eitaa logo
بِرکه 🍃
300 دنبال‌کننده
263 عکس
22 ویدیو
1 فایل
خانم ف.میم روایت های ساده از زندگی یک مامان، معمار، داستان نویس.🍂 اینجا می‌توانیم گپ بزنیم https://eitaa.com/Fmazhari
مشاهده در ایتا
دانلود
. امروز ازم دعوت شده بود که یک کارگاه اختصاصی پیرنگ برای گروهی از هنرجو‌ها برگزار کنم! چندتا اصول و فروع پیرنگ را برایشان باز کردم. و بعد قرار شد پیرنگهاشان را بررسی کنم. از هم کف بودن نیروهای پیرنگ تا بلندی و کوتاهی دیوارها و موانع و تحول و چه و چه صحبت کردیم! بعد از جلسه انگار من را به یک پاوربانک فست‌شارژ زده باشند، پر شدم از انرژی! پیرنگ برای من زندگی‌ست. من پیرنگ‌را زندگی می‌کنم. @berrrke
۷ تیر ۱۴۰۲
5.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خلاصه جلسه امروز با خانم مظهری صفات 😁 پیرنگ‌ چگونه دراماتیک می‌شود؟ با پیرنگ چگونه رفتار کنیم؟ چگونه در داستان را به روی شخصیت‌مان ببندیم؟ فرمول تشنه، دیوار و آب و همه نکات ریز و درشت پیرنگ به روایت تصویر 😎😅
۷ تیر ۱۴۰۲
بِرکه 🍃
خلاصه جلسه امروز با خانم مظهری صفات 😁 پیرنگ‌ چگونه دراماتیک می‌شود؟ با پیرنگ چگونه رفتار کنیم؟ چگون
این هم بازخورد یکی از هنرجوها بعد از جلسه🤦🏻‍♀😅😅 اون گربه، پیرنگه😂
۷ تیر ۱۴۰۲
👦🏻 گفت مامان‌چشماتو ببند دستتو بده! همینکار را کردم. فکرکردم باز از باغچه رز ریز قرمز برایم‌ چیده. ولی دستم سنگین شد. چشم‌هایم را که باز کردم. این کتاب را روی دستم دیدم. همه کارت‌امتیازهای کلاس‌قرآنش را داده و این کتاب را برای من خریده بود. @berrrke
۸ تیر ۱۴۰۲
. عیدتون مبارک. هم‌ثواب حاجیا باشین🌸😊 @berrrke
۸ تیر ۱۴۰۲
. می‌گن آخرین تصویری که از حرم داری موقع دلتنگی میاد جلو چشمات. لحظه آخر انقدر چشمام اشکی بود که تصویرت مات میومد جلو چشمم هی اشکام رو پاک می‌کردم باز می‌ریخت. وقتی بلاخره دل‌کندم که از اتوبوس جا نمونم یه لحظه برگشتم و پرده رو کنار زدم. دلم همونجا تکه تکه شد و موند. مثل وقتی که مهمون عزیزی داریم و تا دم در و تو راه‌رو و تو آسانسور هی هنوز به هم لبخند می‌زنیم و تعارف و حرف! این تصویر می‌مونه تو ذهنم برای وقت دلتنگی‌ها. @berrrke
۱۷ تیر ۱۴۰۲
هدایت شده از مجله مجازی محفل
۱۷ تیر ۱۴۰۲
بِرکه 🍃
-
-🪴 این شماره هم برای مجله عزیز محفل نکات کنکوری داستان‌ نوشته‌ام. موضوع جستار ژورنالیستی این شماره تعلیق در داستان هست. محفل شماره هشت رو از این‌جا دانلود کنید 🙂👇🏻👇🏻 📥 https://mabnaschool.ir/product/mahfel8/ @mahfelmag @berrrke
۱۷ تیر ۱۴۰۲
. خواندن سفرنامه‌حج حامد‌عسکری دقیقا مقارن شد با اولین سفرم به کربلا! توی نجف بود که کتاب را از چمدان بیرون کشیدم. رسیده بود به آنجایی که برای اولین بار رفته بود مسجد‌النبی. دیدم حس و حالش چقدر شبیه من است! دلم‌خواست که روزی یک روایت کوتاه از سفر به سبک حامد عسکری اینجا برایتان بنویسم. توقعی که خیلی از رفقا بعد از سفر ازم طلب کرده و گله کردند که چرا برکه را با خودت نبردی کربلا! راستش می‌خواستم ببرم ولی انگار خدا نمی‌خواست. گوشی از همان اول بازی در آورد به هیچ نتی وصل نشد. ولی هرجا که گوشی دست خودم بود و حسین‌آقا دخل باتری اش را با بازی‌های جورواجور درنیاورده بود، عکس هایی ثبت کردم. انشاالله از این هفته برکه را قلمی می‌کنم. برای ثبت اولین مواجه‌ام با سرزمین حسین(ع)🪴 @berrrke
۲۴ تیر ۱۴۰۲
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم همیشه نوشتن یا سرودن از اماکن مقدس یا مراسم‌های مذهبی مستلزم آدمی با دوز مذهبی بالا نیست. من یک آدم فوق معمولی‌ام که تا قبل از این سفر، کربلا برایم توی مداحی‌های نریمانی و رسولی تعریف می‌شد. جرات بیشتر پا پیش گذاشتن را نداشتم. روایت‌هایی که به عنوان نیمچه‌سفرنامه‌ام اینجا ثبت خواهم کرد، هم از دل و قلم همین آدم معمولی برآمده و هیچ جنبه ارائه‌ی فضل ندارد که ادعایی در این مورد هم نداشته و ندارم. شاید خوب باشد که بدانید نوشتن روایت نیاز به خودافشایی‌های سنگین و بزرگی دارد. مثل این می‌ماند که نوک چاقویی تیز را فرو کنی در زخمی ناسور و هی بچلانی‌اش. من همیشه از پیشنهادهای نوشتن روایت سرباز زده‌ام چون خودافشایی برایم بسیار سخت بوده و هست. همین کتاب اخیر که روایتای از طرف فرزندان به پدرومادرهایشان بود. کتاب _از طرف فرزند کوچک شما_ که چندی از دوستانم تویش قلم زده بودند. من هم قرار بود روایتم را بنویسم. ولی آنقدر سانسور کردم و پیچاندم که مسؤل نشر خسته شد و با همه اصرار‌هایش نتوانست راضی‌ام کند به ادامه نوشتن! این را گفتم که بدانید نوشتن از بعضی چیزها برایم خیلی سخت است در این حد که از خیر چاپ روایت در کتاب گذشتم. اما اینجا قصد دارم که خنجر را فرو کنم توی گوشت تنم و هی پیچ‌ بدهم تا خون از همه‌جایش شتک بزند روی کاغذ. به قول همینگوی نویسنده می‌نشیند پشت دستگاه تایپ و خونریزی می‌کند! خون‌ریزی را به جان می‌خرم چون اینجا پای امام‌حسین درمیان است! ارادتمند فاطمه‌مظهری‌صفات @berrrke
۲ مرداد ۱۴۰۲
یا علی‌اصغر من همیشه توی دلم رفقایی که بچه‌هایشان را می‌بردند پیاده روی اربعین تحسین می‌کردم و به حالشان غبطه می‌خوردم. هاج واج نگاهشان می‌کردم و برای بدرقه کالسکه حسین را بهشان می‌دادم ببرند با خودشان. کتانی های خودم چند بار رفته بودند کربلا ولی خودم نه! من کربلا را می‌خواستم ولی می‌ترسیدم. یک ترس احمقانه‌ که ریشه‌اش جز شیطان نبود. من ترس از مریض شدن خودم یا بچه‌ها را داشتم. از بعد از کرونا جرات نداشتم ته دلم محکم از خدا بخواهم من را ببرد کربلا. و دعاهایم همش از روی زبانم بود. دلشوره چنگ می‌زد به‌دلم. درست همان روزهایی که خانواده‌ی‌ عمه‌ام و نوه‌ی کوچکشان کربلا بودند، من هم توی مشهد رضا بودم. شب‌قدر توی حرم به آقا گفتم:" ببین عشق‌دلم من دلش را ندارم. خودت یک‌جوری امسال مرا ببر کربلا یک جوری که من هیچ‌کاره باشم. چون دست و دلم نمی‌رود. خودت می‌دانی چرا." خم که شدم عرض ادب کنم به جای "علی‌بن موسی رضا"، ناخواسته گفتم:"صلی‌الله علیک یا اباعبدالله!" و تا آخر سفر هر بار دست روی سینه‌ام می‌گذاشتم برای سلام همین عبارت از زبانم خارج می‌شد. تعجب از سرو کله‌ام می‌بارید و ته دلم میلرزید چون می‌دانستم تاحالا هیچ چیز نبوده که از امام رضا بخواهم و جواب رد بدهد. پایم به کرمان نرسیده کربلایی کوچک هم رسید. ولی با چه‌حالی! گفتند توی کربلا مریض شده دلم هری ریخت پایین! هر روز از ان‌آی سی‌یو خبرهای عجیب و غریب می‌آمد و جگرمان را می‌سوزاند. اصلا معلوم نبود چی باعث این حجم از عفونت در بدنش شده. قلب کلیه و کبد! دل نداشتم بروم توی بیمارستان. روزی چندبار خبر از حالش می‌گرفتم. لحظه به لحظه بدتر می‌شد و سرکوفت‌ها بیشتر. بچه یک ساله را بردید کربلا که چه بشود؟ هی نوچ‌نوچ می‌کردند می‌پرسیدند کربلا بوده؟ آنزیم‌های کبدی‌اش تنظیم نمی‌شود که نمی‌شود. پزشک قلب هرچه از دهانش درآمد به عمه‌جان گفت. عمه می‌گفت زانوهایم به زیر شکست تا شدم کف بیمارستان. توی دلم ضجه زدم یا حسین خودت جواب این‌ها را بده. فردایش همه آنزیم‌ها برگشت سرجایش. بیدار شد. سرحال شد. آزمايش‌ها درست از آب‌درآمد. یک بیمارستان توی شک بود و دکتر قلب که روی نگاه کردن به صورت عمه را نداشت. امام حسین جوابشان را داده بود. چند روز با هول‌ولا گذشت و باز خبر رسید که کبد برنمی‌گردد. عمه می‌گفت آخری‌ها رگ از گردنش می‌گرفتند. و وقتی خون شره می‌کرده زیر گوش و گردنش زیر لبم یا علی‌اصغر با اشک قاطی می‌شد. عمه می‌گفت ما علی‌اصغر دادیم. و دادیم. روایت کربلا رفتنم را قول داده بودم که بنویسم اینجا. ولی نشد قفل به زبان زده شد تا امشب. شب هفتم محرم. شب علی‌اصغر. شیرخوار رباب. من و بچه‌هایم را محمدامین برد کربلا. وقتی حالش بد شد یک گروه زدیم توی ایتا به اسم کربلایی کوچک. هر روز ختم داشتیم برایش و دلهره. دلشوره من ولی جنسش خیلی فرق می‌کرد. حالم خراب بود انگار هر روز یک مشت سیر و سرکه می‌ریختند توی دلم و چنگ می‌زدند. عمه گفت ما برای حسین علی‌اصغر دادیم و تا آخر پایش می‌ایستیم. بگذار از غریبه و آشنا زخم بخوریم فدای سر علی‌اصغر حسین. می‌گفت محمد امین بی‌هوا از بغل ما خودش را سر می‌داده سمت شش گوشه و هی ضریح را می‌بوسید و هی می‌خندید. و هی می‌رفت و برمی گشت و تکرار و تکرار. نگو به دلش افتاده بود چند صباح دیگر هم‌بازی‌اش خواهد شد. عمه می‌گفت و می‌بارید و من زیر چادر لبم را می‌گزیدم و شور می‌زدم. روز آخر پیچیده در پارچه سفید روی دست بابابزرگش آمد توی حیاط و غوغا شد. روضه‌ی مجسم. پیش چشممان عاشورا را می‌دیدم که قنداق سفید روی دست بابایش بود. تمام شد من همان روز کربلای خودم و بچه‌ها را گرفتم. می‌دانستم هرچه از امام رضا بخواهم ردخور ندارد. دوهفته نشده دخترخاله‌ام زنگ زد ما داریم می‌رویم کربلا شما می‌توانید بیایید؟ اصلا نمی‌فهمیدم آن دل‌قرصی و محکمی را از کجای قلبم درآوردم و گفتم آره هرچهارتایمان می‌آییم! @Berrrke
۲ مرداد ۱۴۰۲