هدایت شده از زی نیوز |zinews 🇵🇸🇮🇷 🏴
اخبار سراسری سیاسی غزه فلسطین خبر از ایران در به کانال خبری زینیوز روز امروز و
📌
#داستانک
📚فهم چوپان
🔖ﺷﺨﺼﯽ ﺑﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮﺕ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ. ﻣﻮﻗﻊ ﺍﺫﺍﻥ ﻇﻬﺮ ﺗﻮﯼ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺟﺎﺩﻩ ﻫﺎﯼ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺷﻬﺮ، ﺭﻭﯼ ﺗﭙﻪ ﺍﯼ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﮐﺮﺩ ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﻧﻤﺎﺯ ﺍﺳﺖ ﻭ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ ﻫﻢ ﮐﻨﺎﺭﺵ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﭼﺮﺍ.
🔖ﺍﺯ ﺩﯾﺪﻥ ﺍﯾﻦ ﺻﺤﻨﻪ ﻟﺬﺕ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺭﺳﺎﻧﺪ. ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﭼﻪ ﭼﯿﺰ ﻣﻮﺟﺐ ﺷﺪﻩ ﺗﺎ عبادتت ﺭﺍ بموقع ﺍﺩﺍ ﮐﻨﯽ؟
🔖ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: ﻭﻗﺘﯽ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻧﻢ ﻧﯽ ﻣﯿﺰﻧﻢ ﺁﻧﻬﺎ ﮔﺮﺩ ﻣﻦ ﺟﻤﻊ می شوند. ﺣﺎﻝ ﻭﻗﺘﯽ ﺧﺪﺍ من را صدا میزند ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﺳﻤﺘﺶ ﻧﺮﻭﻢ ﺍﺯ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﻫﻢ ﮐﻤﺘﺮم.
┏┅❧"""✾""""✾"""❧┅┓
http://eitaa.com/joinchat/3576496133C4869d692c1
به جمع ما بپیوندید👆
هدایت شده از منگنهچی
✨🌷باسمه تعالی🌷✨
💠⚜ما بیصاحب نیستیم (۱)⚜💠
نماز خیلی وقت بود که تمام شده بود. اکثر خانمها رفته بودند. من هم چادر نماز و سجّادههای خودم و دوتا دخترم را تا کردم و گذاشتم توی کیسههایشان.
دخترها چادرهای مشکیشان را سر کردند و راه افتادیم.
خانم جوانی که از اوّل ورودمان به مسجد حواسش به ما بود، صدایم کرد: ببخشید خانوم!
- بله. با منید؟
- اینا دخترای خودتونن؟
- بله.
- میشه برای منم خیلی دعا کنید؟
- دعا که میکنم، ولی چه دعای خاصّی منظورتونه؟
- میشه چند دقیقه باهاتون حرف بزنم؟
دخترها را فرستادم توی حیاط که بازی کنند و کنارش نشستم:
- بفرمایید.
- راستش من خیلی از بچّهدار شدن میترسم. اونقدر میترسم که به شوهرم گفتم یا بچّهدار نمیشم، یا فقط یه دونه.
- از چه نظر میترسی؟ از بارداری و زایمان؟ از پول و امکانات؟ از چی؟
- هیچکدوم. من میترسم توی این دوره زمونۀ ناجور، نتونم بچّههامو خوب تربیت کنم. خودتون که بهتر میدونین چه وضعیه. دیدم شما دختراتونو توی این سنّ کم، چادری کردید، مسجد اووردید، گفتم هم راهنماییم کنید، هم برام دعا کنید.
- مگه ما بیصاحبیم؟
- بیصاحب؟
- بچّهشیعهها بیصاحب نیستن؛ بلاتکلیف نیستن. ما دو تا اصل مهم داریم: توکّل و توسّل.
ببین عزیزم، ما خودمون به تنهایی یه کارای محدودی اَزمون برمییاد.
اگه لطف خدا و اهل بیت پشتمون نباشه، به خودمون و تربیتای ناقصمون که امیدی نیست. ...
(ادامه دارد)
#داستانک
#فرزندآوری
✍ #ن_س_باران
🔗 #منگنهچی
http://eitaa.com/joinchat/1637810190C4e7588d495
🌹🍃🍂🌹🍃🍂🌹🍃🍂🌹
#صدقه
#داستانک
#حکایات
📜 حکایتی عجیب در صدقه و انفاق
امام هفتم علیه السلام می فرمایند:
امام صادق علیه السلام همراه با جمعی که دارای اموالی بودند در راه بودند، خبر دادند در این مسیر دزدانی هستند که راه را بر مردم گرفته و اموال آنان را به غارت می برند.
بدن کاروانیان از وحشت به لرزه آمد، حضرت فرمودند: شما را چه شده؟
گفتند: اموالی با ماست که از غارت شدن آن به توسط دزدان راه می ترسیم.
آیا آن اموال را به عنوان اینکه از شماست از ما قبول می کنی؟
باشد که دزدان راه اگر آنها را در اختیار شما ببینند گذشت کرده و واگذارند.
فرمودند: چه می دانید؟ شاید دزدان جز مرا قصد نداشته باشند، شاید آنها را برای تلف شدن در اختیار من بگذارید.
گفتند: می فرمایید چه کنیم؟ آیا اموالمان را زیر خاک پنهان کنیم.
فرمودند: نه، چرا که دفن آنها سبب ضایع شدن آنهاست، شاید بیگانه ای یا غریبی به آن دستبرد بزند یا ممکن است بعد از این به آن دست نیابید و محل آن را گم کنید.
گفتند: چه کنیم؟ فرمودند: آن را نزد کسی به امانت بگذارید که حفظش کند و از آن جانبداری نموده و به آن بیفزاید، و یک درهم از آن را از دنیا و آنچه که در آن است بزرگتر نماید، سپس آن را به شما باز گرداند و بر شما بیش از آنچه که نیازمندید کامل و تمام نماید.
گفتند: چنین امانتداری کیست؟ فرمودند: پروردگار عالمیان
عرضه داشتند: چگونه نزد او امانت بگذاریم؟
فرمودند: به ناتوانان از مسلمانان صدقه دهید.
عرضه داشتند: در این بیابان چنین افرادی وجود ندارند تا ما به آنان صدقه بدهیم.
فرمودند: ثلث مال خود را تصمیم بگیرید در راه حق صدقه دهید تا خداوند باقی آن را از بلایی که از جانب دزدان می ترسید به سر شما آید حفظ کند.
عرضه داشتند: تصمیم گرفتیم. فرمودند: پس همه ی شما در امان خدا هستید، راه را ادامه دهید.
حرکت خود را ادامه دادند، سر و کله ی دزدان پیدا شد.
حضرت فرمودند:
چرا می ترسید؟ شما در امان خدا هستید. دزدان جلو آمدند، پیاده شده دست امام صادق علیه السلام را بوسیدند و گفتند: دیشب در عالم خواب رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم را دیدیم، به ما امر فرمودند خود را به حضرت شما عرضه کنیم، اکنون در اختیار شما و این کاروانیم تا دشمنان و دزدان راه را از آنان دفع کنیم. فرمودند: نیازی به شما نیست، کسی که شما را از ما دفع کرد، دشمنان و دزدان راه را از ما دفع می کند!
کاروان سالم بیابان را پشت سر گذاشت، ثلث مال خود را به ناتوانان صدقه دادند، تجارتشان برکت گرفت، به هر درهمی ده درهم به دست آوردند.
گفتند: برکت وجود حضرت صادق علیه السلام چه اندازه عظیم و بزرگ بود!
حضرت فرمودند: برکت معامله با خدا را شناختید، بر آن مداومت کنید.
عيون اخبار الرضا؛ وسائل الشيعه؛ بحار الأنوار
📚 منبع : انصاریان، حسین؛ توبه آغوش رحمت، ص: 281
🥀🌱🌱🥀🌱🌱🥀🌱🌱🥀
#داستانک
🌟🍀🌟
قرار شد یکی از روحانیون معروف دین اسلام به نام میلانی را جراحی کنم. از همان اول فکری مثل ملخ پرید توی ذهنم و جا خوش کرد.
قبول کردم؛ ولی درگوشی به مترجم گفتم: این آقا را موقع به هوش آمدن زیرنظر بگیرید. هرحرفی از دهانش خارج شد موبهمو میخواهم بدانم.
بعد از عمل سراپاگوش شدم که ببینیم وقتی ارادهی زبانش در دست خودش نیست چهها خواهد گفت.
بعد از جراحی قبلی، از دست اسقف کلیسای کانتربری حسابی خندیدهبودیم. بینوا، هرچه ترانهی کوچهبازاری بلد بود، برایمان خواند!
آمادهی یک اتفاق جذاب دیگر بودم. آیتالله به هوش آمد و چیزهایی گفت. مترجم یکی یکی کلمات را معنی میکرد، ولی ...
انگار هر کلمه چراغی بود که شب درونم را روشن و روشنتر میکرد.
پرسیدم: اینها چه بود که میخواند؟
گفتند: دعای ابوحمزه ثمالی از امامشان، سجاد
پیش خودم گفتم: عجب، چقدر خدا در این مرد هست! در بیاختیارترین زمان زندگی، زبانش جز برای ذکر، باز نمیشود.
یک عمر مردم را نجات دادم، حالا وقت نجات خودم بود. شهادتین را همانجا تکرار کردم.
(ماجرای مسلمان شدن پروفسور برلون، hawzahnews.com)
🌟🍀🌟
#خاطره
✍ #مهدیه_رجایی
🌟🍀🌟 @mangenechi
💠⚜ خشم خدا⚜💠
همایش مبلغین نهاد رهبری در دانشگاهها بود.
قرار شد هر کس یک خاطره از دوران تبلیغش تعریف کند.
خانم صادقی گفت:
من پانزده سال سابقهی تبلیغ در دانشگاهها را دارم. همه جور آدم دیدهام. از لائیک لامذهب گرفته تا مؤمن مستجابالدعوه. از همه قشر و همه نوع اعتقاد. ولی در یکی از دانشگاهها دانشجویی داشتم که نمونهاش را ندیده بودم.
همیشه در برنامه درست صف اول و دقیقاً رو به روی من مینشست. هر چه میگفتم به باد استهزاء میگرفت. خدا را پیغمبر را قرآن را. 😨
به هیچ چیز معتقد نبود و بیدینیاش را علناً فریاد میزد، هیچ کس هم جلودارش نبود.
نه اعتراض بچهها
نه مسئول خوابگاه
نه خود من.
کلافه شده بودم 😫 تا اینکه یکی از همشهریهایش گفت که پدرش از نزولخورهای قدیمی شهرشان است. بعد از آن دلم برایش میسوخت 😔 و دیگر زیاد از حرکاتش تعجب نمیکردم و ناراحت نمیشدم.
یک روز که بحثمان سر توبه بود باز شروع کرد:
ببین صادقی جون! اینکه میگی نباید گناه کنیم، یا اگه کردیم باید زود توبه کنیم شاید بعداً فرصت توبه پیدا نکنیم، از نظر من یه حرف چرته. 😕 من فردا بعد از ظهر با بچهها قرار گذاشتم برم عشق و حال. قولم بهت میدم که فردا شب همین جا روبه روی تو بشینم. من مطمئنم که فردا زندهم. پس فردا هم زندهم .پس تو جوونی حال میکنم. بعداً اگه فرصت شد به خدا میگم ببخشه دیگه! 😜
با لبخند گفتم: ان شاء الله صد سال زنده باشی. ☺️
فردا شب که به خوابگاه رفتم، غوغایی بود. بچهها به طرفم دویدند. فقط جیغ میکشیدند. نمیفهمیدم چه میگویند.
مهناز دوست سمیرا دستم را گرفت و گفت: «خانم سمیرا مرد!» 😭😭😭
بعد از ظهر همان روز موقع رد شدن از خیابان با ماشینهایی که با هم کورس گذاشته بودند، تصادف کرده بود.
مهناز میگفت: وقتی ماشین بهش زد، دو متر پرت شد هوا و با سر خورد زمین. 😣 وقتی بالا سرش رسیدم، خون از بینی و گوشش فوران میکرد. فقط دستمو فشار داد و گفت :خانم صادقی!
همین! 😭
خانم صادقی اشک میریخت، دیگران هم همراهش.
خانم صادقی وسط گریههایش بریده بریده گفت:
سمیرا در حیاتش کسی را به سمت خدا نبرد، ولی مرگش خیلیها را با خدا آشتی داد.
🌼🍂
#خاطره
#داستانک #زندگی #مرگ
✍ #زهرا_حاجیپور
🌼🍂 @mangenechi
هدایت شده از منگنهچی
#داستانک
⚪️🔹
حکیمی از شخصی پرسید:
روزگار چگونه است؟
شخص باناراحتی گفت: چه بگویم؟
امروز از گرسنگی مجبور شدم کوزهی سفالی که
یادگار سیصد سالهی اجدادیام بود را بفروشم و نانی تهیه کنم!
حکیم گفت: خداوند روزیات را سیصد سال پیش کنار گذاشته و تو اینگونه ناسپاسی میکنی؟!
#زندگی #بندگی
⚪️🔹 @mangenechi
هدایت شده از منگنهچی
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
#یک_آیه ، یک داستان
مَن جَاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ أَمْثَالِهَا وَمَن جَاءَ بِالسَّيِّئَةِ فَلَا يُجْزَىٰ إِلَّا مِثْلَهَا وَهُمْ لَا يُظْلَمُونَ
ﻫﺮ ﻛﺲ ﻛﺎﺭ ﻧﻴﻚ ﺑﻴﺎﻭﺭﺩ ، ﭘﺎﺩﺍﺷﺶ ﺩﻩ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺁﻥ ﺍﺳﺖ ، ﻭ ﺁﻧﺎﻥ ﻛﻪ ﻛﺎﺭ ﺑﺪ ﺑﻴﺎﻭﺭﻧﺪ، ﺟﺰ ﺑﻪ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺁﻥ ﻣﺠﺎﺯﺍﺕ ﻧﻴﺎﺑﻨﺪ ﻭ ﺍﻳﺸﺎﻥ ﻣﻮﺭﺩ ﺳﺘﻢ ﻗﺮﺍﺭ ﻧﻤﻰﮔﻴﺮﻧﺪ .
(انعام/۱۶۰)
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
🔸خاطرهای تکان دهنده از استاد شفیعی کدکنی
🌱 نزدیکیهای عید بود،
من تازه معلم شده بودم و اولین حقوقم را هم گرفته بودم. صبح بود، رفتم آب انبار آب بیاورم.
از پلهها بالا میآمدم که صدای خفیف هق هق گریهی مردانهای را شنیدم. پدرم بود. مادر هم او را آرام میکرد. می گفت:
آقا! خدا بزرگ است، خدا نمیگذارد ما پیش بچهها کوچک شویم! فوقش به بچهها عیدی نمیدهیم!...
اما پدر گفت:
خانم! نوههای ما، در تهران بزرگ شدهاند و از ما انتظار دارند، نباید فکر کنند که ما...
حالا دیگر ماجرا روشنتر از این بود که بخواهم دلیل گریههای پدر را از مادرم بپرسم.
دست کردم توی جیبم،
۱۰۰ تومان بود. کل پولی که از مدرسه به عنوان حقوق معلمی گرفته بودم. روی پاهای پدرم گذاشتم و خم شدم و گیوههای پر از خاکی را که هر روز در زمین زراعی همراه بابا بود بوسیدم.
آن سال، همهی خواهر و برادرهایم از تهران آمدند مشهد، با بچههای قد و نیم قدشان. پدر به هرکدام از بچهها و نوهها ده تومان عیدی داد؛
ده تومان ماند که آن را هم به عنوان عیدی به مادر داد. 🌺
⭐️ اولین روز بعد از تعطیلات بود، چهاردهم فروردین، که رفتم مدرسه.
بعد از کلاس، آقای مدیر گفت که کارم دارد و باید بروم به اتاقش. رفتم. بستهای از کشوی میزش درآورد و به من داد.
گفتم: این چیست؟
گفت: باز کنید؛ میفهمید.
باز کردم، ۹۰۰ تومان پول نقد بود!
گفتم: این برای چیست؟
گفت: از مرکز آمده است؛ در این چند ماه که شما اینجا بودی، بچهها رشد خوبی داشتند؛ برای همین من از مرکز خواستم تشویقت کنند.
✨راستش نمی دانستم که این چه معنی میتواند داشته باشد؟!
فقط در آن موقع ناخودآگاه به آقای مدیر گفتم: این باید ۱۰۰۰ تومان باشد. نه ۹۰۰ تومان!
مدیر گفت: از کجا میدانی؟ کسی به شما چیزی گفته؟
گفتم: نه، فقط حدس میزنم، همین.
در هر صورت، مدیر گفت که از مرکز استعلام میگیرد و خبرش را به من میدهد.
روز بعد، همین که رفتم اتاق معلمان تا آماده بشوم برای رفتن به کلاس، آقای مدیر خودش را به من رساند و گفت: من دیروز به محض رفتن شما استعلام کردم. درست گفتی! هزار تومان بوده نه نهصد تومان!
آن کسی که بسته را آورده، صد تومان آن را برداشته بود که خودم رفتم از او گرفتم؛
اما برای دادنش یک شرط دارم.
گفتم: چه شرطی؟
گفت: بگو ببینم، از کجا این را میدانستی؟!
✨گفتم: هیچ، فقط شنیده بودم که خدا ده برابر کار خیرت را به تو بر میگرداند،
گمان کردم شاید درست باشد...!!
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
#در_محضر_قرآن #زندگی #داستانک #خاطره
🔗 #منگنهچی
╔═.🌸🌿.═════╗
@mangenechi
╚═════.🌸🌿.═╝