فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
گفتم من غسل زیارت کردم. زیارتنامه و امینالله هم خوندم تو فقط برو به جای من تو صحن نفس بکش. یه دوری بزن. گوشهی گوهرشاد فقط بشین. همین.
🏴
@berrrke
.
امرنس!
شخصیت جاندار جذاب و مرموز کتاب که حتی تا آخر کتابهم حس میکنی هنوز رازهایی از او لای ورقههای کتاب جا مانده و تو نمیدانیشان!
در؛ ماجرای یک زن نویسنده و خدمتکارش، امرنس است. ماجرای زندگی خدمتکار در دل روایت زندگی نویسنده؛ قاب در قابِ جالب و خواندنیای ترتیب داده است.
من رمانها و فیلمهایی که شخصیتاصلی یا راویشان نویسندهاست را یک جور دیگری دوست دارم.
در، را خیلی دوست داشتم حتما از نشر بیدگل بخوانید خیلی توفیر دارد.
نه از سیوسه
#چند_از_چند
#نشربیدگل
#رمان
#ماگاداسابو
@berrrrke
.
شنیدهبودم محمدطلوعی یکی از برجستههای جستار ایران است. بعد از خواندن "زندگیهای من" (درود خدا بر او باد) خواستم جستار ایرانی خوانده باشم پس، رفتم سراغ جستارهای محمدطلوعی. در "ویرانههای من" محمد طلوعی قرار است از روانرنجور آدمها حرف بزند. البته چنان از یک کفشدوزک برایتان آسمان ریسمان میبافد که خودتان نمیفهمید از کجابهکجا رسیدید. خیلی زیاد حرف میزند تا اینکه بخواهد روایت کند. آدم دلشمیخواهد خودش فکر نویسنده را از دل روایت بکشد بیرون نه اینکه نویسنده خودش فکرش را بپیچاند و آبوتاب دهد با یک کفشدوزک قاطیاش کند و ... طبیعی است آدم بعد از خواندن زندگیهای من دیگر هیچ جستاری برایش جذاب نیست. خصوصا اگر منتقد باشد نمک نقدش را زیاد میکند. الی ای حال جستار "دستورالعمل نصب اجاق" نمره بهتری نسبت به بقیه، گرفت در نظرم.
ده از سیوسه
#چند_از_چند
#محمد_طلوعی
#نشرچشمه
#جستار
@berrrke
یک تصمیم مهم گرفتهام.
از این به بعد همیشه ساعت ۱۲ شب ماشین لباسشویی را روشن میکنم. زیرا هم مصرف برق کمتر است هم اینکه از عذاب وجدان بو گرفتن لباسها خواب نمیروم؛ لذا خود را به زور بیدار نگه داشته تا لباسها را پهن نکردم نمیخوابم. بدینترتیب هم لباسها شسته و پهن میشوند. هم بخش خیلی زیادی از کتاب روی دستمانده پیش میرود.
نمیدانم چه بلایی سر زبان داستانیو رواییام آمده. شاید هم بدانم لابد زیر سر حسینپاینده است به عمرم انقدر تئوریجات یک جا نخواندهبودم. حتی توی دانشگاه.
بگذریم ماشینلباسشویی رفته روی دور تند دارد خشکشان میکند.
و دلینگ دلینگ پایان.
خدایا زبانم را هرچه زودتر شفا بده آمین.
@berrrke
.
پاهایم را هی تندتند تکان میدهم عین سانتریفیوژ. آهنگ بیکلام پیانو را پلی میکنم با نقونوق نینی قاطی که میشود سمفونی خندهداری ازشان درمیآید. بلاخره بعد از نیمساعت تکان دادن و تبدیل به شِیک شدن؛ تسلیم خواب میشود.
چشم میچرخاندم دوربر تخت ببینم چه کتابی نزدیک پیدا میشود. "انتخاب مترجم" روی پاتختی افتاده و قطرهی کولیک چپه شده رویش. همین خوب است. چشمانم برقمیافتد.
تازه خریدم و سی صفحه بیشتر ازش پیش نرفتهام همان توی کتابفروشی.
رفیق کتابفروشم گرفت جلوی رویم و گفت بیا کتاب تازه از عشق جانت آوردیم. تازه نشر گمان هم دارد یک کتاب جدید ازش میدهد بیرون.
کتاب را پشت و رو میکنم به پیرمرد سیبیل سفید عینکی میگوییم جان خودت هیچوقت نمیر. تو فقط بنویس هیچکار دیگر نکن.
اخوت؛ تنها کسی است که توی جهان ادبیات دلم میخواهد هی زنده بماند و هی بنویسد!
#معرفی_کتاب
@berrrke
.
به روزهایی که بدون کتاب خواندن میگذرند؛ میگویم روزهای بیکلمه.
الان دقیقا دو روز است که بیکلمهام.
من اعتیاد به خواندن ندارم من معتقدم به خواندن. پس روزهای بیکلمه، عصبی کلافه و خسته از اینکه کلمه بهم نرسیده نیستم.
من حتی ویار به کتاب را هم تجربه کردم.
روزهای بیکلمه را هم دوست دارمچون میدانم از پسش خیلی زود کلمهها خودشان دنبالم میآیند. پیدایممیکنند. و ورقهها خودشان را برای چشمانم عرضه میکنند. من معتقدم که آدمی برای دوام باید بخواند. دوام هم در آهستگی و پیوستگیست. حتی با حل یک جدول شرح در متن هم میتوان مداوم با کلمه بود.
#روزهایبیکلمه
@berrrke
.
چیزی به آخرش نمانده. همینروزهاست که نصفشبی ؛سانس پاسیازشبی؛ توی گروه بنویسم فصل ۱۰ تمام و ایموجی هلاک شدم را هم بزنم تنگش.🥵
اول هر سه جلدش نوشتم هدیه تولد محمدهادی به خودم، فروردین ۴۰۳ و خواندنش از اردیبهشت ماه شروع شد با چندتا از رفقا.
۲۸ مرداد جلد سه یعنی پسامدرنیسم استارت خورده و باید تا ته شهریور تمام شود. کل تابستان و نصف بهار آخرشبها لای ورقهایش دویدم خسته شدم خندیدم تعجب کردم و یادهاااا گرفتم. ولی انصافا پساندرنیسمها یک جوری بعضا جفنگیات هستند که گاهی نیمه شبها مغزم برای خواندنشان ارور ۴۰۴ میداد و همچنان میدهد.
معدهام هی مینالید که انقدر سرشبها چایی به ما میبندی که بنشینی پای این؟ ولی خوب به قول مامان بزرگم دوستی آناست که بلبل با رخ گل میکند صد جفا از خار میبیند تحمل میکند.
حالا نمیدانم این الان به کجایش ربط داشت.
یا شایدم با دوستان مروت با دشمنان مدارا.
خلاصه که بینامتنیت توی پسامدرنیسم خیلی زیاد است ربط و بیربط، عین جایگاه اشعار مادربزرگم در این کپشن.
درکل حرفها دارم برایتان از این سهجلدی معرکه! بگذارید تمام شود.
@berrrke
هدایت شده از کتابشهر کرمان
بیست و پنجمین جلسهی کتابِ ماه
_________________________
دارالمجانین
اثر : محمدعلی جمالزاده
زمان : پنجشنبه ۲۹ شهریور | ساعت ۱۲
مکان : کافه کتابشهر
#کتابشهر_کرمان
.
مینی جستارهایی از تجربیات یک کارگردان سینما از صید ایدهها و مراقبههای ذهنی.
در کل تویاین کتاب میفرمان که بیجهان باش بریده باش در خودت باش عمیقباش تا ایدهها خودشان سراغت بیاییند.
و باز میفرمان که هنرمند باید از هیاهو و حاشیه دور باشد.
یازده از سیوسه
#چند_ازچند
#نشربیدگل
#مینیجستار
#دیویدلینچ
@berrrke
.
ابیگل؛ رمانی که نصفه رهایش کردم.
وقتی "در" را از این نویسنده خواندم فکرکردم باید بقیه کتابهایش هم به دلم بنشیند، ولی ابیگل ننشست.
موضوعش تکراری بود و آخرش را میتوانستم حدس بزنم و بعد دیدم حدسم درست از آب درآمد.
توقع ماجراجویی داشتم ولی هرچه پیشمیرفت دوز کلیشه و تکراری بودنش بیشتر میشد.
آخر من توی این سبک و سیاق شاهکارهایی مثل ندیمهها و وصیتها را خواندم. یا حتی سریال گامبیوزیر... خلاصه که اعصابم را خورد کرد و بعد از خواندن ۲۰۰ صفحه بلکه بیشتر؛ رهایش کردم.
خوب! باشد که کلی تعریف ازش توی بهخوان بود. از نشر دوستداشتنیم بیدگل بود. و از همه بدتر گران بود.😏
(خانم، دچار توالی فعل بود شدید!🙄)
خلاصه که نصفه رهایش کردم چون حالا وقتی که برای کتابخوانی میگذارم انقدر کم و ارزشمند و نایاب است که ترجیح میدهم برای بهتر از اینش سپری کنم.
دوازده از سیوسه
#نشربیدگل
#رمان
#چند_از_چند
#ماگداسابو
@berrrke
.
نشستم روی مبل روبهروی آشپزخونه. نه حال دارم برم جاروبرقی رو بیارم نرمشیشههای حاصل از شکستن شیشه خیارشور مهرام رو جارو کنم. نه دل میکنم برم بخوابم. فکنم تا صبح همینجا نگهبانی بدم کسی نره تو آشپزخونه. جوری که انگار به مبل چسبیدم. اصلا هم قصد مطالعه و کار فرهنگی ندارم دوستان ددلاین ها همه ضربدر میخوره امشب.😒
تقویمم نگا کردم قمردرعقربم نیست بندازم گردنش. تغیرات هورمونی هم گمون نکنم باشه. اصلا از عصر که انگشتمو کردم لای گوشتکوببرقی بعدش هم پنکیک رو سوزوندم و بعدترش شیشه خیارشور افتاد رویپام و شکست. احساس میکنم فعلا نباید از روی این مبل بلند شم. ممکنه خودمو به کشتن بدم دو هفته مونده به سیپنج سالگیم. خلاصه که مغزم دچار سندروم دوری از خطره. الان. توانایی این رو دارم یه رمان بنویسم اسمشو بذارم فاطمه و مبل طلایی و همینطور به دوتا چسب زخم روی دستم خیره بشم و هی نگاه کنم به اون خورد شیشههای تو آشپزخونه که زیر نور ماه میدرخشن هی بلند نشم از جام. آنتوان چخوف خدابیامرز میگه به من نگو شب مهتابیه درخشش خورده شیشهها رو زیر نور ماه نشانم بده. خلاصه که این حال من بیتوست شوریده تر از لیلی دیوانه تر از مجنون. ظاهرا باید بلند شم و رمانم رو تموم کنم همینجا و از فیضش محرومتون کنم چون نینی بیدار شد.
یهدونه باشی دختر پاییز🚶🏻♀
@berrrke
هدایت شده از مستوره | فاطمه مرادی
یا مثال آخر:
چندتا آدم پولدار دیدین که از زندگیشون لذت نمیبرن یا حتی خودکشی میکنن؟ یا چندتا آدم فداکار دیدین که تا سالها خودشون رو فدای خانواده کردن و بعد یکهو به خودشون اومدن و دیدن هیچکاری برای علائقشون نکردن؟ یا چندتا آدم مشهور و هنرمند دیدین که تموم زندگیشون رو فدای حرفهشون کردن و در تنهایی عمیق به سر میبرند و هیچ خانوادهای ندارن؟
اشکال کارشون کجا بوده؟ #هدف #تکبعدی
پس اگه میخوای به هدفی که برات خیلی مهمه برسی و حال دلت هم خوب باشه و موانع جدیای نداشته باشی، بشین چرخهٔ زندگیت رو رسم کن. به هر گزینه از یک تا ده، یه نمره بده و نقطهها رو به هم وصل کن. ببین شکلی که رسم کردی چیه؟ این میشه وضعیت زندگی تو. حالا وقتشه که به تعادل برسونیش و تبدیلش کنی به یه دایره یا شبهدایرهٔ تمیز. :)
@masture
بِرکه 🍃
یا مثال آخر: چندتا آدم پولدار دیدین که از زندگیشون لذت نمیبرن یا حتی خودکشی میکنن؟ یا چندتا آدم
.
دیشب علیرضا و حسین پای تلویزیون هی رجز میخواندند روی مبلها بند نبودند. موشکها را نشان هم می دادند و هی اسمهایشان را توی نت سرچ میکردند. حرفهای قلمبه سلمبهایی میزدند مثل وقتهایی که از یک ماشین خوششان میآید و تمام دل و جگر اطلاعاتش را در میآوردند. از تست شتاب و صفر به صد و نیروی فلان و بیسار.... علیرضا هایپرسونیک را نشان حسین میداد و از ته حلقش فریاد میزد پسر ابرفراصووووتِ و هی شترقی میزد روی پایش. حسین را بغل میکرد و دوتایی تحلیل میکردند:"دم تهرانی مقدم گرم اینا رو اون ساخته..." آخرش وقتی توی مجازی همه گفتند بروید روی پشتبام و تراس اللهاکبر بگویید. چندبار تا دم تراس رفت و برگشت. بیقرار بود که اللهاکبر بگویید شب ۲۲ بهمن هم اللهاکبر گفت آن هم تنهایی توی تراس. من حالندار بودم و بابایش سرکار بود. دیشب ولی نگفت. هی دست و پایش را به هم میمالید و میگفت حیف حیف آقای اکبری همسایه مریضه حیف. میخوام برم جیغ بزنم تو تراس بگم ما پیروزیم الله اکبر. ولی میترسم آقای اکبری پیرمرد حالش بدتر بشه از صدای من.
آخرش هم به زور از پای تلویزیون بلندش کردیم که برود بخوابد. و تا خواب میرفت همچنان هیجان زده میگفت گمون کنم امامزمون انقد خوشحال شده که شاید همین فردا ظهور کنه. توی خواب هم تا صبح حرفهایی میزد و تحلیلها میکرد.
بچههای ما همراه ما غم سیدنصرالله و شهید رئیسی را خوردند. دیشب ولی کمی جگرشان حال آمد.
#الحمدالله
#سید_حسن_نصرالله
#وعده_صادق
@berrrke