#قسمت_پنجاه_و_هفتم
الان میخواستم پاشم بذارم.
شماها هم که صبحونه نخوردید
- میل نداریم مامان جان
- اگه اجازه بدید من ناهار رو درست کنم
اسماء جان خودم درست میکنم شما برو استراحت کن
_ با اصرار های من بلاخره راضی شد
- خوب قورمه سبزی بذارم
الان نمیپزه که
- اشکال نداره یکم دیرتر ناهار میخوریم. علی دوست داره،امشبم که
میخواد بره گفتم براش درست کنم.
مادر علی از جاش بلند شدو اومد سمتم. کجا میخواد بره؟
وای اصلا حواسم نبود از دهنم پرید
- إم إم هیچ جا مامان
خودت گفتی امشب میخواد بره
- ابروهامو دادم بالا و گفتم:من حتما اشتباه گفتم
خدا فاطمه رو رسوند...
با موهای بهم ریخته و چهره ی خواب آلود وارد آشپز خونه شد.
با دیدن من تعجب کرد: إ سالم زنداداش اینجایی تو؟؟
به سلام خانم. ساعت خواب ...
وای انقد خسته بودم ییهوش شدم
باشه حالا برو دست و صورتتو بشور بیا به من کمک کن
_ با کمک فاطمه غذا رو گذاشتم. تا آماده شدنش یکی دو ساعت طول
میکشید
علی پیش بابا رضا نشسته بود
از پله هارفتم بالا وارد اتاق علی شدم و درو بستم
به در تکیه دادم و نفس عمیقی کشیدم. اتاق بوی علی رو میداد
میتونست مرحم خوبی باشه زمانی که علی نیست
همه جا مرتب بود و ساک نظامیشو یک گوشه ی اتاق گذاشته بود.
_ لباس هاش رو تخت بود.
کنار تخت نشستم و سرمو گذاشتم رو لباس ها چشمامو بستم
نا خودآگاه یاد اون بازو بند خونی که اردلان آورده بود افتادم.
اشک از چشمام جاری شد. قطرات اشک روی لباس ریخت
اشکهامو پاک کردم و چشمامو بستم ، دوست نداشتم به چیزی فکر کنم،
به یه خواب طولانی احتیاج داشتم ، کاش میشد بعد از رفتنش بخوابم و،
وقتی که اومد بیدار شم.
_ با صدای بازو بسته شدن در به خودم اومدم
علی بود
اسماء تنها اومدی بالا چرا منو صدا نکردی که بیام ؟
آخه داشتی با بابا رضا حرف میزدی
راستی علی نمیخوای بهشون بگی؟
الان با بابا رضا حرف زدم و گفتم بهش: بابا زیاد مخالفتی نداره اما مامان.
قرار شد بابا با مامان حرف بزنه
اسماء خانواده ی تو چی؟
خانواده ی من هم وقتی رضایت منو بیینن راضی میشن.
اسماء بگو به جون علی راضی ام ...
راضی بودم اما ازته دل ، جوابی ندادم ، غذارو بهونه کردم و به سرعت رفتم
پایین
مادر علی یه گوشه نشسته بود داشت گریه میکرد
پس بابا رضا بهش گفته بود
_ با دیدن من از جاش بلند شد و اومد سمتم
چشماش پر از اشک بود.
دوتا دستشو گذاشت رو بازومو گفت: اسماء ، دخترم راستشو بگو تو به
رفتن علی راضی هستی؟؟؟
یاد مامانم وقتی اردلان میخواست بره افتادم،بغضم گرفت سرمو انداختم
پایین و گفتم: بله
پاهاش شل شد و رو زمین نشست.
بر عکس مامان، آدم تودارو صبوری بود و خودخوری میکرد.
_ دستشو گرفت به دیوار و بلند شد و به سمت اتاقش حرکت کرد.
خواستم برم دنبالش که بابا رضا اشاره کرد که نرو
آهی کشیدم و رفتم به سمت آشپز خونه. غذا آماده بود.
سفره رو آماده کردم و بقیه رو صدا کردم
اولین نفر علی بود که با ذوق و شوق اومد.
بعد هم فاطمه و بابا رضا
همه نشستن
_ علی پرسید:إ پس مامان کو؟؟
بابا رضا از جاش بلند شد و گفت:شما غذارو بکشید من الان صداش میکنم.
بعد از چند دقیقه مادر علی بی حوصله اومد و نشست.
غذاهارو کشیدم
به جز علی و فاطمه هیچ کسی دست و دلشون به غذا نمیرفت.
علی متوجه حالت مادرش شده بود و سعی میکرد با حرفاش مارو بخندونه.
_ ساعت ۵ بود گوشی رو برداشتم و شماره ی اردلان رو گرفتم.
بعد از دومین بوق گوشی برداشت
الو!!!....
#ادامه_دارد..
نویسنده خانم علی ابادی
@besooyenour
#کندوی_عنکبوت
داستان دهشتناک یورش نوین
شیاطین به ایران درآخرالزمان
#قسمت_پنجاه_و_هفتم
⭕️ پزشک متخصص تعمیرکار
"الهام خانم! همه انسان ها در مواقع نیاز، به دکتر متخصص یا یک تعمیرکار فنی مراجعه میکنند و به نسخه ها و سخنانش اعتماد می کنند، چرا که این را پذیرفته اند که او به سیستم جسم ما یا سیستم اتومبیل آگاه تر است. خب مسلماً ممکن است گاهی نظرات اشتباه هم بدهد، اما باز به نسخه ی فرد متخصص اطمینان دارند.
سوال من این است که چرا نسبت به خدا و اهل بیت که عصمت دارند و ذره ای خطا و اشتباه در رفتار و گفتارشان راه ندارد، صددرصد اعتماد نداریم و با نگاه تردید و شک برخورد می کنیم ؟
اهام جان! یکی از جواب های سوالت که گفتی چرا اختیار بدن خود را ندارم، این است که چون خدا گفته و او سازنده ی روح ماست و اوست که صلاح و خیر ما را می داند، پس هر چه او گفت، باید بگوییم چشم تا به هدف آفرینش برسیم.
این هم که گفتی خدا اختیار بدنت را به تو داده، حرف اشتباهی است، چون خدا چنین اجازهای نداده. درست است که خدا به ما قدرت اختیار داده، اما آن اختیار هم چهارچوبی دارد. مثلاً ما صد درصد اختیار مال خود را نداریم و اجازه نداریم در هر راهی که خواستیم، مصرف کنیم. اختیار عمر و وقت خود را نیز نداریم که در هر مسیری دلمان خواست هدر بدهیم، چرا که روز قیامت از عمر و مال ما سوال می شود که در چه راهی هزینه کردهایم."
⭕️ کجای قرآن آمده است؟
سخنان ابراهیم که به اینجا رسید، الهام از جای خود بلند شد و همان طور که به سمت آشپزخانه می رفت، گفت:" طوری حرف می زنی که انگار خدا را قبول ندارم. من نگفتم که خدا را قبول ندارم، ولی تو به من بگو کجای قرآن گفته که اگر بچه را سقط کنم، اشکال دارد؟"
ابراهیم بلند شده رفت از روی تاقچه ی اتاق قرآن را برداشت. آن را بوسید روی مبل نشست. همان طور که داشت قرآن را ورق میزد، گفت:" ببین خانم! اولاً من به شما نشان می دهم که خدا کجای قران دربارهی سقط جنین حرف زده، ثانیاً این استدلال غلط است که اگر چیزی در قرآن نبود، پس نسبت به انجام یا ترک آن وظیفه نداریم.
اسلام یک دین کامل و جامع است و دستورات و فرامین آن هم توسط قرآن و هم اهل بیت به ما می رسد. در قرآن تمام احکام و آداب مربوط به دینداری وجود ندارد، چرا که اگر قرار بود چنین باشد، باید ده ها جلد نوشته میشد. قرآن یک دفترچه ی راهنما است که اصول، کلیات، ملاک ها و اولویت های مربوط به هدایت انسان را بیان می کند.
در واقع، قرآن با بیان کلیاتی که مربوط به هدایت انسان می شود، مسیر و جهت حرکت بندگان به سمت سعادت را مشخص کرده، مثلاً قرآن کریم درباره ی اصل واجب بودن نماز سخن به میان آورده است، اما اینکه مثلاً فلان نماز چند رکعت است، حرفی نزده و آن را به عهده ی مفسران قرآن، یعنی اهل بیت که از جزئیات احکام مطلع هستند، گذاشته است.
پس این حرف نادرست است که اگر چیزی در قرآن نبود، ما آن را قبول نداریم، بلکه تمام حرف دین در قرآن نیامده است. قرآن، جاده ی اصلی و جهت کلی حرکت ما به سوی بهشت را مشخص میکند و برای آگاه شدن از کوچه پس کوچه های فرعی و جزئیاتی که باید در این مسیر رعایت کنیم، باید سراغ معصومین برویم و از آن ها ریزهکاریهای مسیر را بخواهیم."
مولف : روح الله ولی ابرقوئی
انتشار متن با لینک مجاز است.
ادامه در کانال👇
https://eitaa.com/besooyenour