.
برای دورهی آل جلال چند روزی تهران بودم. روز آخر نادیا یکی از هنرجوهایم خواست که چند ساعت مانده تا پرواز را باهم باشیم. توی دوردورهایمان مرا برد توی یک کتابفروشی نزدیک مهرآباد. لای قفسههای کتاب وول میخوردیم و مرد پابهسن گذاشتهی کتابفروش هم پابه پایمان میآمد. از تازههای نشر و چند نویسندهی ایرانی و خارجی حرف زدیم. کتابفروش از اینکه میدید بیشتر کتابهایی که پیشنهاد میدهد را خواندیم، سرذوق آمده بود. چندتا کتاب برای بچههامان خریدیم. داشتیم میزدیم بیرون که یکهو گفت:" اهل کجا بودی؟"
گفتم کرمان.
ابروهایش را بالا داد. لبخند نصف صورتش را پوشاند. گفت:" از رضا زنگیآبادی چیزی خواندی؟"
توی دلم گفتم زنگیآبادی یک فامیل کرمانی است که! ایداد حالا چه بگویم؟ تندتند شروع کردم به جوریدن قفسههای کتاب مغزم! هرچه به سلولهایش فشار آوردم هیچی یادش نیامد.نهخیر نخواندم. ایوای!
گردنم را یکوری کج کردم آرامکی گفتم:" نه! کی هست این بنده خدا کرمونی به نظر میاد؟!"
شروع کرد به سرزنش پدرانه که چرا نخواندی چطور نمیشناسی و ...!
ما هم با لبو لوچهی آویزان نادم و پشیمان فقط نگاهش کردیم!
فرز شکار کبک را توی قفسهی نشرچشمه بیرون آورد و داد دستم!
نادیا هم سریع کارت کشید و هدیهاش کرد به من! در شدیم از کتابفروشی.
بعد که رسیدم کرمان اولین کاری که کردم خواندن شکار کبک بود و پرسوجو در مورد زنگیآبادی. چیزمیزهایی ازش دستم آمد. بعد از شکارکبک دوکتاب دیگرش را هم خریدم. از شکار کبک نوشتم کمی اینجا. خون خرگوش اما ماجرای یک دختر نوجوان زبالهگرد است. این هم مثل شکار زبان قوی و سوژه پردردسری دارد. نویسنده علاقه شدید به سیاهیها دارد مثل خیلی از سازندههای فیلم سینمایی که فقط میخواهند ژانر نکبت بیرون بدهند.
مجموعه داستانش خیلی قدیمیست و احتمالا اولین کارش باشد. انصافا دو سه تا داستان درست و بهدرد بخور دارد.
پست را خیلی به ظن تبلیغ و تعریف و ماندگار کردن نویسنده برداشت نکنید. کتابها را بخوانید برای موشکافی عناصر و دیگر هیچ!
#کتاب
#معرفیکتاب
@berrrke
هدایت شده از کتابشهر کرمان
🔰اکران
منتظر شما هستیم در چهلوپنجمین اکران فیلم کتابشهر
جمعه۱۲خردادماه ساعت ۱۵:۳۰
@ketabshahrekerman
بِرکه 🍃
🔰اکران منتظر شما هستیم در چهلوپنجمین اکران فیلم کتابشهر جمعه۱۲خردادماه ساعت ۱۵:۳۰ @ketabshah
یک انیمیشن فوقالعاده!
اگر کرمان هستید پیشنهاد میکنم دیدن دستهجمعی این فیلم رو از دست ندید.
@Berrrke
@ketabshahrekerman
.
نگاه کن حال این شهرو جنونم دیدنی کرده
همه میگن پدرخوانده واسه چی خودزنی کرده...!
چرا از این شعر خوشم میآید؟
چون پیرنگ دارد.
داستان دارد.
درام دارد.
جان دارد.
#پدرخوانده
@berrrke
خیلی یکهویی تصمیم گرفتم یک نیمچه ژوژمان پیرنگ برپا کنم!
یعنی اینکه دور همجمع بشویم و پیرنگ بنویسم و بیوفتیم به جان پیرنگها!
اگر دوست داشتید ساعت ۷.۱۵ بیایید توی این لینک تا باهم بپیرنگیم!
https://meet.google.com/qdf-oobh-gry
@Berrrke
هدایت شده از کتابشهر کرمان
💠جلسهتحلیلوبررسیکتاب«موشهاوآدمها
باحضوردکترسیدمیثممیرتاجالدینی
زمان:پنجشنبه۲۵خردادماه
ساعت۱۲
📍میدانآزادیابتدایبلوارجمهوریاسلامی
🟨منتظرتونهستیم🟨
https://eitaa.com/ketabshahrekerman
.
کلهام را چسباندم به شیشه. نگاهش کردم. همانطور مگسکش به دست روی فرش لاکی اتاق خوابش برده بود. با هر خروپف بدنش بالا و پایین میشد. مگسکش قهوهایی که توریاش از چند جا جرخورده و دوخته شده بود را بیهوا تکان میداد. ننهبابا گفته بود برو تلفن را بیار توی مطبخ. چند بار صدایش کردم، خیلی آرام طوری که از دهنم فقط صدای ه میآمد و هوا! باباجی! باباجی! نوچ نمیشنید. گوشهایش سنگین بود. ننهبابا میگفت سنگین است ولی قدرتی خدا صدای پچ پچ من با خاله را میشنود. قدرتی خدا! نمیفهمیدم قدرتی خدا یعنی چه! آمدهبودم پی چه کار؟ هان تلفن! دم درگاهی هی این پا آن پا کردم. بروم تو نروم تو! انقدر پر روسریام را جویدم که لیچآب شد! ننهبابا داد زد کجا موندی؟!
از لای در خزیدم تو. بازویم به دستگیره گیر کرد. شیشهی در کمی لرزید و صدا داد. بازویم را توی مشتم فشار دادم. درد داشت. سینی استیل با دو سه تا چنگال و یک تهخربزه که مگسها تویش عروسی گرفته بودند وسط اتاق بود. بوی خربزه زبانم را دور لبهایم چرخاند! امدهبودم پی چی؟ هان تلفن. سیم فنری تلفن زیر یک پایش گیر کرده بود. آرام کشیدم کمی تکان خورد. سیم آزاد شد. مگسی را پراند. سیم را از پریز درآوردم. تند تند دور تلفن سبز پیچیدم. دلم میخواست دکمههایش را هی الکی فشار بدهم. ادای کار با کامپوتر را دربیاورم! وقتش نبود. سیم دراز بود. هی پیچیدم. دوباره پیچیدم تا تمام شد. زدم زیر بغلم. بلند شدم. پایم خورد زیر سینی. چنگالها جرنگ توی سینی صداکردند.چشمهام را روی هم فشار دادم. مگسکش شَطَرق خورد روی زمین. یخ کردم. خشکم زد. بیدارش کردم؟
_کجا میبری تلفن رو بچه؟ مگه اسباببازیه؟ بذا سرجاش!
برنگشتم.نگاهش نکردم. نشستم. سیم را نصفه نیمه باز کردم. دو شاخ را گرفتم توی مشتم. زدمش توی برق!
زدمش توی برق؟ قرمز شد. خیلی قرمز. زینگ زینگ بلندی کرد خیلی بلند انگار صدتا تلفن باهم زنگ میزدند. طولانی. حیلی طولانی اندازه شمردن یک تا صد.
زدمش توی برق! آنیکی که رویش یک گوشی تلفن داشت خالی بود.
زدمش توی برق!
#صدایکودکیبرکه
@Berrrke