رو باز کردم، دیدم علی تو آشپزخونه داره آشپزی میکنه.
خندیدم
--به به، علی آقای کد بانو.
ادای زنارو درآورد
--وااای اومدی آقایییی! تا تو دستاتو بشوری منم غذارو کشیدم.
خندیدم و بی مزه ای نثارش کردم، اونم غش غش میخندید.
میون خنده جدی گفتم
--علی تو شماره ی منو دادی به بابام؟
تأییدوار سر تکون داد
--آره، چطور؟
چشم چپ کردم
--به نظرت نباید اول از خودم میپرسیدی؟
مشمئز گفت
--این چه حرفیه کیان؟غریبه که نبود.
بی توجه به حرفش گفتم
--امروز گلناز بهم زنگ زد.
کنجکاو اخم کرد
--گلناز؟
کلافه گفتم
--بابا زنِ بابامو میگم دیگه!
حلما
@berke_roman_15
📖☕️📖☕️📖☕️📖
🍁برای لبخند تو🍁
#پارت_10
خندید
--آهــــــان! خب حالا چی میگفت؟
شونه بالا انداختم
--هیچی بابا، چرت و پرت! میگفت فردا باهاش برم بازار.
علی متعجب گفت
--بازار؟
تأییدوار سر تکون دادم و خندیدم
--گویا میخاد واسه باران لباس بخره،از اونجاییم که پدر من حوصله ی گشتن تو بازار نداره،گفته به کیان بگو همراهت بیاد.
همینجور که دکمه های پیرهنمو باز میکردم ادامه دادم
--آخه یکی نیست به این خانم بگه کور بودی ببینی پدر من سن پدرتو داره، که باهاش ازدواج کردی؟
علی متفکر گفت
--تو از کجا میدونی اون سنش کمه؟ شاید جوون مونده.
حق به جانب بهش خیره شدم
--اگه تفاوت سنیش کم بود، قطعاً بچه نمیاورد. چشمک زد
--شاید خودشون خواستن.
شونه بالا انداختم و رفتم سمت اتاق....
ساعت ۴کارمو زودتر تموم کردم، تا بتونم سر وقت برم.
وقتی رفتم خونه،علی هنوز نیومده بود.
سریع دوش گرفتم و یه شلوار کتون و بافت مشکی و پافر و نیم بوت قهوه ای پوشیدم.
با صدای موبایلم، جواب دادم.
گلناز بود، گفت با ماشین دم خونه منتظر وایسادن....
وقتی رفتم پایین،گلناز از ماشین پیاده شد و گفت من رانندگی کنم.
ناچار نشستم پشت رول.
با بسم الله ماشینو روشن کردم و خیلی آروم ماشینو راه انداختم.
پیش خودم فکر میکردم رانندگیو یادم رفته باشه، ولی خیلی سریع رو ماشین تسلط پیدا کردم.
از تو آینه به باران خیره شدم و لبخند زدم
--باران خانم چطوری؟
لبخند زد
--خوبم تو چطوری؟
از لحنش خندم گرفت
--خداروشکر...
تا برسیم مرکز خرید،هیچکس حرفی نزد و فقط گاهی باران مخاطب با مامانش حرف میزد....
تو مرکز خرید بودیم و باران جلو تر ما میرفت. و من و گلناز هم با فاصله کنار هم میرفتیم.
--شباهت عجیبی به مادرتون دارید!
بدون اینکه برگردم سمتش تلخند زدم
--بله، اینو همه میگن!
خندید
--ولی فرم بدنتون کامل مثل مرتضاس! چهارشونه و خوش فرم.
بی توجه به حرفش به سارافونای دخترونه ی تن مانکن اشاره کردم و با دست به باران نشونشون دادم، اونم با ذوق رفت تو مغازه....
باران رفته بود لباسشو بپوشه و ما منتظر وایساده بودیم.
گلناز کنجکاو گفت
--میتونم یه سوال ازتون بپرسم؟
تأییدوار سر تکون دادم.
مردد گفت
--چرا از همسرتون جدا شدید؟
پوزخند زدم
--ببخشید، ولی من نمیخوام به این سوال جواب بدم.
همون موقع باران مادرشو صدا زد و اونم رفت.
صاحب مغازه، که خانم تقریباً مسنی بود با لبخند ملیحی بهم خیره شد
--ماشاالله دخترتون خیلی خوشگله، واسش اسپند دود کنید.
مصنوعی لبخند زدم
--حتماً....
خریدای باران تموم شده بود و ما همچنان تو پاساژ میچرخیدیم.
باران، با دیدن کسی که لباس عروسک باب اسفنجی پوشیده بود، با ذوق رفت سمتش و گلناز خجالت زده گفت
--نمیخواستم ناراحتتون کنم، فقط برام سوال بود که چرا از همسرتون...
کلافه حرفشو قطع کردم
--ببخشید خانم، میشه لطفاً راجع به این موضوع صحبت نکنید؟ چون کاملاً شخصیه و من حتی با نزدیک ترین رفیقم، دربارش حرف نزدم، چه برسه شما که اصلاً نمیشناسمتون!
گفتم و رفتم سمت باران.
تا منو دید، ذوق زده دستمو گرفت کشون کشون برد سمت عروسک و گفت ازش عکس بگیرم
از ژستایی که واسه عکس میگرفت از ذوق دلم قنج رفت و با ذوق بهش میخندیدم....
نزدیک ۲ ساعت بعد کارمون تموم شد و من اونارو رسوندم دم خونه.
گلناز خیلی اصرار کرد شام بمونم، ولی من قبول نکردم و یه تاکسی گرفتم برگشتم خونه...
صبح اول رفتم گلستان شهدا و بعدش رفتم بهشت زهرا سر قبر مامان....
داشتم برمیگشتم، که با دیدن دختری که این مدت همش اتفاقی باهاش برخورد میکردم وایسادم.
کنجکاو گفت
--سلام، شما اینجا چیکار میکنید؟
پوزخند زدم
--به نظرتون اومدم اینجا واسه چی؟
اخم کرد
--من چه بدونم؟!
گفت و بدون اینکه منتظر جواب من بمونه رفت.
یاد حرف علی افتادم، که گفت ساعت ۱۰با یکی از دوستاش قرار داره و کلی اصرار کرد منم برم.
به ساعت نگاه کردم:۹ونیم بود.
کلافه تو موهام دست کشیدم و مردد گفتم
--خانمه...
بدون اینکه برگرده گفت
--مولایی هستم آقای محترم.
بی توجه به حرفش گفتم
--میشه منو تا یه جایی برسونید؟ آخه خیلی عجله دارم!
برگشت سمتم و پوزخند زد
--جاش نیست بگم به زبونت بگو ببرتت؟
اخم کردم
--لطفاً حد خودتون رو رعایت کنید خانم محترم.
چشم چپ کرد
--خیلی خب،بفرمایید سوار شید....
سر ۲۰دقیقه رسیدم و کرایه رو دادم.
داشتم از ماشین پیاده میشدم که سریع گفت
--صبر کنید.
یه بسته مشکل گشا گرفت سمتم
--نذریه.
بسته رو گرفتم و تأییدوار سر تکون دادم
--قبول باشه...
تو کافی شاپ، علی از دور واسم دست تکون داد و رفتم سمتش.
همزمان با علی، دوستشم از جاش بلند شد و خیلی محترمانه باهم سلام و تعارف کردیم....
حلما
@berke_roman_15
📖☕️📖☕️📖☕️📖
دوستان سلام.
شرمنده این مدت شاید بعضی شب ها نتونم پارت بزارم چون حجم درس ها زیاده و فرصتی تا شروع امتحان ها نمونده🙂
امیدوارم که مثل همیشه صبور باشید❤️
فدای تک تکتون💫❤️
🍁درد تسلیم🍁
#پارت_11
کم کم داشتم کلافه میشدم. چون حرفای علی و دوستش امین، بیشتر راجع به مسائل سیاسی بود و منم زیاد خوشم نمیومد.
واسه همین ترجیح دادم در سکوت به حرفاشون گوش بدم.
تا اینکه بالاخره این دوتا کبوتر عاشق، از هم دل کندن....
داشتیم تو پیاده رو قدم میزدیم که علی گفت
--فکر نمیکردم بیا.
خندیدم
--چرا؟
شونه بالا انداخت
--نمیدونم.
دست انداختم دور گردنش و لبخند زدم
--به ما میاد روی رفیقمون رو زمین بندازیم؟
خندید
--حالا با کی اومدی؟
حق به جانب گفتم
--با تاکسی دیگه!
تأییدوار سر تکون داد
--آهــان! آخه اون موقع که بهم زنگ زدی بعدش خیلی زود رسیدی.
با یادآوری اون دختره،ناخوداگاه خندم گرفت و با خنده گفتم
--فکر کنم راننده پایه یک داشت....
علی تو اتاق بود و منم داشتم بال کبوتر رو پانسمان میکردم.
با صدای آیفون،رفتم جواب دادم و با دیدن مهدی،خوشحال در رو باز کردم و منتظر وایسادم دم در واحد تا بیاد...
بعد از یه سلام و احوالپرسی گرم و صمیمی مهدی، جعبه شیرینی تو دستش رو گرفت سمتم و خندید
--شما که واسه آزادیت به ما شیرینی ندادی.
خندیدم و خواستم جواب بدم، که علی کنجکاو از اتاق اومد بیرون و روبه من گفت
--کیه علی؟
به مهدی اشاره کردم
--ستوان مهدی ستوده،رفیق دوران حبس.
به علی اشاره کردم
--اینم علی آقای گل،رفیق قدیمی بنده.
علی و مهدی خیلی رسمی به هم دست دادن و نشستیم رو مبل.
رفتم چایی دم کردم و با شیرینی و میوه و تخمه آوردم، نشستیم دور هم.
از اونجایی که علی عاشق نظام بود و مهدی هم تو نیرو انتظامی کار میکرد، خیلی زود باهاش گرم گرفت...
داشتیم پاسور بازی میکردیم که صدای زنگ موبایلم از تو اتاق اومد.
با یه ببخشید رفتم تو اتاق، دیدم شماره ناشناسه، جواب ندادم.
پشت سرش پیام اومد
--نیمام علی،ارواح خاک قباد جواب بده کار واجب دارم.
یعنی به قدری از نیما متنفر بودم که اگه چاره داشتم،خودم با دستای خودم خفش میکردم.
با صدای زنگ موبایل، دکمه ی وصل رو لمس کردم و جواب دادم
--فرمایش؟
پوزخند زد
--چه عجب.
سریع گفتم
--دیگه حق نداری اسم قباد رو بیاری.
بی توجه به حرفم گفت
--باید ببینمت کیان.
پوزخند زدم
--زهی خیال باطل.
سریع گفت
--موضوع به داریوش ربط پیدا میکنه.
عصبانی غریدم
--اسم اون اشغالو نـیااار!
نفس عمیقی کشید
--ولی زندگیت الان تو دستای اونه.
اخم کردم
--منظورت چیه؟
خندید
--ببخش داداش، ولی من بیشتر از این نمیتونم صحبت کنم، میخوای ادامشو بشنوی، فردا بیا به این آدرسی که واست میفرستم فقط...
مکث کرد و گفت
--تنها بیای واسه خودت بهتره.
تماس قطع شد.
نشستم رو تخت و کلافه تو موهام دست کشیدم.
همون موقع صدای پیام اومد، آدرسو فرستاد.
یکم دقیق شدم، فهمیدم آدرس دقیقاً همون محله ایه که بچها اون روز دعوا کردن و تهش به اعدام قباد ختم شد...
غروب مهدی رفت و من و علی موندیم با حجم زیادی از ظرف کثیف.
علی خندید و همینجور که ظرفارو جمع میکرد گفت
--برای دفعه ی هزارم میگم،خونه داری واقعاً سخته.
خندیدم
--آره واقعا.
چشم چپ کرد
--چرا زودتر مهدی رو بهم معرفی نکرده بودی؟
حق به جانب گفتم
--چی بگم خب؟ الان که دیدیش.
کنجکاو گفت
--متاهله؟
منفی وار سر تکون دادم.
با سر حرفمو تأیید کرد و و مردد گفت
--اون موقع که رفتی تو اتاق،اتفاقی افتاد؟
خندیدم
--دقت کردی امروز خیلی کنجکاو شدی؟
خندید
--آره داداش، اتفاقاً مریمم امروز همینو میگفت. خواستم بحث رو عوض کرده باشم گفتم
--از خانوادت چه خبر؟
لبخند زد
--خداروشکر.
کنجکاو گفتم
--نمیخوای بری بهشون سر بزنی؟
با همون لبخند گفت
--چرا، ولی میخوام هرچه زودتر اون صد تومن جور بشه تا به امید خدا عمار رو ببریم واسه عمل.
لبخندی از سر رضایت زدم و خیلی خوشحال بودم، از اینکه تونسته بودم به علی کمک کنم....
به ساعت نگاه کردم، ۴ونیم بود و قرار با نیما ساعت۶بود.
اگه میخواستم سر وقت برسم اونجا باید زودتر میرفتم خونه تا بتونم سریع کارامو انجام بدم و برم اونجا...
از حموم اومدم و داشتم لباسامو میپوشیدم، که علی از سر کار اومد.
تا منو تو اون حالت دید گفت
--جایی قراره بری؟
تأییدوار سر تکون دادم
--آره باید برم محله ی...
اخم کرد
--اونجا واسه چی؟
با اطمینان چشمامو رو هم فشار دادم
--نگران نباش.
بی توجه به حرفم گفت
--موضوع به گذشته ربط داره؟
شونه بالا انداختم
--نمیدونم.
اخم کرد
--نمیدونم یعنی چی کیان؟
خندیدم
--به جون علی نمیدونم.
تأییدوار سر تکون داد
--خیلی خب، وایسا منم همراهت میام.
منفی وار سر تکون دادم
--نمیخواد.
کلافه گفت
--تو مثل اینکه یادت رفته آدمای اونجا بویی از انسانیت نبردن.
خندیدم
--این حرفا از شما بعیده داش علی.....
حلما
@berke_roman_15
📖☕️📖☕️📖☕️📖
🍁برای لبخند تو🍁
#پارت_12
پوزخند زد
--خودم چندبار تو بچگی، از بچه های همین محل مثل سگ کتک خوردم.
متعجب خندیدم
--جدییی؟
خندید
--آره بابا.
حرفی نزدم و موهامو با سشوار خشک کردم. داشتم از اتاق میرفتم بیرون، که علی دستمو نگه داشت.
--دیگه قرار نیست ماجرای قباد تکرار بشه، مگه نه؟
تلخند زدم
--چرا حاشیه میری علی؟
همینجور که تو آینه کاپشنشو میپوشید گفت
--منم همراهت میام.
شونه بالا انداختم
--من که حریف تو نمیشم، هرکار میخوای بکن...
شونه به شونه ی علی کنار هم، از کوچه های باریک می گذشتیم.
گذر زمان، هیچ تاثیری روش نزاشته بود و هنوز همونقدرساکت، جوری که آدم فکر میکرد هر لحظه ممکنه از پشت بهت حمله بشه.
رسیدیم به محل قرار.
ته یه کوچه ی بن بست، که غیر از دو سه تا خونه،همشون خالی بودن بود.
نیما،با چنتا پسر۱۸_۱۷ ساله، که تازه پشت لب سبز کرده بودن وایساده بود.
اول من رفتم جلو و نیما با لبخند
پیروزمندانه ای بهم خیره شد.
ولی تا علی اومد، یه نمه اخم کرد و پوزخند زد
--قدیما انقدر ترسو نبودی کیان؟!
بی توجه به کنایش گفتم
--حرفتو بزن.
سر خوش خندید
--صبر داشته باش رفیق، فعلاً...
همون موقع، یه پسر با یه سینی چای از یکی خونه ها اومد بیرون.
نیما با سر بهش اشاره کرد
--تو هوای سرد، هیچی بهتر از چای نمیچسبه.
کلافه تو موهام دست کشیدم
--خودت بهتر از هرکسی میدونی از طفره رفتن بیزارم، پس واضح حرفتو بزن.
سرشو آورد دم گوشم و آروم گفت
--موضوع راجع به آیه اس،بهتر نیست بریم تو خونه حرف بزنیم؟
تا اسم آیه رو آورد،خونم به جوش اومد.
یقشو چنگ زدم و غریدم
--یه بار دیگه بگو، تا دندوناتو تو دهنت خورد کنم!
تأییدوار سر تکون داد
--به عشق بین شما شکی نیست اما، این وسط یه نفر داره موش میدوونه!
اخم کردم
--چی میگی نیما؟ چرا کنایه دار حرف میزنی؟
یه سیگار روشن کرد و به اطرافیانش اشاره کرد تا همشون پراکنده شدن.
سیگارشو انداخت رو زمین و زیر پا لهش کرد.
تو همون حالت گفت
--اصلاً پیش خودت فکر کردی چرا وقتی رفتی زندان،آیه انقدر زود ترکت کرد؟
اخم کردم
--منظورت چیه؟
دوتا دستاشو کرد تو جیبش و حق به جانب بهم خیره شد
--اون لحظه ای که آیه بهت گفت میخواد ازت جدا شه،ازش پرسیدی چرا؟
اخمم بیشتر شد
--به تو چه!
خندید
--آره خب، مسائل شخصی توئه. ولی تو باید بدونی اصل ماجرا از کجا آب میخوره!
مکث کرد و گفت
--تو از اولشم از داریوش خوشت نمیومد و همش کاراشو سرکوب میکردی.
اونم سر ماجرای حبس تو،میخواست تلافی کنه و واسه همین، سپرد دست یه نفر تا بره لوت بده.
متعجب، باصدای تقریباً بلندی گفتم
--چــــــی؟
بی توجه به حرفم گفت
--ولی ماجرا فقط به این ختم نشد.
سر موضوع آیه...
مکث کرد و گفت
--داریوش آیه رو تهدید کرد، که اگه از تو جدا نشه،یکاری میکنه که مثل قباد اعدامت کنن.
پوزخند زدم و با تعجب گفتم
--نیما حالت خوبه؟
یه سیگار روشن کرد و تک پک عمیقی بهش زد
--طبیعیه که حرفامو باور نکنی، ولی بعد ماجرای قباد،دیگه به هیچکس دروغ نگفتم.
تأییدوار سرتکون دادم
--خب؟ چرا الان داری اینارو به من میگی؟
شونه بالا انداخت
--گفتم شاید برات مهم باشه داریوش آیه رو هرشب میفرسته زیر دست یه نفر...
عصبانی بیخ گلوشو گرفتم
--خفه شو مرتیکه!
همینجور که سعی داشت دستامو از گلوش جدا کنه از ته حلقش گفت
--به جون کیان، خوبتو میخواستم وگرنه...
محکم تر گلوشو گرفتم و غریدم
--خفه میشی یا با دستای خودم خفت کنم؟
علی اومد وسط و به زور منو از نیما جدا کرد.
نیما گلوشو ماساژ میداد و میون سرفه هاش گفت
--چرا دیوونه بازی در میاری؟ اگه میدونستم جنبشو نداری نمیگفتم!
علی اخم کرد
--بحث جنبه نیست نیما، میفهمی داری چی میگی؟
نیما متأسف سر تکون داد
--به جون داش علی نیتم خیره.
تلخند زدم
--یعنی توقع داری با اون بلایی که سر قباد آوردی حرفاتو باور کنم؟
پوزخند زد
--این دیگه مشکل خودته!
انگشت اشارمو به نشونه ی تهدید، جلو صورتش تکون دادم
--برو به اون کسی که نوکریشو میکنی بگو، اگه عرضه اشو داره مثل مرد بیاد جلو و حرفشو بزنه!
بگو دوران پیغوم پسغوم دیگه تموم شد.
--سلام کیان!
با صدای داریوش، برگشتم.
پوزخند زدم
--راست میگن حرفو بندازی زمین، صاحبش برمیداره!
بدون توجه، اومد نزدیک و دست گذاشت رو شونم.
با لحن کشدار و مسخره ای گفت
--چطوری حبس کشیده؟
به ضرب شونمو از زیر دستش کشیدم و با سر به علی اشاره کردم
--بریم علی.
از کنارش رد شدم، ولی با حرفی که زد سرجام میخکوب شدم.
گوشیش دستش بود و داشت طرفو مخاطب قرار میداد
--آره داداش آیه مشکلی ندا...
برگشتم و عصبانی داد زدم
--ببند اون دهن کثیفتوووو!
همزمان رفتم سمتش و با مشت کوبیدم تو دهنش و خوابوندمش رو زمین، تا میتونستم کتکش زدم.
به قدری که اگه علی و نیما جدامون نکرده بودن، میکشتمش....
حلما
@berke_roman_15
📖☕️📖☕️📖☕️📖
🍁برای لبخند تو🍁
#پارت_13
دست کشیدم گوشه ی لبم و از درد چهرم درهم شد.
علی یه کیسه یخ گرفت سمتم.
--بزار روش ورم نکنه.
دستشو پس زدم
--ول کن بابا، این سوسول بازیا چیه؟
متأسف سر تکون داد و نشست رو مبل.
فکرم درگیر حرفای نیما بود و دلم میخواست سرمو بکوبم به دیوار.
یه سیگار روشن کردم ولی حوصله کشیدنشو نداشتم، فقط به سوختنش خیره شده بودم.
بدون اینکه به علی نگاه کنم گفتم
--اگه حرفاش درست باشه چی؟
علی متفکر گفت
--به همون اندازه که درسته، میتونه اشتباه باشه.
تلخند زدم
--کاش هیچوقت نمیدیدمش علی!
علی تو همون حالت گفت
--به نظرم چون اونا میدونن نقطه ضعف تو
آیه اس، دارن سواستفاده میکنن!
مثلاً واسه تحریک تو، این داستانو سرهم کردن...
به ته سیگارای دورم خیره شدم، که هر کدوم به یه شکلی سوخته بود.
درست مثل من. چون از وقتی چشم باز کردم،مشکلات مثل زنجیر واسم چیده شده بود، ولی از اون روز که آیه رو دیدم، همه چی عوض شد.
میخواستم همه چیو از نو شروع کنم، ولی سرنوشت بازیمون داد و نشد اون که باید میشد.
عکس روی میزو برداشتم و مردد دست کشیدم رو عکسش.
بغضم شکست، اشکام بیصدا شروع کرد باریدن.
تنها عکسی بود که ازش نگه داشته بودم و هرکاری میکردم، دلم نمیومد بندازمش....
صبح، با احساس سر درد شدید از خواب بیدار شدم و سرکار، همش چرت میزدم.
با دستی که رو شونم قرار گرفت، سرمو بلند کردم.
حاج احمد لبخند زد
--بلند شو کیان.
سریع از جام بلند شدم، به لباسم اشاره کرد
--لباستو عوض کن برو خونه،خودم هستم امروز.
خندیدم
--چرا؟ چیزی شده حاجی؟
لبخند زد
--عشق، عقل و هوش از سرت برده جوون! امروز برو یکم با خودت دو دوتا، چهارتا کن ببین اصلاً چند چندی!
نشستم سرجام و تلخند زدم
--دیره حاجی! دیگه خیلی دیره...
غروب،از سرکار برگشتم ولی نمیخواستم برم خونه، خونه که نه! بهتره بگم جهنم.
جهنمی که گوشه به گوش اش،خاطره بود.
هندزفری گذاشتم و صداشو تا ته زیاد کردم.
کلاه کاپشنمو کشیدم تا رو صورتو و بی هدف، تو خیابونا میچرخیدم.
دلم میخواست میون شلوغی شهر، گم بشم.
داشتم از عابر پیاده رد میشدم،که با صدای بوق ممتد و پشت بندش ترمز یه ماشین،وایسادم و بهت زده سرمو بلند کردم.
دختره با ترس سرشو از رو فرمون بلند کرد و به سرعت از ماشین پیاده شد، دوید سمت من.
با صدایی که تا گریه مرزی نداشت گفت
--حالتون خوبه؟
مشمئز ادامه داد
--بازم که شمایید!
پوزخند زدم
--من حتماً باید چند وقت یکبار، شمارو ملاقات کنم؟
اخم کرد
--ببخشیدا، ولی این شمایید که همش جلو راه من سبز میشید!
بی توجه به حرفش گفتم
--میشه منو تا یه جایی برسونید؟
شنیدم که زیر لب گفت
--رو که نیست، سنگ پا قزوینه.
ولی من بی توجه، سوار ماشین شدم و از گرمای ماشین ناخودآگاه ولو شدم رو صندلی. همینجور که کمربندشو میبست گفت
--این وقت شب اینجا چیکار میکنی؟
یه چشممو باز کردم و پوزخند زدم
--اولاً این موضوع به شما ارتباطی نداره،اگرم داشته باشه من باید از شما بپرسم این وقت شب اینجا چیکار میکنید؟
پوزخند زد
--در جواب سوالتون باید عرض کنم اگه من این وقت شب اینجا نبودم،شما از سرما برفک میزدی!
با سر به ترمز دستی اشاره کردم
--فعلاً ترمز دستیو بخوابون تا بعد!
ترمز دستیو با حرص خوابوند و از تو آینه حرصی بهم خیره شد.
بدنم گرم شده بود.
کم کم چشمام بسته شد و نفهمیدم کی خوابم برد....
با صدای برخورد قطرات بارون به شیشه، چشمامو باز کردم، دیدم ماشین گوشه ی خیابون پارک شده ولی دختره نیست.
کنجکاو از ماشین پیاده شدم.
دیدم نشسته رو زمین و داره پیچای تایر جلویی ماشینو باز میکنه.
متأسف سر تکون دادم و خندیدم
--محض اطلاعتون عرض کنم واسه پنچر گیری، ماشین باید خالی باشه!
سرشو بلند کرد و گیج بهم خیره شد
--هان؟
منفی وار سر تکون دادم
--هیچی، بلند شید من انجام میدم.
اخم کرد
--ممنون، خودم بلدم.
همون لحظه، آچار از دستش ولش شد و افتاد رو پاش.
مسخره خندیدم
--مشکل اینجاس که زیادی بلدید، بلند شید من انجام میدم....
از جام بلند شدم و با دست عرق پیشونیمو گرفتم.
بارون بند اومده بود ولی هوا خیلی سرد بود.
یه پارچه گرفت سمتم
--تمیزه ها!
دستمالو گرفتم و عرق پیشونیمو پاک کردم.
دیدم دختره همینجور وایساده و گیج به یه نقطه خیره شده.
متأسف سر تکون دادم و به ساعت اشاره کردم
--ساعت ۱۰شبه ها! نمیخواید من رو برسونید؟
از فکر دراومد و تأییدوار سر تکون داد
--چرا، چرا! حتماً....
در واحدو باز کردم رفتم تو، دیدم علی با لباس کارخوابش برده رو مبل.
یه پتو آوردم انداختم روش و لباسامو عوض کردم دراز کشیدم رو تخت. نفهمیدم کی خوابم برد...
با صدای شکسته شدن شیشه و پشت بندش صدای در واحد، از خواب پریدم.
با ترس به اطراف خیره شدم و با صدای مجدد در،سریع از اتاق رفتم بیرون.
ولی همین که در رو باز کردم، با جسم بی جون آیه مواجه شدم....
حلما
@berke_roman_15
📖☕️📖☕️📖☕️📖
🍁برای لبخند تو🍁
#پارت_14
همین که دست دراز کردم سمتش،از خواب پریدم.
همینجور که نفس نفس میزدم، به اطراف نگاه میکردم.
دست کشیدم به صورتم، خیس عرق بود.
آروم از رو تخت بلند شدم، رفتم پنجره رو باز کردم و سرمو از پنجره بردم بیرون.
سردی هوا، مثل سوزن به صورتم میخور وتا چند ثانیه بیشتر نتونستم تو اون حالت بمونم. نشستم رو زمین و از ته دلم خداروشکر کردم، که اون خواب بود.
ولی ناخودآگاه نگران شدم، دلم گواه بد میداد.
موبایلمو برداشتم و مردد شماره ی نیمارو گرفتم.
خدا خدا میکردم جواب بده که دیدم،
بعد از چند تا بوق، خواب آلو جواب داد
نیما: الو؟
کیان:الو نیما!
نیما:مرتیکه به ساعت نگاه کردی؟
بی توجه به حرفش گفتم
--یه سوال ازت میپرسم راستشو بگو!
عصبی غرید
--این وقت شب زنگ زدی سوال بپرسی؟
کلافه گفتم
--حرفایی که راجع به آیه گفتی حقیقت داره؟
پوزخند زد
--کیان زده به سرت؟
عصبانی داد زدم
--جواب منو بده بهت میگم!
خمیازه ی طولانی کشید و گفت
--چه فرقی به حال تو داره؟
کیان:حرف بزن نیما!
مکث کرد و گفت
--آره درسته،آیه الان تو مشت داریوشه، بدون اجازه ی اون آب نمیخوره.
مردد گفتم
--یعنی داریوش میدونه تو این حرفارو به من زدی؟
خندید
--آی کیو داریوش که اون روز اونجا بود،خودت که دیدی. بعدشم فکر کردی اون این چیزا براش مهمه؟
درمونده گفتم
--من الان باید چیکار کنم؟
خندید
--اینو دیگه باید از داریوش بپرسی،ولی با این دعوایی که کردی،دیگه تفم تو روت نمیندازه!
اخم کردم
--حرف من آیه اس، به اون مرتیکه چیکار دارم؟
حق به جانب گفت
--ولی اون مرتیکه الان شوهرشه!
بهت زده گفتم
--چـی؟
پوفی کشید
--ببخشید، نمیخواستم ناراحتت کنم!
دستم ناخودآگاه مشت شد و کف زمین فرود اومد.
تماسو قطع کردم و کلافه تو موهام چنگ زدم.
فرضیه ی چند سالم، تبدیل به واقعیت شده بود.
دلم میخواست اون لحظه، آخرین لحظه ی زندگیم باشه، ولی نبود.
ناخودآگاه تموم احساسی که به آیه داشتم،به یکباره سرد شد.
مدام تو ذهنم کنار داریوش تصورش میکردم و این، مثه خوره مغزمو میخورد!
درد عجیبی تو قفسه ی سینم حس میکردم، نمیتونستم درست نفس بکشم.
دست به دیوار از جام بلند شدم و آروم از اتاق رفتم بیرون...
یه لیوان آب برداشتم، ولی همین که خواستم بخورم، لیوان از دستم ول شد و با صدای بدی خورد شد.
علی هراسون از خواب پرید و دوید سمت آشپزخونه.
سریع چراغو روشن کرد و با چشمای نیمه باز اومد سمتم
--چیشده کیان؟
همینجور که سرم پایین بود،شونه هام شروع کرد لرزیدن و صدای هق هقم بلند شد.
نگران شونه هامو گرفت، تکونم داد
--چته کیان؟طوری شده؟
منفی وار سر تکون دادم.
علی نگران تر از قبل گفت
--کیان حرف بزن ببینم چیشده خب!
بی توجه به حرفاش، سرمو گذاشتم رو شونش و گریه کردم...
چند ثانیه بعد، سرمو بلند کردم و سر به زیر اشکامو پاک کردم.
شونه هامو گرفت تو دستش و لبخند زد
--خب، حالا بگو ببینم چیشده؟
سرد به چشماش خیره شدم و تلخند زدم
--هیچی، فقط عذابی که یه عمر تو ذهنم تصور میکردم به سرم اومد. آیه با داریوش ازدواج کرده.
متعجب گفت
--تو از کجا میدونی؟
پسش زدم و همینجور که از آشپزخونه میرفتم بیرون گفتم
--مهم نیست.
رفتم تو اتاق، نگاهم افتاد به آینه و غرق در روٌیا شدم...
با صدای آیه در گوشم،قلقلکم شد و با لبخند چشم باز کردم، دیدم نشسته بالا سرم و با دست موهاشو پشت گوشش نگه داشته بود، که نخوره تو صورتم.
تو همون حالت، سرمو بردم بالا و بوسه ریزی به لباش زدم، بعدش بلند شدم.
شیطون به لپش اشاره کرد.
خندیدم
--لوس شدیا، آیه!
به حالت قهر، سرشو برگردوند و خواست بلند شه، که بی هوا دستشو کشیدم و افتاد تو بغلم.
دستامو دور کمرش حلقه کردم و دم گوشش پچ زدم
--اتفاقاً لوس باشی خوردنی تری.
معترض برگشت سمتم و منم شروع کردم بلند بلند خندیدن.
سرمو فرو کردم تو موهاش و نفس عمیقی کشیدم.
یدفعه مثل جت از بغلم دراومد و ذوق زده گفت
--کیان!
کیان: جون دلم؟
آیه: میشه موهامو مثل دفعه ی قبل ببافی؟
لبخند زدم
--شما جون بخواه!
نشست جلو آینه، منم پشت سرش موهاشو میبافتم و هر دومون بی دلیل میخندیدیم...
ولی الان همون آینه، آینه ی دقم شده بود. عصبانی، گلدون رو میزو برداشتم و پرت کردم سمت آینه ولی فقط ترک برداشته بود و صورتم،به صورت چند تیکه توش پیدا بود. حرصی آینه رو بلند کردم و محکم کوبیدم رو زمین.
همون موقع، در باز شد و علی اومد تو اتاق.
عصبانی داد زد
--احمق این چه کاریه؟ به ساعت نگاه کردی؟ فکر نمیکنی مردم خوابن؟
پوزخند زدم
--گور بابای مردم! همین مردمی که سنگشون رو به سینه میزنی،هیچکدوم راضی نشدن یه روز بیشتر من تو این آپارتمان خراب شده بمونم، چرااا؟ چون پول آب و برق فقط یکماه عقب افتاده بود، فقط یـــــک ماه!
دراز کشیدم رو تخت و ساعد دستمو گذاشتم رو پیشونیم.
از بالا و پایین شدن تخت،فهمیدم علی نشست رو تخت....
حلما
@berke_roman_15
📖☕️📖☕️📖☕️📖
دوستان سلام
شبتون بخیر❤️
شرمنده این مدت نمی تونم پارت بزارم امتحانا واقعا فشردس🤕
امیدوارم که مثل همیشه صبور باشید، منتظر بمونید تا امتحانا تموم بشه😌
فدای تک تکتون💫❤️
🍁برای لبخند تو🍁
#پارت_15
دست گذاشت رو شونم و مردد گفت
--کیان...
حرفشو قطع کردم
--حرف نزن علی،میخوام تنها باشم.
نفسشو صدا دار بیرون داد و از جاش بلندشد،از اتاق رفت بیرون.
بغضم شکست و اشکام شروع کرد باریدن....
میون خنده، آیه از تو آینه بهم خیره شد و لبخند زد
--کیان بیا به هم یه قولی بدیم.
لبخند زدم
--چه قولی؟
برگشت سمتم و صورتمو تو دستاش قاب گرفت، سرشو یکم خم کرد و دم گوشم پچ زد
--اینکه فقط مرگ از هم جدامون کنه.
گونشو بوسیدم و مثل خودش آروم گفتم
--مگه قراره غیر از این باشه؟
انگار یه نفر بهم نهیب زد
--دیدی غیر از اون بود؟
کلافه تو موهام چنگ زدم.
حس میکردم هوای اتاق واسم خفس، از رو تخت بلند شدم رفتم سمت پنجره....
چند روز از اون شب گذشت و چندبار نیما بهم زنگ زد، تا به بهانه های مختلف راجع به آیه باهام صحبت کن. ولی هربار در برابرش فقط سکوت کردم.
اینکه بگم عاشق آیه نبودم، دروغ محض بود. ولی مثل قبل هم نبود، چون الان آیه مال یه نفر دیگه بود....
نگاهم افتاد به مزاحم همیشگی.
همون دختری که این اواخر، همش تصادفی باهاش برخورد میکردم.
کنجکاو رفتم سمت خیابون و یه نمه اخم کردم
--مشکلی براتون پیش اومده؟
مضطرب لبخند زد
--نه راستش،چیزه یعنی...
مکث کرد و ادامه داد
--داشتم از اینجا رد میشدم، گفتم سر راه شمارو هم برسونم.
پوزخند زدم
--آهااان! اونوقت اگه من تاکسی نخوام؟
اولش گیج شد ولی بعد سریع گفت
--خب نخواستید دیگه.
گفت و ماشینو دور زد سوار بشه.
پیش خودم فکر کردم، دیدم حال اینکه بخوام چند ساعت منتظر تاکسی بمونم رو ندارم. سریع گفتم
--صبر کنید!
برگشت و با یه نمه اخم
--شما که گفتی تاکسی نمیخوای؟
شونه بالا انداختم
--ولی الان نظرم عوض شد.
تأییدوار سر تکون داد و رفت سمت ماشین.
رفتم تو مغازه، سریع لباسمو عوض کردم و برگشتم.
در عقبو باز کردم و سوار شدم.
از گرمای ماشین حس خوبی بهم دست داد و لبخندی از سر رضایت زدم.
زیر چشمی به دختره خیره شدم و سوالی که از وقتی دیده بودمش، ذهنمو درگیر کرده بود پرسیدم.
--چرا کار میکنید؟
از تو آینه بهم خیره شد و پوزخند زد
--منظورتون چیه؟ خب کار میکنم دیگه، مگه کار عیبه؟
منفی وار سر تکون دادم
--نه، ولی واسه یه خانم تو سن شما،مسافرکشی کار خوبی نیست.
پوزخند صداداری زد
--وقتی چشم امید ۱نفر فقط به تو باشه،جاده و ماشین میشه خوب ترین جای زندگیت.
شونه بالا انداختم و حرفی نزدم.
چند ثانیه بینمون سکوت بود و دختره کنجکاو گفت
--تو واسه چی رفتی زندان؟
بله؟ این کی انقدر با من راحت شد:|
خندیدم
--مسئله شخصیه،به سن شمام نمیخوره،بخوام تعریف کنم یه موقع پس میفتید.
مسخره خندید
--وااای چقدر شما بامزه اید!
پشت بندش اخم کرد
--نمیخوای نگو.
معلوم بود خیلی بهش برخورده ولی من اصلاً واسم اهمیت نداشت.
یه جورایی از تموم زنا متنفر شده بودم، چون به این نتیجه رسیده بودم که تهش همشون مثل همن....
دم خونه کرایه رو حساب کردم و خواستم از ماشین پیاده شم، که با صدای دختره برگشتم سر جام.
یه بسته مشکل گشا گرفت سمتم
--نذریه.
تأییدوار سر تکون دادم و بسته رو گرفتم....
کلید انداختم در رو باز کردم رفتم تو.
نگاهم افتاد به علی، که داشت با تلفن حرف میزد و معلوم بود خیلی مضطربه.
همینجور که کاپشنمو در میاوردم، رفتم سمت پنجره. وقتی با جای خالی کبوتر مواجه شدم، فهمیدم رفته.
لبخندی از سر رضایت زدم و برگشتم.
دیدم علی تماسش تموم شده.
نشستم کنارش و دست گذاشتم رو شونش
--داداش ما چطوره؟
علی با بغض:
--مریم حالش بد شده کیان، باید برم شیراز!
نگران گفتم
--چرا؟ چیشده؟
کلافه از جاش بلند شد
--نمیدونم، عطیه که میگه مشکلش زیاد جدی نیست و بخاطر بارداریه، ولی دلم گواه بد میده.
متفکر گفتم
--خب یه چند روز مرخصی بگیر برو.
کلافه دست کشید تو صورتش
--تکلیف کارگاه چی میشه؟
حق به جانب بهش خیره شدم
--چی میگی علی؟ زنت مهم تره یا کارگاه؟
متأسف سر تکون داد
--ولی تنها کسی که میتونه با اون دستگاه کار کنه منم.
خندیدم و همینجور که میرفتم سمت اتاق گفتم
--دیوونه ای بخدا!
همینجور که دکمه های پیرهنمو باز میکردم از اتاق رفتم بیرون و متفکر گفتم
--میخوای به جات برم سرکار؟
تو اوج عصبانیت خندید
--چی میگی کیان؟ مگه بچه بازیه؟
شونه بالا انداختم
--بالاخره هرچی نباشه بابام کارگاه داره.
تأییدوار سر تکون داد
--خب؟
حق به جانب گفتم
--تا چند سال پیش میرفتم اونجا.
منفی وار سر تکون داد
--نمیشه داداش،حاجی قبول نمیکنه.
شونه بالا انداختم
--اگه کارش گیره، باید از خداشم باشه.
متفکر گفت
--یعنی میگی بهش زنگ بزنم؟
تأییدوار سر تکون دادم
--آره. بعدشم یه بلیط بگیر برو، من فردا خودم میرم اونجا.
همین که موبایلشو برداشت زنگ بزنه، سریع گفت
--پس کار خودت؟
خندیدم
--اونو میشه مرخصی گرفت،خیالت راحت.
لبخند زد
--اجرت با داش ابرام(شهید ابراهیم هادی).
حلما
@berke_roman_15
📖☕️📖☕️📖☕️📖
سلامممم😍
بروبچ من برگشتم😁
امیدوارم در ادامه با رمان هیجان انگیز
❤️برای لبخند تو❤️ همراه من باشید😉
حلما
🍁برای لبخند تو🍁
#پارت_16
صبح زود علی رفت ترمینال.
منم واسه اولین بار بعد از آزادیم، زنگ زدم به بابام و راجع با صاحب کار علی باهاش حرف زدم.
خداروشکر طرفو میشناخت و قرار شد قبل اینکه من برم، زنگ بزنه باهاش هماهنگ کنه... زنگ زدم به حاج احمد و یه هفته مرخصی گرفتم،اونم تو رودروایسی قبول کرد...
تا محل کار علی، یکساعت راه بود و باید با دربست میرفتم.
همینجور که داشتم لباسامو عوض میکردم، یادم افتاد شماره ی اون دختره رو سیو کردم.
موبایلمو برداشتم، شمارشو گرفتم و به بوق سوم نرسیده جواب داد
--الو؟
صدامو صاف کردم
--سلام. خانم مولایی؟
جدی گفت
--سلام. بله بفرمایید؟
مردد گفتم
--من منصور هستم.
عصبانی داد زد
--شما بیجا کردی! اگه یبار دیگه، فقط یبااار دیگه به این شماره زنگ بزنی، میدم داداشام جـــــرت بدن! شیر فهم شد؟
تا خواستم حرف بزنم، صدای بوق ممتد تو گوشم پیچی و مثل جغد به صفحه ی موبایلم خیره شدم.
دختره ی خل و چل، معلوم نیس چیشده اول صبحی پاچه میگیره.
دوباره شمارشو گرفتم، که با مشترک مورد نظر خاموش میباشد مواجه شدم.
پوفی کشیدم و رفتم بیرون....
سر خیابون منتظر وایساده بودم که رخش رستم(پیکان دختره) جلو پام زد رو ترمز.
پوزخند زدم و دیوونه ای زیر لب نثارش کردم.
شیشه رو داد پایین و کنجکاو گفت
--کجا به سلامتی؟
متعجب بهش خیره شدم و وقتی فهمید چی گفته، خندید
--منظورم اینه که جایی میرید برسونمتون.
پوزخند زدم
--شما اول ساقیتو عوض کن خانم.
اخم کرد
--منظورتون چیه؟
خندیدم
--مثل اینکه آقا منصور واستون مزاحمت ایجاد کردن!
عصبانی غرید
--آره مرتیکه ی....
سریع گفتم
--هی خانم،اونی که صبح باهاتون تماس گرفت من بودم!
متعجب بهم خیره شد
--چیی؟شما از کجا میدونی مزاحم من میشه؟
خندیدم
--تابلو بود خب!
بی توجه به حرفم گفت
--شماره ی منو از کجا آوردید؟
یعنی باورم نمیشد یه آدم انقدر گیج باشه:/
حق به جانب گفتم
--یادتون رفته اون روز تو تعویض روغنی خودتون دادید؟
یکم فکر کرد و تأییدوار سر تکون داد
--آهان، بله شرمنده من یکم فراموش کارم.
موبایلشو درآورد و کنجکاو گفت
--فامیل شریفتون؟
شونه بالا انداختم
--عرض کردم،منصور.
مکث کردم و ادامه دادم
--من تا یکساعت دیگه باید برم به این آدرس....
موبایلمو گرفت،آدرسو مرور کرد و تأییدوار سر تکون داد
--مشکلی نداره،ترافیکم تو این مسیر کمتره....
دوتا سوله کنار هم بود، که در یکیش باز بود.
رفتم تو و کنجکاو به اطراف خیره بودم.
یه پسر همسن و سال خودم اومد سمتم
--سلام بفرمایید.
باهاش دست دادم
--سلام، من منصور هستم، با حاج میثم قرار داشتم.
همون موقع، یه مرد مسن که پشت دستگاه وایساده بود، کارشو متوقف کرد و اومد سمتم.
تا دیدمش، تموم خاطرات بچگیم زنده شد.
اونم انگار از دیدنم تعجب کرده بود چون چشماش برق زد و گفت
--کیــان!
هر دومون، با ذوق همدیگه رو بغل کردیم....
یه لیوان چای از تو سینی برداشت، گذاشت جلوم و لبخند زد
--هنوزم باورم نمیشه! چقدر مرد شدی پسر!
خندیدم
--راستش منم باورم نمیشه شمارو دیدم.
مصنوعی اخم کرد
--چه عجب، یادی از فقیر فقرا کردی.
خندیدم
--این چه حرفیه حاجی، شما تاج سری.
لبخند زد
--از خودت چه خبر؟
یه قلوپ از چاییمو خوردم و لبخند زدم
--خبر که سلامتی.
عمیق به چشمام خیره شد
--از تک تک بلاهایی که سرت اومده خبر دارم،خوشحالم به سلامتی آزاد شدی.
لبخند زدم
--ممنون.
آهی کشید و عمیق به نقطه ی نامعلومی خیره شد.
--اون محله تا قبل از ورود خونواده ی شمس جای امنی بود، ولی بعدش...
حرفشو خورد و چایشو تا ته سر کشید.
حاج میثم، اول تو محله ی ما زندگی میکردن و با بابا شریک بود.
ولی بعد از اتفاقی که واسه قباد افتاد،خیلیا از اون محل رفتن که بابا و حاج میثم هم جزوشون بودن و کارگاهشونم جدا شد.
حالا اینکه من حاج میثمو یادم رفته بود، واسه خودمم جای تعجب داشت!
با صدای حاجی از فکر دراومدم
خندید
--کجایی پسر؟
یکم تو جام صاف شدم
--شرمنده حاجی،حواسم پرت شد.
لبخند زد
--دشمنت شرمنده باشه، بگو ببینم کی تک پسر حاج مرتضی رو بعد از چندین سال کشونده اینجا.
خندیدم
--فکر کنم من به شما یه عذر خواهی بدهکارم، راستش وقتی از بابا راجع به کارگاه پرسیدم، فقط گفت شما و میشناسه، نگفت همون حاج میثم خودمونید.
خجالت زده ادامه دادم
--ان شاءالله سر فرصت تشریف بیارید منزل در خدمتتون باشم.
لبخند زد
--این چه حرفیه کیان؟! دشمنت شرمنده باشه پسر. توام مثل آراز، واسم فرقی ندارید!
زیر لب تشکر کردم و جدی ادامه دادم
--راستش من اومدم راجع به رفیقم علی باهاتون صحبت کنم.
متفکر اخم کرد
--منظورت علی شمسه؟
تأییدوار سر تکون دادم و حاجی لبخند زد
--متأسفم کیان جان،علی آقا امروز نیومده سرکار....
حلما
@berke_roman_15
📖☕️📖☕️📖☕️📖