eitaa logo
🖊برکه ی رمان📚
737 دنبال‌کننده
333 عکس
240 ویدیو
2 فایل
🍃﷽🍃 به برکه ی رمان من خوش اومدین❤ به قلم حلما✍🏻 رمان و داستانهای مختلف📚 نسخه ی مکتوب:جدال عشق ونَفس در حال تایپ:برای لبخند تو پیجمون تو روبیکا👇 https://rubika.ir/berke_roman_15 آیدی نویسنده👇 @Helma_15 کپی رمان بدون اجازه ی نویسنده ممنوع🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام میشه این تبلیغ رو در گروهها و دوستان و فامیل و آشناهاتون ارسال کنید ممنون میشم چون الان مدارس تعطیل میشه و کنکور هم تموم بشه کلی کتاب میره تو سطل آشغال فقط تاکید کنید که لازم نیست به جایی تحویل بدن فقط جمع آوری کنن و به شماره های داخل پوستر پیام بدن باهاشون هماهنگ میشه و میان از درب منزل تحویل میگیرن از کلیه شهرستانهای ایران پذیرش کتاب داریم حتی اگر یک جلد کتاب باشه در ضمن کیف و مداد خودکار مداد رنگی و کلیه ملزومات مدرسه حتی دسته دوم هم پذیرفته میشود لطفا یادتون نره با تشكر🙏🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام ❤️ افتتاح گالری شمع مهروماه با قیمت های باورنکردنی و طرح های متنوع متناسب با هر سلیقه 😍 انواع سفارش های قشنگتون پذیرفته میشه . شمع فانتزی . گیفت: عقد . عروسی . تولد دخترونه،پسرونه . شمع های قلمی. باکس گل شمعی . و شمع های اعیاد و مناسبت ها و .... امیدوارم خوشتون بیاد و شاهد سفارش های قشنگتون باشم😍❤️ لینک کانال رو به دوستاتون معرفی کنید: https://eitaa.com/joinchat/3748463409Ca3034023ae
🌸برای لبخند تو🌸 ترانه سریع اشکاشو پاک کرد و خجالت زده از جاش بلند شد. گلناز لبخند زد --سلام ترانه جان خوبی عزیزم؟ خداروشکر گلناز اصلا رفتار اونشب ترانه رو به روش نیاورد. ترانه لبخند زد --سلام ممنون. خطاب به جفتمون --بیاید چای بخورید.... «ترانه» اینکه‌ اونجا باشم از چیزی که فکرشو میکردم سخت تر بود. از طرفی بابای کیان واسم شده بود آینه ی دق و رفتار گلناز خیلی خجالت زده ام میکرد. ولی با همه ی اینا اینکه پیش کیان بودم باعث میشد همه ی اونارو نادیده بگیرم. نگاهم افتاد به کیان که منتظر بهم خیره شده بود که بریم. یه لحظه دلم قنج رفت محکم گونشو بوسیدم و از اتاق‌ دویدم رفتم بیرون... نشسته بودم رو مبل که دیدم کیان اومد و با چشماش واسم خط و نشون کشید. چشم ازش گرفتم و با لبخند به چای خوردنم ادامه دادم.... «کیان» فردا چهل مامان ترانه بود و مهم تر از اون مدت زمان‌ محرمیتمون اد همین فرداشب تموم میشد :/ تو این دو هفته ای که اومده بود پیشم بهترین روزای عمرم واسمون رقم خورد. همش به این فکر میکردم نکنه خوشبختیمون موقتی باشه و ترانه رو از دست بدم؟ همینجور که نشسته بودم بالاسرش موهاشو نوازش میکردم که یدفعه بیدار شد و گیج بهم خیره شد --ساعت چنده کیان؟ نفسمو صدادار بیرون دادم --۳نصف شب. چندبار چشماشو باز و بسته کرد --اونوقت تو نشستی بالاسر من چیکار؟ بی توجه به حرفش لبخند زدم --خیلی دوستت دارم ترانه! تأییدوار سرتکون داد --باشه. گفت و دوباره خوابید. خندیدم و ترجیح دادم به هیچی فکر نکنم و مثل ترانه بیخیال بخوابم... صبح با صدای موبایلم از خواب بیدار شدم. یه چشمی گوشیمو پیدا کردم دیدم علیه. صدامو صاف کردم و جواب دادم _الو؟ +سلام کیان خوبی؟ _سلام علی جون چاکرتم تو خوبی؟ +خداروشکر،شرمنده بیدارت کردم راستش من اومدم تهران ضحی‌ٰ ام پیشمه. سریع گفتم _عه چرا دیشب نگفتی بهم؟ بیا خونه بابا اینا من اونجام. +نه داداش مزاحم بابا اینا نمیشم... حرفشو قطع کردم _مراحمی این چه حرفیه،الان میگم بابا بیاد دنبالت. +نه داداش اسنپ میگیرم فقط بیزحمت آدرسو بفرس... تا تماس قطع شد ترانه خواب آلو خندید --ما خودمونم اینجا مهمونیم تازه مهمونم دعوت میکنی؟ خندیدم --علی که مهمون نیست جوجه،نمیخوای روز آخری پاشی برا آقایی صبحونه آماده کنی؟ با سرعت نشست تو جاش --روز آخری؟یعنی میخوای منو بیرون کنی :/ خندیدم و ترانه به حالت قهر روشو برگردوند خواست بره که دستشو کشیدم --کجا؟ جواب نداد و من جدی ادامه دادم --دیوونه صیغمونو میگم :/ گیج بهم خیره شد --صیغمون؟ مسخره خندیدم --آره نمیدونی چیه؟ همون که باعث میشه دونفر باهم ازدواج کنن... با حرص حرفمو قطع کرد --میدونم چیه،چرا امروز آخه؟ بغلش کردم و شیطون بهش خیره شدم --چیه از اینکه دیگه نمیتونی وردل من باشی ناراحتی؟ خندید --آره. محکم لپشو کشیدم که باعث شد اعتراض کنه. خندیدم --نترس چاره ی این کار نزد کیان است و بس. مشمئز بهم خیره شد --که چیکار کنی؟ شیطون چشمک زدم --فعلاً برو صبحونه آماده کن تا بعد بهت بگم. همون موقع موبایلش زنگ خورد و همینجور که با خالش حرف میزد از اتاق رفت بیرون... منتظر موندیم بابا علیو بیاره تا باهم صبححونه بخوریم. نگاهم افتاد به ترانه که چادر رنگی پوشیده بود. خندیدم --از گلناز گرفتی؟ گیج بهم خیره شد --چیو؟ به چادرش اشاره کردم --چادرتو میگم. لبخند زد --نه مال مامانمه. تا اینو گفت خندم جمع شد و دیگه چیزی نگفتم،ولی چشمای پر از اشکش از چشمم دور نموند. همون موقع زنگ آیفونو زدن و گلناز رفت در رو باز کرد. همه منتظر دم در وایساده بودیم که علی با ضحیٰ اومدن. ضحیٰ تا منو دید شروع کرد عمو عمو گفتن و ذوق زده دوید سمتم. بغلش کردم و تو همون حالت با علی سلام علیک کردم.... سرصبححونه همه توجهشون جلب شده بود به ضحیٰ. گاهی وسط شیرین کاریاش به علی نگاه میکرد ببینه عکس العملش چیه و همین باعث خنده بقیه میشد. یه حسی بهم می‌گفت خدا به زودی بهم دختر میده. وجدان:آرزوی بیجا نکن، فعلاً که هم فلجی هم مدت زمان صیغتون تموم شد. چقدربهت گفتم تا زمان هست اقدام کن؟ از کی تا حالا این وجدان من انقدر بی حیا شده :/ وجدان:از همون وقتی که دوباره فیلت یاد هندستون کرد و عاشق شدی،الانم به جای سین جیم من برو به زنت برس. از فکر دراومدم دیدم ترانه داره گریه می‌کنه. دور از چشم بقیه دستشو گرفتم و با فشار ریزی که به دستش وارد کردم بهش فهموندم آروم باشه. علی تلخند زد --مرگ عزیز خیلی سخته ترانه خانم،من واقعا درکتون میکنم. ضحی با لحن بچگونه روبه ترانه --توام مثل من مامانت مرد؟ ترانه با بغض تأییدوار سرتکون داد و همون موقع صدای زنگ آیفون اومد. بابا رفت باز کرد و وقتی برگشت روبه علی گفت با اون کار دارن. علی از جاش بلند شد و روبه همه با لبخند --دست شما درد نکنه،اگه اجازه بدین من دیگه برم. کنجکاو بهش خیره شدم --کجا؟ «حلما» @berke_roman_15 📖☕️📖☕️📖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸برای لبخند تو🌸 همه کنجکاو به علی خیره شدن. پرسیدم --کجا داداش؟ مردد بهم خیره شد --مهراد واسه مراسم امروز دست تنها بود قرار شد با مهدی بریم کمک. گفتن رفیق خوب یه نمعته راست والله راست گفتن. تو شرایطی که من باید اونجا حضور داشته باشم،رفیقام بی اینکه به من بگن خودشون بسیج شدن،خدا چنین رفیقایی رو واسه آدم نگه داره واقعا‌ °‿° نگاهم افتاد به ضحیٰ که با چشماش بهم می‌گفت نمی‌خواد با علی بره. خندیدم و دستشو گرفتم --پس لااقل بزار این گل دختر پیش ما بمونه. علی خیره به ضحیٰ لبخند معناداری زد --اگه دختر خوبی باشه اشکالی ندا... ضحیٰ نزاشت حرفشو کامل کنه و رفت دستای علیو گرفت و با ذوق آخجون آخجون می‌گفت و بالا و پایین میپرید. اون لحظه واقعا به علی حسودیم شد،کاش منم یه دختر مثل ضخیٰ داشتم :( ترانه و طاها زودتر با دایی و خاله اشون رفتن بهشت زهرا و من موندم با بابا اینا برم. ضحیٰ ام هنوز خونه ی ما بود. تو این مدت کوتاه خیلی زود با گلناز اخت شده بود و بهش میگفت خاله. نگاهم افتاد بهش که برس به دست منتظر وایساده بود تا گلناز بعد اینکه موهای بارانو شونه میزنه موهاشو شونه کنه. با اشاره دستم بهش فهموندم اومد سمتم. لبخند زدم --میخوای موهاتو شونه کنم؟ خندید --مگه توام بلدی عمو؟ چشمک زدم --آره،چی فکر کردی؟ نمکی خندید --فکر کردم فقط بابا و عمو عمارم بلدن. برسو‌ ازش گرفتم --از این به بعد اسم منم به لیستت اضافه کن. همینجور که آروم موهاشو شونه میزدم از تو آینه نگاهم خیره شد رو چشمای شفافش. دست از کار کشیدم و آروم صداش زدم --ضحیٰ؟ تا صداش زدم پقی زد زیر گریه و سرشو گذاشت رو پاهام،شروع کرد گریه کردن. گلناز نگران دوید سمت اتاق و بارانم دنبالش اومد. اومد سمتمون ولی تا خواست ضحیٰ رو ازم جدا کنه اجازه نداد و گفت می‌خوام پیش عمو باشم. ناچار گلناز از اتاق رفت بیرون و بارانم با خودش برد. هرچی باهاش حرف زدم فایده نداشت. تا اینکه یکم موهاشو نوازش کردم تا گریش بند اومد و سرشو بلند کرد. با لبخند صورتشو قاب گرفتم --نمیخوای بگی چرا گریه کردی؟ با بغض گفت --اگه بگم قول میدی به کسی نگی؟ تأییدوار سرتکون دادم و دستشو گرفتم --آره قولِ قول. مردد به در اتاق خیره شد و آروم در گوشم پچ زد --من عروسک بارانو خراب کردم. خندیدم --چرااا؟ اخم کرد --از بس می‌گفت باهاش بازی نکن خراب میشه منم موهاشو با قیچی خراب کردم. لپشو کشیدم --نمیدونستم تلافی کاریم بلدی ضحیٰ خانم! لب برچید --ولی آخه مامانم میگفت نباید اسباب بازی بقیه رو خراب کمم‌‌. خندیدم --الان واسه این گریه می‌کنی؟ تأییدوار سرتکون داد و من جدی ادامه دادم --اگه قول بدی دیگه اینکارو تکرار نکنی،منم قول میدم دوتا عروسک خوشگل واسه تو و باران بخرم. ذوق زده خندید --باااشه. خندیدم --حالا برگرد تا موهاتو واست ببافم.... «ترانه» به قدری از حرفای خاله و دایی عصبانی شده بودم،که اگه احترام به بزرگتر واجب نبود هرچی از دهنم درمیومد بهشون میگفتم -_- از همون لحظه ای که سوار ماشین شدم یه ریز پشت سر کیان و باباش حرف زدن:/ نهاین به درک،قسمت دردناکترش این بود که میگفتن چون کیان فلج شده نمیتونه شوهر خوبی واسم باشه و کارای زندگیمون میفته رو دوش من. دایی ام که سر و ته حرفش این بود نباید با کیان ازدواج میکردم. می‌گفت چمیدونم کیان از قدیم مغرور بود و همین غرورش انداختش زندان،مهمتر از همه ی اینا فاصله سنیمون زیاده و درآینده به مشکل برمی‌خوریم،بعدم گفت حالا که کیان فلج شده مشکلاتمون هزار برابر میشه. با هربار یادآوری وضعیت کیان و اینکه نمیتونه از پس زندگیمون بربیاد انگار یه چکش میکوبیدن تو سر من. درسته کیان فلج شد ولی ذره ای از شخصیتش کم نشده بود،تو این مدت همش سعی داشت کمکم کنه تا با مرگ مامانم کنار بیام،با مهربونیای گاه و بی گاهش باعث میشد هر روز بیشتر از روز قبل تکیه گاه محکم زندگیم باشه و اینا هیچ کدوم به اتفاقی که واسش افتاده بود ربطی نداشت. اون لحظه فقط اولش خیلی ناراحت شدم ولی بعد با فکر اینکه میتونم تا آخر عمر کنار کیان باشم،حتی اگه به قول اونا فلج باشه بیشتر از اینکه ناراحت بشم خوشحال میشدم. همون موقع موبایل خاله زنگ خورد و بعد که تماس قطع شد دایی کنجکاو بهش خیره شد --کی بود الهه؟ خاله نیم نگاهی به من کرد و نفسشو صدادار بیرون داد --مهراد بود،زنگ زد ببینه ترانه رو با خودمون بردیم یا نه. دایی اخم کرد --بیخود،درسته که من مخالف ازدواجشم، ولی الان ترانه متأهله،چه معنی میده پسر تو نگرانش بشه؟ ایول دایی قربون دهنت ‌◉⁠‿⁠◉⁩ خاله چشم چپ کرد --خبه خبه،توام تکلیفت با خودت مشخص نیست.تا دودقیقه پیش کیان بد بود حالا شد شوهر ترانه :/ از تو آینه یه نگاه به من کرد و ادامه داد --بعدشم اگه اون الهام خدابیامرز هی ناز نمی‌کرد من زودتر از اینا اقدام میکردم و ترانه حالا عروس خودم بود... «حلما» @berke_roman_15 📖☕️📖☕️📖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عکس شخصیت های مرد👨🏻‍🦱📷 📚رمان برای لبخند تُــــ :) نظرتو بهم بگو😁 @Helma_15 @berke_roman_15
۰بسم الله الرحمن الرحیم۰ 🌸برای لبخند تو🌸 «کیان» با بابا و گلناز و بچها رفتیم بهشت زهرا(س). ضحیٰ همینجور که تو بغل من بود خوابش برد. نگاهم افتاد به باران که با نگاه معناداری به ضحیٰ خیره شده بود. خندیدم و موهاشو به هم ریختم --چی شده داداشی؟ چشم چپ کرد --هیچی. خندیدم --پس واسه چی قهر کردی؟ تندی برگشت سمتم --واسه اینکه از وقتی این کوتوله(ضحیٰ) اومده همش با اون بازی می‌کنی. حق به جانب بهش خیره شدم --نخیرم، من کی بازی کردم؟ تأییدوار سرتکون داد --چرا خیرم. حالت صورتش خیلی بامزه بود. با دست آزادم سرشو چسبوندم به سینم و فشاری ریزی بهش وارد کردم --هرچیم بشه تو خواهری منی، الکی حسادت نکن بچه! رسیدیم اونجا و گلناز ضحیٰ رو از بغلم گرفت و با باران رفتن. بابا کمک کرد نشستم رو ویلچر. از همون فاصله ی دورم میشد فهمید چقدر آشنا اونجاس که قراره منو تو اون وضعیت ببینن. با دستی که رو شونم قرار گرفت برگشتم. بابا لبخند زد --خجالت نکشیا بابا! نمی‌دونم چی تو اون یه جمله بود،که تموم افکار منفی رو ازم دور کرد. بابا دسته گلو داد دستم و رفتیم سمت مردم. بی توجه به پچ پچای بقیه رفتیم بالاسر قبرا و وقتی فاتحه خوندم، به بابا گفتم منو ببره یه گوشه ی خلوت. منو گذاشت و چندتا از رفقای قدیمیشو که دید رفت سمتشون. فاصله ام با بقیه میشه گفت زیاد بود و کسی بهم دید نداشت. با دستی که رو شونم قرار گرفت برگشتم ولی با چشمای به خون نشسته ی سهراب روبه رو شدم. از وقتی یادم میاد این بشر مست بود و هیچوقت از رابطه اش با سعید خبردار نشدم،ولی هرچی که بود خیلی باهم جور بودن. پوزخند زد --قدیما احترام به بزرگتر حالیت بود،نکنه زبونتم مثل پاهات فلج شده؟ اخم کردم --متوجه منظورت نمیشم. دور از چشم بقیه فکمو محکم گرفت تو دستش و چاقوشو درآورد گذاشت بیخ گلوم تو صورتم غرید --فکر کردی منم مثل بقیه ام که بزنی و در بری؟ بعدشم خودتو بزنی به موش مردگی که من نبودم دستم بود تقصیر آستینم بود؟ از سوزش گردنم فهمیدم فشار چاقوشو بیشتر کرده و ادامه داد --هرکی ندونه من می‌دونم تو اون بلارو سر سعید آوردی،تاوانشم با خونت ازت میگیرم،حالا صبرکن... با صدای آشنایی سهراب سربلند کرد و پوزخند زد --به به ببین کی اینجاست! کم کم توجه بقیه داشت به سمتمون جلب میشد، ولی هیچکس جرأت جلو اومدن و درگیر شدن با این لات و لوتارو نداشت. باعث و بانی تموم اون ماجراها من بودم،کاش نمی‌رفتم اونجا -_- داریوش تا رسید بالاسر من، سهراب یه مشت هواله صورتش کرد و فریاد زد --مگه نگفته بودم وجود نحثتو از این محل جمع کن؟ پوزخند زد و یقمو چنگ زد --بفرما منصور خان! تحویل بگیر،بعد ماجرای اون قباد گور به گور شده... همین که اسم قبادو آورد خون جلو چشمامو گرفت و از شدت خشم دستام مشت شد. پوزخند زد --چیه نکنه یادت رفته؟ اگه یادت رفته بزار واست یادآوری کنم. اون شبی که این مردک با دار و دستش که تو و اون قباد عوضی باشید... صبرم لبریز شد و داد زدم --خفه شوووو! همین کافی بود تا بیفته به جونم و تا جون داره کتکم بزنه. داریوش پرید از من دفاع کنه که نوچه هاش ریختن سر اون. نگاهم افتاد به علی و مهدی که تازه رسیدن و دویدن سمتم. علی باوجود اینکه جثه اش نصف سهرابم نبود، ولی یه جوری کوبیدش رو زمین که صدای فریادش بلند شد. نشست رو سینه اش و چندتا مشت هواله صورتش کرد. چشم چرخوندم اطرافم تقریباً تموم مردایی که اونجا بودن درگیر دعوا شده بودن و زنا هم که طبق عادت همیشگیشون تو هر شرایطی با گریه جیغ میزدن. میون اون همهمه و سروصدا صدای فریاد محمد تقریباً همه رو لال کرد. --تمومش کنید! از بین جمعیت عبور کرد و اومد چسبید بیخ خِر سهراب. با صدایی که از شدت خشم می‌لرزید داد زد --مگه قبلاً بهت نگفته بودم دور و بر سعید نپلک به جنازشم رحم نمیکنی؟ سهراب خجالت زده سرشو انداخت پایین و محمد روبه همه ادامه داد --به شماهام میگن فامیل؟ عوض اینکه آبرو داری کنید آبرو ریزی میکنید؟ بابا دستشو گرفت برد و مهدی و مهراد مردمو متفرق کردن. اون لحظه فقط دلم میخواست از اونجا برم. غرورم بدجوری خورد شده و بود. بدتر از اون واسه اولین بار تو عمرم فقط کتک خورده بودم و نتونستم اونجوری که مستحق سهرابه بزنمش. با اشاره به مهدی فهموندم اومد منو برد.... تو راه هیچکدوم حرفی نمی‌زدیم،فقط دود سیگار من بود که سکوت فضارو میشکوند. همین که خواستم یه سیگار دیگه بردارم،مهدی کلافه فندکو از دستم کشید --خفمون کردی بسه دیگه! کلافه دست کردم تو موهام --من نمی‌خواستم اینجوری بشه مهدی! شونه بالا انداخت --الانم که چیزی نشده! پوزخند زدم --دیگه میخواستی چی بشه؟ آبروی منم مثل سعید رفت زیر خاک :/ خندید --مگه آبرو رفتن الکیه؟ کلافه حرفشو قطع کردم --ولم کن مهدی،الان اصلا حوصله ی حرفای صدمن یه غاز تورو ندارم. به حالت پوکر بهم خیره شد --اوکی. همون موقع موبایلش زنگ خورد.... «حلما» @berke_roman_15 📖☕️📖☕️📖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
°•بسم الله الرحمن الرحیم•° 🌸برای لبخند تو🌸 «ترانه» تموم مدتی که دعوا شد من فقط داشتم به این فکر میکردم کیانم طوریش نشه :( دلم میخواست میرفتم جلو میزدم سهراب عوضیو از وسط نصف میکردم. بعد که دیدم کیان با مهدی رفت خیالم راحت شد. کاش میشد منم همراهش میرفتم. به قدری تو این مدت وابسته اش شده بودم که نمیتونستم لحظه ای ازش دور بمونم. وجدان:ترانه میون کلومت شیکر ولی این وسط که داری واسه مخاطبا درد دل می‌کنی یادت نره امشب صیغه اتون تموم میشه. طلبکار بهش خیره شدم --خب که چی؟یکی دیگه میخونیم. لب گزید --خاک بر سرم دخترام دخترا قدیم،لااقل یکم حیا داشتن! بعدشم آخوند شدی که خودت صیغه بخونی؟ کلافه دستمو بردم بالا --اگه یه کلمه دیگه حرف بزنی میزنم تو دهنتا! مشمئز بهم خیره شد --به درک،اصلاً هر غلطی دلت میخواد بکن،منو بگو بچه ی شیرخوارمو ول کردم اومدم تورو نصیحت کنم،حیف وجدان که خدا نصیب تو کرد -_- ماشاالله سرعت،کی اینا وقت کردن بچه دار شن °_° اونوقت من و کیان هنوز داریم گل لگد میکنیم :| با صدای خاله کلافه بهش خیره شدم --جانم خاله؟ دور از چشم بقیه ادامو درآورد --جانم خاله :/ به جای اینکه مثل جغد زل بزنی به قبر فاتحه بخون. رک جواب دادم --تو می‌دونی نخوندم؟ با نشکونی که از بازوم گرفت لال شدم. نگاهم افتاد به عکس مامانم و بغضم شکست. دلم میخواست به جای خاله مامانم کنارم بود تا لااقل بتونم از درد دلم واسش بگم. وجدان:ترانه از حق نگذریم مامان خدابیامرزتم یکی بود مثل خالت،یادت نیست سر ماجرای کیان چه قشقرقی راه انداخت؟ ای خدا این وجدان خفه شه من راحت شم -_- راست میگن آدم وقتی عزیزش میمیره داغه نمی‌فهمه. هرچی بیشتر می‌گذشت انگار یه نفر سعی داشت بهم بفهمونه مامانم نیست،بهم بفهمونه منِ بی تجربه تو سن۲۰ سالگی و تو این دنیای لعنتی تنهای تنها شدم. با دستی که رو شونم قرار گرفت برگشتم دیدم خاله با بغض بهم خیره شده. محکم بغلش کردم و گریم صدادار شده بود. با وجود همه ی اینا اون خالم بود و یه جورایی بوی مامانمو میداد.... واسه شام رفتیم خونه امون و دایی واسه مهمونا شام تدارک دیده بود ولی من اصلا نتونستم بخورم. نگاهم افتاد به طاها که بی میل زل زده بود به غذاش. با اشاره بهش فهموندم بیاد پیشم. اومد نشست کنارم و مظلوم بهم خیره شد --آجی میشه سرمو بزارم رو پات بخوابم؟ لبخند زدم و موهاشو نوازش کردم --آره قربونت برم ولی تو که هنوز غذا نخوردی! منفی وار سرتکون داد --نمیخوام. مکث کرد و مردد بهم خیره شد --آجی نمیشه برگردیم همینجا خونه خودمون؟ تلخند زدم --توکه گفتی خونه ی حاج مرتضی رو دوست داری؟! منفی وار سرتکون داد و اشکاش بیصدا شروع کرد باریدن --نه،نمیخوام اونجا باشم،من مامانمو می‌خوام! قبلاً هم گفته بودم تحمل هرچیزیو دارم جز ناراحتی طاها. همین که بغلش کردم شروع کرد تو بغلم هق هق گریه کردن. بمیرم انگار تازه باور کرده بود مرگ مامانمو‌. اون لحظه به خودم قول دادم هیچ جوره از طاها جدا نشم،حتی اگه اون منو نخواد واسش خواهری کنم چون جز من هیچکسو نداره... نزدیک ساعت ۲ بود که خاله محبوبه مامان فاطمه و فاطمه خودش و چندتا از همسایه‌ ها که آشناتر بودن، بعد اینکه کمکمون خونه رو تمیز کردن رفتن. موندیم من و خاله و دایی و طاها و مهراد و مهران. نشسته بودیم دور هم ولی هیچکس حرفی نمی‌زد. خاله کنجکاو به بسته ی کنار دست دایی اشاره کرد --این چیه محمد؟ دایی بی هدف جعبه رو هول داد --هیچ بابا پیرهن رنگیه. خاله اخم کرد --پیرهن رنگی؟ دایی کلافه برگشت سمت خاله --آره دیگه مگه نمیدونی رسم سمیه(زن محمد)اینارو؟ باباش آورده. خاله با سر حرفشو تأیید کرد و رو کرد سمت من --میخواستی یه زنگ بزنی یه احوالی از کیان بپرسی! بیچاره با اون وضعیتش امروز چقدر کتک خورد. اومد نوک زبونم بگم این همون کیانه که امروز صبح میگفتی فلان و بهمان حالا چیشد عزیز شد؟ :) ولی به جاش جواب دادم --زنگ زدم جواب نداد. مهراد کنجکاو به دایی خیره شد --این مردک سهراب چه صنمی با دایی سعید داشت؟ از اونجایی که من یادمه رفیق شرخر نداشت! دایی تأییدوار سر تکون داد --چرا دایی جون داشت،سعید خدابیامرز که عقل درست و حسابی تو کلش نبود،میرفت یه گندی میزد آقام خدابیامرزو می انداخت به جون من که چمیدونم چرا واسه داداشت بزرگتری نمیکنی و هواشو نداری و از این حرفا. رو کرد سمت خاله --الهه یادته یبار سعید و الهام کوچیک بودن مامان گذاشتشون پیش ما که مثلاً مراقبشون باشیم؟ خاله با بغض خندید --آره ما هم به زور خوابوندیمشون و رفتیم تو کوچه دنبال بازی. دایی رو کرد سمت من و تلخند زد --خدا ازش نگذره سعیدو،وقتی برگشتیم با مامانت دعواشون شده بود و با پشه کش زده بود تو صورت مامانت کبود شده بود. خاله همینجور که اشکاشو پاک میکرد خندید --یادش بخیر اون روز وقتی مامان اومد از دم همه رو کتک زد... «حلما» @berke_roman_15 📖☕️📖☕️📖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
|بسم الله الرحمن الرحیم| 🌸برای لبخند تو🌸 دایی گریش گرفت ولی میخواست ما نفهمیم بلند شد رفت تو حیاط. مردد از جام بلند شدم رفتم دنبالش. دیدم نشسته رو پله ی ایون. تا منو دید سریع اشکاشو پاک کرد. لبخند زد --جانم دایی کارم داشتی؟ منفی وار سرتکون دادم --نه فقط خواستم بیام پیشت. کنار دستش برام جا باز کرد. وقتیم نشستم کنارش یه دستشو دور شونه هام حلقه کرد‌. با بغض خندید --تو کپی مامان خدابیامرزتی ترانه. مکث کوتاهی کرد و ادامه داد --اونم مثل تو رک بود، ولی دلش اندازه ی گنجیشک بود. غمخوار همه بود،یه جورایی انگار آفریده شده بود تا غصه ی اینو اونو بخوره. اشکام بیصدا می‌بارید و در سکوت‌ به حرفای دایی گوش میدادم. خندید --وقتی الهه ازدواج کرد هرکاری داشت زنگ میزد الهام،اولش کلی غر میزد ولی بعد با جون و دل کمکش میکرد. با صدایی که مرزی تا گریه نداشت ادامه داد --یادمه ۱۸ سالم که شد آقام موتورشو داد دستم امانت که مثلاً باهاش کار کنم. بماند که من هرکاری میکردم جز کار کردن و پول درآوردن. از اونجاییم که چوب خدا صدا نداره،آخر عاقبت آه آقام گرفت. اون روزا آقام می‌رفت جنوب واسه کار. دیر به دیر میومد. اد یه هفته مونده به اینکه بیاد، موتورو دزدیدن. منم که تو اون مدت جز الواتی کار دیگه ای نکرده بودم آه در بساط نداشتم. اون موقع مامانت حدود ۱۲_۱۰ سالش بود. یه شب اومد یه جعبه داد دستم،گفت اینا النگوهامه،ببر بفروش یه موتور جدید بخر تا آقا نیومده. اولش میخواستم قبول نکنم ولی از طرفیم واقعا به پولش نیاز داشتم. خلاصه به هزار زحمت وجدانمو راضی کردم رفتم طلاهارو فروختم و با پولش یه موتور نو خریدم و از اون روز به بعد دور ولگردیو خط کشیدم. به خودم قول دادم کار کنم تا دوباره واسه الهام النگو بخرم. همونم شد... برگشت سمتم و تلخند زد --این الهام بود که باعث شد من مثل آدم زندگی کنم‌. نمی‌دونم چی تو صورتم دید که سرمو گذاشت رو سینش و منم شروع کردم گریه کردن. شاید اولین بار بود دایی محمدو با این حجم از احساسات می‌دیدم. تازه اون لحظه متوجه شباهت دایی محمد به دایی سعید شدم. فهمیدم حتی از دایی سعید مهربون تره ولی هیچوقت نشون نمیده. نمی‌دونم چقدر گذشت که مهراد اومد و تا خواست حرفی بزنه ساکت شد. خجالت زده خندید --ببخشید مثل اینکه بدموقع مزاحم شدم. سرمو بلند کردم و شالمو مرتب کردم دایی خندید --نه عزیزم مراحمی. مهراد با تعجب رو به من --چیشده دایی انقدر مهربون شده؟ دایی خندید --چون سعید شمارو لوس بار آورده خواستم جای خالی محبتاشو پر کرده باشم. مهراد متفکر سر تکون داد --آها. دایی جدی بهش خیره شد --خب،بگو ببینم چیکارم داشتی؟ مهراد مردد به من خیره شد --راستش بحث مردونه اس به ترانه بگو بره. بی هیچ حرفی از جام بلند شدم رفتم تو خونه دیدم خاله داره از اتاق تشک و بالش و پتو میاره، رفتم کمکش. تشکارو پهن کردیم و من خاله رفتیم تو اتاق تا مهراد و دایی و بچها بخوابن تو هال... دراز کشیدم رو تشک و همین که گوشیمو باز کردم همون لحظه کیان پیام داد: +ترانه؟ تندی براش نوشتم _جانم؟ +چرا نیومدی اینجا؟ _بعد مراسم مهمون داشتیم نشد. +کاش میشد مثل قبل پاشم بیام دنبالت بریم دور دور بعدشم بریم‌ خونه ی خودمون،فقط من باشم و تو. یاد‌ اون روزا افتادم و ناخودآگاه بغض کردم. یه لحظه پیش خودم فکر کردم‌ نکنه دیگه اون روزا واسمون رقم نخوره؟ بعد خودم جواب خودمو دادم:نه من امید دارم،میدونم کیان خوب میشه،میدونم دوباره‌ کلی خاطره ی قشنگ واسمون رقم میخوره. نفهمیدم کی گریم گرفت و نگاهم افتاد به صفحه ی گوشیم که داشت‌ زنگ میخورد. بی سر و صدا گوشیمو برداشتم و پتومو پیچوندم دورم چون سرم لخت بود،درسته مهراد خواب بود ولی احتیاط شرط عقله.... پاورچین پاورچین رفتم‌ تو حیاط. نشستم لب پله ها و جواب دادم _الو؟ صدای خشدار کیان پیچید تو گوشم +سلام جوجه. خندیدم _الان وقت شوخیه؟ خندید +مگه جوجه نیستی؟ با بغض نالیدم _کیااان؟ نفس صداداری کشید +جان دلم؟ بغضم شکست _چرا اینجوری شد؟ خندید +مثلاً من الان زنگ زدم تو منو دلداری بدی یا من تو رو؟ بی توجه به حرفش ادامه دادم _چرا خدا هرچی بدبختیه رو سر من آوار می‌کنه؟ مرگ بابام،مامانم،داییم، اتفاقی که واسه تو افتاد،من دیگه تحمل ندارم واقعا! طولانی مکث کرد +میگن خدا وقتی آدمو دوست داره و میخواد بفرستتش ور دل حوری و از این صحبتا،تو دنیا بهش سختی و مشکلات میده تا کفاره ای باشه واسه گناهاش و بعدم مستقیم بفرستتش بهشت. متفکر گفتم _آهان،اونوقت تو بهشتو واسه نعمتاش میخوای یا حوریاش؟ خندید +ببین عزیزم بستگی داره،اگه مثل تو جوجه باشن شاید... حرصی حرفشو قطع کردم _کیاااان! بلند خندید +شوخی میکنم عزیزم،اصلا‌ً مگه قشنگتر از تو هست تو این دنیا؟ مکث کرد و ادامه داد +ولی جدی،هرموقع دیدی شرایط خیلی سخته، به این فکر کن که یه امتحانه واسه آینده ای شیرین... «حلما» @berke_roman_15 📖☕️📖☕️📖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نزار هرجا کم آوردی خدارو به یاد بیاری کافیه همیشه یادت باشه خدا هست اونوقت دیگه هیچوقت کم نمیاری :) •شب بخیر مهربان• @berke_roman_15
•|بسم الله الرحمن الرحیم|• 🌸برای لبخند تو🌸 «ترانه» صبح با صدای جنگ و دعوای مهران و طاها از خواب بیدار شدم،ولی خاله هنوز خواب بود. حدس زدم اثر داروهاش باشه واسه همین بیدارش نکردم. بی سر و صدا لباسامو عوض کردم، از اتاق رفتم بیرون دیدم مهراد بیخیال داره تو آسپزخونه صبححونه میخوره و اون دوتام تو سر و مغز هم میزنن. با صدای مهراد برگشتم سمتش --ها؟ خندید --سلام کردم نشنیدی؟ بی توجه به حرفش اخم کردم --مثلاً تو بزرگتر اینایی؟ شونه بالا انداخت --میگی چیکار کنم؟میخوای منم برم باهاشون دعوا کنم؟ گفت و همینجور که کوله اشو برمیداشت --چای دم کردم با مامان اینا صبححونه بخورید،بعدشم به مامانم بگو من با مهدی میرم بیرون تا شبم برنمی‌گردم خونه. تا اسم مهدی رو آورد نگران پرسیدم --اتفاقی افتاده؟ منفی وار سرتکون داد --نه. گفت و رفت بیرون. دلشوره مثل خوره افتاده بود‌ به جونم. پیش خودم گفتم نکنه اتفاقی واسه کیان افتاده و اینا میخوان من نفهمم؟ هول زده رفتم گوشیمو برداشتم بهش زنگ زدم ولی خاموش بود. چندبار دیگه شمارشو گرفتم ولی فایده ای نداشت. کلافه از اتاق رفتم بیرون، دیدم بچه ها هنوز دارن دعوا میکنن. درسته دستم به کیان نمی‌رسید ولی خداروشکر اون دوتا بهونه ی خوبی بودن تا من حرصمو خالی کنم. رفتم سمتشون،گوشاشونو با دستام گرفتم پیچوندم و کشون کشون آوردم نشوندمشون سر سفره. روبه طاها اخم کردم --مگه من نگفتم دعوا نکنید؟ مهران به جای طاها جواب داد --همش تقصیر من بود :( مشمئز بهش خیره شدم --خبه خبه،طاها به اندازه کافی زبون داره،نمیخواد تو ازش دفاع کنی... با صدای خاله حرفمو خوردم و برگشتم سمتش --جانم خاله؟ از اتاق اومد بیرون و خواب آلو بهم خیره شد --سلام،چرا بیدارم نکردید واستون صبححونه آماده کنم؟ خندیدم --من خودمم بیدار نشدم،مهراد‌ آماده کرد. کنجکاو اخم کرد --الان کجاس؟ متفکر بهش خیره شدم --نمیدونم، گفت با مهدی می‌ره بیرون تا شبم برنمی‌گرده. خاله تا شنید چندتا نشکون از پاش گرفت --ای خدا بگم چیکارت کنه مهراد! متعجب بهش خیره شدم --چرا خاله؟ کلافه سر تکون داد --واسه اینکه من آخر از دست این مهراد سکته میکنم! یکی نیس بگه بچه نونت کمه آبت کمه؟ پلیس مخفی شدنت چیه این وسط؟ خندیدم --شوخی میکنی؟ مثل مامانم جیغ زد --ترانه من اول صبحی با تو شوخی دارم؟؟ خندم جمع شد --نه خب،ولی آخه مهراد که از این چیزا خوشش نمیومد. حرصی سر تکون داد --شماره ی مهدیو نداری؟ متفکر بهش خیره شدم --چرا، فکنم تو گوشیم باشه.... خاله زنگ زد به مهدی،وقتی دید جواب نمیده زنگ زد به مهراد ولی اونم جواب نداد. دیگه کم کم داشتم به یقین می‌رسیدم که یه اتفاقی افتاده. خاله نگران بهم خیره شد --ترانه خوبی خاله؟ اشکام شروع کرد باریدن و از نگرانیم واسش گفتم ولی اون در مقابل لبخند زد --حالا دیگه اول این تلفن جواب ندادناس خاله! نباید که سر هر موضوعی گریه زاری راه بندازی! حرصی ادامه داد --همش تقصیر این مهراد گور به گور شده... یدفعه حرفشو خورد --خدامرگم بده،وای خدا نکنه بچم بمیره. خندیدم --چرا به خودت فحش میدی؟ خودشم خندید --دست خودم نیست،هرچیم باشه بچمه حواسم نبود‌ فحش دادم. صدای مهران از آشپزخونه اومد --مامان پس کی منو میبری حموم؟ خاله اخم کرد --خجالت بکش مهران،مگه‌ نگفتم از این به بعد باید با مهراد بری حموم؟ مهران معترض جیغ زد --من با اون درااااز نمی‌رم حموم. خاله کلافه دمپایی رو فرشیو‌ برداشت و از رو اپن پرت کرد سمت مهران، ولی فکنم‌ به هدف نخورد چون صدای شکستن بلند شد. خاله لب گزید و از جاش بلند شد --خدا مرگم بده شکست. دوید سمت آشپزخونه --ترانه تو پاشو خونه رو جارو بزن من اینارو ببرم حموم.... بعد از اینکه صبححونه خوردیم خاله بچهارو برد حموم، منم کل خونه رو جاروبرقی کشیدم و واسه ناهار ماکارونی درست کردم. دیگه تقریباً کارم تموم شده بود که دیدم بچها اومدن. بیچاره ها لپاشون گل انداخته بود.... بعد ازظهر بچها از خستگی خوابیدن و خاله داشت لباسای مهرادو اتو میزد. گوشیمو باز کردم رفتم تو اینستاگرام دیدم بــه بــه. آقا کیان با رفقاشون رفتن گردش :/ چندبار خواستم‌ برم دایرکتش،ولی دلم نیومد خوشیش خراب شه :( از تو اتاق خاله رو صدا زدم --خاله نگران نباش پسرت رفته گرررردش! کلمه گردشو جوری تلفظ کردم که خاله خندید --کیانم هست؟ حرصی از جام بلند شدم --بله خاله جون فقط من و تو نیستیم. لبخند زد --نگران نباش حالا زنگ میزنم محبوبه با دخترش بیاد اینجا. معترض از اتاقم رفتم بیرون --نه خاله خدا خیرت بده،من حوصله خل و چل بازیای فاطمه رو ندارم. همون موقع صدای آیفون اومد و پشت بندش صدای الهه خانم گفتنای مامان ترانه. خاله خندید --ماشاالله چه حلال زاده ام هستن.... «حلما» @berke_roman_15 ☕️📖☕️📖☕️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوستان جدید خوش آمدید😍 قسمت اول رمان جدید کانال سنجاق شده پیشنهاد میکنم حتماً مطالعه کنید😉 ارادتمند شما حلما💫
{بسم الله الرحمن الرحیم} 🌸برای لبخند تو🌸 من و فاطمه رفتیم تو اتاق و خاله و محبوبه تو هال بودن. یادم نمیومد آخرین باری که با فاطمه تنها حرف زدم کی بود. دوتایی نشستیم رو تخت. کنجکاو بهم خیره شد --خب؟ خندیدم --خب چی؟ چشم چپ کرد --نمیخوای بگی نگو خب :/ گیج بهش خیره شدم --منظورت چیه؟ حرصی یه نشکون از بازوم گرفت --ترانه چرا خودتو میزنی به اون راه؟ یعنی نمیخوای بگی این مدت که پیش کیان بودی چه اتفاقی افتاد؟ شونه بالا انداختم --پیش هم بودیم دیگه. خندید --باشه منم خر! لب گزیدم --بلانسبت خر... با پس کله ای که بهم زد حرفم قطع شد --حالا توام نگی،من که خودم می‌دونم ماجرا چیه! کلافه پسش زدم --چرت نگو،اصلاً اونجوری که تو فکر می‌کنی نیست •_• فاطمه که دید حوصله ندارم دیگه ادامه نداد و منم بیصدا نشستم یه گوشه. با صدای موبایلم مثل جن زده ها از جام پریدم دیدم کیانه. خواستم جواب بدم ولی تا نگاهم افتاد به فاطمه منصرف شدم. چشمک زد و خندید --من برم ببینم خاله الی نخود سیاه نداره. خدابیامرز مامانم راست می‌گفت فاطمه عاقل تر از منه. دکمه وصلو زدم و‌ مثلا خواستم با قهر جواب بدم. --الو؟ کیان با ذوق خفه ای گفت --سلام جوجه حنایی. ملت نامزد دارن موقع صدا زدن کلی قربون صدقه ی همدیگه میرن، اونوقت مال ما یه جوجه یاد گرفته هربار فقط شاخ و برگش میده :/ رک جواب دادم --من ترانه ام،نه جوجه حنایی! خندید --خیلی خب حالا! تراااانه خانم،چیشده انقدر توپت پره؟ پوزخند زدم --اونجا هوا خوبه؟ متوجه کنایه ام نشد،گیج پرسید --هوا کجا؟اینجا؟ پوزخند زدم --ظاهراً که خوب بوده تورو انقدر شنگول کرده! کلافه حرفمو قطع کرد --ترانه میگی چیشده یا... عصبانی پریدم وسط حرفش --یا چی کیان؟ میخوای چیکار کنی؟ هان؟ اصلاً می‌دونی میخوای چیکار کنی؟‌ هدفت از ازدواج با من چیه اصلاً؟ با این وضعیتت کاریم از پیش می‌بری؟ اصلاً میتونی... گریه امونم نداد و حرفم نصفه‌ موند. اون لحظه حتی خودمم نمیدونستم چه مرگمه‌-_- مردد صدام زد --ترانه... سریع جواب دادم --ترانه بی ترانه! بهت زده خندید --د آخه لامصب یه جوری حرف بزن منم بفهمم چه خبره! خواستم جوابشو بدم که همون موقع در باز شد و طاها‌ صدام زد --آجی... عصبانی حرفشو قطع کردم --برو بیرون طاها دارم‌ با تلفن حرف میزنم. خندید --چیکار به اون بچه داری؟ اصلاً به چه اجازه ای داداشمو بردی پیش خودت؟ باران جونش از دیروز تا حالا‌‌ خواب و خوراک نداره! پوزخند زدم --هه داداشت! از اولشم‌ اگه بودم نمیزاشتم این بچه رو با خودشون ببرن،البته الانم دیر نشده تصمیم گرفتم دیگه نه خودم بیام اونجا نه اجازه میدم طاها بیاد. یه نمه جدی شد --تو بیخود می‌کنی! مگه دست خودته؟ ای لعنت بهت ترانه که تو اوج دعوا با حرفای این کیان خر میشی-_- دید ساکتم کنجکاو گفت --الو؟ترانه هستی؟ با آرومترین صدای ممکن --آره. پوزخند زد --چیشد خاموش شدی؟ با این حرفش ناخودآگاه خندم گرفت،ولی کیان جدی ادامه داد --همین الان بلند میشی میری خونه بابام اینا تا من بیام‌ تکلیف خودمو با تو یکی روشن کنم. دروغ چرا یه نمه ترسیدم ولی نمی‌خواستم بفهمه.واسه همین رک گفتم --تهدید می‌کنی؟ با همون لحن جواب داد --تو هرجور دوس داری فکر کن! ناخودآگاه بغض کردم و حرفی نزدم. صدای کیانو می‌شنیدم که با صدایی که سعی در کنترل کردنش داشت صدام میزد ولی من جرأت جواب دادن نداشتم. دفعه آخری که یه نمه صداشو برد بالا در مقابل به صدای بلند جواب دادم --بلههه! عصبانی ادامه داد --نمیشونی دارم صدات میزنم؟ اخم کردم --چته چرا مثل دیوونه ها داد میزنی؟ پوزخند زد --من دیوونه ام یا تویی که زنگ زدی هرچی از دهنت دراومد بار من کردی؟ قبول داشتم حرفام اشتباه بود ولی اون رفتار کیانم واسم قابل هضم نبود •_• حق به جانب --من فقط نگرانت بودم همین! پوزخند زد --تو شهر شما نگرانیو اینجوری ابراز میکنن؟ حرفی نزدم و کیان ادامه داد --اگه نیش و کنایه هات تموم شد،من برم ناهاری که کوفت کردی‌ توش بخورم. گفت و پشت بندش صدای ممتد بوق پیچید تو گوشم. وقتی گفت ناهارمو کوفت کردی انگار یکی با تیر زد تو قلبم. وجدان: --دندت نرم،میخواستی دهنتو باز نکنی هرچی میخوای بگی! پوزخند زدم --چه عجب تو دوباره سر و کلت پیدا شد؟ با اخم --گفته بودم که بچه دارم زیاد وقت نمیکنم بهت سر بزنم،بعدشم مثل اینکه یادت رفته وظیفه اصلی منو! اتفاقاً تو همین شرایطا من باید سر و کلم پیدا شه. جوابشو ندادم و اون ادامه داد --از همین الان بگم بهت ترانه،جنس مرد با زن خیلی فرق میکنه،تو شاید اون لحظه داری خودتو خالی می‌کنی ولی اون بعد شاید واسه تک تک حرفایی که بهش زدی ساعت ها فکر کنه.... فاطمه اینا بعد شام رفتن و بچها داشتن بازی میکردن، خاله هم داشت ظرفارو میشست. بیصدا نشسته بودم یه گوشه و نمیدونستم باید چه غلطی کنم :( با صدای زنگ مهران رفت در و باز کرد و با مهراد برگشت.... «حلما» @berke_roman_15 📖☕️📖☕️📖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
می‌دونم سخته ولی خدا بزرگتر از این حرفاس جا نزنی رفیق ؛) 💫🤍
«بسم الله الرحمن الرحیم» 🌸برای لبخند تو🌸 «کیان» طبیعت قشنگی بود،ولی حیف که ترانه رسماً گند زد به اعصابم -_- سعی کردم جلو بچها زیاد به رو خودم نیارم. بعد از ناهار یکم دیگه موندیم اونجا و برگشتیم. اول منو رسوندن، بعدم خودشون رفتن. همین که پام رسید به اتاق،اولش خواستم برم دوش بگیرم ولی مثل اینکه یادم رفته بود الیلم و واسه یه دوش گرفتن باید کلی صبر کنم بابام بیاد -_- منصرف شدم و دراز کشیدم رو تختم. حرفای ترانه بدجور به همم ریخته بودن. میگن آدما تو عصبانیت هرچی به زبونشون بیاد میگن، ولی من معتقدم آدما اون حرفایی که مدت ها میمونه تو دلشون،موقع عصبانیت میگن تا خالی بشن. دلم میخواست به ترانه ثابت کنم که میتونم خوشبختش کنم،ولی از خودم می‌پرسیدم چجوری؟با کدوم پول؟با چه شغلی؟ کلافه تو موهام دست کشیدم و سعی کردم بخوابم. با صدای در کنجکاو برگشتم --کیه؟ در باز شد و بابا با لبخند تو چارچوب در ظاهر شد. همینجور که تو جام نیم خیز میشدم لبخند زدم --سلام،ببخشید... با دستش مانعم شد --سلام،راحت باش بابا. با همون لبخند --اومدم پدر پسری یکم باهم خلوت کنیم. چقدرم من به اون خلوت نیاز داشتم،چون واسه یه پسر هیشکی اندازه باباش نمیتونه تکیه گاهش باشه :) با صداش از فکر دراومدم --جانم بابا؟ عمیق به صورتم خیره شد --نمیدونم از آخرین باری که اینجوری باهم‌ تنها حرف زدیم چقدر میگذره،ولی هرچی هست می‌دونم حسابش از روز و ماه و سال به رده. در این مورد نمیتونستم دروغ بگم،اینکه بابا تو سخت ترین شرایط زندگیم تنهام گذاشت حقیقت تلخ زندگیم بود،ولی از طرفیم دیگه نمیتونستم قضاوتش کنم. تلخند زدم --بیخیال بابا،گذشته ها گذشته. وقتی سرشو بلند کرد متوجه حلقه اشک تو چشماش شدم منفی وار سر تکون داد --نه کیان،من خودم می‌دونم کم کاری از من بوده،اگه وقتی آزاد شدی بیشتر زیر پل و بالتو میگرفتم... با سر به پاهام اشاره کرد --شاید این بلا سرت نمیومد. دست گذاشتم سر شونه اش --اگه بر فرض مثال حرفایی که شما میزنی درست باشه،این یکی دیگه واقعاً دست شما نبوده بابا! دیر یا زود من باید انتقام قبادو میگرفتم که متأسفانه هنوزم موفق نشدم -_- چند ثانیه بینمون سکوت بود و من ادامه دادم --واسه گذشته ام ناراحت نباشین،گاهی وقتا لازمه پدر مادرا از دور تماشاگر بچه هاشون باشن، تا ببینن با خودشون چند چندن،منم تو اون ده سال فهمیدم کجای زندگیم قرار دارم. تلخند زد --مثل مادرت خدابیامرزت،اونم هیچوقت از هیچکس انتظار نداشت! حرفی نزدم و بابا ادامه داد --میگی گذشته ها گذشته قبول،ولی از اینجا به بعدش دیگه نمی‌خوام از دور تماشاگرت باشم کیان! تو پسر منی،نمیدونی من و مهری چقدر سختی کشیدیم تا خدا تورو بهمون داد! با این حرفا سخت تر می‌تونستم جلو خودمو بگیرم نزنم زیر گریه. از بچگی‌ همه بهم میگفتن مغرورم، هیچوقت نزاشتم کسی ضعفامو ببینه حتی بابام. ولی اون روزا بدجوری غرورم خورد شده بود. واسه یه مرد هیچی تو دنیا بدتر از این نیست که جلو زنش شرمنده باشه و من مدت ها بود شرمنده ترانه شده بودم. اون یه دختر جوون بود من یه مردی که تو زندگیش همیشه از صفر شروع کرده بود. گاهی به سرم میزد از خودم‌ رهاش کنم بره‌ پی زندگیش، ولی با دل بیصاحابم‌ چیکار میکردم؟! انگار بابا تموم حرفامو از چشمام خوند چون بی معطلی سرمو گذاشت رو شونه اش و شکست بغضی که‌ راه نفسامو بسته بود. نمی‌دونم چقدر گذشت که سرمو بلند کردم،حس میکردم سبک شدم. انگار یه باری از رو دوشم برداشته شده بود. خجالت می‌کشیدم‌ سرمو بلند کردم،ولی بابا دست گذاشت زیر چونم و سرمو آورد بالا. یه نمه اخم کرد --سرتو بگیر بالا مرد! آدم که از باباش نباس خجالت بکشه! خندیدم --ببخشید، دست خودم نیست. منتظر بهم خیره شد --خب،می‌شنوم. خندیدم --چیو؟ ضربه ای به بازم زد و معنادار لبخند زد --از اولشم اومده بودم باهات حرف بزنم، ولی چون ما یه پدر و پسر احساساتی ای هستیم، یکم فیلم هندی شد. از طعنه اش خندم گرفت. مردد بهش خیره شدم --چی بگم والا،راستش موضوع ترانه اس. جدی بهم خیره شد --خب. شونه بالا انداختم --اونم حق داره بنده خدا،حرفی نمیزنه ولی خب باید تکلیفش روشن بشه به هرحال... حرفمو قطع کرد --مگه تکلیفش ازدواج با تو نیست؟ حرفی نزدم و ادامه داد --آدم عاشق بیدی نیست که به این بادا بلرزه پسر! بعدشم من با دکترت حرف زدم گفت احتمال اینکه درمان بشی زیاده. تلخند زدم --کِی پدر من؟کیِ؟این حرفارو به کسی بگو ندونه چه بلایی سرش اومده. متأسف سر تکون داد --عجولی کیان،خیلی عجولی! منفی وار سرتکون دادم --من عجول نیستم بابا،ولی ترانه یه دختر جوونه، نمیشه که همینجوری بلاتکلیف بمونه؟ وجدان:داداش مگه تو پیری :/ مخلص وجدان جون،فعلا بابام اینجاس بعد بیا صحبت میکنیم‌(⁠◔⁠‿⁠◔⁠) «حلما» @berke_roman_15 📖☕️📖☕️📖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا