eitaa logo
بِرکه 🍃
301 دنبال‌کننده
263 عکس
22 ویدیو
1 فایل
خانم ف.میم روایت های ساده از زندگی یک مامان، معمار، داستان نویس.🍂 اینجا می‌توانیم گپ بزنیم https://eitaa.com/Fmazhari
مشاهده در ایتا
دانلود
. هرچه که می‌گذرد بیشتر خوشحالم از این‌که رفیق فابم فاطمه‌ است. که از ب بسم‌الله نویسندگی با هم بودیم و دوتایی همه کلاس‌های مجازی را درو کردیم. فکر می‌کنم توی زندگی قبلی‌ام یک ثواب گت‌وگنده کرده‌ام که نتیجه‌اش دوستی با فاطمه‌ است. بماند که بعضی وقتها چنان هم‌دیگر را لت‌‌وپار می‌کنیم که جمع‌کردن تکه پاره‌هامان با خداست. 😁 هفته پیش‌ که آمده بود کرمان، دوتایی توی بهترین کتابفروشی، لای کتاب‌ها پیچ‌و تاب خوردیم و از داستان حرف زدیم.‌ برنامه ریختیم و قول وقرارهایمان را با هم گذاشتیم. هما‌نجا کادوی تولدش را دادم ‌"خاطرات کتابی" شبیه‌ترین کتاب به روحیات فاطمه. همه خاطره‌هامان با کتاب و خواندن و نوشتن است. خودش می‌گویید من از این قرتی بازی‌ها خوشم نمی‌آید. خوشم نمی‌آید تولدم را تبریک بگویید یا اصلا یادتان به روز تولدم باشد. ولی هر سال من حرف‌گوش نکن‌تر می‌شوم. مطمئنم الان که پست را ببیند می‌اید پی‌وی چندتا گیفت شعبان می‌فرستد و می‌گویید به جای این لوسبازیا چیزمیزهایی که باید مینوشتی را بنویس تحویل بده! چشم تحویل می‌دهم. بعد از اینکه تولدت را تبریک گفتم! تولدت مبارک رفیق‌💕 @chiiiiimeh @berrrke
. امام صادق(ع) فرمودند:عجب دارم از کسی که غم زده است چطور این دعا را نمی خواند لا اله الا انت سبحانک انی کنت من الظالمین چرا که خداوند به دنبال آن می فرماید:فاستبجنا له و نجیناه من الغم و کذلک ننجی المؤ منین؛ ما او را پـاسخ دادیم و از غم نجات دادیم و این چنین مؤمنان را نجات می دهیم.
. جلال، توی یکی از نامه‌هایش به سیمن می‌نویسد: " سیمین سیاه قشنگم! نامه‌هایت خیلی کوتاه است. من دوست دارم به تفصیل از تو چیز بخوانم! یادت باشد این کاغذها جای یادداشت روزانه را نمی‌گیرند. و الخ..." وقتی این جمله را دیدم به واقع ترس برم داشت! چقدر یادداشت روزانه برای جلال مهم بوده. خودش علاوه بر نامه‌های ریز و جزئی چند صفحه‌ای که برای سیمین می‌نوشته یادداشت روزانه هم داشته. جایی که جلال این حرف را زده بعد از چاپ غرب‌زدگی‌اش هست. دارم فکر می‌کنم نمی‌توانست پاهایش را بیندازد روی‌هم و باد بیندازد به غبغبش که من و چه به روزانه نویسی؟ من شاید این کار را می‌کردم! آنقدر که این توصیه‌‌ی جلال به سیمین توی ذهنم حک شده که خواستم با شما هم به اشتراک بگذارم. فکر می‌کنم خوب است که این جمله جلال توی گوشمان وز وز تکرار شود. با صدای یک پیرمرد صدتا پیرهن پاره کرده‌ی موفق در داستان. ... @berrrke
. چند دقیقه پیش، بلاخره در اثر سوزش بیش از حد چشم‌هایم راضی شدم در لپتاب را ببندم. از صبح هر دوتاشان یک کله کار کرده بودند. چشم‌هایم را با شامپوی چشم‌شور شستم. مژه‌هایم کمی سبک و خنک شد. لپتاب ولی هنوز دست می‌زنی داغ است‌. کارهای موشکافی را چند روزی هست شروع کردم، اما از دیروز که پستچی بسته‌ را آورد شش‌دانگ حواسم را گذاشته‌ام برای موشکافی. از صبح داریم با طراح گرافیک دوره کارها را سامان می‌دهیم. و بقیه کارها! دیروز که بسته استاد به دستم رسید؛ تند تند محتوایش را خالی کردم تا دست‌نوشت استاد را پیدا کنم. می‌دانستم هرچه هست موتور محرک امسالم خواهد شد. عین اسم‌هایی که آقا سر سال‌تحویل برای سال می‌گذارند. یک جورهایی پیام استاد راهبرد سال جدیدم می‌شود. تند تند خواندمش تا رسیدم به پاراگراف آخر خانم صاحب دوره....! همین را که دیدم تنم یخ زد. یعنی صدت را بگذار یعنی باید بترکانی دوره را یعنی به همین سطح راضی نباش! حس می‌کنم یک موتور تربو روی پرایدم نصب کرده‌اند. حسین اسمارتیز‌ها را خورد با همه شکلات هایش! بقیه هدیه توی جعبه مانده ولی کارت را گذاشته‌ام بغل لپتاب، جلوی چشمم و هی نگاهش می‌کنم ! @berrrke
هدایت شده از [ هُرنو ]
جدیدترین عضو حلقه کتابخوانی مبنا، خانم مزینانی، دیشب فوت شدند... با دو فرزند... بعضی از اتفاقات رو نمی‌شه حتا بهش فکر کرد. چه برسه تجربه... ان‌شاءالله امشب میهمان اباعبدالله هستن... خدا صبر بده به اطرافیان... به فاتحه‌ای، صلواتی، یا هرچه دوست‌تر دارید، بدرقه‌شون کنید. مجلس وعظ رفتنت هوس است مرگِ همسایه، واعظِ تو بس است! @hornou هُرنو | روزنِ نورگیرِ سقف
. اوایل اردیبهشت هر وقت باران می‌گیرد دلم پیچ‌وتاب می‌خورد. حالم مچاله می‌شود. باران را دوست دارم اردیبهشت را هم! ولی ترکیب این‌دوتا را نه! ابرهای باران دیروز، تا امروز کش آمده‌اند. هنوز هوا تاریک است. پنج سال‌پیش هم همین روزها باران می‌زد هفت روز پشت هم! چهارمین روزش ابرها سیاه‌تر بودند که برادرم رفت! ۲۹‌ساله! دیشب همه‌که خوابیدند رفتم توی حیاط آسمان هنوز جا به جا ابر داشت. نشستم کف حیاط بیخود و بی‌جهت دلگیر بودم. کاش ابرها پخش‌و پلا بشوند. امدم بالا خودم را سرگرم کار کردم. داشتم کلید چراغ را می‌زدم که بخوابم. صدای باد از کانال کولر پیچید. گفتم خوب شد، دارد ابرها را می‌برد. گوشی توی دستم وي‌بره خورد. همکارم توی کانالش خبر را زده بود. پنجره را نگاه کردم آسمان قرمز بود از ابر. رفتم توی گروه حلقه. غوغا بود برای مادری ۲۹‌ساله، که ناگهان توی اردیبهشت بارانی رفته بود. همه‌مبنا حالا توی شوکیم! هنرجوی مهربانی که اصلا نمی‌شناختم! اردیبهشت بارانی کار خودش را کرد. کاش امروز هم ببارد برای تسلای دل‌مان! هرکسی هرچه‌از دستش برمی‌آید، از حمد و فاتحه، ملک و یاسین و صلوات برای شادی روح این مادر عزیز روانه کند. @berrrke
. شده‌ام مثل بچه‌ دبستانی‌ها شب امتحان! کتاب‌هایم را ریخته‌ام روی میز چشم‌هایم را محکم می‌بندم زیر لب تند تند صلوات می‌فرستم و می‌گویم:"خدایا میشه اینا برن تو کله‌ی من همین الان؟" بعد گوشه چشمم که مچاله شده رو ذره ذره باز می‌کنم می‌بینم نه‌خیر هیجا نرفتند و هنوز روی میزند! پ.ن علیرضا اومده میگه میایی با هم فارسی بخونيم؟ من😶 @berrrke
هدایت شده از مجله مجازی محفل
-🏚️ زمستان سال ۸۲ بود و فصل امتحان‌های پایان ترم. یادم می آید شبی که فردایش امتحان ریاضی داشتیم به حدی هوا سرد بود که بخاری اتاقم جواب نمی‌داد. آن زمان بابا یک گوشه از پذیرایی بزرگ‌مان را با یک دیوار چوبی که حکم میز تحریر و کتابخانه داشت، جدا کرده بود. این تکه از پذیرایی شده بود اتاق من و خواهرم برای همین دو تا پنجره بلند توی اتاق‌مان داشتیم. آن شب سوز سرما از لای پنجره ها می ریخت توی اتاقم و با تانژانت و کتانژانت قاطی می‌شد و مغز تک تک استخوان هایم را می‌سوزاند. زیر سه تا پتو داشتم به خودم و مدیر مدرسه و معلم ریاضی‌ام درود می‌فرستادم که نفهمیدم چطور خوابم برد. یکهو حس کردم یک نفر تختم را از روی زمین بلند کرد و پرت کرد یک متر آن طرف‌تر. به همان دلیلی که بالاتر گفتم یکی از لوسترهای پذیرایی هم توی اتاق من بود. خودش و تمام آویزهایش با آن همه ابهت داشت دور سقف می‌چرخید صدای جرینگ جرینگش گوش عالم را کر کرده بود . بابا بلند بلند امام حسین را صدا می زد. یکی یکی ما بچه ها را از دور خانه جمع کرد و همه‌مان ریختیم توی حیاط . . . 📌 ادامه‌ی روایت صفحه‌ی ۱۴۳ مجله‌ی محفل؛ 🗞️ @mahfelmag
بِرکه 🍃
-🏚️ زمستان سال ۸۲ بود و فصل امتحان‌های پایان ترم. یادم می آید شبی که فردایش امتحان ریاضی داشتیم به ح
. هر شماره برای محفل عزیز یک جستار ژورنالیستی؛ آموزش تکنیک نویسندگی، می‌نویسم! توی لینک بالا می‌تونید آخرین شماره رو بخونید. عنوان این جستار"جهان خودش را به تو عرضه خواهد کرد." است. @berrrke @mahfelmag
. برای هرکدام از معلم‌های پسرها یک کتاب کنار گذاشتم. ما ادبیاتی‌ها عادت داریم کتاب هدیه بدهیم و کتاب هدیه بگیریم. ذهنمان برای خریدن هدیه جای دیگری جز کتاب و کتابفروشی نمی‌رود! برای معلم ریاضی علی‌رضا رمان "خدمتکار پروفسور" را انتخاب کردم. پروفسور ریاضی‌دانی که معماهای ریاضی یاد پسربچه‌ایی می‌دهد. برای معلم هدیه‌ها‌ و قرآن کتاب "نا" زندگی نامه‌ شهید صدر را فرستادم. "یک عاشقانه‌ی آرام" را هم برای معلم ادبیات! "غرب‌زدگی" جلال را هم برای معلم حسین! می‌خواستم بچه‌ها غیر از هدیه جمعی بچه‌های کلاس، هدیه دیگری هم با دست خودشان به معلم‌ها بدهند. صبح آماده‌ی رفتن بودیم حسین پیله‌کرد که گل هم می‌خواهم بدهم. کتاب خالی دوست ندارم باید گل هم باشد. توی ترافیک صبح پیدا کردن گلفروشی مصیبت بود. یکی پیدا کردیم پر از مامان و بابا و بچه‌های فرم پوشیده بود. کلافه ار شلوغی توی صف ایستادم. مامان‌ها هم‌همه می‌کردند؛ سر انتخاب گل و رنگ روبان و تعداد گلها! من داشتم به این فکر ‌می‌کردم چقدر جهان فکر‌ من با زن‌های توی گلفروشی فرق می‌کند. @berrrke
. هرچه که می‌گذرد بیشتر خوشحالم از این‌که رفیق فابم فاطمه‌ است. که از ب بسم‌الله نویسندگی با هم بودیم و دوتایی همه کلاس‌های مجازی را درو کردیم. فکر می‌کنم توی زندگی قبلی‌ام یک ثواب گت‌وگنده کرده‌ام که نتیجه‌اش دوستی با فاطمه‌ است. بماند که بعضی وقتها چنان هم‌دیگر را لت‌‌وپار می‌کنیم که جمع‌کردن تکه پاره‌هامان با خداست. 😁 هفته پیش‌ که آمده بود کرمان، دوتایی توی بهترین کتابفروشی، لای کتاب‌ها پیچ‌و تاب خوردیم و از داستان حرف زدیم.‌ برنامه ریختیم و قول وقرارهایمان را با هم گذاشتیم. هما‌نجا کادوی تولدش را دادم ‌"خاطرات کتابی" شبیه‌ترین کتاب به روحیات فاطمه. همه خاطره‌هامان با کتاب و خواندن و نوشتن است. خودش می‌گویید من از این قرتی بازی‌ها خوشم نمی‌آید. خوشم نمی‌آید تولدم را تبریک بگویید یا اصلا یادتان به روز تولدم باشد. ولی هر سال من حرف‌گوش نکن‌تر می‌شوم. مطمئنم الان که پست را ببیند می‌اید پی‌وی چندتا گیفت شعبان می‌فرستد و می‌گویید به جای این لوسبازیا چیزمیزهایی که باید مینوشتی را بنویس تحویل بده! چشم تحویل می‌دهم. بعد از اینکه تولدت را تبریک گفتم! تولدت مبارک رفیق‌💕 @chiiiiimeh @berrrke