❄️برای لبخند تو❄️
#قسمت_۱۱۱
«مهدی»
حامد مهرادو با خودشو برد آگاهی ولی بهشون گفتم فعلاً ازش بازجویی نکنن تا خودم برم.
در زدم،رفتم تو اتاق کیان.
دیدم دراز کشیده روتخت ولی چشماش باز بود.
خندیدم
--چته تو لکی؟
برگشت سمتم
--سلام.
--علیک،چته؟
منفی وار سر تکون داد
--هیچی.
مکث کرد و ادامه داد
--شرمنده این چند وقت توروهم الاف خودم کردم.
خندیدم
--نه بابا؟ کی بهت گفت اینو بگی؟
به شوخی زد پس کلم
--خفه بابا، جدی میگم :/
لبخند زدم
--آخه ماکه یه رفیق به اسم کیان بیشتر نداریم که دربست نوکرش باشیم!
خندید
--خیلی خب حالا.
کنجکاو بهم خیره شد
--اون موقع علی پشت تلفن چی بهت گفت؟
شونه بالا انداختم
--هیچی،گفت بریم مراسم ختم منم سه سوته رفتم و برگشتم.
نفسشو صدادار بیرون داد
--بمیرم ترانه وقتی بفهمه
چه حالی میشه :(
تلخند زدم
--خودتو یادت رفته؟
چشماش شفاف شد
--با وجود اینکه رو بابام هیچوقت حساب باز نکردم، ولی بعد از مامانم دلم خوش بود لااقل بابا دارم،ولی ترانه چی؟
حرفی نزدم و کیان ادامه داد
--تو این شرایط نه راه پس دارم نه راه پیش،نه میتونم مراقبش باشم نه میتونم ولش کنم.
اخم کردم
--کیان چرا انقدر زود جا زدی؟ من بهت قول میدم تو سر یه ماه راه میفتی!
کلافه برگشت سمتم
--چی میگی مهدی؟ چرا میخوای الکی بهم امید بدی؟ چرا نمیزاری باور کنم همه چی تموم شده اس؟
همون موقع پرستار اومد تو اتاق
--خانمتون میخوان شمارو ببینن.
گفت و ترانه روبا ویلچر آورد تو اتاق و رفت.
مهدی همینجور که با ایمو اشاره سعی داشت بهم بفهمونه راجع به فلج شدنم چیزی نگم،از اتاق رفت بیرون.
لبخند زدم و دستشو گرفتم
--خوبی قربونت برم؟
خندید
--آره،فقط نمیدونم چم شده،اومدم به تو سر بزنم،تازه خودمم موندگار شدم.
دستشو بوسیدم و چشمک زدم
--بهتر،اینجوری منم اینجا تنها نیستم.
سرشو انداخت پایین
--کیان نمیدونم چرا حس میکنم یه اتفاقی افتاده که من ازش بی خبرم.
سرشو بلند کرد
--اون روز قرار بود بعد از ملاقات تو برم به مامانم سر بزنم.
مکث کرد و ادامه داد
--تو ازش خبر داری؟
تأییدوار سرتکون دادم
--آره عزیزم،دیروز مرخص شد.
ذوق زده خندید
--خب خداروشکر،کاش میتونستم برم خونه،خیلی دلم براش تنگ شده.
بغض کرد
--حتماً تا الان از گریه هزار بار غش کرده!
خیلی به داییم وابسته بود :(
با حرفای ترانه قلبم آتیش گرفته بود ولی نمیتونستم حرفی بزنم.
دستامو باز کردم
--میدونی چقدر دلم برات تنگ شده؟
خندید و سرشو گذاشت رو سینم.
تو همون حال صدام زد
--کیان.
سرشو بوسیدم
--جون دلم؟
با گریه خندید
--چقدر خوبه که هستی! قبل اینکه ببینمت از شدت وابستگیم به دایی گاهی وقتا با خودم فکر میکردم اگه یه روز خدایی نکرده بمیره من چیکار کنم؟ دایی بعد از بابام تنها مرد زندگیم بود.
سرشو بلند کرد و عمیق به چشمام خیره شد
--ولی وقتی تورو دیدم، همه چی عوض شد.
فهمیدم جای تورو تو زندگیم هیچکس،حتی بابامم نمیگیره.
الانم مرگ دایی خیلی اذیتم میکنه ولی وقتی به تو فکر میکنم آروم میشم.
اشکاش بیصدا میبارید و حرف میزد
--کیان قول بده همیشه پیشم باشی، اگه تو نباشی منم نیستم!
دست گذاشتم رو دماغش
--هییییش!
سرمو بردم نزدیک گوشش
--هیچی نمیتونه مارو از هم جدا کنه،قول میدم بعد مرگمونم پیش هم باشیم.
اشکاشو پاک کردم و صورتشو با دستام قاب گرفتم
--هرموقع خواستی گریه کنی،به این فکر کن که منو داری!
صورتشو با پشت دست لمس کردم و ادامه دادم
--من اینجام تا تو همیشه لبخند بزنی،باشه؟
لبخند زد
--باشه.
سرشو چسبوندم به سینم
--قربونت برم...
«مهراد»
کلافه تو موهام دست کشیدم و از جام بلند شدم.
زمان کند شده بود، انگار هزارسال بود تو اون بازداشتگاه بودم.
رفتم سمت در و عصبانی یه لگد زدم تو در
--هووووی! کسی اینجا نی؟
پنجره ی آهنگی با صدای بدی باز شد.
سرباز سرشو آورد تو و اخم کرد
--چته چرا داد میزنی؟
عصبانی داد زدم
--معلوم هست تو این خراب شده چه خبره؟
اخمش بیشتر شد
--صداتو بیار پایین!
بیشتر داد زدم
--دووووس ندااارم! کی میخواد جلومو بگیره؟
به جای سرباز مهدی خندید
--چته چرا جفتک میپرونی پسرجون؟
پوزخند زدم
--تو یکی حرف نزن!
همه ی این آتیشا از گور جنابعالی بلند میشه.
اخم کرد
--حرف دهنتو بفهم،این چه طرز صحبت با مأمور قانونه؟
رو کرد سمت سرباز
--ببرش اتاق بازجویی تا من بیام....
نشسته بودم رو صندلی و با پام رو زمین ضرب گرفته بودم.
مهدی اومد تو اتاق و به حالت جدی رو کرد سمتم
--صاف بشین.
کاری که گفت رو انجام دادم.
یه پرونده جلو روش باز کرد و عکس فرشادو برداشت گرفت سمتم
--فرشاد صمدی،فرزند یدالله،معروف به اختاپوس.
تأییدوار سرتکون دادم و اون ادامه داد
--۱۵ فقره قاچاق ارز و بیش از ۱۰۰فقره واردات مواد مخدر و روانگردان.
کلافه تو موهام دست کشیدم
--ربطش به من چیه؟
«حلما»
@berke_roman_15
📖☕️📖☕️📖☕️
🌸برای لبخند تو🌸
#قسمت_۱۱۲
«مهدی»
پرونده رو جلو مهراد باز کردم
--فرشاد صمدی،معروف به اختاپوس با کلی خلاف ریز و درشت که مهم ترینش
۱۵ فقره قاچاق ارز، و بیش از ۱۰۰فقره واردات مواد مخدر و روانگردانه.
کلافه تو موهام دست کشیدم
--ربطش به من چیه؟
خندیدم
--نگو خبر نداشتی که بدجوری خندم میگیره.
مسخره خندید و ادامو درآورد
--هه هه هه! نه خبر نداشتم حالا چی میگی؟
اخم کردم
--خجالت نمیکشی با مأمور قانون اینجوری برخورد میکنی؟
کلافه تو موهاش دست کشید
--بگم غلط کردم خوبه؟ مهدی، جون هرکی دوست داری منو از اینجا خلاص کن،ناسلامتی رفیقمی :/
دستمو به حالت ایست بالا بردم
--وایسا وایسا! ما کی رفیق شدیم، که من خبر ندارم؟
مکث کردم و با اخم ادامه دادم
--بعدشم میخواستی مثل الان که زود پسرخاله شدی با فرشاد زود رفیق نشی، که این بلاهاهم سرت نیاد!
متعجب بهم خیره شد
--چی میگی توووو؟ کی گفته فرشاد رفیق منه؟
دست به سینه پوزخند زدم
--برو!برو خودتو سیا کن بچه!
منفی وار سرتکون داد
--بخدا راست میگم! من و فرشاد فقط باهم همکلاسی بودیم، همین!
جدی بهش خیره شدم
--ولی رفتار امروزت اینو نشون نمیداد؟
خندید
--رفتار امروزم؟ اینکه باهاش دست دادم؟ چیه؟ نکنه انتظار داشتی بعد از چندسال دیدمش یکی بزنم زیر گوشش :/ ؟
خندیدم
--خیر،مثل اینکه تو آدم بشو نیستی.
از جام بلند شدم ولی با حرفی که زد برگشتم
--گندکاریای این مرتیکه فرشاد، به من هیچ ربطی نداره،میگی نه؟ حاضرم بهت ثابت کنم!
همون لحظه یه فکری زد به سرم.
کامل برگشتم سمتش،چشم ریز کردم
--حاضری ثابت کنی؟
بی وقفه حرفمو تأیید کرد
--آره.
با سر حرفشو تأیید کردم
--خیلی خب،حالا که ادعا میکنی با فرشاد رفاقتی نداشتی و از کاراش خبر نداری...باید با ما همکاری کنی!
چند ثانیه بهم خیره شد و یدفعه زد زیر خنده
--همکاری؟ یعنی میگی بیام پلیس شم؟
مسخره خندید و ادامه داد
--بروووووبابا! خدمت به مملکتی که دوزار
نمی ارزه، خریت محضه داداشم!
مکث کرد و بهم خیره شد
--البته دور از جون شماها!
پوزخند زدم
--تو روز روشن جلو مأمور قانون پشت سر نظام حرف میزنی؟ میخوای بدم دهنتو بدوزن؟
خندید
--نه بابااا؟! مگه از این کارام بلدین؟
جدی بهش خیره شدم و فکرکنم مهراد یه نمه ترسید چون خندید
--جونِ داداش شوخی کردم، شما به دل نگیر.
مکث کرد و به حالت اعتراض
--بابا من اصلاً مال این حرفا نیستم،واسه سربازیمم به بدبختی کارت گرفتم.
خندیدم
--مثل اینکه اشتباه متوجه شدی؟
ما ازت نمیخوایم پلیس بشی، فقط میخوایم یه مدتی باهامون همکاری کنی، همین!
متفکر بهم خیره شد
--سیگار داری؟
حق به جانب بهش خیره شدم
--مهراد حالت خوشه؟
تأییدوار سرتکون داد
--آره، ولی واسه فکر کردن واقعا لازم دارم.
نفسمو صدادار بیرون دادم
--خیلی خب،اگه همرات داری میگم بیارن واست...
«ترانه»
امروز یکم حالم بهتر بود.
به پرستار گفتم گوشیمو واسم بیاره.
میخواستم زنگ بزنم به مهراد،تا حال مامانمو بپرسم.
تا گوشیمو باز کردم، با حجم عظیمی از پیام روبه رو شدم.
کلافه گوشیمو بیصدا کردم و وارد قسمت پیامام شدم، ولی همین که متن یکی از پیامارو خوندم، انگار یه نفر محکم زد تو سرم.
تو یه لحظه کل بدنم یخ کرد و بهت زده به صفحه گوشیم خیره شده بودم.
پیام دومو که باز کردم، حدسم به یقین تبدیل شد.
نمیدونم چجوری اون لحظه با وجود سرگیجه زیاد، خودمو رسوندم به اتاق کیان ولی بین راه چندبار خوردم زمین.
در رو که باز کردم، کیان با تعجب بهم خیره شد
--ترانه؟ تو چجوری اومدی؟
لرز بدی تو بدنم داشتم،پاهام کم کم داشتن بی حس میشد ولی خودمو رسوندم به تختش.
با صدایی که به شدت میلرزید
--ت..ت..تو خبر د..د..داشتی؟؟
نگران دستمو گرفت
--ترانه چت شده تو؟از چی خبر دا...
حرفشو قطع کردم
--ت..ت...تو می...می..میدونستی مامانم مرده!
ناخودآگاه اشکام شروع کرد باریدن
--و..و..واسه همین..گ..گ..گفتی منو اینجا نگه دارن!
چهرش رنگ غم گرفت.
جوری که سعی داشت بغضشو پنهان کنه لبخند زد و شونه هامو گرفت
--عزیزم آروم باش! اصلا اتفاقی نیفتاده...
با جیغ حرفشو قطع کردم
--دروووووغ نگوووووووو!
تند تند سر تکون داد
--خیلی خب آروم باش!
بیشتر جیغ زدم
--چراااااااااااا؟
تلخند زدم
--چرا بهم نگفتی؟
با گریه نالیدم
--تو که بهتر از هرکسی میدونستی!
میدونستی من جز اون کسیو ندارمممممم!
خواست بغلم کنه که دستاشو پس زدم
--ولممممم کـــنننن!
با گریه پوزخند زدم
--تو دیگه چرا؟
جیغ زدم
--تو عشقممم بودیییی! زندگیم بودی کیاااان! تو دیگه چراااا؟
کیان همینجور که گریه میکرد دستمو گرفت
--آروم باش عزیزدلم! قربون اشکات برم گریه نکن...
دستمو کشیدم
--نمیخوامممم!
پشت کردم بهش که برم.
خواست مانعم بشه،ولی از حرصم هولش دادم و بی توجه به اینکه از رو تخت افتاد از اتاق رفتم بیرون....
«حلما»
@berke_roman_15
📖☕️📖☕️📖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عید سعید فطر
عید سعادت و بندگی خدا
بر شما عزیزان مبارک باد😍
انشاالله که این عید
عید ظهور مولایمان
آقا امام زمان(عج) باشد💚
از شما التماس دعای خیر دارم🌺
@berke_roman_15
🌸برای لبخند تو🌸
#قسمت_۱۱۳
«کیان»
کمرم محکم خورد کف زمین و از شدت درد لبمو گاز گرفتم.
شدت اشکام بیشتر شده بود.
تو یه لحظه از همه متنفر شده بودم.
از نیمای عوضی، که اون بلارو سرم آورد.
از خودم، که واسه دفعه هزارم شاهد خورد شدنم بودم و کاری از دستم بر نمیومد.
از ترانه، که راحت قضاوتم میکرد.
شاید بگین باید بهش حق میدادم،چون مادرش مرده.
ولی منم مادرم مرد.
روزایی که بیشتر از همیشه به وجودش نیاز داشتم،تنهام گذاشت.
راست میگن آدم از کسی که بیشتر دوسش داره،بیشتر ناراحت میشه :)
منم کینه ای نیستم،فقط بدجوری عاشقم...
«مهدی»
رفتم تو محوطه، دیدم مهراد نشسته رو نیمکت و داره سیگار میکشه.
تا نشستم کنارش،از ترس هین کوتاهی کشید و پشت بندش اخم کرد
--لالی بگی اومدی؟
لب گزید و مضطرب بهم خیره شد
--ببخشید.
خندیدم
--تا حالا کسی بهت گفته خیلی پررویی؟
خندید
--تا دلت بخواد.
به ساعت خیره شدم
--من میخوام برم بیمارستان،تو نمیای؟
پوزخند زد
--مگه شما میزارین من جایی برم؟
از جام بلند شدم و تأییدوار سرتکون دادم
--فعلاً آره،دو روز مهلت داری به پیشنهادی که دادم فکر کنی.
از جاش بلند شد و خنده زد سر شونم
--نههه خوشم اومد!
چشم شما جون بخواه!
روبه روی در اصلی ماشینو پارک کردم و داشتیم میرفتیم سمت بیمارستان.
مهراد خندید و به خانمی که داشت با لباس بیمارستان میرفت سمت خیابون اشاره کرد
--نگا کن توروخدا! ملت رد دادن...
یدفعه با تعجب داد زد
--ترااانه؟
دوید سمتش و منم همراه باهاش رفتم....
«مهراد»
با دیدن ترانه تو اون وضعیت، انگار قلبم از جا کنده شد.
زیر چشماش به شدت گود افتاده بود. روسریش رفته بود عقب و موهاش پیدا بود.
آستینش از جای سرم پر خون شده بود و اون بی توجه با گریه به مسیرش ادامه میداد.
آروم صداش زدم
--ترانه.
انگار متوجه من نبود.
بلند تر صداش زدم
--ترااانه؟
کلافه بازوشو چنگ زدم
--مگه من با تو نیستم؟
با ضعفی که تو تک تک اعضای بدنش دیده میشد،دستشو کشید و لب زد
--ولم کن! میخوام برم پیش مامانم.
عصبی خندیدم
--خیلی خب، برگرد لباساتو عوض کن بعد برو.
بی توجه به حرفم به مسیرش ادامه داد که اینبار محکم تر دستشو گرفتم
--مگه من با تو نیستم...
به ضرب دستشو کشید عقب و جیغ زد
--به چه جرأتی به من دست میزنی؟!
حرفی نزدم و اون با گریه ادامه داد
--توام میدونستی، مگه نه؟
چرا بهم نگفتی مامانم مرده؟
رو کرد سمت مهدی
--توام همینطور!
با گریه جیغ زد
--از همتون متنفرمممممم!
یقه لباسمو چنگ زد
--هم از توی کثافت!
انگشت اشارشو گرفت سمت مهدی
--هم از تو و اون رفیق بی معرفتت!
از شدت گریه میلرزید و معلوم بود حالش بده.
بی توجه بهش دستشو محکم گرفتم و از یقه لباسم جدا کردم
--خیلی خب! آروم باش من همه چیو توضیح میدم...
با صدای بلند تری جیغ زد
--نمیخواااام! دیگه نمیخوام هیچ کدومتون رو ببینم!
اینبار مهدی به جای من جواب داد
--ترانه خانم، خواهش میکنم آروم باشید!
بیاین برگردین اتاقتون،خوب نیست با این وضعیت وایسین تو خیابون...
حرفشو قطع کرد
--نمیخوام آروم باشم!
مگه وضعم چشه؟ هان؟
دستش رفت سمت روسریش که برش داره
--اصن میخوام لخت شم،خوب شد...
تا اینو گفت، با ضرب روسریشو محکم کردم و با پشت دست بهش اشاره کردم
--ترانه دیگه داری شورشو در میاری! گمشو تو بیمارستان تا نزدم....
با صدای پرستارا، هرسه برگشتیم سمتشون.
یه پرستار مرد و دوتا خانم اومدن سمتون.
تا چشمشون خورد به ترانه، یکی از خانما اخم کرد
--معلوم هست تو کجایی دختر؟
همزمان گرفتن از دو طرف کتفش و با وجود مقاومتش،به زور با خودشون بردن سمت بیمارستان.
پرستار مرد موند و اخم کرد
--شماها چه نسبتی با این خانم دارین؟
کلافه یکی زدم تو سینش
--تو یکی خفه بابا!
پرستار عصبانی مچمو گرفت
--چی گفتی؟
مهدی دستشو گرفت ازم جدا کرد و کارتشو درآورد
--بنده سروان مهدی ستوده هستم از بستگانشون.
به من اشاره کرد
--ایشونم پسرخالشونه.
به پرستاره میخورد تازه وارد باشه.
چهره اش خیلی بچه میزد.
پوزخند زدم
--خیالت راحت شد؟حالا برو مشقاتو بنویس عمو جون،برو.
پرستار متأسف سر تکون داد و رفت.
مهدی روبهم اخم کرد
--مهراد مطمئنی سالمی؟ این چرت و پرتا چی بود گفتی؟
حرفی نزدم و اون با تحکم ادامه داد
--دفعه آخرت هم باشه رو ناموس رفیق من دست بلند میکنی!
«مهدی»
رفتم دم اتاق کیان ولی همین که در رو باز کردم،با دیدن صحنه روبه روم هین بلندی کشیدم.
کیان افتاده بود رو زمین و چشماش بسته بود...
عید سعید فطر مبارک🥰
«حلما»
@berke_roman_15
📖☕️📖☕️📖
MohamadReza Shajaryan - Khoone Javanane Vatan (320).mp3
8.21M
یه آهنگ خیلی نوستالژی🥺
@berke_roman_15
هدایت شده از سربازان رهبری
💢اطلاعیه شماره ۲ سپاه پاسداران انقلاب اسلامی
🔹با گذشت بیش از ۱۰ روز از سکوت و اهمال سازمانهای بینالمللی به ویژه شورای امنیت سازمان ملل متحد برای محکومیت تجاوز و جنایت گری رژیم صهیونیستی در حمله به بخش کنسولی سفارت جمهوری اسلامی ایران در دمشق به عنوان بخشی از خاک کشورمان و به شهادت رساندن ۷ تن از مستشاران قانونی کشور و عدممجازات رژیم جنایتکار ذیل بند هفتم منشور سازمان ملل ؛ جان برکفان سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در پاسخ به این جنایتها و تحقق هشدارهای پیشینو تامین مطالبه ی به حق ایرانو به منظور تنبیه متجاوز، با استفاده از توانمندیهای راهبردی اطلاعاتی ، موشکی و پهپادی خود به اهداف نظامی مهم ارتش تروریستی صهیونیستی در سرزمینهای اشغالی حمله و آنها را با موفقیت مورد اصابت قرار داد و منهدم کرد.
سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در پیروی از سیاستهای راهبردی جمهوری اسلامی ایران اعلام میدارد :
🔹۱. به دولت تروریستی امریکا هشدار داده میشود هرگونه پشتیبانی و مشارکت در ضربه به منافع ایران ، پاسخ قاطع و پشیمان کننده نیروهای مسلح جمهوری اسلامی ایران را در پی دارد ؛ همچنین امریکا نسبت به اقدامات شرارت بار رژیم صهیونیستی مسئولیت داشته و در صورت عدم مهار این رژیم کودک کش در منطقه باید تبعات آن را بپذیرد.
۲. ضمن تاکید بر سیاست حسن همجواری با همسایگان و کشورهای منطقه تصریح می شود ، هرگونه تهدید توسط دولت تروریستی امریکا و رژیم صهیونیستی از مبدا هر کشوری پاسخ متقابل و متناسب جمهوری اسلامی ایران به منشا تهدید را به دنبال خواهد داشت.
به ملت قهرمان ایران اطمینان میدهیم، سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و سایر نیروهای مسلح کشور در دفاع از منافع ملی تا پای جان ایستاده و تلاشهای دشمنان برای برهم زدن امنیت و آرامش مردم را خنثی خواهد نمود .
🔴به پویش #سربازان_رهبری بپیوندید👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/538181826C023db549b8
هدایت شده از "مـکـتبِدخـترانِحـٰاجقـاسـم¹:²⁰"
کودکان فلسطینی را بگویید امشب را آرام بخوابند که یک ایران بیدار است 🇮🇷❤️
#انتقام_سخت
•|@Dokhtaranee_haj_ghasem|•
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
⛔️ هشدار
قطعا از ساعاتی دیگر، منافقان داخلی و دشمنان سایبری خارج از مرزها شروع به سه کار میکنند:
۱. تولید بیسابقه شایعات ضداقتصادی و ضد معیشتی
۲. حمله به روان مردم برای پشیمانسازی از حمله امشب
۳. تولید اخبار دروغ از پاسخ اسرائیل و آمریکا
مراقب باشید
تو دهن همه منافقان خواهیم زد
ما ملت امام حسینیم
#لطفا_نشر_حداکثری
#حدادپور_جهرمی
@Mohamadrezahadadpour
هدایت شده از بسیج دانش آموزی شهید فهمیده تیران و کرون
انتظار به پایان رسید
شب حمله فرا رسید
یا صاحب الزمان ادرکنا
حمله پهپادی موشکی سپاه آغاز شد.
🤲 با خواندن ۵۰ میلیون سوره فیل و آرزوی پرندگان ابابیل برای در هم شکستن لشکر کفر برای پیروزی رزمندگان اسلام دست به دعا شویم.
به دیگران برسانید.
هدایت شده از خبر فوری سراسری
.
♨️ #فوری | منابع ما خبر دادن موج دوم حملات گسترده به زودی آغاز خواهد شد.
📌 خبر فوری سراسری
@fori_sarasari
🌸برای لبخند تو🌸
#قسمت_۱۱۴
دویدم سمتش ولی همین که خواستم صداش بزنم،چشماشو باز کرد.
نگران بهش خیره شدم
--این چه وضعیه کیان؟ چرا خوابیدی کف زمین...
بی توجه به سوالام،به صورتش اشاره کرد
--بزن زیر گوشم!
خندیدم
--چی میگی تو؟دیوونه شدی؟
عصبانی داد زد
--آرههه! دیوونه شدم!
گریه اش گرفته بود ولی روشو برگردوند تا اشکاشو نبینم.
همون موقع دوتا پرستار اومدن تو اتاق و تا کیانو دیدن، دویدن سمتش
--آقای منصور! حالتون خوبه؟
کیان فقط اشکاشو پاک کرد و حرفی نزد.
یکیشون رو کرد سمت من
--این چرا اینجوریه؟
شونه بالا انداختم
--نمیدونم،من وقتی اومدم دیدم افتاده!
تأییدوار سرتکون داد
--خیلی خب،کمک کنید مریضو بزاریم روی تخت.
همین که خواستیم کیانو از رو زمین بلند کنیم، از درد فریاد زد.
پرستار اخم کرد
--آروم باش مرد! چخبرته؟
اون یکی اخم کرد
--یادت رفته این مریض آسیب نخاعیه؟
برو بگو دکتر مهدوی بیاد.
تموم مدتی که دکتر اومد کیانو معاینه کرد، من مثل جوجه اردک زشت وایساده بودم یه گوشه و حرفی نمیزدم.
دکتر بعد از یه معاینه طولانی گفت خداروشکر آسیبی ندیده، دردشم بیشتر بخاطر ضربه ایه که به بخیه ها وارد شده.
بعد از اینکه پرستارا رخمشو پانسمان کردن و لباساشو عوض کردن رفتن و موندیم من و کیان.
همینجور که نشسته بودم رو صندلی عمیق بهش خیره شدم.
تو این مدت که بیمارستان بود،ندیده بودم انقدر داغون باشه.
حتی روزی که فهمید فلج شده به این شدت ناراحت نبود.
کنجکاو صداش زدم
--کیان؟
وقتی برگشت سمتم ادامه دادم
--نمیخوای بگی چی شده؟
پوزخند زد
--چی میخواستی بشه؟ ترانه فهمید مادرش مرده.
خیال میکرد من نزاشتم بفهمه،از عمد نگهش داشتم بیمارستان.
تلخند زد
--میدونی آدم وقتی عاشق یکی میشه، به همون اندازه که از حرفاش خوشحال میشه،دو برابر بیشتر ناراحت میشه.
شاید اگه عمیق به موضوع فکر کنم،حق با ترانه باشه!
حقش بود واسه آخرین بار مادرش رو ببینه،ولی هیچکدوم از اینا تقصیر من نبود!
مکث کرد و ادامه داد
--امروز تازه فهمیدم چه بلایی سرم اومده!
فهمیدم چقدر به پاهام نیاز دارم،اگه پاهام سالم بود اجازه نمیدادم اونجوری بره.
دستشو محکم گرفتم
--کیان بهت قول میدم این روزا میگذره!
پوزخند زد
--گذر زمان جز بدبختی واسه من چیزی نداشت مهدی! همین زمان لعنتی بود، که زندگیمو نابود کرد!
نمیدونستم دربرابر حرفای کیان چی باید بگم.
واسه منی که ازش شناخت کامل داشتم حرفاش عین حقیقت بود و حرف حق که جوابی نداشت...
یکم که حالش بهتر شد،گفت واسش سیگار بخرم.
هرچیم توضیح دادم تو بیمارستان نمیشه و این حرفا،قبولدار نبود.
از اتاق رفتم بیرون سوار آسانسور شدم،دیدم یه دختره ام اونجا بود.
همون موقع موبایلش زنگ خورد و از آسانسور پیاده شد.
--الو مهراد؟ من طبقه سومم تو کجایی؟
با شنیدن اسم مهراد،ناخودآگاه ذهنم رفت سمت پسر خاله ی ترانه ولی توجهی نکردم.
برگشتم،نگاهم خورد به دوتا نایلونی که حدس زدم مال دختره باشه.
همون موقع در آسانسور باز شد و دختره دوتا نایلونو باهم برداشت ولی انگار واسش سنگین بود.
مردد رفتم سمتش
--میخواین کمکتون کنم؟
تا اینو گفتم یکی نایلونارو چپوند تو دستم.
لبخند زد
--شمارو خدا رسوند واقعاً...
همین که رسیدیم دم اتاق،مهراد از رو صندلی بلند شد اومد سمتمون.
بدون توجه به من روکرد سمت دختره
--سلام فاطمه شارژر آوردی؟
دختری که حالا فهمیدم اسمش فاطمه اس چشم چپ کرد
--سلام،آره از تو کیفم بردار.
روکرد سمت من و لبخند زد
--ممنون آقا لطف کردین.
مهراد درحالی که داشت شارژرشو از کیف فاطمه برمیداشت خندید
--من نمیدونم چه سریه ما هرکاری میکنیم یه سرش وصل میشه به جناب سروان.
تا اینو گفت فاطمه دستش رفت سمت شالش و موهاشو برد زیر شال.
مهراد منفی وار دست تکون داد
--راحت باش آبجی جناب سروان خودیه.
تا خواستم حرفی بزنم فاطمه وسایلشو برداشت رفت تو اتاق.
موندیم من و مهراد.
حق به جانب بهم خیره شد
--مهدی تو با جنا در ارتباطی؟
خندیدم و دیوونه ای نثارش کردم.
خندید
--آخه تو این مدت کوتاهی که باهات آشنا شدم همجااااا هستی!
مکث کرد و یه نمه اخم کرد
--فاطمه رو از کجا میشناسی؟
گیج بهش خیره شدم
--فاطمه کیه؟
مشمئز به اتاق اشاره کرد
--بابا همین دختر دیوونه هه که رفت تو اتاق دیگه.
شونه بالا انداختم
--نمیشناسم!
ادامو در آورد
--نمیشناسم؟
جدی ادامه داد
--اگه نمیشناسی چرا وسایلشو آوردی؟
یکی زدم پس کله اش
--اولاً ادب داشته باش،دوماً دیدم تو آسانسور وسایلش سنگین بود واسش،کمکش کردم همین!
تأییدوار سرتکون داد
--خیلی خب منم عر عر.
حرفی نزدم و به راهم ادامه دادم که دستمو گرفت
--کجا؟صبر کن منم میام.
با سر حرفشو تأیید کردم
--خیلی خب بیا.
به اتاق اشاره کرد
--باید صبر کنیم این دوتا با هم وداع کنن تا بعد من اجازه ورود داشته باشم.
پوفی کشیدم
--مهراد من باید برم کار دارم،اگه میای همین الان بیا بریم...
«حلما»
@berke_roman_15
📖☕️📖☕️📖
هدایت شده از عماد دولتآبادی
رسانههای آمریکایی اصرار دارن اسم اتفاقات دیشب رو بذارن؛
حملات تلافیجویانهی اسراییل
یا حملهی اسراییل به ایران و...
از الان دیگه کانالدارهای ایتا هم شروع میکنن به زدن پستهای تبلیغی و تبادل، با این مضمون که؛
اسراییل به ایران حمله کرد
پاسخ گستردهی اسراییل به ایران
و...
هرگونه جو دادن الکی، عملیات موشکیِ مقتدرانهی سپاه رو تحت تاثیر قرار میده و باعث انتظارسازی میشه. لطفا همسو با رسانههای خارجی پست نزنین. اتفاقات دیشب رو همونقدر که بوده توصیف کنین👌
هدایت شده از خبر فوری سراسری
♨️ولی از اینها بگذریم این بچه های سپاه اصلا اهل شوخی نیستنا خیلی خطرناکن چنان این پهپاد ها رو هوا زدن پودر شدن همشون
من که قبلا هم گفتم از عملیات وعده صادق به اینور از جلوی ساختمون سپاه شهرمون رد نمیشن میترسم خیلی خشنن😄
برای سلامتی کل غیورمردان نیروهای مسلح کشورمون و همه سربازان اسلام که مصداق واقعی أَشِدّاءُ عَلَى الكُفّارِ رُحَماءُ بَينَهُم هستن صلوات میفرستیم.
اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم
📌 خبر فوری سراسری
@fori_sarasari
🌸برای لبخند تو🌸
#قسمت_۱۱۵
«کیان»
یه هفته از روزی که ترانه رو دیدم میگذشت.
دروغ چرا،خیلی نگرانش بودم.
دل تو دلم نبود دوباره ببینمش.
صبح وقتی دکتر اومد معاینه ام کرد،گفت دیگه میتونم مرخص بشم.
مهدی رفته بود کارای ترخیص و علی داشت لباسامو عوض میکرد.
تقریباً داشتم به این شرایط عادت میکردم.
اینکه بی حرکت روتخت باشم و بقیه کارامو انجام بدن.
چندتا تقه به در خورد و بابا اومد تو.
این مدت که بیمارستان بودم، تقریباً هر روز بهم سر میزد.
علی رفت باهاش سلام و احوالپرسی کرد همون موقع مهدی زنگ زد بهش گفت بره بیرون کارش داره.
بابا با لبخند اومد سمتم و دستمو گرفت
--سلام پهلوون.
نیمچه لبخندی زدم
--سلام.
پیشمونیمو بوسید
--خداروشکر که مرخص شدی بابا،نمیدونی گلناز از وقتی فهمید اصلا زمین ننشسته، کلی واست تدارک دیده، باید بیای و ببینی!
اخم کردم
--منظورت چیه بابا؟من بیام خونه ی شما؟
شونه بالا انداخت
--مگه غیر از این باید باشه؟
منفی وار سر تکون دادم
--ممنون،مزاحمتون نمیشم.
اخم کرد
--این چه حرفیه کیان؟ تو پسر منی، رو چشم من جا داری!
حرفی نزدم و بابا با صدای آرومی ادامه داد
--رفیق رفیق خودشه پسر! دست این دوتا گل پسر درد نکنه این مدت خیلی زحمت کشیدن،ولی خب اونام زندگی خودشونو دارن!
کلافه تو موهام دست کشیدم و حرفی نزدم....
رسیدیم جلو در خونه بابا اینا.
گلناز همینجور که سینی اسپند دور سرم تاب میداد، گریه میکرد و قربون صدقم میرفت.
البته واسه این صحبتا یکم زیادی همسن بودیم، ولی خب من میزاشتم پای مهربونیش.
مهدی و علی کمک کردن منو با ویلچر بردن تو.
از حیاط گذشتن همانا و مرور خاطرات تلخ و شیرین گذشته ی من همانا.
با یادآوری مامان، بغض مثل کنه بیخ گلومو گرفته بود.
با خودم فکر کردم چقدر تو خونه جاش خالیه.ولی نه،همون بهتر که رفت و از این جهنم نجات پیدا کرد.
با صدای باران از فکر دراومدم.
با ذوق پرید بغلم و گونمو بوسید.
--سلام داداشی!
لبخند زدم و سرشو بوسیدم
--سلام قربونت برم.
چشمم خورد به طاها،که با فاصله از باران وایساده بود.
باران برگشت سمتش
--عه طاها! تو که هنوز وایسادی،بیا ببین داداش کیانم اومده!
طاها یه نمه اخم کرد و اومد سمتم
--سلام آقا کیان.
لبخند زدم
--سلام طاها،حالت خوبه؟
تأییدوار سرتکون داد
--ممنون.
گفت و دست بارانو کشید
--خب دیگه بریم ادامه بازی باران.
بارانم با ذوق دوید دنبالش.
اون لحظه اصلا به این فکر نکردم که چرا باید طاها خونه ی ما پیش باران باشه....
رفتیم تو خونه و علی و مهدی بعد از اینکه چای و میوه خوردن رفتن.
به تک تک اجزای خونه با دقت نگاه کردم،ولی همه چی عوض شده بود.
نگاهم خیره موند رو قاب عکس دو نفره بابا و گلناز، که جای عکس بابا و مامانو گرفته بود.
تلخند زدم و چشم ازش گرفتم.
همون موقع در باز شد و باران با گریه اومد تو خونه و دوید سمت مامانش.
نگاهم خیره موند رو طاها،که از لای در تو خونه رو دید میزد ببینه چخبره.
گلناز کلافه بارانو پس زد
--وااای باران، بس کن دیگه!
از صبح تا حالا هزاربار با طاها دعوا کردی.
یدفعه طاها از پشت در داد زد
--گلی من دعوا نکردم! این باران بود که منو زد بعدم گریه کرد.
دستشو از در آورد تو
--اینم جای ناخناش که منو چنگ زده!
گلناز تا نگاهش به من افتاد خندید
--میبینی آقا کیان؟ کار هر لحظه ی من شده قضاوت بین این دوتا بچه ای که هیچکدومشون یه روده ی راست تو شیکمشون نیست.
نمیدونم طاها چی گفت، که باران دوید سمتش و دوباره برگشتن تو حیاط.
رو کردم سمت گلناز
--طاها اینجا چیکار میکنه؟
نگاهش رنگ غم گرفت و چشماشو دوخت به زمین.
--چی بگم والا.
اخم کردم
--چیزی شده؟
با بغض خندید
--به قول گفتنی اگه بگم دلم میسوزه،اگه نگم باز دلم میسوزه.
در سکوت بهش خیره شدم تا ادامه حرفشو بزنه.
بغضش شکست و جوری که سعی داشت اشکاشو کنترل کنه
--گاهی وقتا خدا یجوری امتحانت میکنه،که نه راه پس داشته باشی نه راه پیش.
کلافه سر تکون دادم
--چرا واضح حرف نمیزنی؟
تلخند زد
--طاها پسر باباته.
متعجب چشمام گرد شد
--چییییی؟
پوزخند زد
--منم اولش مثل شما باور نمیکردم.
عصبی خندیدم
--یعنی میخوای بگی بابای من با مادر ترانه ازدواج....
نتونستم حرفمو ادامه بدم و کلافه تو موهام دست کشیدم
--ولی آخه چطور ممکنه؟؟
گلناز در حالی که به نقطنه نامعلومی خیره شده بود
--ماجرا برمیگرده به زمانی که من و بابات هنوز ازدواج نکرده بودیم.
مردد بهم خیره شد و ادامه داد
--وقتی مادرخدابیامرزت مریض میشه، حاجی یه خانمیو میاره تا کارای خونه رو انجام بده.
بعد از یه مدتم اون خانم، که الهام خدابیامرز باشه رو صیغه میکنه، واسه اینکه راحت تر بتونه بهش کمک کنه.
نفسشو صدادار بیرون داد
--حاصل اون ازدواج موقت میشه طاها ولی الهام از ترس آبروش به همه میگه اون بچه از شوهر مرحومشه در صورتی که حدود یکسال بعد از مرگ شوهر سابقش طاها دنیا میاد...
«حلما»
@berke_roman_15
📖☕️📖☕️📖
🌸برای لبخند تو 🌸
#قسمت_۱۱۶
«کیان»
باور کردن حرفای گلناز از یه طرف،طاها که مثل آینه ی دق جلو چشمم بود یه طرف دیگه.
تو اون چند ساعت هربار میدیدمش،بیشتر بوی خیانت بابا به مامانمو حس میکردم. هربار بیشتر از قبل از بابام متنفر میشدم.....
غروب با اصرار بابا رفتیم حمام.
مثل بچگیام کل بدنمو شست بدون اینکه اعتراضی کنه.
اون لحظه از فرط خجالت حتی نمیتونستم سر بلند کنم،ولی بابا سرمو بلند کرد و با اخم بهم خیره شد
--کیان من بهت یاد ندادم همیشه سرتو بالا بگیری؟
حرفی نزدم و بابا همینجور که موهامو آبکشی میکرد ادامه داد
--مردی مرده که تحت هر شرایطی سربلند باشه،هیچوقت خودشو نبازه و همیشه به بالاسریش امید داشته باشه.
تلخند زدم
--واسه همین شما با وجود گندی که به زندگی مامان زدی هیچوقت احساس شرمندگی نکردی؟
در ادامه پوزخند زدم
--لابد تو مرد بودی؟!
با حرفی که زدم دستش از حرکت ایستاد و با اخم به زمین خیره شد.
با صدایی که از شدت عصبانیت خشدار شده بود غریدم
--مامان من که مرد تموم شد،چرا به این گلناز بدبخت رحم نکردی؟
اصلا فکر کردی وجود طاها تو این خونه، چقدر عذابش میده؟
شونه بالا انداخت
--نه، چون وجود باران هیچوقت منو عذاب نداده!
عصبی خندیدم
--چی میگی بابا؟ باران که دخترته :/
نفسشو صدادار بیرون داد
--تا وقتی از همه ماجرا خبردار نشدی،سعی کن کسیو قضاوت نکنی!
گیج بهش خیره شدم
--مگه غیر از این ماجرای دیگه ای هست؟
عمیق به چشمام خیره شد
--من بعد از زایمان باران با گلناز ازدواج کردم،پدر اون بچه یه معتاد ولگرد بود، که وقتی گلناز یکماهه باردار بود مرد.
گلنازم که دختر یه خانواده ی پولدار
و آبرودار بود،از ترس اینکه نخواد از پدر یا برادراش پول بگیره میرفت تو خونه های مردم کار میکرد.
حدود دوسال بود که از الهام جدا شده بودم،البته جداشدن نه اینکه ازش بیخبر باشم،فقط کمتر میدیدمش.
ولی دورادور حواسم بهش بود.
هرماه یه مقدار پول میریختم به حسابش تا دیگه نخواد کار نکنه.
یه روز رفتم شرکتی که از اونجا با الهام آشنا شدم.
میخواستم یه خانمیو استخدام کنم واسه انجام کارای خونه.
اونجا با گلناز آشنا شدم.
گلناز با وجود اینکه باردار بود،میرفت تو خونه های مردم کار میکرد،ولی من نمیدونستم چون زیاد نمیدیدمش.
کلافه شیر آبو بست و نفسشو صدادار بیرون داد
--برام مهم نیست باور کنی یا نه،ولی مرگ مادرت خیلی برام سخت بود،تا یه مدت بدون توجه به خودم، از صبح تا شب فقط کار میکردم،بیشتر شبام نمیومدم خونه.
خونه که نه،بهتره بگم زندون.
بعد زهرا این خونه واسم شده بود مثل زندون،یه زندون سرد و بی روح که حتی در و دیوارش باهام سر لج داشت.
یه روز رفتم کارگاه،ولی یه سری مدارک که واسه قرارداد با حاج میثم میخواستم رو یادم رفت با خودم ببرم.
وسط روز برگشتم خونه، ولی از صدای جیغ گلناز، به جای اتاقم دستپاچه دویدم تو آشپزخونه، دیدم داشت از درد به خودش میپیچید.
تا منو دید، شروع کرد قسم دادن که بچشو نجات بدم.
وقتی رسوندمش بیمارستان تازه فهمیدم کس و کارش شهرستانن و پدر اون بچه ام اصلاً معلوم نیست کجاس.
دستشو زد سر شونم
--سرتو درد نیارم پسر،از اون روز به بعد من شدم قیم اون بچه و بعد از یه مدتم البته با رضایت خود گلناز، باهاش ازدواج کردم...
سرمیز شام همش فکرم درگیر حرفای بابا بود و بیشتر با غذام بازی میکردم.
گلناز کنجکاو صدام زد
--کیان خان،قورمه سبزی دوست نداری؟
از فکر دراومدم و یه نمه لبخند زدم
--چرا،ولی الان زیاد اشتها ندارم.
تو همون حالت نگاهم خیره موند رو باران، که به زور طاها گوشتای تو خورشو میخورد.
گلناز خندید
--اگه به حرف طاها گوش بدی مادر!
همون لحظه با صدای زنگ ممتد آیفون، همه دست از غذا خوردن کشیدن.
بابا کنجکاو به گلناز خیره شد
--کسی قرار بود بیاد؟
گلناز منفی وار سر تکون داد
--نه والا.
دوباره صدای زنگ اومد و بابا رفت سمت آیفون.
متعجب برگشت سمتمون
--ترانه اس.
قفل در رو باز کرد و رفت سمت در.
از صدای ضرب کفشاش میشد فهمید چقدر عصبانیه و صدای یه پسر میومد که بهش میگفت صبر کنه.
در با شتاب باز شد و ترانه اومد تو.
لباسای مشکیش، نامرتب و پر از خاک بود،شالشم آزاد انداخته بود رو سرش،
جوری که گردن و موهاش کامل پیدا بود.
از دیدنش تو اون وضعیت اخم کردم و با دیدن پسری که پشت سرش وایساده بود، اخمم بیشتر شد.
بابا و گلناز رفتن سمتشون و بابا نگران بهش خیره شد
--ترانه جان خوبی؟
گلناز خواست دستشو بگیره که کلافه دستشو پس زد.
با صدای خشداری جیغ زد
--به من دست نــزن!
کنجکاو به اطراف خیره شد
--طاها کجاس؟
با صدای بلندی شروع کرد طاها رو صدا بزنه.
طاها یه نگاه به من کرد و با اخم از جاش بلند شد،بارانم دست طاهارو گرفت و دنبالش رفت.....
«حلما»
@berke_roman_15
📖☕️📖☕️📖