💫 السَّلامُ عَلَيْكَ يَا مَوْلاىَ يَا
صَاحِبَ الزَّمَانِ عَجَّلَ اللّٰهُ لَكَ
مَا وَعَدَكَ مِنَ النَّصْرِ وَظُهُورِ الْأَمْرِ
🤚✋سلام بر تو ای سرور من ای
صاحب زمان، خدا در تحقق وعدهای
که به تو داده از نصرت و ظهور
امرت شتاب فرماید 💫
#السلام_علیک_یا_صاحب_الزمان🌸
#السلام_علیک_یا_بقیة_الله🌸
سلام 🤚
#صبحتون_علوی 💐
#روزازنو🌞
@besooyenour
💑 تکـرار بیش از حد ممـنوع!
🔸بعضی مواقع برای تغییر بــرخی از رفتار های همسرمان، به تکرار بیش از حد متوسل میشویم و مرتب رفـــتار او را به رویش میآوریم و از او میخواهیم آن را تغییر دهد.
🔸وقتی مسئلهای بیش از حد تـــکرار شود، جایگاه و اهمیت خود را از دست میدهد و به مسئلهای پیش پا افتاده تبدیل میشود.
🔸زن و شوهرها باید توجه داشته باشند که در صورت متوسل شدن به این شیوه، ضمن عصبی کردن طرف مقابل، امکان موفقیت را از دست میدهند.
@besooyenour
بداقبالی فقط اونجا که تو مهمونی یه خوراکی رو نشون میکنی
تا وقتی تعارف کردن بخوریش اما نفر قبلیت برش میداره😂
@besooyenour
#تربیت_فرزند👨👩👧👦
🎀 کم تحملی فرزندان در خانواده تک فرزندبیشتر است
چرا که والدین فرصت بیشتری برای تامین خواسته های فرزند صرف می کنند
و او را متوقع بارمیآورند که همین توقع موجب کم تحملی در کودکان می شود
#سبک_زندگی
@besooyenour
#قسمت_پنجاه_و_هفتم
الان میخواستم پاشم بذارم.
شماها هم که صبحونه نخوردید
- میل نداریم مامان جان
- اگه اجازه بدید من ناهار رو درست کنم
اسماء جان خودم درست میکنم شما برو استراحت کن
_ با اصرار های من بلاخره راضی شد
- خوب قورمه سبزی بذارم
الان نمیپزه که
- اشکال نداره یکم دیرتر ناهار میخوریم. علی دوست داره،امشبم که
میخواد بره گفتم براش درست کنم.
مادر علی از جاش بلند شدو اومد سمتم. کجا میخواد بره؟
وای اصلا حواسم نبود از دهنم پرید
- إم إم هیچ جا مامان
خودت گفتی امشب میخواد بره
- ابروهامو دادم بالا و گفتم:من حتما اشتباه گفتم
خدا فاطمه رو رسوند...
با موهای بهم ریخته و چهره ی خواب آلود وارد آشپز خونه شد.
با دیدن من تعجب کرد: إ سالم زنداداش اینجایی تو؟؟
به سلام خانم. ساعت خواب ...
وای انقد خسته بودم ییهوش شدم
باشه حالا برو دست و صورتتو بشور بیا به من کمک کن
_ با کمک فاطمه غذا رو گذاشتم. تا آماده شدنش یکی دو ساعت طول
میکشید
علی پیش بابا رضا نشسته بود
از پله هارفتم بالا وارد اتاق علی شدم و درو بستم
به در تکیه دادم و نفس عمیقی کشیدم. اتاق بوی علی رو میداد
میتونست مرحم خوبی باشه زمانی که علی نیست
همه جا مرتب بود و ساک نظامیشو یک گوشه ی اتاق گذاشته بود.
_ لباس هاش رو تخت بود.
کنار تخت نشستم و سرمو گذاشتم رو لباس ها چشمامو بستم
نا خودآگاه یاد اون بازو بند خونی که اردلان آورده بود افتادم.
اشک از چشمام جاری شد. قطرات اشک روی لباس ریخت
اشکهامو پاک کردم و چشمامو بستم ، دوست نداشتم به چیزی فکر کنم،
به یه خواب طولانی احتیاج داشتم ، کاش میشد بعد از رفتنش بخوابم و،
وقتی که اومد بیدار شم.
_ با صدای بازو بسته شدن در به خودم اومدم
علی بود
اسماء تنها اومدی بالا چرا منو صدا نکردی که بیام ؟
آخه داشتی با بابا رضا حرف میزدی
راستی علی نمیخوای بهشون بگی؟
الان با بابا رضا حرف زدم و گفتم بهش: بابا زیاد مخالفتی نداره اما مامان.
قرار شد بابا با مامان حرف بزنه
اسماء خانواده ی تو چی؟
خانواده ی من هم وقتی رضایت منو بیینن راضی میشن.
اسماء بگو به جون علی راضی ام ...
راضی بودم اما ازته دل ، جوابی ندادم ، غذارو بهونه کردم و به سرعت رفتم
پایین
مادر علی یه گوشه نشسته بود داشت گریه میکرد
پس بابا رضا بهش گفته بود
_ با دیدن من از جاش بلند شد و اومد سمتم
چشماش پر از اشک بود.
دوتا دستشو گذاشت رو بازومو گفت: اسماء ، دخترم راستشو بگو تو به
رفتن علی راضی هستی؟؟؟
یاد مامانم وقتی اردلان میخواست بره افتادم،بغضم گرفت سرمو انداختم
پایین و گفتم: بله
پاهاش شل شد و رو زمین نشست.
بر عکس مامان، آدم تودارو صبوری بود و خودخوری میکرد.
_ دستشو گرفت به دیوار و بلند شد و به سمت اتاقش حرکت کرد.
خواستم برم دنبالش که بابا رضا اشاره کرد که نرو
آهی کشیدم و رفتم به سمت آشپز خونه. غذا آماده بود.
سفره رو آماده کردم و بقیه رو صدا کردم
اولین نفر علی بود که با ذوق و شوق اومد.
بعد هم فاطمه و بابا رضا
همه نشستن
_ علی پرسید:إ پس مامان کو؟؟
بابا رضا از جاش بلند شد و گفت:شما غذارو بکشید من الان صداش میکنم.
بعد از چند دقیقه مادر علی بی حوصله اومد و نشست.
غذاهارو کشیدم
به جز علی و فاطمه هیچ کسی دست و دلشون به غذا نمیرفت.
علی متوجه حالت مادرش شده بود و سعی میکرد با حرفاش مارو بخندونه.
_ ساعت ۵ بود گوشی رو برداشتم و شماره ی اردلان رو گرفتم.
بعد از دومین بوق گوشی برداشت
الو!!!....
#ادامه_دارد..
نویسنده خانم علی ابادی
@besooyenour
ای کـه در دلـبــری از ما یـد طولـیٰ داری
آن چـه خـوبان همـه دارند تو تنهـا داری
🌺
تا تو هستی به دل هیچ کسـی غم نرسد
از کـرمخانـه ی تو هیـچ زمـان کم نرسد
🌺
#سلام عزیزان🤚✋
#صبحتون_منور_به_نورخدا
#روزازنو🌞
#میلاد_پیامبر_اکرم(ص) 🌻💐🌻
#مبارک_باد✨💫🌺💫✨
@besooyenour
#پیام_سلامتی
✅ درمان ترش کردن معده
💠 ترش کردن معده و بادگلو "آروغ زدن" و بدون اراده آب از دهان جاری شدن از علایم سردی معده است
☑️ جهت معالجه تا بهبودی صبح ناشتا به میزان ①ق.چ عسل میل نمائید
#سبک_زندگی
@besooyenour
📣📣📣📣📣📣📣📣📣📣📣📣📣📣
🌹طرح نیم پلاک
🌸🌸شما هم دعوتید به مهمانی شهدا
🌺🌺این هفته مهمان شهیدمحمدعلی عباسیان هستیم.
♦️(پنج شنبه) ساعت۱۶:۳۰عصر
🔹🔹گلزار شهدا ،قطعه ۱شهدا
♦️می توانید از لینک زیر برنامه را به صورت مجازی مشاهده نمایید.
http://heyatonline.ir/heyat/3186
✅روبیکا:
https://rubika.ir/joing/BCCAEGGA0PMMAUPSKLBOELHEJFRHRDEG
🇮🇷#پایگاه_حضرت_زهرا_علیها_السلام
🇮🇷#حوزه_حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها
🥀☘🥀☘🥀☘
🔴 #از_خانمتان_آموزش_ببینید
💠 گاهی از خانمتان بخواهید نحوهی درست کردن فلان #غذا را به شما یاد دهد.
💠 درخواست شما از همسرتان برای یادگیری کارهایی که در خانه مختص خانمهاست برای همسرتان #شیرین است.
💠 او حس میکند که به او #اعتماد دارید. لذا به خود میبالد و گویا به او روحیه و انرژی تازه بخشیدهاید!
💠 و البته در حین یادگیری، رعایت #تواضع و عدم #تکبّر و زبان تشکّر لازم و ضروری میباشد.
@besooyenour
#فرزند_پروری
✅🆘✅🆘✅🆘✅
وقتی کودکی کار خطایی میکند؛
آن خطا را به شخص و شخصیت او پیوند نزنید.
💢 اگر کودکی حرف زشت زد
🆘 نگویید: تو بیادبی
✅ بگوئید: حرفِ بد زدن؛ ممنوعه.
💢 اگر کودکی سرکیف کسی رفت.
🆘 نگویید : دزد
✅ بگوئید: باید اجازه بگیریم. رفتن سر کیف دیگران اشتباه است.
📛 توبیخ شخص و شخصیت؛ سبب کاهش شدید اعتماد به نفس و جسارت تکرار کار اشتباه خواهد شد.
@besooyenour
#قسمت پنجاه_و_هفتم
حرمش میرم تو برای دفاع از چادرش بمون
اسماء فقط بهم قول بده بعد رفتنم ناراحت نباشی و گریه نکنی
قول بده
- نمیتونم علی نمیتونم
میتونی عزیزم
_ پس تو هم بهم قول بده زود برگردی
قول میدم
- اما من قول نمیدم علی
از جاش بلند شد و رفت سمت ساک
دستشو گرفتم و مانع رفتنش شدم
سرشو برگردوند سمتم
دلم میخواست بهش بگم که نره ، بگم پشیمون شدم ، بگم نمیتونم بدون اون ....
دستشو ول کردم و بلند شدم
خودم ساکش رو دادم دستش و به ساعت نگاه کرد
_ دردی رو تو سرم احساس کردم ساعت ۸ بود.
چادرم رو سر کردم
چند دقیقه بدون هیچ حرفی روبروم وایساد و نگاهم کرد
چادرم رو، رو سرم مرتب کرد
دستم رو گرفت و آورد بالا و بوسید و زیر لب گفت:فرشته ی من
با صدای فاطمه که صدامون میکرد رفتیم سمت در
_ دلم نمیخواست از اتاق بریم بیرون پاهام سنگین شده بود و به سختی
حرکت میکردم
دستشو محکم گرفته بودم. از پله ها رفتیم پایین
همه پایین منتظر ما بودن
مامانم و مامان علی دوتاشون داشتن گریه میکردن
فاطمه هم دست کمی از اون ها نداشت
علی باهمه رو بوسی کرد و رفت سمت در
زهرا سینی رو که قرآن و آب و گل یاس توش بود رو داد بهم....
_ علی مشغول بستن بند های پوتینش بود
دوست داشتم خودم براش ببندم اما جلوی مامان اینا نمیشد
آهی کشیدم و جلوتر از علی رفتم جلوی در...
درد یعنی
که نماندن به صلاحش باشد
بگذاری برود...
آه به اصرار خودت...
_ آهی کشیدم و جلوتر از علی حرکت کردم...
قرار بود که همه واسه بدرقه تا فرودگاه برن
ولی علی اصرار داشت که نیان
همه چشم ها سمت من بود. همه از علاقه من و علی نسبت به هم خبر
داشتن. هیچ وقت فکر نمیکردن که من راضی به رفتنش بشم.
خبر نداشتن که همین عشق باعث رضایت من شده
_ بغض داشتم منتظر تلنگری بودم واسه اشک ریختن اما نمیخواستم دم
رفتن دلشو بلرزونم
رو پاهام بند نبودم .کلافه این پا و او پا میکردم. تا خداحافظی علی تموم شد
اومد سمتم. تو چشمام نگاه کرد و لبخندی زد همه ی نگاه ها سمت ما
بود...
زیر لب بسم اللهی گفت و از زیر قرآن رد شد
چشمامو بستم بوی عطرش رو استشمام کردم و قلبم به تپش افتاد
_ چشمامو باز کردم، دوبار از زیر قرآن رد شد، هر دفعه تپش قلبم بیشتر
میشد و به سختی نفس میکشیدم
قرار شد اردلان علی رو برسونه
اردلان سوار ماشین شد
کاسه ی آب دستم بود. علی برای خدا حافظی اومد جلو
به کاسه ی آب نگاه کرد از داخلش یکی از گل های یاس شناور تو آب رو
برداشت بو کرد.
_ لبخندی زد و گفت: اسماء بوی تورو میده
قرآن کوچیکی رو از داخل جیبش درآوردو گل رو گذاشت وسطش ، بغض
به گلوم چنگ میزد و قدرت صحبت کردن نداشتم
اسماء به علی قول دادی که مواظب خودت باشی و غصه نخوری
پلکامو به نشونه ی تایید تکون دادم
خوب خانم جان کاری نداری ؟؟؟؟
کار داشتم ، کلی حرف واسه ی گفتن تو سینم بود، اما بغض بهم اجازه ی
حرف زدن نمیداد.
چیزی نگفتم
_ دستشو به نشونه ی خداحافظی آورد بالا و زیر لب آروم گفت: دوست
دارم اسماء خانم
پشتشو به من کرد و رفت
با هر سختی که بود صداش کردم
علی
به سرعت برگشت. جان علی
ملتمسانه با چشمهای پر بهش نگاه کردم و گفتم: خواهش میکنم اجازه بده....
#ادامه_دارد...
نویسنده خانم علی ابادی
@besooyenour
💠 #سلام_امام_زمانم 💠
🌺 جلوه گل عندلیبان را غزل خوان میکند
🌺 نام مهدی صد هزاران درد درمان میکند
🌺 مدعی گوید که با یک گل نمیآید بهار
🌺 من گلی دارم که دنیا را گلستان میکند
💠 برای شادی دل امیر آفرینش و تعجیل در فرج موعود انبیاء واولیاء، حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف پنج صلوات مهدوی (عج) .......
🌸 اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ و آلِ مُحَمَّدٍ و عَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🌸
@besooyenour
🌹🍃 حدیث
❤️امام علی علیه السلام: لا تَطلُب سُرعَةَ العَمَلِ، وَاطلُب تَجويدَهُ؛ فَإِنَّ النّاسَ لا يَسأَلونَ: في كَم فُرِغَ مِنَ العَمَلِ؟ إِنَّما يَسأَلونَ عَن جَودَةِ صَنعَتِهِ.
✅به دنبال شتاب در كار نباش، بلكه نيك به جاى آوردنش را دنبال كن؛ زيرا مردم نمىپرسند: در چه مدّت، كار را انجام داد؛ بلكه از كيفيّت صنعتگرىِ فرد سؤال مىكنند.
📚 شرح نهجالبلاغة؛ جلد ٢٠، صفحه ٢٦٧، ح ١٠٣.
#حدیث_روز
@besooyenour
💥آرام کردن شوهران خشمگین💥
۱ - نگذارید همسرتان درگیر خشم خود گردد. اگر دیدید عصبانی است، او را تنها بگذارید. اگر فکر میکنید که مسئله خاصی باعث عصبانیت همسرتان میشود، از طرح آن موضوعات اجتناب کنید.
۲ - عصبانیت به آسیبهای فیزیکی و عاطفی میانجامد. با شوهرتان لجبازی نکنید. در عوض سعی کنید راههایی برای درک و حمایت او بیابید.
۳ - شما باید درون خودتان را مورد تجزیه و تحلیل قرار دهید. باید به این فکر کنید که چرا همسرتان عصبانیت خود را برسر شما خالی کرد. غر نزنید، زیرا نتیجهای جز انفجار عصبانیت و بدتر شدن شرایط ندارد.
۴ - طوری رفتار کنید که همسرتان با شما احساس راحتی کند. شما میتوانید انفجار خشم همسرتان را با برقراری ارتباطی درست با وی، خنثی کنید. گفتوگو با همسرتان به هیچ وجه او را ناراحت نخواهد کرد. پس از اینکه با او گفتوگو کردید، درخواهید یافت که همه چیز به حالت عادی بازگشته است. این زمان مناسبی است تا با شریک زندگی خود روبه رو شوید.
۵ - شوهرتان را درک کنید. درک شما از او طغیان خشمش را کمتر میکند.در ضمن شنونده خوبی باشید.
۶ - اگر متوجه شدهاید که شوهرتان بیش از اندازه عصبانی میشود، میتوانید از یک روانشناس کمک بگیرید. از او بخواهید که خود را متعهد به انجام برنامههای مدیریت خشم نماید.
#شوهر
#سبک_زندگی
@besooyenour
طرف اومده دزدی خونمون هیچی پیدا نکرده
منو از خواب بیدار کرده میگه: من دارم میرم ولی این زندگی نیست که شما دارین😂
@besooyenour
🔴 #تازه_داماد_و_تازه_عروس
💠 نقل میکنند یک جوان #طلبه در سال اوّل طلبگی خود به محضر یکی از بزرگان و اولیاء خدا میرسد و از ایشان برای موفّقیت در سیر و سلوک و تهذیب نفس طلب #دستورالعمل ویژه میکند. ایشان به این مضمون میگوید: "مهمترین دستورالعمل بنده این است که فقط حال و هوای #ابتدای طلبگی را تا آخر، حفظ کنید!" یعنی همان نگاه و احساسی که به طلبگی دارید مثل #سربازی امام زمان علیهالسلام، تلاش برای ترک گناه، انجام واجبات و مستحبّاتی چون نماز شب و ... را #حفظ کنید.
💠 در زندگی مشترک، حفظ روزهای اوّل زندگی خیلی مهم است. حفظ رفتارهایی از #جنس احترام به یکدیگر، عشقورزی، مهربانی، گذشت، زبان تشکّر، زبان عذرخواهی، تواضع در برابر یکدیگر، گفتگوهای صمیمی و دهها رفتار #زیبای دیگر.
💠 یقیناً فضای کنونی زندگی بسیاری از همسران حال و هوای روزهای اوّل زندگی را ندارد امّا میتوان با یک #ابتکار زیبا گاه با همسرمان قرار بگذاریم هفتهای یک روز یا چند ساعت خودمان را در روزهای اوّل زندگی فرض کنیم و در این چند ساعت همان رفتارهای تازه داماد و تازه عروس را از خود نشان دهیم.
💠 تکرار رفتارهای روزهای اوّل زندگی #تمرین خوبی برای مبارزه با هوای نفس، ایجاد رابطه جدید، #متنوّع و لذّت بخش است و میتواند به شما #امیدی تازه از جنس خاطرات زیبای گذشته هدیه دهد.
@besooyenour
💕 #عاشقانه_دو_مدافع💕
#قسمت_پنجاه_هشتم
تا فرودگاه بیام
چند دقیقه سکوت کرد و گفت: باشه عزیزم
_ کاسه رو دادم دستش ، به سرعت چادر مشکیمو سر کردم و سوار ماشین
شدم
زهرا هم با ما اومد
به اصرار علی ما پشت نشستیم و زهرا و اردلان هم جلو
احساس خوبی داشتم که یکم بیشتر میتونستم پیشش باشم
از همه خداحافظی کردیم و راه افتادیم
_ نگاهی بهش انداختم و با خنده گفتم: علی با این لباسا شبیه برادرا شدیا
اخمی نمایشی کرد و گفت: مگه نبودم
ابروهامو دادم بالا و در گوشش گفتم: شبیه علی من بودی
به کاسه ی آب نگاه کردو گفت: این دیگه چرا آوردی
خوب چون میخواستم خودم پشت سرت آب بریزم که زود برگردی
_ سرمو گذاشتم رو شونشو گفتم: علی دلم برات تنگ شد چیکار کنم؟؟؟
یکمی فکر کردو گفت: به ماه نگاه کن
سر ساعت ۱۰ دوتامون به ماه نگاه میکنیم
لبخندی زدم و حرفشو تایید کردم
علی تند تند زنگ بزنیا
چشم
چشمت بی بلا
_ بقیه ی راه به سکوت گذشت
بلاخره وقت خداحافظی بود
ما نمیتونستیم وارد فرودگاه بشیم تا همینجاش هم به خاطر اردلان
تونستیم بیایم
اردلان و زهرا خداحافظی کردن و رفتن داخل ماشین
تو چشماش نگاه کردم و گفتم: علی برگردیا من منتظرم
پلک هاشو بازو بسته کرد و سرشو انداخت پایین
دلم ریخت
دستشو گرفتم: علی ، جون اسماء مواظب خودت باش
همونطور که سرش پایین بود گفت: چشم خانم تو هم مواظب خودت باش
_ به ساعتش نگاه کرد دیر شده بود
سرشو آورد بالا اشک تو چشماش جمع شده بود
اسماء جان برم ؟؟
قطره ای اشک از چشمام سر خورد سریع پاکش کردم و گفتم: برو اومدنی
گل یاس یادت نره
چند قدم ، عقب عقب رفت. دستشو گذاشت رو قلبش و زیر لب زمزمه
کرد:عاشقتم
من هم زیر لب گفتم: من بیشتر
برگشت و به سرعت ازم دور شد با چشمام مسیری که رفت رو دنبال کردم.
در رفتن جان از بدن ، گویند هر نوعی سخن
من با دو چشم خویشتن ، دیدم که جانم میرود
_ وارد فرودگاه شد. در پشت سرش بسته شد
احساس کردم سرم داره گیج میره جلوی چشمام سیاه شد
سعی کردم خودمو کنترل کنم. کاسه ی آب رو برداشتم و آب رو ریختم هم
زمان ،،سرم گیج رفت افتادم رو زمین، کاسه هم از دستم افتاد و شکست
_ بغضم ترکید و اشکهام جاری شد. زهرا و اردلان به سرعت از ماشین پیاده
شدن و اومدن سمتم
اردلان دستمو گرفت و با نگرانی داد میزد خوبی !؟؟؟
نگاهش میکردم اما جواب نمیدادم
با زهرا دستم رو گرفتن و سوار ماشینم کرد
سرمو به صندلی ماشین تکیه دادم و بی صدا اشک میریختم
_ اومدنی با علی اومده بودم. حالا تنها داشتم بر میگشتم
هرچی اردلان و زهرا باهام حرف میزدن جواب نمیدادم.
تا اسم کهف اومد. سرجام صاف نشستم و گفتم چی اردلان ...
هیچی میگم میخوای بریم کهف ؟؟؟
سرمو به نشونه ی تایید نشون دادم...
قبول کردم که برم شاید آرامش کهف آرومم میکرد
ممکن هم بود که داغون ترم کنه چون دفعه ی قبل با علی رفته بودم
وارد کهف شدم. هیچ کسی نبود، رفتم وهمونجایی که دفعه ی قبل با علی
نشسته بودیم ،نشستم.
قلبم کمی آروم شد. اصلا مگه میشه به شهدا پناه ببری و کمکت نکنن ...
_ دیگه اشک نمیریختم ، احساس خوبی داشتم
چشمامو بستم و زیرلب گفتم: خدایا هر چی صلاحه همون بشه به من
کمک کن
و صبر بده
حرفهایی که میزدم دست خودم نبود
من، اسماء ای که انقد علی رو دوست داشت خودش با دست های خودش
راهیش کردو الان از خدا صبر و صلاحشو میخواد.
_ روزها همینطوری پشت سر هم میگذشت
حوصله ی هیچ کاری رو نداشتم اکثرا خونه بودم حتی پنج شنبه ها هم
نمیرفتم بهشت زهرا
هر چند روز یکبار علی زنگ میزد بهم اما خیلی کوتاه حرف میزد و قطع!!!!...
#ادامه_دارد....
نویسنده خانم علی ابادی🥀
@besooyenour
#سلام_امام_زمانم 🤚
📖 السَّلاَمُ عَلَى الْمَهْدِيِّ الَّذِي وَعَدَ اللَّهُ بِهِ الْأُمَمَ...
🌱سلام بر آن مولایی که نام و یادش مرهم زخم های مومنان هر امّت در طول تاریخ بوده است.
سلام بر او و بر روزی که همه ستم دیدگان، آمدنش را جشن خواهند گرفت.
📚 صحیفه مهدیه، زیارت پنجم حضرت بقیة الله
🍃اَُِلَُِلَُِهَُِمَُِ َُِعَُِجَُِلَُِ َُِلَُِوَُِلَُِیَُِکَُِ َُِاَُِلَُِفَُِرَُِجَُ🍃
سلام رفقا جان🤚✋
#صبحتون_بخیر💐
#روزازنو🌞
@besooyenour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هرخانه ای حال و هوای خاص خودش را دارد
بعضی از خانه ها همین که وارد میشوی
عجیب آرامت می کنند انگار که جادویت کرده باشند
بعضی از خانه ها رسم شان است صبح های جمعه
آفتاب نزده تا سر کوچه را آب و جارو میکنند
بعضی از خانه ها هیچ وقت دلتنگی ندارند
بعضی از خانه ها صبح های زود بوی چای تازه دم
و نان برشته می دهند و ظهر ها بوی پیاز داغ و نعنا
و غروب ها بوی هل و دارچین...
بعضی خانه ها انگار مامن نورند
بعضی از خانه ها آبروی یک محله اند
راستی چرا توی قیمت خانه ها
این چیزها حساب نمیشود ؟؟
#سبک_زندگی
#صبحتون_پر_انرژی
@besooyenour
❌ اطلاعیه وزارت اطلاعات درخصوص خبر منتسب به اتباع افغانستانی
🔹نظر به انتشار برخی مطالب و شایعات علیه اتباع افغانستانی در شبکههای اجتماعی و فضای مجازی مبنی بر هشدار و ایجاد ترس و وحشت نسبت به اتباع مذکور در جامعه، مرکز روابط عمومی و اطلاع رسانی وزارت اطلاعات اعلام می نماید؛ انتشار چنین مطالبی از سوی وزارت اطلاعات صحت ندارد و تاکید می گردد؛ تنها مرجع اطلاع رسانی اخبار این وزارتخانه، مرکز روابط عمومی و اطلاع رسانی است و هر گونه اخبار، اطلاعیه، هشدار و غیره از طریق سایت واجا (www.Vaja.ir) منتشر میگردد.
@besooyenour
بهشـــــتی شو
🍃🌹از پیغمبر (ص) نقل است که فرمودند: «سه کس در روز رستاخیز، آن روزی که سایهای جز سایه خداوند نخواهد بود، در زیر عرش الهی خواهند بود؛ آن کس که اندازهای از غم امّت من را برطرف سازد و کسی که سنّت مرا زنده کند و آن کس که فراوان بر من صلوات فرستد».
🍃🌸اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸🍃
✨قرار ما جمعه ها ختم صلوات جهت تعجیل در فرج امام عصر عجل الله ✨
🍃🌹............................
🍃🌹لطفا لینک ختم را باز نموده و تعداد صلوات خود را ذکر نمایید:
https://EitaaBot.ir/counter/d7czt
لطفا ختم را در کانالها و گروهها بارگذاری فرمایید
🌱کپی آزاد ☺️
@besooyenour