🌸برای لبخند تو🌸
#قسمت_۱۲۱
تا دکتر خواست بهم دست بزنه دستمو به حالت تأیید تکون دادم
--چیزی نیس خوبم!
کنجکاو به مهراد خیره شدم.
کلافه تو موهاش دست کشید
--خیلی خب آروم باش الان میام.
کلافه رو کرد سمت مهدی
--مهدی جون شرمنده،کار خیر نصفه نیمه موند.
خداروشکر مهدی سوال منو پرسید
--اتفاقی افتاده؟
رو هوا دست تکون داد
--نبابا این ترانه دوباره زده به سرش...
تا نگاهش خورد به من حرفشو عوض کرد
--ترانه خانم یکم حالشون بد شده.
گفت و به سرعت باد از اتاق رفت بیرون.
خداروشکر همون موقع دکترو صدا زدن، از اتاق رفت بیرون.
مهدی اومد سمتم
--خوبی تو؟
بی توجه به حرفش گفتم
--یعنی ترانه چی شده؟
شونه بالا انداخت
--نمیدونم،باید بزاریم مهراد بره ببینیم چیشده..
عصبانی حرفشو قطع کردم
--چرا اون عوضی باید بگه زن من چشهههه؟
مهدی در مقابل اخم کرد
--فعلاً بزار کارمون تموم شد میریم پیشش...
منفی وار سر تکون دادم
--نمیخوام آروم باشم! از خودم بدم میاد میفهمی؟! از اینکه عرضه ندارم حتی کنارش باشم،چه برسه بخوام ازش مراقبت کنم!
فشار ریزی به شونم داد
--آروم باش! تو سخت تر از ایناشم از سر گذروندی،تو مرد روزای سختی کیان! نباید جا بزنی!
این حرفش کافی بود تا بشکنم بغضی که مدت ها بیخ گلوم بود.
سرمو گرفتم بین دستام و نالیدم
--خسته شدم مهدی!
از آدما،ازعشق،اززندگی..از همه چی خستم!
اون از عشق اولم که گند زد به زندگیم و خیلی راحت داره زندگیشو میکنه،اینم از دومی که تا خواستیم طعم باهم بودنو بچشیم، بی اینکه خودمون بخوایم داریم جدا میشیم.
سرمو بلند کردم و با گریه به چشماش خیره شدم
--دلم مامانمو میخواد!فقط اون میفهمید چه مرگمه.
حرفامو از چشمام میخوند، بدون اینکه زبون باز کنم.
فقط اون بود که بی منت عاشقم بود،کنارم بود و بهم محبت میکرد!
شاید من گاهی یه حرفی میزدم ولی اون هیچوقت دلمو نشکوند!
هق هقم بلند شد
--کاش میشد منم برم پیشش! برم تا از این جهنم خلاص شم! خسته شدم از این دنیا و آدماش...
کارمون تموم شد و تو راه هیچکدوم حرفی نمیزد.
مهدی دستمو گرفت و لبخند زد
--میخوام ببرمت یه جای دنج.
حرفی نزدم و ابرو بالا انداخت
--نمی پرسی کجا؟
پک عمیقی به سیگار توی دستم زدم
--مهم نیست.
به سیگار تو دستم اشاره کرد
--میدونستی واسه اینم باید جواب پس بدی؟
گیج بهش خیره شدم
--واسه سیگار جواب پس بدم؟ :/
تأییدوار سرتکون داد
--آره،تو برنامه زندگی پس از زندگی یارو تعریف میکرد.
سوالی بهش خیره شدم
--زندگی پس از زندگی؟
با سر تأیید کرد
--آره،آدمایی که یه مدت توکما بودن برگشتن، از تجربه هاشون تو اون دوره میگن.
متفکر به سیگارم خیره شدم
--جالبه.
همینجور که دنده رو عوض میکرد
--خیلی،فرصت کردی حتما ببین....
حدس زده بودم منو میبره بهشت زهرا(س).
دروغ چرا، خیلی آروم شدم.
کلاً اونجا واسم مثل یه پلی بود که باهاش راحت میتونستم به خدا برسم.
اول رفتیم سر قبر چندتا شهید معروف که مهدی میشناخت، بعدم به پیشنهاد من رفتیم سر قبر شهید ابراهیم هادی.
یاد شبی افتاد که با ترانه رفتیم اونجا و بعدش اون اتفاق افتاد.
تلخند زدم
--آدم از ثانیه ی بعدشم خبر نداره.
مهدی نگاهشو از قبر گرفت و به من دوخت
--چطور؟
به نقطه نامعلومی خیره شدم
--حدود یکماه پیش یه شب قبل اینکه برم خونه ی سعید، با ترانه اومدیم همینجا.
خندیدم
--اونشب با پای خودم اومدم، ضربه ای به ویلچر زدم و ادامه دادم
--ولی الان با این.
لبخند زد
--بازم خداروشکر کن که هستی!
سرشو انداخت پایین و تو همون حال ادامه داد
--کیان من و تو از اولشم باهم خیلی فرق داشتیم.
عمیق به صورتم خیره شد
--تو یه گنده لات پایین شهر...
مکث کرد و ادامه داد
--منم یه سرباز صاف و ساده و به قول تو ریشو.
از لفظ ریشو خندم گرفت.
مهدی بی توجه به مم ادامه داد
--ولی از اون شبی که واسه اولین بار دیدمت،دوست داشتم باهات رفاقت کنم،شاید بخاطر سن کمم یا چمیدونم کنجکاوی بیش از حد از اینکه تو با اون سن کم چرا انقدر بُرش داری؟ هرچی که بود منو کشوند سمت تو.
به نقطه نامعلومی خیره شد و ادامه داد
--گذشت تا بفهمم اون چیزی که منو کشوند سمتت،امید بود.
اینکه تو حتی تو سخت ترین شرایط امید داشتی.
انتقام کار خوبی نیست کیان،ولی تو با اینکه میدونستی ۱۰ سال حبس فقط به حرف آسونه از انتقام حرف میزدی،این یعنی امید به آزاد داشتی!
برگشت سمتم
--بیا برگردیم عقب،فرض کن تو زندانی امیدواری و من زندان بان عاشق تو.
خندیدم
--چرا فیلم هندیش میکنی؟
بازم بی توجه ادامه داد
--میگن وقتی یه مشکلی واستون پیش میاد،حتی اگه میخواید گریه کنید، به یاد مظلومیت حسین(ع) گریه کنید.
اینجوری زودتر آروم میشید.
حسین :)
یادم به اون شبایی افتاد که میرفتم هیئت.
اد همون وقتام تو زندگیم گره افتاده بود.
همون لحظه انگار یه حسی بهم نهیب زد
--دیدی اون شبا دعای حسین در حقت مستجاب شد؟
«حلما»
@berke_roman_15
📖☕️📖☕️📖
هدایت شده از راه های راه گشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌ از دور تند خبرهای آخرالزمان به هیچ وجه غافل نشوید؛
در لحظههای حساسِ تصمیم دچار خطا خواهید شد.
#کلیپ | #استاد_شجاعی
#صلوات برای فرج #امام_زمان عج الله
🌹اگه دنبال کارگشایی توی زندگیت هستی حتما عضو کانال ما باش هرچی بخوای هست تو فقط عضو شو 🌹
👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2174157082C8a265602eb
هدایت شده از Khodaeishop
.
📿 ختم گروهی
اَمَّن یُّجیبُ المُضطَرَّ اِذا دَعاهُ وَ یَکشِفُ السُّوءَ
برای سلامتی رییس جمهور مردمی کشورمان و همراهانش
لطفا در این ختم امن یجیب سهیم باشید
هر نفر ۱۲۹ مرتبه
اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم 🤲🤲
https://eitaa.com/khodaeishop
هدایت شده از Khodaeishop
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
♨️ نجوای ماندگار و زیبای سید ابراهیم رئیسی با شهید سلیمانی..
#رئیسی
https://eitaa.com/khodaeishop
هدایت شده از سنگرشهدا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا ما را با نبودنِ آدمهایی از جنس #حاج_قاسم امتحان نکن.
@sangarshohada
هدایت شده از سـوتـی زنـونـه 👠🤭
یا امام رضا
میشه عیدی امشب شما سلامتی آقای رئیسی و همراهانشون باشه؟🙏🏻❤️🩹
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام مارو به حاجی برسون😭🖤
#شهید_خدمت
@berke_roman_15
May 11
هدایت شده از 🖋️پاتوق سدرا:🇵🇸
یادبودمجازی آیت الله سیّدابراهیم رئیسی
https://fatehe-online.ir/6
روی لینک بزنیم و فاتحه ای قرائت کنیم
😭💔
@patoghsadra
هدایت شده از مصابیح
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‼️ عزا برای ملکه، شادی برای رئیسی!
⭕ اونایی که برای مرگ ملکه انگلیس، غم و اندوه پمپاژ میکردن حالا برای فوت رئیس جمهور ایران درخواست شادی و سرور دارن
🌸برای لبخند تو🌸
#قسمت_۱۲۳
نگاهم افتاد به ترانه که خیره به قاب عکس مامانم بود.
تلخند زد
--مامانت خیلی خوشگله کیان!
لبخند زدم
--چشمات قشنگه عزیزم.
با بغض خندید
--یادته یبار بهم گفتی مادر داشتن خیلی خوبه...
بغضش شکست و ادامه داد
--گفتی قدرشو بدونم....
نشست رو تخت و سرشو گرفت بین دستاش.
تو همون حالت متاسف سر تکون داد
--ولی من قدرشو ندونستم!
گریش صدادار شد
--حتی تصورشم نمیکردم یه روز نداشته باشمش!
آروم رفتم سمتش و دستشو گرفتم.
در مقابل دستمو گرفت و با گریه به صورتم خیره شد
--کیان من خیلی دلم واسه مامانم تنگ شده!
خیلی دلم تنگ شده.
آروم خم شدم بغلش کردم و اون مثل مرغ پر و بال کنده تو بغلم زار میزد.
حرفاش دردامو تازه کرد،درد از دست دادن مامانم.
اشکام بیصدا میریخت و تو همون حال سعی داشتم به ترانه دلداری بدم.
--ترانه عزیزم آروم باش،سخته میدونم،ولی تو اول خدا بعدم منو داری! ما باهم میتونیم یه زندگی جدید بسازیم!
ما میتونیم...
حرفمو قطع کرد
--ولی واسه من خیلی زود بود! منی که حتی یبار نتونستم درست و حسابی بغلش کنم! بگم مامان....بگم مامان دوستت دارم...
گریش به هق هق تبدیل شده بود و حس کردم حالش بد شده.
گلنازو صدا زدم ولی جواب نداد.
با اینکه سختم بود، با ویلچر تندی از اتاق رفتم بیرون.
گلناز نبود،حتی صدای بچها هم نمیومد.
یدفعه با صدای جیغ باران نگاهم رفت سمت اتاق.
بدوید بیرون طاهام همینجور که میخندید
می دوید دنبالش.
تا منو دیدن باران نگران دوید سمتم
--چیزی شده داداشی؟
منفی وار سرتکون دادم
--نه،فقط میشه یه لیوان آب بیاری واسه ترانه؟
تأییدوار سر تکون داد و تندی دوید سمت آشپزخونه.
برگشتم برم تو اتاق، دیدم طاها رفته ترانه رو بغل کرده.
از دیدن این صحنه ناخودآگاه لبخند اومد رو لبم وهمون موقع باران رسید.
تا خواست بره سمتشون، با دست نگهش داشتم و به اتاق اشاره کردم
با تعجب بهم خیره شد که با دست به طاها و ترانه اشاره کردم و چشمک زدم
--نرو،خواهر برادری خلوت کردن.
نمکی خندید
--مثل اونشب من و تو؟
خندیدم
--آره.
دستشو انداخت دور گردنم و آروم دم گوشم گفت
--توام اندازه طاها که ترانه رو دوست داره،منو دوست داری مگه نه؟
خندیدم و لپشو کشیدم
--آره حسود خانم.
حواسم رفت سمت پنجره.
گلناز با چندتا نایلون تو دستش داشت میومد سمت در.
تندی خودمو رسوندم به در و در رو باز کردم.
همون موقع گلناز رسید.
با تعجب خندید
--سلام،جایی میخوای بری کیان خان؟
خندیدم
--سلام،بدین کمکتون ببرم.
نایلونارو گذاشت تو دستم
--خدا خیرت بده.
گفت و رفت :/
من موندم و کلی نایلون تو دستم و مسئله ی اصلی ویلچر، که کسی نبود هولش بده.
وجدان:اسکول آخه آدم فلج میره کمک؟
اخم کردم
--یبار دیگه به من گفتی فلج میزنم تو دهنت!
همون موقع بابا رسید و منو با خریدا برد تو آشپزخونه.
همینجور که نایلونارو از رو پاهام برمیداشت با صدای آروم
--ترانه اومده اینجا بابا؟
تازه یادم افتاد بابت رفتار اونشب ترانه چقدر خجالت کشیدم-_-
تأییدوار سرتکون دادم و خجالت زده گفتم
--بله،بابت اون شب ببخشید واقعا.
خندید
--اشکالی نداره،خودت خوبی؟
لبخند زدم
--خداروشکر.
نشست رو صندلی
--دکترت حرفی نزد؟
تلخند زدم
--چی بگه بابا؟ اینکه من قراره تا ابد اینجوری بمونم که خودمم میدونم.
دستمو گرفت
--دیگه این حرفو نزن کیان! تو باید قوی باشی چون ترانه الان بیش از هر وقت دیگه بهت نیاز داره!
میگن واسه مرد تکیه گاه بودن لذت بخشه ولی تو اون شرایط دردآورترین واقعیت زندگیم این بود که ترانه بهم نیاز داره و باید واسه خاطر اونم که میشد قوی میموندم :)
با صدای گلناز دست از فکر و خیال برداشتم
خندید
--پدر پسری خلوت کردید؟
بابا محو لبخند زد و همینجور که از آشپزخونه میرفت بیرون گلنازو صدا زد....
رفتم تو اتاق دیدم ترانه سرشو گذاشته بود یه گوشه ی تخت و به نقطه نامعلومی خیره شده بود.
آروم رفتم بالاسرش و آروم صداش زدم
--جوجه!
برگشت سمتم.
لبخند زدم و موهاشو به هم ریختم
--خوب با داداشت خلوت کرده بودی ؛)
لبخند زد
--داداشم؟جدیداً انگار این کلمه واسم غریبه شده کیان.
جدی بهش خیره شدم
--این حرفو نزن،هرچی نباشه اون بچه ۱۰ سال تو دامن تو و مادرت بزرگ شده.
تلخند زد
--واسه همین میگم غریبه شده.
چشم ازم گرفت و ادامه داد
--یادمه وقتی تازه دنیا اومده بود،شبا خیلی گریه میکرد،شاید باورت نشه منم همراه باهاش گریه میکردم،یا وقتی مریض میشد هزار بار میمردم و زنده میشدم تا خوب بشه.
دستشو بوسیدم ومحو لبخند زدم
--آخه قربونت برم،خودتم داری میگی بچه،پس دیگه نباید از دستش ناراحت شی :)
منفی وار سر تکون داد
--نمیدونم کیان،بعد مامانم طاها تنها خونوادمه که اونم...
با اومدن گلناز حرفش نصفه موند....
«حلما»
@berke_roman_15
📖☕️📖☕️📖
سلام میشه این تبلیغ رو در گروهها و دوستان و فامیل و آشناهاتون ارسال کنید ممنون میشم چون الان مدارس تعطیل میشه و کنکور هم تموم بشه کلی کتاب میره تو سطل آشغال فقط تاکید کنید که لازم نیست به جایی تحویل بدن فقط جمع آوری کنن و به شماره های داخل پوستر پیام بدن باهاشون هماهنگ میشه و میان از درب منزل تحویل میگیرن از کلیه شهرستانهای ایران پذیرش کتاب داریم حتی اگر یک جلد کتاب باشه در ضمن کیف و مداد خودکار مداد رنگی و کلیه ملزومات مدرسه حتی دسته دوم هم پذیرفته میشود لطفا یادتون نره با تشكر🙏🏻
سلام ❤️
افتتاح گالری شمع مهروماه با قیمت های باورنکردنی و طرح های متنوع متناسب با هر سلیقه 😍
انواع سفارش های قشنگتون پذیرفته میشه .
شمع فانتزی . گیفت: عقد . عروسی . تولد دخترونه،پسرونه . شمع های قلمی. باکس گل شمعی . و شمع های اعیاد و مناسبت ها و ....
امیدوارم خوشتون بیاد و شاهد سفارش های قشنگتون باشم😍❤️
لینک کانال رو به دوستاتون معرفی کنید:
https://eitaa.com/joinchat/3748463409Ca3034023ae
🌸برای لبخند تو🌸
#قسمت_۱۲۴
ترانه سریع اشکاشو پاک کرد و خجالت زده از جاش بلند شد.
گلناز لبخند زد
--سلام ترانه جان خوبی عزیزم؟
خداروشکر گلناز اصلا رفتار اونشب ترانه رو به روش نیاورد.
ترانه لبخند زد
--سلام ممنون.
خطاب به جفتمون
--بیاید چای بخورید....
«ترانه»
اینکه اونجا باشم از چیزی که فکرشو میکردم سخت تر بود.
از طرفی بابای کیان واسم شده بود آینه ی دق و رفتار گلناز خیلی خجالت زده ام میکرد.
ولی با همه ی اینا اینکه پیش کیان بودم باعث میشد همه ی اونارو نادیده بگیرم.
نگاهم افتاد به کیان که منتظر بهم خیره شده بود که بریم.
یه لحظه دلم قنج رفت محکم گونشو بوسیدم و از اتاق دویدم رفتم بیرون...
نشسته بودم رو مبل که دیدم کیان اومد و با چشماش واسم خط و نشون کشید.
چشم ازش گرفتم و با لبخند به چای خوردنم ادامه دادم....
«کیان»
فردا چهل مامان ترانه بود و مهم تر از اون مدت زمان محرمیتمون اد همین فرداشب تموم میشد :/
تو این دو هفته ای که اومده بود پیشم بهترین روزای عمرم واسمون رقم خورد.
همش به این فکر میکردم نکنه خوشبختیمون موقتی باشه و ترانه رو از دست بدم؟
همینجور که نشسته بودم بالاسرش موهاشو نوازش میکردم که یدفعه بیدار شد و گیج بهم خیره شد
--ساعت چنده کیان؟
نفسمو صدادار بیرون دادم
--۳نصف شب.
چندبار چشماشو باز و بسته کرد
--اونوقت تو نشستی بالاسر من چیکار؟
بی توجه به حرفش لبخند زدم
--خیلی دوستت دارم ترانه!
تأییدوار سرتکون داد
--باشه.
گفت و دوباره خوابید.
خندیدم و ترجیح دادم به هیچی فکر نکنم و مثل ترانه بیخیال بخوابم...
صبح با صدای موبایلم از خواب بیدار شدم.
یه چشمی گوشیمو پیدا کردم دیدم علیه.
صدامو صاف کردم و جواب دادم
_الو؟
+سلام کیان خوبی؟
_سلام علی جون چاکرتم تو خوبی؟
+خداروشکر،شرمنده بیدارت کردم راستش من اومدم تهران ضحیٰ ام پیشمه.
سریع گفتم
_عه چرا دیشب نگفتی بهم؟ بیا خونه بابا اینا من اونجام.
+نه داداش مزاحم بابا اینا نمیشم...
حرفشو قطع کردم
_مراحمی این چه حرفیه،الان میگم بابا بیاد دنبالت.
+نه داداش اسنپ میگیرم فقط بیزحمت آدرسو بفرس...
تا تماس قطع شد ترانه خواب آلو خندید
--ما خودمونم اینجا مهمونیم تازه مهمونم دعوت میکنی؟
خندیدم
--علی که مهمون نیست جوجه،نمیخوای روز آخری پاشی برا آقایی صبحونه آماده کنی؟
با سرعت نشست تو جاش
--روز آخری؟یعنی میخوای منو بیرون کنی :/
خندیدم و ترانه به حالت قهر روشو برگردوند خواست بره که دستشو کشیدم
--کجا؟
جواب نداد و من جدی ادامه دادم
--دیوونه صیغمونو میگم :/
گیج بهم خیره شد
--صیغمون؟
مسخره خندیدم
--آره نمیدونی چیه؟ همون که باعث میشه دونفر باهم ازدواج کنن...
با حرص حرفمو قطع کرد
--میدونم چیه،چرا امروز آخه؟
بغلش کردم و شیطون بهش خیره شدم
--چیه از اینکه دیگه نمیتونی وردل من باشی ناراحتی؟
خندید
--آره.
محکم لپشو کشیدم که باعث شد اعتراض کنه.
خندیدم
--نترس چاره ی این کار نزد کیان است و بس.
مشمئز بهم خیره شد
--که چیکار کنی؟
شیطون چشمک زدم
--فعلاً برو صبحونه آماده کن تا بعد بهت بگم.
همون موقع موبایلش زنگ خورد و همینجور که با خالش حرف میزد از اتاق رفت بیرون...
منتظر موندیم بابا علیو بیاره تا باهم صبححونه بخوریم.
نگاهم افتاد به ترانه که چادر رنگی پوشیده بود.
خندیدم
--از گلناز گرفتی؟
گیج بهم خیره شد
--چیو؟
به چادرش اشاره کردم
--چادرتو میگم.
لبخند زد
--نه مال مامانمه.
تا اینو گفت خندم جمع شد و دیگه چیزی نگفتم،ولی چشمای پر از اشکش از چشمم دور نموند.
همون موقع زنگ آیفونو زدن و گلناز رفت در رو باز کرد.
همه منتظر دم در وایساده بودیم که علی با ضحیٰ اومدن.
ضحیٰ تا منو دید شروع کرد عمو عمو گفتن و ذوق زده دوید سمتم.
بغلش کردم و تو همون حالت با علی سلام علیک کردم....
سرصبححونه همه توجهشون جلب شده بود به ضحیٰ.
گاهی وسط شیرین کاریاش به علی نگاه میکرد ببینه عکس العملش چیه و همین باعث خنده بقیه میشد.
یه حسی بهم میگفت خدا به زودی بهم دختر میده.
وجدان:آرزوی بیجا نکن، فعلاً که هم فلجی هم مدت زمان صیغتون تموم شد.
چقدربهت گفتم تا زمان هست اقدام کن؟
از کی تا حالا این وجدان من انقدر بی حیا شده :/
وجدان:از همون وقتی که دوباره فیلت یاد هندستون کرد و عاشق شدی،الانم به جای سین جیم من برو به زنت برس.
از فکر دراومدم دیدم ترانه داره گریه میکنه.
دور از چشم بقیه دستشو گرفتم و با فشار ریزی که به دستش وارد کردم بهش فهموندم آروم باشه.
علی تلخند زد
--مرگ عزیز خیلی سخته ترانه خانم،من واقعا درکتون میکنم.
ضحی با لحن بچگونه روبه ترانه
--توام مثل من مامانت مرد؟
ترانه با بغض تأییدوار سرتکون داد و همون موقع صدای زنگ آیفون اومد.
بابا رفت باز کرد و وقتی برگشت روبه علی گفت با اون کار دارن.
علی از جاش بلند شد و روبه همه با لبخند
--دست شما درد نکنه،اگه اجازه بدین من دیگه برم.
کنجکاو بهش خیره شدم
--کجا؟
«حلما»
@berke_roman_15
📖☕️📖☕️📖
🌸برای لبخند تو🌸
#قسمت_۱۲۵
همه کنجکاو به علی خیره شدن.
پرسیدم
--کجا داداش؟
مردد بهم خیره شد
--مهراد واسه مراسم امروز دست تنها بود قرار شد با مهدی بریم کمک.
گفتن رفیق خوب یه نمعته راست والله راست گفتن.
تو شرایطی که من باید اونجا حضور داشته باشم،رفیقام بی اینکه به من بگن خودشون بسیج شدن،خدا چنین رفیقایی رو واسه آدم نگه داره واقعا °‿°
نگاهم افتاد به ضحیٰ که با چشماش بهم میگفت نمیخواد با علی بره.
خندیدم و دستشو گرفتم
--پس لااقل بزار این گل دختر پیش ما بمونه.
علی خیره به ضحیٰ لبخند معناداری زد
--اگه دختر خوبی باشه اشکالی ندا...
ضحیٰ نزاشت حرفشو کامل کنه و رفت دستای علیو گرفت و با ذوق آخجون آخجون میگفت و بالا و پایین میپرید.
اون لحظه واقعا به علی حسودیم شد،کاش منم یه دختر مثل ضخیٰ داشتم :(
ترانه و طاها زودتر با دایی و خاله اشون رفتن بهشت زهرا و من موندم با بابا اینا برم.
ضحیٰ ام هنوز خونه ی ما بود.
تو این مدت کوتاه خیلی زود با گلناز اخت شده بود و بهش میگفت خاله.
نگاهم افتاد بهش که برس به دست منتظر وایساده بود تا گلناز بعد اینکه موهای بارانو شونه میزنه موهاشو شونه کنه.
با اشاره دستم بهش فهموندم اومد سمتم.
لبخند زدم
--میخوای موهاتو شونه کنم؟
خندید
--مگه توام بلدی عمو؟
چشمک زدم
--آره،چی فکر کردی؟
نمکی خندید
--فکر کردم فقط بابا و عمو عمارم بلدن.
برسو ازش گرفتم
--از این به بعد اسم منم به لیستت اضافه کن.
همینجور که آروم موهاشو شونه میزدم از تو آینه نگاهم خیره شد رو چشمای شفافش.
دست از کار کشیدم و آروم صداش زدم
--ضحیٰ؟
تا صداش زدم پقی زد زیر گریه و سرشو گذاشت رو پاهام،شروع کرد گریه کردن.
گلناز نگران دوید سمت اتاق و بارانم دنبالش اومد.
اومد سمتمون ولی تا خواست ضحیٰ رو ازم جدا کنه اجازه نداد و گفت میخوام پیش عمو باشم.
ناچار گلناز از اتاق رفت بیرون و بارانم با خودش برد.
هرچی باهاش حرف زدم فایده نداشت.
تا اینکه یکم موهاشو نوازش کردم تا گریش بند اومد و سرشو بلند کرد.
با لبخند صورتشو قاب گرفتم
--نمیخوای بگی چرا گریه کردی؟
با بغض گفت
--اگه بگم قول میدی به کسی نگی؟
تأییدوار سرتکون دادم و دستشو گرفتم
--آره قولِ قول.
مردد به در اتاق خیره شد و آروم در گوشم پچ زد
--من عروسک بارانو خراب کردم.
خندیدم
--چرااا؟
اخم کرد
--از بس میگفت باهاش بازی نکن خراب میشه منم موهاشو با قیچی خراب کردم.
لپشو کشیدم
--نمیدونستم تلافی کاریم بلدی ضحیٰ خانم!
لب برچید
--ولی آخه مامانم میگفت نباید اسباب بازی بقیه رو خراب کمم.
خندیدم
--الان واسه این گریه میکنی؟
تأییدوار سرتکون داد و من جدی ادامه دادم
--اگه قول بدی دیگه اینکارو تکرار نکنی،منم قول میدم دوتا عروسک خوشگل واسه تو و باران بخرم.
ذوق زده خندید
--باااشه.
خندیدم
--حالا برگرد تا موهاتو واست ببافم....
«ترانه»
به قدری از حرفای خاله و دایی عصبانی شده بودم،که اگه احترام به بزرگتر واجب نبود هرچی از دهنم درمیومد بهشون میگفتم -_-
از همون لحظه ای که سوار ماشین شدم یه ریز پشت سر کیان و باباش حرف زدن:/
نهاین به درک،قسمت دردناکترش این بود که میگفتن چون کیان فلج شده نمیتونه شوهر خوبی واسم باشه و کارای زندگیمون میفته رو دوش من.
دایی ام که سر و ته حرفش این بود نباید با کیان ازدواج میکردم.
میگفت چمیدونم کیان از قدیم مغرور بود و همین غرورش انداختش زندان،مهمتر از همه ی اینا فاصله سنیمون زیاده و درآینده به مشکل برمیخوریم،بعدم گفت حالا که کیان فلج شده مشکلاتمون هزار برابر میشه.
با هربار یادآوری وضعیت کیان و اینکه نمیتونه از پس زندگیمون بربیاد انگار یه چکش میکوبیدن تو سر من.
درسته کیان فلج شد ولی ذره ای از شخصیتش کم نشده بود،تو این مدت همش سعی داشت کمکم کنه تا با مرگ مامانم کنار بیام،با مهربونیای گاه و بی گاهش باعث میشد هر روز بیشتر از روز قبل تکیه گاه محکم زندگیم باشه و اینا هیچ کدوم به اتفاقی که واسش افتاده بود ربطی نداشت.
اون لحظه فقط اولش خیلی ناراحت شدم ولی بعد با فکر اینکه میتونم تا آخر عمر کنار کیان باشم،حتی اگه به قول اونا فلج باشه بیشتر از اینکه ناراحت بشم خوشحال میشدم.
همون موقع موبایل خاله زنگ خورد و بعد که تماس قطع شد دایی کنجکاو بهش خیره شد
--کی بود الهه؟
خاله نیم نگاهی به من کرد و نفسشو صدادار بیرون داد
--مهراد بود،زنگ زد ببینه ترانه رو با خودمون بردیم یا نه.
دایی اخم کرد
--بیخود،درسته که من مخالف ازدواجشم، ولی الان ترانه متأهله،چه معنی میده پسر تو نگرانش بشه؟
ایول دایی قربون دهنت ◉‿◉
خاله چشم چپ کرد
--خبه خبه،توام تکلیفت با خودت مشخص نیست.تا دودقیقه پیش کیان بد بود حالا شد شوهر ترانه :/
از تو آینه یه نگاه به من کرد و ادامه داد
--بعدشم اگه اون الهام خدابیامرز هی ناز نمیکرد من زودتر از اینا اقدام میکردم و ترانه حالا عروس خودم بود...
«حلما»
@berke_roman_15
📖☕️📖☕️📖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عکس شخصیت های مرد👨🏻🦱📷
📚رمان برای لبخند تُــــ :)
نظرتو بهم بگو😁
@Helma_15
@berke_roman_15