eitaa logo
🖊برکه ی رمان📚
714 دنبال‌کننده
335 عکس
245 ویدیو
2 فایل
🍃﷽🍃 به برکه ی رمان من خوش اومدین❤ به قلم حلما✍🏻 رمان و داستانهای مختلف📚 نسخه ی مکتوب:جدال عشق ونَفس در حال تایپ:برای لبخند تو پیجمون تو روبیکا👇 https://rubika.ir/berke_roman_15 آیدی نویسنده👇 @Helma_15 کپی رمان بدون اجازه ی نویسنده ممنوع🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام دوستان حالتون چطوره😍 من بعد از چند شب دوباره برگشتم😁❤️ لطفاً دعا کنید بازیو ببریم🥺😌
‌ در شب میلاد حضرت زینب سلام‌الله‌علیها برای پیروزی تیم ملیِ مقتدر کشورمون ، و شادی دل میلیون‌ها هموطن ..🇮🇷 هممون دم می‌گیریم ۶۹ بار مدد یا زینبۜ! | . |
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷  🇮🇷🇮🇷  🇮🇷🇮🇷  🇮🇷🇮🇷  🇮🇷🇮🇷  🇮🇷🇮🇷  🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ⚽⚽⚽⚽⚽⚽⚽ ⚽⚽⚽⚽⚽⚽⚽⚽ ⚽⚽ ⚽⚽ ⚽⚽ ⚽⚽ ⚽⚽⚽⚽⚽⚽⚽⚽ ⚽⚽⚽⚽⚽⚽⚽ ⚽⚽ ⚽⚽ ⚽⚽ ⚽⚽ ⚽⚽ ⚽⚽ ⚽⚽ ⚽⚽   🇮🇷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷   🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷  🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷   🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷   🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷   🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷 ⚽⚽  ⚽⚽ ⚽⚽⚽   ⚽⚽ ⚽⚽⚽⚽ ⚽⚽ ⚽⚽ ⚽⚽ ⚽⚽ ⚽⚽ ⚽⚽ ⚽⚽ ⚽⚽ ⚽⚽ ⚽⚽ ⚽⚽ ⚽⚽ ⚽⚽ ⚽⚽ ⚽⚽⚽⚽ ⚽⚽ ⚽⚽⚽ ⚽⚽ ⚽⚽ @berke_roman_15 🇮🇷✌️🇮🇷✌️🇮🇷✌️🇮🇷
خداقوت به همه‌ی بروبچ تیم ملی دمتون حیدری چه خوب چه بد ، هوادارتیم تا ابد🇮🇷
◽ چه در روز خوب و چه در روز بد هواداریت میکنیم تا ابد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام بچه ها😍 شبتون بخیر💫چه خبر؟ شرمنده این چند شب نبودم ولی با دست پر برگشتم😌 انشاالله از فرداشب پارت گذاری رمان جدیدمون شروع میشه😍😍 ممنون میشم کانال رو به دوستاتون معرفی کنید😌😉 @berke_roman_15
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍁بسم الله الرحمن الرحیم 🍁 روزگار، پر از درد است، دلبرکم! اما من آمده ام، تا لبخند را بر لبان تو بیاورم. آنچنان که غم... سر تعظیم در برابرمان فرود آورد! ۹۸،۹۹،۱۰۰...بالاخره تموم شد! با صدای باز شدن در،ناخوداگاه تپش قلبم بالا رفت. باورم نمیشد انتظار ۱۰سالم به پایان رسیده. با صدای مهدی،چشمامو باز کردم، ولی با برخورد نور به چشمام،سریع چشمامو بستم و دستمو محکم گذاشتم رو صورتم. با کمک دستی که مقابلم گرفته شد، از جام بلند شدم. خندید و چندتا ضربه زد تو کمرم --پاشو مرد،پاشو آزادی! فهمید نور چشمامو اذیت کرده، خندش بیشتر شد --اگه یکم از قلدر بازیات کم میکردی، یه ماه آخر نمینداختنت انفرادی! کلافه گفتم --تا لحظه ی آخر باید غر بزنی؟ خندید --نه خیلی تو به حرفام توجه میکنی... رسیدیم دم در و دیگه کم کم، چشمام به نور عادت کرده بود. روبه روی مهدی وایسادم و محکم همدیگه رو بغل کردیم. دوستی بین یه مأمور پلیس و یه زندانی، واسه خودمم عجیب بود ولی خب اتفاق افتاد. از روز اول، خیلی اتفاقی به هم برخوردیم. قصش مفصله،سر فرصت میگم براتون. با صدای مهدی، از فکر دراومدم. خندید --چیشد داداش؟ نکنه اینجا بهت خوش گذشته میخوای تا ابد بمونی؟ تلخ خندیدم و آروم به بازوش ضربه زدم --مراقب خودت باش! تأییدوار سر تکون داد --توام همینطور.... واسه لحظه ی آخر، نگاهم افتاد به آدمایی که هرکدوم، با نگاه متفاوتی بهم خیره شده بودن. یکی خوشحال بود، یکی حسرت میخورد... ولی من با هیچکدوم جز چندنفر که تو طول این ۱۰سال همشون اعدام شدن،اخت نبودم. دستی از روی ادب تکون دادم و رفتم. با هر قدم، نفس تو سینم حبس میشد. این حجم از استرس،واسم قابل باور نبود. آروم ولی محکم،رفتم سمت در خروجی و وسایلمو تحویل گرفتم. نگاهم رو حلقه خیره موند،آروم برش داشتم. مردد بهش خیره شدم، یکم تو دستم اینور اونورش کردم ولی آخر سر انداختم به دستم. اون رفیق نیمه راه شده بود،ولی من به انتخاب قلبم، ایمان داشتم.... رفتم بیرون و یه نگاه سرتاسری به اطراف انداختم. یدفعه، یه پیکان با سرعت جلو پام زد رو ترمز. بی توجه داشتم رد میشدم، که یه بوق بلند بالا زد و شیشه رو داد پایین. صدای یه خانم اومد --مگه دربست نمیخوای داداش؟از اونجایی که من میدونم،تو این ساعت گنجشکم اینجا پر نمیزنه، چه برسه ماشین! انگار نگه انگار حرفی زده، به راهم ادامه دادم. یدفعه، در ماشین با شدت بدی باز شد و پشت بندش صدای جیغ اومد --نمیخوای سوار بشی، سوار نشو! چرا دیگه بی محلی میکنی؟ اصلاً فکر کردی کی هستی؟ برگشتم سمتش و بی توجه به حرفش گفتم --تا قبرستون...چقدر میگیری؟ حرفشو خورد و با دهن باز بهم خیره شد. چندثانیه بعد پکر گفت --نزدیک ۱ساعت راهه که... تا اینو گفت، راهمو کج کردم برم، که سریع گفت --خیلی خب! صبر کن! ۱۰۰تومن تا اونجا، ۲۰تومن هم بزار روش، چون ترافیکه. تأییدوار سر تکون دادم و در عقبو باز کردم نشستم. برخلاف ظاهرش، توش خیلی مرتب و تمیز بود، انگار تازه از کارخونه آوردی. سوار شد و ماشینو روشن کرد و راه افتاد... خواب نبودم، ولی چشمام بسته بود. داشتم به این فکر میکردم، که چقدر دل تنگ مامانمم! وقتی حکمم اجرا شد، به یکسال نکشیده، مامانم سکته کرد و عمرشو داد به شما. با کلی عجز و التماسای بابام،من فقط واسه خاکسپاری با چندتا مأمور رفتم اونجا. الان۹سال از اون روز میگذشت و من اندازه یه عمر، دلتنگ بودم.... چشمامو باز کردم و کرایه رو حساب کردم. از ماشین پیاده شدم ولی قبل اینکه در ماشینو ببندم،دختره یه کارت درآورد گرفت سمتم و خجالت زده گفت --هرموقع خواستید جایی برید، زنگ بزنید من حتما میام. کارتو گرفتم، یه نگاه سرسری بهش انداختم و تأییدوار سر تکون دادم. --ممنون... از سوپری که نزدیک اونجا بود،یه شیشه گلاب و یه بطری آب خریدم. با یادآوری ذهنی که داشتم،رفتم. درست بود، نشستم بالا سر قبر. دست کشیدم، گرد و خاک رو اسمشو پاک کردم. ناخوداگاه، یاد حرف مامان افتادم که همیشه میگفت --من اگه بمیرم، بابات ماه تا سال، نمیاد سر قبر من. و جواب بابا، که با طعنه میگفت --حالا تو بمیر! من یه کاری میکنم. تلخند زدم --چه بد حرفات حقیقت بود مامان. بی اختیار، اشکام شروع کرد باریدن. تو طول زندگیم، اون اولین و آخرین کسی بود که اشکامو میدید. سنگ قبر رو اول با آب، بعد با گلاب شستم و سرمو گذاشتم رو قبر. خودمو تو آغوشش تصور کردم،گرم بود! آرامشی داشت، که هیچ جا پیداش نمی کردم. هق هقم بلند شد و درد و دلامو از سر گرفتم.... حلما @berke_roman_15 📖☕️📖☕️📖☕️📖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍁برای لبخند تو🍁 اونجا دیگه خبری از اون کیان مغرور نبود. شده بودم یه پسر بچه ی کوچیک،که گلایه ی زخمای روزگار به قلبش رو،پیش مادرش میکرد. هرچی بیشتر گریه میکردم، زخمای قلبم تازه تر میشد. مرگ مامان به یه کنار،بعد از اون طلاق آیه بدجوری کمرمو خم کرد. این وسط، تنها چیزی که بهش فکر نمیکردم حبس بود.... هوا تاریک شده بود، ولی من هنوز تو همون حالت بودم. اون لحظه تنها آرزوم مرگ بود، چون فقط اونجوری میتونستم مامانمو ببینم. تو همون لحظه،حس کردم یه نفر بهم نهیب زد --یادت نرفته که واسه آزادیت چقدر التماس خدارو کردی؟ الان داری ناشکری میکنی؟ سرمو بلند کردم و به آسمون خیره شدم. --قربونت برم خدا،من یه چیزی میگم،تو به دل نگیر. یه فاتحه خوندم، قبر رو بوسیدم و از جام بلند شدم. لبخند محوی زدم --دعام کن مامان! ساکمو برداشتم و داشتم میرفتم که با صدای آشنایی وایسادم. --بی معرفت چرا نگفتی برگشتی؟ تلخند زدم و برگشتم سمتش. علی، دوست دوران بچگیم بود. تا قبل از ازدواجم همیشه با همدیگه بودیم. ولی بعد اون رفت یه شهر دیگه و منم، درگیر مشکلات زندگیم شدم. یه پسر مذهبی ولی در عین حال شیطون. تا چند ثانیه،بیصدا بهم دیگه خیره بودیم. عمیق همدیگه رو بغل کردیم،عمیق به اندازه ی ۱۲سال. سرمو بلند کردم و به صورتش دقیق شدم، هنوزم چشماش پر از شیطنت ولی ابهتش سرجاش بود. خندید --چیه؟ تلخند زدم --هیچی،چقدر مرد شدی! لبخند زد --آره، ولی نه به اندازه ی تو. کنجکاو اخم کردم --اینجا چیکار میکنی؟ تلخند زد --یه ماهی میشه برگشتم تهران. از بچه های محل سراغتو گرفتم،ولی هیچکدوم خبری ازت نداشتن. تا اینکه آدرس خونتون رو، یکی از همسایه های قدیمی بهم داد،ولی وقتی شنیدم... به اینجای حرفش که رسید،سکوت کرد و سرشو انداخت پایین. دست گذاشتم زیر چونش و یه نمه اخم کردم --یاد بگیر وقتی حرف میزنی، مثل مرد سرتو بالا بگیری! نگاهشو ازم گرفت و غمگین گفت --آخه چطور میتونم با اون حکمی که به ناحق واسه تو بریده شد، تو چشمات نگاه کنم؟ منفی وار سر تکون دادم --ناحق اونیه که نباشه! من یه غلطی کردم، پای غلطیم که کردم وایسادم. لبخند زد و منفی وار سر تکون داد --هنوزم مثل قدیم،بی نفوذ و محکم. بی توجه به حرفش گفتم --با خونوادت برگشتی؟ منفی وار سر تکون داد --نه، اومدم اینجا واسه کار. تأییدوار سر تکون دادم --خیلی خب، بیا بریم خونه... یه دربست گرفتیم. علی تو راه واسه شام پیتزا گرفت. هرچی به خونه نزدیکتر میشدیم،خاطرات توی ذهنم پر رنگ تر میشد. رفتم به زمانی که با آیه کل خونه هارو زیر و رو کردیم تا به قول من، اون آلونک جا رو، پیدا کنیم. اما تو همون آلونک جا،بهترین اتفاقا واسه هردومون رقم خورد. با صدای علی از فکر دراومدم دیدم دیدم رسیدیم... از پایین، به آخرین طبقه ی آپارتمان۱۰طبقه ای خیره شدم. خاموشی چراغاش، بدجوری تو ذوق میزد. تلخند زدم و با سر به واحد اشاره کردم --قشنگ معلومه گرد غربت خوردتش. نفسمو صدادار بیرون دادم و همینجور که کلیدارو درمیاوردم گفتم --خداکنه قفل رو عوض نکرده باشن. همون موقع در با صدای تیک باز شد و علی خندید --نه داداش،میدونستن تو یه روز برمیگردی.... با آسانسور رفتیم بالا، در رو باز کردم رفتیم تو خونه و چراغو روشن کردم. پارچه ی سفید روی مبلا، که از شدت موندگاری به زردی میزدن رو برداشتم. با دست گرد و خاک مبل رو گرفتم و به علی اشاره کردم --بشین. بی هیچ حرفی نشست و رفتم سمت اتاق. در اتاقو باز کردم، اولین چیزی که به چشم خورد، عکس دونفرمون تو لباس عروس دومادی بودی. آروم از روی دیوار برش داشتم و به دختر آشنای غریبه خیره شدم. ۸سال و ۱۰ماه و۳ روز بود که نداشتمش. چشمام رو چشمای رنگ شبش خیره موند، هیچ جوره نمیتونستم ازش دل بکنم. واسه یه لحظه،از هزارمین لحظه، به این فکر کردم که اون کنار یه نفر دیگه باشه. به جنون رسیدم، دست خودم نبود! تمام عصبانیتم رو با کوبیدن عکس به دیوار خالی کردم ولی بازم آروم نشدم. رفتم شاسیو از رو زمین برداشتم،عکسو از روش جدا کردم و بدون اینکه حتی نگاهش کنم، از وسط پارش کردم. رفتم لب پنجره، فندکمو روشن کردم گرفتم سمت عکس. اونقدر تو دستم نگهش داشتم،که علاوه بر عکس، دستمم سوخت.... حلما @berke_roman_15 📖☕️📖☕️📖☕️📖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍁برای لبخند تو🍁 از اتاق رفتم بیرون، دیدم علی داره میزو دستمال میکشه. سریع دستمالو ازش گرفتم --این چه کاریه علی؟! نگران گفت --دستت چیشده؟ تلخند زدم --چیزی نیس.... بعد از شام،علی بلند شد نماز بخونه. رفتم واسش جانماز ببرم که سریع یه مهر از تو جیبش درآورد --نمیخواد کیان، مهر دارم. تأییدوار سر تکون دادم و نشستم رو مبل. به وسایلی که علی واسه وضو از جیبش درآورده بود، خیره شدم. چشمم رو عکس یه دختر بچه ی ۳_۲ ساله خیره موند. آروم برش داشتم و ناخودآگاه لبخند زدم. همون موقع، علی نمازش تموم شد. کنجکاو گفتم --دخترته؟ با لبخند تأییدوار سر تکون داد. عمیق لبخند زدم --چقدر نازه. خندید --ولی در عین حال فوق العاده شیطونه. یه نمه اخم کردم --یعنی تنها اومدی تهران؟ تلخند زد و نفس عمیقی کشید --داستانش درازه کیان. سه سال پیش بابام تو یه تصادف مرگ مغزی شد. خرج خونه افتاد رو دوش عمار و درسشو ول کرد،رفت سرکار. یه روزم زنگ زدن،گفتن از داربست افتاده و کمرش مشکل پیدا کرده بردنش بیمارستان. ولی وقتی رفتیم اونجا فهمیدیم از ناحیه ی نخاع آسیب دیده. کلافه دست کشید رو صورتش و ادامه داد --غیرتم اجازه نمیداد خانوادم تو اون شرایط بمونن، تا وقتی من بودم. به مریم گفتم و با هم،تصمیم گرفتیم بریم خونه ی مامان اینا. خونشون یه زیر زمین داره، برداشتم اونجا رو سر و سامون دادم و یه خونه ی نقلی از توش در آوردم. خندید --تو همین حول و ولا بود که ضحیٰ دنیا اومد. با اومدنش، جو خونه به کل تغییر کرد. یه جورایی همه از اون حالت ناراحتی در اومدن. لبخندش محو شد و عمیق به یه نقطه خیره شد --جدیداًیکی از دکترای عمار تشخیص داد با چندتا جراحی،احتمال اینکه بتونه دوباره راه بره زیاده، ولی باید وایه جراحی بره آلمان. از بابت هزینه ی خونه خداروشکر به اندازه هست ولی واسه عمل عمار... مکث کرد و ادامه داد --نزدیک۸۰۰میلیون هزینشه، اونم واسه یکی از عملاش. چند ثانیه سکوت کرد و با لبخند از جاش بلند شد --ولی با خدا شرط بستم،من کار کنم اونم انقدر برکت بده، که خیلی زود پول عمل جور بشه. بدون اینکه منتظر جواب از سمت من باشه نماز دومشو شروع کرد.... این حجم از صبر واقعاً واسم عجیب بود. درک اینکه علی با وجود این حجم از مشکلات باز لبخند میزد،جوری که انگار نه انگار اتفاقی افتاده،واسم خیلی سخت بود. واسه مرگ پدرش خیلی ناراحت شدم. آدم فهمیده ای بود. یادمه وقتی بچه بودیم چندبار توپمون خورد به شیشه ی خونشون و به کل خورد شد. ولی اون، بدون اینکه خم به ابرو بیاره یا حرفی بزنه توپمون رو برمیگردوند. این کارش باعث شد که واسه بازی بریم یه محوطه ی خلوت تا به کسی ضرر نرسه. با صدای علی از فکر دراومدم. دست گذاشت رو شونم و لبخند زد --چته رفیق؟ تو فکری؟ پکر گفتم --بابت پدرت... واقعاً متاسفم. تلخند زد --ممنون،خدا سایه ی پدرتو رو سرت نگه داره. پوزخند زدم --نمیدونم کی دیدمش، باورت میشه؟ اخم کرد --منظورت چیه؟ نفسمو صدادار بیرون دادم و از جام بلند شدم، همینجور که پیرهنمو درمیاوردم گفتم --تا یکسال بعد از مرگ مامان،هر هفته میومد ملاقاتم، به قول خودش باهام درد و دل میکرد. ولی بعد از اون، دیگه خبری ازش نشد. متفکر گفت --ولی اون روز که من رفتم دم خونتون سراغ تو، بابات خیلی نگرانت بود. پوزخند زدم --مهم نیس،چون این چیزا ذره ای از تنفر من نسبت بهش کم نمیکنه. اخم کرد --درست صحبت کن کیان، اون هرچی نباشه پدرته! در مقابل اخم کردم --پدری که خونه رو واسه زن و بچش جهنم کنه پدر نیست علی! دستاشو به حالت تسلیم بالا برد --خیی خب! آروم باش. کلافه از جام بلند شدم و رفتم لب پنجره. یه سیگار روشن کردم و پک عمیقی بهش زدم. علی اومد کنارم و دست گذاشت رو شونم --به نظرم برو به پدرت سر بزن. پوزخند زدم و به خودم اشاره کردم --مـــن؟ تلخند زد --گاهی وقتا با خودم میگم، کاش میشد یه روز بیشتر بابامو داشتم. به صورتم خیره شد و ادامه داد --مطمئن باش پدرتم دلتنگته. سکوت کردم و به نقطه ی نامعلومی خیره شدم. علی دست زد رو شونم و خندید --تا صبح میخوای مارو سر پا نگه داری؟ با اصرار من،علی تو اتاق خوابید و خودم خوابیدم رو مبل. چشمامو بستم. رویاهام شروع کردن یکی یکی،زنده شدن. تصویر شفاف و روشنشون، مثل فیلم از جلو چشمام عبور میکرد. میدونستم اگه چشم باز کنم،همه چی تموم میشه، واسه همین چشمامو محکم تربستم.... --کیان! --جان کیان؟ موهای تو صورتشو کنار زد، خجالت زده سرشو انداخت پایین. دستشو گرفتم و تو یه حرکت،بغلش کردم --چی آیه خانم منو ناراحت کرده؟ کلافه خودشو ازم جدا کرد --کیان چرا از نظر تو همیشه باید یه چیزی منو ناراحت کرده باشه؟ خندیدم و لپشو کشیدم --چون تا وقتی من هستم،نباید لبخند از رو لبت پاک بشه! حلما @berke_roman_15 📖☕️📖☕️📖☕️📖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍁برای لبخند تو🍁 مکث کردم و ادامه دادم --خیلی خب، حالا بگو ببینم چیشده. یه نگاه سریع به چشمام کرد و خندید --راستش... امروز رفتم پیش دوستم. تازه زایمان کرده. یدفعه با ذوق دستمو گرفت و خوشحال گفت --وااای کیان، انقدر نی نیشون ناااز بود. جدی گفتم --خب؟ چشم چپ کرد و سریع گفت --هیچی، همین. بلند شد بره، که دستشو گرفتم و شیطون خندیدم --ولی بهت قول میدم، نی نی ما ناز تر باشه.... با صدای زنگ موبایل علی،چشم باز کردم دیدم وقت نمازه. علیو بیدار کردم و دوباره خوابیدم... صبح، قبل اینکه علی بیدار بشه،شماره کارتشو برداشتم و لباسامو عوض کردم رفتم بیرون. کل پس اندازم از کار کردن تو زندان ۷۵۰ میلیون بود. ۵۰تومنشو نگه داشتم و بقیشو انتقال دادم به کارت علی.... بعد از اون، رفتم واسه صبححونه خوراکی خریدم و وقتی برگشتم،علی از خواب بیدار شده بود. تا منو دید،از جاش بلند شد و کنجکاو گفت --کجا بودی؟ خندیدم و به چیزایی که دستم بود اشاره کردم --نمیبینی؟ سریع نایلونارو از دستم گرفت، گذاشت رو اپن و برگشت. همزمان باهم، دوتا حس خوشحالی و استرس تو چشماش موج میزد. جوری که انگار از چیزی خبر ندارم گفتم --چیزی شده علی؟ متفکر گفت --چیزی که نشده ولی...راستش امروز صبح که از خواب بیدار شدم، دیدم ۷۰۰ میلیون اومده به حسابم. متعجب گفتم --جــدی؟خب اینکه خیلی خوبه. تأییدوار سر تکون داد --آره، ولی من نمیدونم کی این پول رو زده؟ سرخوش خندیدم --اینارو بی خیال بابا،خرج کن لذتشو ببر! اخم کرد --اگه اشتباه شده باشه چی؟ دیگه کم کم داشت لجمو درمیارد واسه همین کلافه گفتم --چرا چرت و پرت میگی علی؟ آخه کی میاد این حجم از پول رو اشتباهی به کارت یه نفر دیگه واریز کنه که! نشست رو مبل و پکر گفت --نمیدونم کیان. خواستم یکم از فکر و خیال دربیاد، واسه همین گفتم --پاشو بجای فکر و خیال برو دوش بگیر. کنجکاو گفت --مگه آب وصل شد؟ تأییدوار سر تکون دادم --آره زنگ زدم اصلاع دادم وصل کنن. علی رفت حموم و منم واسه اینکه با خیال راحت از پول استفاده کنه، با یکی از خطام که مطمئن بودم علی شمارشو نداره، بهش پیام دادم: سلام، راستش من یه نذری داشتم که باید ادا میکردم،یکی از دوستام،شمارو بهم معرفی کرد. گفت خیلی به این پول احتیاج دارید. امیدوارم تونسته باشم، کمکی براتون انجام بدم، امیدوارم از اینکه اسمم رو نگفتم ناراحت نشید، چون نمیخوام خدایی نکرده ریا باشه.... بعد از ظهر،با کمک علی خونه رو تمیز کردیم و رفتیم واسه خونه خرید کردیم. علی وقتی اون پیامو دید، اولش مثل قبل مردد لود و میخواست صاحب پول رو پیدا کنه، ولی با حرفایی که من زدم،بیخیال شد.... دوتا لیوان چای ریختم گذاشتم رو میز و ولو شدم رو مبل. علی خندید --ولی خدایی کار خونه سخته ها! تلخند زدم --یادش بخیر، آیه همیشه میگفت تو کارای منو تو خونه نمیبینی. علی نشست رو مبل و کنجکاو بهم خیره شد --چرا گذاشتی بره؟ اخم کردم --تو از هیچی خبر نداری علی. لبخند زد --ولی از شدت علاقت بهش، بهتر از خودت خبر دارم. پوزخند زدم --آره، من دوسش داشتم، الانم دارم،، ولی تهش چیشد؟ نفسمو صدادار بیرون دادم --به قول جوکر،آدما از دوستاشون بیشتر ضربه میخورن، چون اونا بهتر از هرکس دیگه ای از نقاط ضعف و قوتشون خبر دارن. یه قلپ از چاییمو خوردم و ادامه دادم --آیه میدونست بدون اون نمیتونم، راحت ولم کرد و رفت. کنجکاو بهم خیره شد --الان کجاس؟ شونه بالا انداختم --نمیدونم! سکوت عمیقی بینمون ایجاد شد که با صدای زنگ،هردو کنجکاو به در خیره شدیم. علی رفت در رو باز کنه که صداش زدم --منتظر کسی بودی؟ منفی وار سر تکون داد اخم کردم --پس نمیخواد در رو... تا نگاهش افتاد به آیفون حرفشو خورد --پدرته! پوزخند زدم --چرت نگو علی،اون چرا باید بیاد اینجا؟ بی توجه به حرفم، آیفونو برداشت و با لبخند گفت --سلام آقای منصور،بله بفرمایید بالا. عصبانی از جام بلند شدم و با صدای تقریباً بلندی گفتم --چیچیو بفرمایید؟ کی بهت همچین اجازه ای داده که در رو باز کنی؟ در مقابل اخم کرد --پدرته کیان!غریبه که نیست! پوزخند زدم --اسماً آره، ولی رسماً هفت پشت غریبه محسوب میشه! همون موقع، صدای زنگ واحد اومد. علی ملتمس به چشمام خیره شد و منم با تنفر به در خیره شدم. کلافه تو موهام دست کشیدم،کلاً از اینکه بخوام از چیزی فرار کنم، بدم میومد و از طرفی، اون الان مهمون من بود. علی در رو باز کر و اول بابا اومد تو، پشت سرش یه خانم حدوداً۴۰ساله با یه دختر اومدن. تا چند ثانیه، خیره به صورت بابا بودم و ناخودآگاه تلخند زدم. موهاش یه دست سفید شده بود و خطوط روی پیشونیش، خیلی به چشم میومد. به خودم اومدم دیدم، محکم بغلم کرده.... حلما @berke_roman_15 📖☕️📖☕️📖☕️📖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍁برای لبخند تو🍁 سرمو از رو شونش برداشت، با دستاش صورتمو قاب گرفت --چقدر مــرد شدی بابا! خوشحالم برگشتی! مصنوعی لبخند زدم و سرمو انداختم پایین. خانمه، خجالت زده اومد جلو و لبخند زد --سلام آقا کیان. سربه زیر سلام کردم و نگاهم افتاد به دختر بچه ای که گوشه ی چادر مامانشو گرفته بود. مامانش یه چیزی در گوشش گفت، که آروم اومد سمتم و خجالت زده گفت --سلام داداش کیان. چیشد؟ من کی داداش شدم خودم نفهمیدم؟ نگاهم رو چشمای آبی رنگش خیره موند و متوجه شباهت عجیبش به چشمای خودم شدم. لبخند زدم و دستشو گرفتم --سلام عزیزم،اسمت چیه؟ شیرین لبخند زد --اسمم بارانه. لبخند زدم --ای جان!چه اسم قشنگی! علی به مبلا اشاره کرد --چرا سراپا وایسادین؟ بفرمایید بشینید.... همه دور هم نشسته بودیم و بابا، بیشتر با علی حرف میزد تا با من. زن بابام، که حالا فهمیده بودم اسمش گلنازِِ، رو کرد سمت من و لبخند زد --خداروشکر که برگشتید،تعریفتون رو از آقا مرتضی خیلی شنیدم. معلوم بود داره دروغ میگه، تو دلم پوزخند زدم --بابای من اگه تعریف کردن بلد بود، که حال و روز من این نبود. بجاش لبخند زدم --ممنون،لطف دارید! کنجکاو به اطراف خیره شد --پس آیه خانم وسایلشو نبرده؟ تا اسم آیه رو آورد،ناخودآگاه عصبانی شدم و یه نمه اخم کردم --چطور؟ دستپاچه گفت --هیچی...آخه مرتضی گفت از همسرتون جدا شدین، البته ببخشید نمیخواستم ناراحتتون کنم. نفسمو صدادار بیرون دادم --خیر، ناراحت نشدم! در ضمن، وسایل خونه رو هم دوتایی با هم خریدیم. تأییدوار سر تکون داد و دیگه تا آخر حرفی نزد. بهش میخورد، ۲۰ سال از بابا کوچیکتر باشه. واسم سوال بود، که چرا باید بیاد با بابای من ازدواج کنه؟ تو همین فکر و خیالا بودم، که دستی رو دستم قرار گرفت. سرمو بلند کردم دیدم بارانه. کلاً از وقتی دیدمش، حس خوبه نسبت بهش پیدا کردم. دستشو گرفتم و لبخند زدم --جانم؟ به بازوم اشاره کرد --چه تتوی قشنگی. چشمام از تعجب گرد شد و متعجب خندیدم --تو از کجا میدونی تتوعه؟ مامانش خندید --بچه های امروزین دیگه! تو دلم مشمئز گفتم --هر هر هر!یه جوری میگه بچه های امروزی، انگار ما ۱۰۰سال پیش دنیا اومدیم... واسه شام،از بیرون غذا گرفتم و به زور بابا اینارو نگه داشتیم. بعد از شام، بابا اینا خیلی زود رفتن و علی ظرفای شامو شست. نشسته بودم رو مبل. داشتم به ازدواج بابام فکر میکردم. علی نشست کنارم و دست گذاشت رو شونم --چیشده داداش؟ پوزخند زدم --چطوری یه آدم میتونه انقدر بی معرفت باشه علی؟ اخم کرد --منظورت چیه؟ ناباورانه گفتم --مردک با۶۰سال سن... حرفمو قطع کرد --درست حرف بزن کیان! چشمامو رو هم فشار دادم --خیلی خب، جناب آقای مرتضی منـصور! با ۶۰سال سن،ازدواج کرده؟ تازه بچه هم دارهـ؟! خندید --چرا چرت میگی کیان؟ ازدواج حق هر مردیه. مثلاً خود تو... با نگاه برزخی بهش خیره شد، که رسماً لال شد. از جام بلند شدم و پوزخند زدم --من هنوز اونقدر بی معرفت نشدم علی. آیه تموم زندگی منه! چه باشه، چه نباشه... صبح وقتی از خواب بیدار شدم، دیدم علی رفته سر کار. صبححونه خوردم و یهویی تصمیم گرفتم برم دنبال کار. سریع دوش گرفتم. لباسامو با یه هودی اسپرت و شلوار اسلش عوض کردم و زدم بیرون.... چندتا مکانیکی رفتم، ولی هر کدوم یه بهونه ای میاورد. یکی میگفت شاگرد نمیخواد، یکی دیگه میگفت نمیتونه به هر کسی اعتماد کنه. بیشترشونم، تا میفهمیدن سابقه ی حبس دارم، کلاً قبول نمیکردن. از مغازه اومدم بیرون و سرمو تکیه دادم به دیوار. چشامو بستم و از خدا خواستم کمکم کنه، چون تو اون شرایط، فقط اون میتونست دستمو بگیره. یه سیگار روشن کردم و چندتا پک عمیق بهش زدم... بی هدف تو خیابونا میچرخیدم، پاکت سیگارم تموم شده بود. از روبه روی یه تعویض روغنی رد شدم، ولی چند متر جلوتر وایسادم. یه حسی بهم میگفت اونجا میتونم کار کنم. مردد راه رفته رو برگشتم و رفتم تو. بوی تند روغن سوخته، خاطرات شیرین گذشتمو زنده کرد. یاد روزی افتادم، که واسه اولین بار رفتم تو یه مکانیکی کار کردم و با اولین حقوقم، یه دستبند بدل واسه آیه خریدم. با دستی که رو شونم قرار گرفت، برگشتم و با دیدن یه پیرمرد قد کوتاه، با ریش و موهای جو گندمی که یه روپوش رنگ و رو رفته،که پر از لکه های روغن بود، پوشیده بود، روبه رو شدم. واسه یه لحظه جا خوردم. پیرمرد خندید --عاشقی جوون؟ منفی وار سر تکون دادم و لبخند زدم --خیر، فقط... مکثم طولانی شد و طرف کنجکاو گفت --میخواستی روغن ماشین عوض کنی؟ بی توجه به حرفش گفتم --شما شاگرد نمیخواید؟ لبخند زد و همینجور که دستشو با پارچه پاک میکرد گفت --پس دنبال کار میگردی. تأییدوار سر تکون دادم.... حلما @berke_roman_15 📖☕️📖☕️📖☕️📖
🍁برای لبخند تو🍁 همینجور که از تو قفسه جعبه ی آچاراشو برمیداشت گفت --قبلاً جایی کار کردی؟ تأییدوار سر تکون دادم --بله. برگشت سمتم --واسه چی اومدی تو این کار؟ شونه بالا انداختم و تک خنده ای کردم --کار، کاره دیگه، چه فرقی میکنه؟ جعبه ی آچار رو گذاشت رو زمین و لبخند زد --ولی آدم از عهده ی هرکاری بر نمیاد! گیج بهش خیره شدم --منظورتون رو متوجه نمیشم؟! همینجور که دنبال یه چیزی میگشت گفت --قبل از اینکه بخوای کار کنی، باید یه سری چیزارو بسنجی. مثلاً، اینکه چقدر تو کارت استعداد داری،و مهم تر از اون، آیا واقعاً به کارت علاقه داری؟ خندیدم --حالا گرفتم چیشد،بله استعداد دارم، علاقه ام هست، ولی کم کم بیشتر میشه. با سر به جعبه ی آچار اشاره کرد --پس بیا وسایلی که میگم رو بهم بده. چشمی زیر لب گفتم و رفتم نشستم کنارش. از اون چیزی که تصور میکردم، خیلی بهتر بودم، چون تقریباً همه چیز یادم بود... عرق از پیشونیم گرفتم و دستمو، با دستمالی که حاج احمد داد بهم پاک کردم. با یه سینی چای نشست کنارم و لبخند زد --خسته نباشی جوون. لبخند زدم --ممنون حاجی،میتونید کیان صدام بزنید. متفکر اخم کرد --واسه چی؟ واسه یه لحظه پیش خودم گفتم، نکنه بخواد ردم کنه؟ مردد گفتم --کارم خوب نبود؟ یه قلپ از چاییشو هورت کشید و لبخندی از سر اطمینان زد --نترس،اگه میخواستم ردت کنم که نمیگفتم وایسی بغل دستم آچار بدی؟! ذوق زده خندیدم --قربون مرامت حاجی جون،خدا خیرت بده. با صدای غرولند یه زن از بیرون مغازه، کنجکاو گفتم --حاجی مثل اینکه یه نفر بیرونه. خندید --خب باشه! کنجکاو گفتم --ولی فکر کنم کارش گیر ما باشه! گفتم و بدون اینکه منتظر حرفی بمونم،رفتم بیرون. از پشت سر، دیدم یه خانم داره کاپوت ماشینشو میزنه بالا و زیر لب، به زمین و زمان فوحش میده. رفتم پشت سرش و همین که صداش زدم،دو متر پرید بالا و با تعجب برگشت سمتم. تا چند ثانیه تو شوک بود تا بعدش،دوباره شروع کرد غر زدن --آقا مگه شما زبون نداری؟ اگه خدایی نکرده من سکته کنم چی؟ بی توجه بهش گفتم --مشکل ماشین چیه؟ حرفشو قطع کرد و با بغض گفت --نمیدونم، داشتم میرفتم خونه خبر مرگم،آمپر رفت بالا، منم ترسیدم زدم کنار. با صدای حاجی برگشتم سمتش. با حالت دست پرسید چیشده، منم رفتم نزدیک و ماجرارو واسش گفتم. تأییدوار سر تکون داد --خیلی خب، تو برو من درستش میکنم. خندیدم و همینجور که آستینامو بالا میزدم گفتم --حاجی شما مارو دست کم گرفتیا! خندید --خیلی خب،برو هرچی میخوای از تو جعبه سمت راستی بردار..... نزدیک یه ربع بعد،کارم تموم شد و صاحب ماشین، که پکر نشسته بود کنار جدولا صدا زدم. --خانم! سریع از جاش بلند شد اومد کنارم. ذوق زده گفت --واای خدا خیرتون بده! تأییدوار سر تکون دادم --خواهش میکنم کاری نکردم. رفتم تو مغازه، دیدم حاجی آمادس که بره خونه ولی منتظر بود من کارم تموم بشه. با عجله در مغازه رو بست و همینجور که داشت درشو قفل میکرد گفت --من برم که لیلا خانم، دیگه راهم نمیده. فهمیدم زنشو میگه، تاییدوار سر تکون دادم --برید به سلامت. حاجی رفت و نگاهم افتاد به همون ماشین، هنوز نرفته بود. بی توجه راهمو کشیدم برم، که با صداش سرجام وایسادم. --بفرمایید میرسونمتون. منفی وار سر تکون دادم --نمیخواد، ممنون. سریع گفت --لطفاً! اینجوری میتونم کارتون رو جبران کنم! ناچار رفتم سوار شدم. یکم دقیق شدم،دیدم همون دختریه که اون روز جلو در زندان بود. همینجور که ماشینو روشن میکرد گفت --من شمارو یه جایی ندیدم؟ شونه بالا انداختم --نمیدونم. حرفی نزد،فقط از تو آینه،جوری نگاهم کرد که معنیش این بود: خر خودتی! روبه روی آپارتمان زد رو ترمز --بفرمایید. کرایه رو گرفتم سمتش که قبول نکرد و گفت میخواسته کار امروزمو جبران کنه.... رفتم تو خونه، دیدم علی هنوز برنگشته. یه راست رفتم حموم،سریع دوش گرفتم و برگشتم. نیمرو درست کردم و داشتم میخوردم که علی برگشت. از چهرش خستگی میبارید، ولی با لبخند اومد نشست سر میز و سلام کرد. خندیدم --سلام،تموم نکنی خودتو؟ لبخند زد --کار سخته، ولی مرد که کار نکنه مریضه! یه لقمه واسه خودش گرفت و کنجکاو گفت --کجا بودی؟ حق به جانب گفتم --رفته بودم دکتر. نگران گفت --چرا؟ چیزی شده؟ خندیدم --مگه نمیگی مرد که کار نکنه مریضه؟ خب منم رفتم کار پیدا کردم دیگه. متعجب خندید --جدیـــی؟ خندیدم و چشمک زدم --بله داداش،مثل اینکه آقا کیانو دست کم گرفتیا. چشم چپ کرد --این چه حرفیه کیان؟ چرا حرف میندازی تو دهن آدم؟ خندیدم --شوخی کردم داداش.... حلما @berke_roman_15 📖☕️📖☕️📖☕️📖
🍁برای لبخند تو🍁 غروب با علی رفتیم بیرون و من یه گوشی جدید واسه خودم خریدم، بعدش رفتیم گلستان شهدا. میون قبر ها قدم میزدی. علی راجع یه سری از شهدا، یه جوری حرف میزد انگار هزارساله میشناستشون. منم کنجکاو به حرفاش گوش میدادم.... رفتیم بالاسر قبر شهید ابراهیم هادی. علی نشست بالاسر قبر، ولی من وایسادم. نگاهم خیره موند رو کلمه ی یادبود، فهمیدم این قبر اصلی شهید نیست. نزدیک،۴۰سال از گمنامیش میگذشت. پیش خودم گفتم،چجوری یه آدم میتونه حتی از اسمشم بگذره؟ حس عجیبی داشتم،بغض عجیبی تو گلوم بود. کم کم دور قبر شلوغ شد و علی گفت باید بریم، ولی من نمیخواستم از اونجا برم. انگار علی،اینو از چشمام خوند. چون لبخند زد --انشاالله یه شب دیگه دوباره میایم... تو پیاده رو قدم میزدیم و هیچکدوم حرفی نمیزدیم. بالاخره من سکوت رو شکستم و خندیدم --چرا قبلاً منو اینجور جاها نمی آوردی؟ خندید --چون خودمم تازه پیداش کردم. متعجب گفتم --جدییی؟ تأییدوار سرتکون داد. نفسمو صدادار بیرون دادم و با مکث گفتم --حس خوبی داشت. لبخند زد --میدونم... واسه شام رفتیم ساندویچی و بعد برگشتیم خونه. جلو در خونه، نگاهم افتاد به یه جسم سفید که صدای خش خش میداد. کنجکاو رفتم نزدیک و وقتی دقیق شدم، دیدم یه کبوتره که بالش زخمی شده. آروم برش داشتم. یه قسمت بالش شکسته بود. علی نگران گفت --چیشده کیان؟ شونه بالا انداختم --فکر کنم بالش شکسته..... کبوتر رو گذاشتم رو یه پارچه و رفتم از داروخونه وسایل پانسمان خریدم.... وقتی برگشتم، دیدم علی رو مبل خوابش برده. کبوتر هم،سرشو خم کرده بود رو بال سالمش و خوابیده بود. اول رفتم یه پتو از تو اتاق آوردم،انداختم رو علی و بعد بال کبوتر رو پانسمان کردم و یه ظرف آب و یکم برنج واسش گذاشتم.... یه هفته ای میشد میرفتم سرکار. خداروشکر حاجی از کارم راضی بود.... رفتم تو مغازه و داشتم روپوشمو میپوشیدم، که با صدای بوق بلند یه ماشین،مثل جن زده ها از اتاق رفتم بیرون دیدم یه پیکان داره میاد تو مغازه. عصبانی رفتم سمتش، ولی وقتی طرف از ماشین پیاده شد، فهمیدم همون خانمه. با این دفعه،سومین دفعه ای بود که میدیدمش. اخم کردم --این چه وضع بوق زدنه خانم؟ خجالت زده گفت --سلام. به تکون دادن سر اکتفا کردم و با همون اخم گفتم --کمکی از دست من برمیاد؟ مشمئز گفت --نه پس،واسه چی اومدم اینجا؟ خدا بی نوبت شفا بده!دختره یه لحظه خجالتیه، لحظه ی بعد عصبانیه! نفسمو صدادار بیرون دادم و کارمو شروع کردم. مردد گفت --من شمارو میشناسم. بدون اینکه سرمو بلند کنم گفتم --خب؟ مکث کرد و گفت --اون روز جلو در زندان... حرفشو قطع کردم --خب؟ زیر چشمی حواسم بود،فهمید دیگه نباید سوال بپرسه. کلافه، تکیه داد به قفسه ها که یدفعه یه قوطی از بالا سر خورد و داشت میفتاد رو سرش. سریع رفتم بالاسرش و قوطیو گرفتم. واسه یه لحظه،نگاهم افتاد به چشماش. متوجه شباهت عجیبش، با چشمای آیه شدم. زمان و مکان از دستم خارج شده بود و تپش قلبم ناخودآگاه بالا رفته بود. با صدای دختره از فکر دراومدم و برگشتم سر جام. متوجه لرزش دستام شدم. تو دلم هزار بار خودمو لعنت کردم.... هزینه رو حساب کرد و کارتشو گرفت سمتم --این کارت منه،اگه خواستید جایی برید... کارتو پس زدم و عصبانی گفتم --شما به همه ی مردای غریبه کارت میدید؟ تلخند زد --آره، بخاطر اینکه کارم خیلی برام مهمه! شمام خیال برت نداره پسرجون نیت من خیره! گفت و بدون اینکه منتظر جواب بمونه، رفت.... غروب برگشتم خونه، صدای علی از اتاق میومد. --قربونت برم خانمم،نگران نباش... پوفی کشیدم و رفتم سمت کبوتر. زخمش بهتر از قبل شده بود، ولی هنوز نمیتونست پرواز کنه. بغلش کردم و رو بالشو بوسیدم. با صدای علی کبوتر رو گذاشتم سر جاش. --رسیدن به خیر داداش، انقدر دیر... حرفشو قطع کردم --کارم طول کشید. گفتم و رفتم سمت اتاق، یه راست رفتم حموم. با لباسام رفتم زیر دوش و آب سرد رو باز کردم. چشمای دختره اومد جلو چشمم و عصبانی شیر آبو بستم. بخاطر سردی آب،نفس نفس میزدم و تپش قلبم بالا رفته بود. ناخودآگاه بغضم شکست و شروع کردم گریه کردن. اون چشما همه ی زندگیم بود، حس میکردم بعد از چند سال، دوباره آیه رو دیدم.... حلما @berke_roman_15 📖☕️📖☕️📖☕️📖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍁برای لبخند تو🍁 برگشتم، دیدم علی نشسته رو تخت و متفکر به یه نقطه خیره شده. نشستم کنارش و دستمو دور شونش حلقه کردم --چته رفیق تو فکری؟ برگشت سمتم و تیز به چشمام خیره شد --چشمات چرا قرمزه؟ خندیدم --شامپو رفت توش. تأییدوار سر تکون داد و به حالت اولیه اش برگشت. یه تکون بهش دادم، که دوباره برگشت سمتم. کنجکاو گفتم --چیزی شده؟ لبخند زد --نه، فقط دارم بابا میشم. ذوق زده خندیدم --ایوووول پسر! مبارک باشــه! خندید --انشاالله واسه خودت. خندم جمع شد و از جام بلند شدم. همینجور که موهامو خشک میکردم گفتم --سن من از این حرفا گذشته داداش. حق به جانب بهم خیره شد --پس بگو ماهم پیر شدیم دیگه. خندیدم --تازه فهمیدی؟ کوسن تخت رو پرت کرد سمتم و خندید --حیف که حقیقت تلخه. با صدای زنگ،علی رفت در رو باز کنه و منم لباسامو پوشیدم از اتاق رفتم بیرون. با دیدن نیما، کسی که از اون شب به بعد فکرشم نمیکردم بخوام ببینمش، پوزخند زدم --بــه آقای رفیق نیمه راه! دستاشو باز کرد خواست بغلم کنه، ولی با پشت دست هولش دادم عقب و غریدم --گمشو بیرون! عصبانی رو کردم سمت علی --تو یاد نگرفتی هر خریو راه ندی تو خونه؟ ناباورانه گفت --ولی نیما که غریبه نیس... نیما حرف علیو قطع کرد --تو خودتو ناراحت نکن علی به من اشاره کرد و مسخره خندید --حبس روانیش کرده! بی توجه به حرفش به در اشاره کردم --خفـــه! گم شو بیرون! شونه بالا انداخت --باشه،ولی من باز برمیگردم. نیما که رفت،علی عصبانی برگشت سمتم --این چه رفتاری بود کیان؟ نیما رفیقته، نباید اینجوری رفتار میکردی! پوزخند زدم --حیف صفت رفیق! همینجور که میرفتم سمت اتاق گفتم --من میرم بخوابم، واسه شام بیدارم نک... حرفمو قطع کرد --بعد اون سالی که من رفتم، چیشد کیان؟چرا احساس میکنم یه چیزی هست که من نمیدونم؟ اون روزم که رفتم تو محل، بچها یه جور دیگه رفتار میکردن! حتی جواد که همیشه راست هر حرفیو میگفت،فهمیدم میخواد یه چیزیو ازم پنهون کنه. بدون اینکه برگردم سمتش گفتم --چون بعد اینکه تو رفتی،یه ماجراهایی پیش اومد، که تهش به حبس من و اعدام قباد ختم شد. متعحب گفت --چـــی؟قباد؟ پس چرا هیچکس ازش حرفی نزد؟ تلخند زدم --چون اون آدما چند سالی میشه که کور و کر و لال شدن! کنجکاو اومد سمتم --میشه لطفاً واسم توضیح بدی چیشده؟ راه رفته رو برگشتم و نشستم رو مبل. یه سیگار روشن کردم. به نقطه ی نامعلومی خیره شدم و شروع کردم --درست یکماه بعد از مهاجرت تو و خونوادت،یه خونواده ی جدید اومدن تو محله. همه کنجکاو بودن بدونن کین و از کجا اومدن. یادمه مامانم، چندبار به بهانه ی نذری و... رفت خونشون و با خانمه حرف زد. میگفت زن مهربون و مهمون نوازیه ولی یکم خجالتیه و واسه همین، بقیه فکر میکنن دوس نداره با کسی رفت و آمد کنه. کلاً یه بچه بیشتر نداشتن، که کاش اونم نداشتن! داریوش،تقریباً دو سه سال از ما بزرگتر بود ولی همش با کوچیکتر از خودش، یعنی بچه های ما میپرید. اون زمان، من درگیر آیه بودم و زیاد تو جمع بچه ها نبودم. یه مدت گذشت و یه شب، قباد اومد دم خونمون و یه بسته بهم داد. گفت واسه یه مدت پیشم امانت باشه،تا بعد ازم بگیره. اد همون شب، سر آیه با مامان بابام بحث کرده بودم و حوصله ی این که بخوام ازش بپرسم تو اون بسته چیه و واسه چی داده به من، نداشتم. داریوش تمام فکر و ذهن بچه هارو عوض کرده بود،جوری که یه روز نبود تو محل دعوا نشه. گذشت و چندماه از ازدواجم با آیه میگذشت، که یه شب نیما بهم زنگ زد و گفت با قباد و چندتا از بچه ها رفتن پایین شهر،اونجا دعواشون شده و دارن به قصد مرگ میزننشون و اگه کمک نبرم،همشون رو میکشن. به اینجای حرفم که رسیدم، کلافه تو موهام دست کشیدم و با مکث طولانی ادامه دادم --زنگ زدم به چندتا از رفیقای دانشگام که نزدیکتر بودن و با هم رفتیم اونجا. همین که رسیدم،دیدم نیما داشت با چاقو طرفو میکشت و قباد سعی داشت چاقو رو از دستش بگیره. همون لحظه ام پلیسا رسیدن. متأسف سر تکون دادم --شاید باورت نشه علی، ولی تموم این چیزایی که میگم تو یه لحظه اتفاق افتاد. نفسمو صدادار بیرون دادم و ادامه دادم --نیما وقتی فهمید پلیسا اومدن،چاقو رو ول کرد و چاقو موند تو دست قباد به حالتی که انگار اون طرفو کشته بود. تلخند زدم --اون شب، جز من هیچکس بی گناهی قباد رو ندید. نیماهم از ترس جونش، خودشو گم و گور کرد. موند قباد،با حکم اعدامی که تو اولین جلسه های دادگاه، واسش صادر شده بود. تو اون مدت خیلی سعی کردم به روش های مختلف، به دادگاه بفهمونم قباد بی گناهه. ولی اونا ازم شاهد میخواستن. جالبه بدونی تموم اونایی که ادعای رفاقت داشتن، تا اسم اعدام می شنیدن دست و پاشون میلرزید و میگفتن نمیتونن به چیزی که ندیدن شهادت بدن... حلما @berke_roman_15 📖☕️📖☕️📖☕️📖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍁برای لبخند تو🍁 پوزخند زدم --تلاشای منم نتیجه ای نداشت،چون درست یکماه بعد از دستگیری قباد، منو به جرم نگهداری مواد، انداختن زندان. متعجب گفت --موااااد؟ تأییدوار سر تکون دادم --آره مواد، تو اون بسته ای که قباد بهم داده بود، ۲۰گرم شیشه بود، که من اصلاً ازش خبر نداشتم! علی از تعجب چشماش گرد شده بود و من ادامه دادم --تموم این ماجرا ها،زیر سر یه نفر، اونم داریوش بود. یه نمه اخم کرد --الان کجاس؟ از جام بلند شدم و شونه بالا انداختم --نمیدونم کدوم قبرستونیه. رفتم لب پنجره و یه سیگار روشن کردم. چندتا پک عمیق بهش زدم و دودشو بلعیدم. علی با صدای بغض آلودی گفت --چرا زودتر اینارو بهم نگفتی؟ نفسمو صدادار بیرون دادم --چون مرور این خاطرات، مثل زهرماری میمونه که تلخیش تا مغز استخونم نفوذ میکنه. با بغض ادامه دادم --حق قباد این نبود علی! سکوت تلخی بینمون حکم فرما شد. برگشتم دیدم علی داره بیصدا گریه میکنه. رفتم کنارش، دست انداختم دور گردنش و سرشو چسبوندم به سینم..... صبح با وجود سر درد شدید،رفتم سر کار. دم در خونه، یه دستم به کفشم بود و با اون دستم در رو باز کردم. با دیدن نیما کلافه راهمو کج کردم که دستمو گرفت نگهم داشت --صبر کن کیان! دستمو با ضرب از دستش جدا کردم و بی توجه بهش به راهم ادامه دادم. وایساد روبه روم و عصبانی گفت --دو دیقه وایسا به حرفای من گوش کن، بعد هرجا خواستی بری، برو! پوزخند زدم --حرفای تو؟ مگه حرفیم واسه گفتن داری؟ تلخند زد --چرا یجوری رفتار میکنی انگار فقط خودت درد کشیدی؟ با این حرفش خونم به جوش اومد. یقشو گرفتم تو مشتم و غریدم --چون اونی که باید میرفت بالای دار،تو بودی نه قباد! تأییدوار سر تکون داد --آره، تو درست میگی ولی خب... مکث کرد و گفت --به منم حق بده کیان! قباد هیچکسو جز خودش نداشت،ولی من دوتا خواهر دم بخت و یه مادر مریض داشتم که هم باید شیکمشون رو سیر میکردم و هم اینکه... از این حجم بی وجدانیش به وجد اومدم و عصبانی خندیدم --یعنی جون تو عزیزتر بود؟ منفی وار سر تکون داد --نه، ولی... دستمو گذاشتم رو دهنش و غریدم --یه کلمه دیگه حرف بزنی، میزنم دندوناتو تو دهنت خورد میکنم! با صدای بوق ممتد یه ماشین، هردومون باهم برگشتیم. همون دختره که چندبار دیده بودمش، ولی اینبار با عینک دودی و ماسک،چهره ی متفاوت تری داشت. کلافه گفت --برید کنار آقایون،وسط کوچه جای دعواس؟ از لحنش ناخودآگاه خندم گرفت ولی به جای خنده پوزخند زدم --خیلی ناراحتید، میتونید از یه جای دیگه برید! ماسکشو آورد پایین، ادامو درآورد و ادامه دادم --وای وای ترسیدم! برو کنار تا زیرت نگرفتم. از تعجب چشمام گرد شد ولی به روی خودم نیاوردم و از سر راهش رفتیم کنار. با سرعت از جلومون رد شد، ولی دوباره با سرعت دنده عقب گرفت و جلو پام زد رو ترمز. شیشه ماشینو داد پایین و یه تراول ۵۰هزارتومنی گرفت سمتم --اون روز از جیبت افتاده بود. دست دراز کردم پولو بگیرم، که گاز ماشینو گرفت و تراول افتاد رو زمین. نیما مشمئز به جای خالی ماشین خیره شد --راس راسکی یه تختش کم بودا! بی توجه بهش رفتم سر خیابون و اولین تاکسی که وایساد، سوار شدم و رفتم سر کار... غروب داشتم برمیگشتم، که موبایلم زنگ خورد. کنجکاو به شماره خیره شدم، ناشناس بود. جواب دادم --الو سلام بفرمایید. --الو سلام آقا کیان، گلنازم... مکث کرد و گفت --زن پدرتون. حدس زدم علی شمارمو داده باشه. با احترام جوابشو دادم و از درخواستی که ازم داشت،اولش یکم جا خوردم. میگفت میخواد فردا قراره بره بازار واسه باران لباس بخره، ولی بابام وقت نمیکنه همراهش بره و گفته به من بگه باهاش برم. تو دلم پوزخند زدم --آدم که زن جوون میگیره باید به این چیزاشم توجه کنه پدر من. مردد بودم از اینکه قبول کنم یا نه،چون از طرفی نمیخواستم زیاد باهاشون صمیمی بشم از طرف دیگه غیرتم اجازه نمیداد تنها بره. البته از شناختی که من از زنا داشتم، از خداشون بود تنها برن خرید،ولی این از موارد استثنا بود. ناچار قبول کردم و قرار شد فردا عصر بریم.... در رو باز کردم، دیدم علی تو آشپزخونه داره آشپزی میکنه. خندیدم --به به، علی آقای کد بانو. ادای زنارو درآورد --وااای اومدی آقایییی! تا تو دستاتو بشوری منم غذارو کشیدم. خندیدم و بی مزه ای نثارش کردم، اونم غش غش میخندید. میون خنده جدی گفتم --علی تو شماره ی منو دادی به بابام؟ تأییدوار سر تکون داد --آره، چطور؟ چشم چپ کردم --به نظرت نباید اول از خودم میپرسیدی؟ مشمئز گفت --این چه حرفیه کیان؟غریبه که نبود. بی توجه به حرفش گفتم --امروز گلناز بهم زنگ زد. کنجکاو اخم کرد --گلناز؟ کلافه گفتم --بابا زنِ بابامو میگم دیگه! حلما @berke_roman_15 📖☕️📖☕️📖☕️📖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا